جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

سه شنبه - چهارم آذر

سه شنبه چهارمین روز آذر برایم مثل سایر روزهای این چند ماه اخیر شروع شد و وقتی حول و حوش ساعت 9 از خواب بیدار شدم اصلا انتظار نداشتم چنین روز جالبی در انتظارم باشد .

از دیشبش تصمیم گرفته بودم که بالاخره تنبلی را کنار بگذارم و بروم بیمارستان .

ماجرا را توی اولین پست هفتگم برایتان شرح دادم . دکتر برای اطمینان یکسری آزمایش برایم نوشت و وقتی جواب آزمایش ها را نشانش دادم جز غلظت خون مورد نگران کننده ای وجود نداشت . قرار شد برای رفع این مشکل بروم بیمارستانی در بلوار کشاورز و فصد خون بکنم . فصد خون راه حلی برای کاهش غلظت خون است . مشابه اهدای خون با این تفاوت که از خون دریافتی استفاده دیگری نمی شود و راهی سطل زباله اش می کنند . مایل بودم همین دور و بر خودمان بروم خون بدهم اما آقای دکتر گفت که بیمارستان مربوطه بصورت علمی و کاملا بهداشتی اینکار را می کند و نگرانی از بابت مشکلات احتمالی وجود نخواهد داشت .

صبح سه شنبه باجناق گرامی برای صرف صبحانه تشریف آوردند منزل ما . من هم که حوصله رانندگی در تهران شلوغ و بارانی را نداشتم ،گفتم که همراهش خواهم رفت . داستان را که پرسید گفتم می خواهم فصد خون کنم . باجناق جان گفت چرا نرویم اهدای خون ؟ گفتم به خاطر غلظت خون از من خون نمی گیرند . گفت : می گیرند . گفتم : نمی گیرند . گفت : مطمئنم می گیرند . گفتم : من هم مطمئنم نمی گیرند . بحثمان بالا گرفت و با هم شرط بستیم .

معمولا هر سال اتوبوس انتقال خون می آمد شرکت . دو سال پشت سر هم رفتم برای اهدا . بار اول یک قطره از خونم را با دستگاهی تست کردند و معلوم شد غلظت خون دارم و خون نگرفتند . بار دوم شماره کارت ملی را زد توی سیستم و گفت سابقه غلظت خون دارید خون نمی گیریم . مطمئن بودم که خون نمی گیرند وگرنه شرط نمی بستم .

قرار شد هرکس باخت بشود عبید و بنده و کسی که برد بشود رئیس و ارباب . توی راه هم کلی با هم کل کل کردیم که اگر من ارباب بشوم  چه می کنم و چطوری بنده من ؟ و دستم را ببوس و این حرفها .


خانم دکتری که داشت فشار خونم را می گرفت خیلی متعجب شده بود از اینکه چرا از من خون نگرفته اند . می گفت اتفاقا اهدای خون برای افرادی که غلظت خون دارند از باقی روش ها بهتر است . حجامت که هنوز مخالفان زیادی دارد و مقدار خونی که دفع می شود هم ناچیز است . فصد خون هم همینطور . میزان خون خارج شده از بدن با 450 سی سی خونی که اهدای خون دریافت می کند قابل مقایسه نیست .

روی دو تخت کنار هم با ارباب جدیدمان خوابیدیم و خون دادیم و انقدر خندیدیم و سالن اصلی سازمان اهدای خون واقع در خیابان وصال را روی سرمان گذاشتیم .

باجناق بنده خرید و فروش ماشین می کند . مطمئن بودم که باید تا آخر شب در رکاب ایشان باشیم و ماشین خرید و فروش کنیم . اما عملا یکی دو ساعت بیشتر از وقتمان به اینکار نگذشت . به چند تا بنگاه ماشین رفتیم و کلی ماشین فروش را از نزدیک دیدیم . ماشین فروش ها موجودات جالبی هستند . فکر می کردم صبح تا شب بیکار می نشینند کنج دکانشان و منتظر می مانند تا یکنفر پیدا بشود و نقره داغش بکنند . اما بندگان خدا خیلی مشغله داشتند . یک بند تلفن دستشان بود قیمت می دادند و می گرفتند . یک دقیقه هم گوشی از دستشان نمی افتاد . کارشان بیشتر از اینکه شبیه بنگاه های معاملات ملکی باشد به اپراتورهای 118 شباهت داشت .

بعد رفتیم به یک کتاب فروشی عجیب . کاش می شد بیشتر معرفیش بکنم و بگویم کجاست این کتابفروشی اما نمی شود . آقای شین حدودا سی ساله صاحب کتابفروشی بود . مغازه ای به سبک مغازه های قدیمی پر از کتاب های دست دوم و نایاب . پر از بوی کاغذ کاهی .

آقای شین خودش یک کتابخانه سیار بود . انگار تمام کتاب های دنیا را خوانده بود . هر چه می پرسیدیم با حوصله و اطلاعات کامل پاسخ می داد . می دانست موضوع کتاب چیست . نویسنده یا مترجمش را خوب می شناخت . می دانست کتاب چند بار و در چه انتشاراتی چاپ شده است . بعد کتاب را نشانمان می داد و صفحه ای را باز می کرد و به دستمان می داد و چند دقیقه ای در مورد آن حرف می زد . کتاب های مشهور قدیمی . کتاب های ممنوعه . کتاب های بدون سانسور . کتاب هایی که بیشتر شبیه گنج بودند تا کتاب . یکساعتی گپ زدیم و چقدر آن یکساعت شیرین بود و چقدر دلم می خواهد باز هم فرصت بشود تنهایی بروم بنشینم کنار آقای شین و ساعتها حرف بزنیم .

حین گذشتن از خیابان های قدیمی تهران ارباب از خاطراتش می گفت . جاهایی از شهر را نشانم داد که فقط اسمشان را شنیده بودم . ساختمان هایی که باور نمی کنی در تهران بلند بالا و بلند مرتبه نظیرشان وجود داشته باشد .

بعد با ارباب رفتیم مغازه آقا حمید . طوری از آقا حمید حرف می زد که فکر می کردم همسن و سال خودمان باشد اما مردی بود شصت و چند ساله . یک مغازه امانت فروشی تاریک و قدیمی داشت با یک عالمه اجناس بنجل و بدردنخور مثل کلاه کاسکت شکسته و ضبط ماشین و رادیوهای قدیمی و زهوار دررفته . آقا حمید موبایل دستش بود و داشت جوک های وایبرش را می خواند . هشت - نه تا قفس قناری هم داشت . معلوم بود عاشق قناری هاست . می گفت من با این ها زندگی می کنم . با این ها عشقبازی می کنم . صدایشان می زد . قربان و صدقه شان می رفت و نازشان را می کشید و قناری ها هم جوابش را می دادند و ابراز احساسات می کردند . یکساعتی هم در مغازه آقا حمید بودیم .


جایتان خالی به خرج ارباب در یکی از محله های قدیمی تهران کباب کوبیده خوردیم و حین تناول ناهار ارباب از آقا حمید صحبت کرد . می گفت یکی از قدیمی ترین ماشین فروش های تهران است . آدمی که یک باخت بزرگ در زندگی داده است و حالا فقط برای سرگرمی توی آن مغازه تاریک و قدیمی می نشیند . می گفت خیلی از ماشین فروش های کله گنده تهران شاگرد مغازه آقا حمید بوده اند و هنوز هم که هنوزه وقتی می رود جایی به احترامش خم و راست می شوند و به اعتبارش هر ماشینی که بخواهد بی سوال و جواب برایش می فرستند . داستان های جالبی از آقا حمید می گفت که در حوصله این پست نیست .


هوا کم کم تاریک می شد . ارباب چند تا قرار بازدید ماشینش را کنسل کرد و من خوشحال شدم که داریم بر می گردیم خانه . چون با وکیلی در غرب تهران قرار ملاقات گذاشت و خیالم راحت بود که توی این باران و ترافیک دوباره به مرکز شهر بر نخواهیم گشت . یکساعتی هم در دفتی آقای وکیل بودیم . موقع بیرون آمدن تازه فهمیدم که حالا حالا ها کار داریم .

باجناق جان با یکی از دوستانش در سولقان تماس گرفت و گفت که داریم می آییم .

سولقان ؟ من تا حالا سولقان نرفتم . اصلا کجا هست ؟

ارباب گفت : ساکت باش و حرف نزن . تو بنده من هستی و حق اعتراض نداری . ما هم سکوت کردیم و در دلمان به اتوبوس سازمان انتقال خونی که هر سال به شرکتمان می آمد فحش های رکیک دادیم .


اما بهترین بخش روزم همین بخش بود . ملاقات با آقا سید . مردی که یکی از عجیب ترین و جالب ترین انسان هایی بود که در تمام عمرم دیده ام . مردی که سواد درست و حسابی نداشت اما در کلمه کلمه حرفهایش که با ته لهجه شیرین آذری ادا می کرد چنان کشش و جذبه ای داشت که اگر مهربان زنگ نمی زد نمی فهمیدم پنج ساعت پای حرفهایش نشسته ایم بی آنکه متوجه گذر زمان بشویم . مردی میانسال و درویش مسلک . مردی که یک زندگی خوب و مرفه را بی هیچ نگرانی رها کرده بود و با یک کت- فقط با یک کت - تمام مال و مکنتش را گذاشته بود و آمده بود توی کوهستان های سولقان زنبور داری می کرد . خانه اش پر بود از عسل . عسل طبیعی . عسلی که مثل حرفهای آقای سید شیرین بود .


می خواستم برای آقا سید یک پست جداگانه بنویسم . داستان عجیب زندگی اش و حرفهای شیرین مثل عسلش . اما دیدم آقا سید خیلی بزرگتر از اینهاست که توی یک پست جا بشود .  باید برایش یک داستان نوشت . با یک پست حیف می شود .


موقع خداحافظی از آقا سید برق رفت . تمام مسیر برگشت در پیچ و خم خیس جاده سولقان و در آن ظلمات تاریک که چشم چشم را نمی دید فقط داشتم به حرفهای آقا سید فکر می کردم و به تاثیر عجیبی که با اولین دیدارمان روی من گذاشته بود . من پشت فرمان بودم و ارباب در خواب ناز . به ترافیک سنگینی خوردیم که در آن ساعت شب عجیب بود . تصادف شده بود و تیر برق افتاده بود وسط جاده و مسیر رفت و برگشت را مسدود کرده بود . یکساعت و نیم هم آنجا علاف بودیم ولی برایم عجیب بود که اصلا و ابدا از این اتفاق ناراحت نبودم . انگار بی خیالی و درویش مسلکی آقا سید مسری بوده باشد سرخوش بودم و بی خیال اتفاقاتی که افتاده است .


سه شنبه چهارم آذر یکی از روزهای خوب و عجیب زندگی من بود .



نظرات 23 + ارسال نظر
طراحی سایت شنبه 8 آذر 1393 ساعت 04:25 http://efanetco.ir/

طراحی سایت تجاری ، اداری ، شخصی با هاست و دامنه رایگان
http://efanetco.ir/

افروز شنبه 8 آذر 1393 ساعت 08:33

چه روز متفاوتی خوبه که به عنوان یه بنده اینهمه بهت خوش گذشته اونم بنده باجناق باشی ... خیلی مراعاتت رو کرده انصافا

HaMeD شنبه 8 آذر 1393 ساعت 08:47

سلام و عرض ارادت
من چقد عاشق دیدن جاهای جدید و خاص و هیجان انگیزمممم
تو این ماجرا کتابفروش و آقا سیّد رو دوس داشتمممم
کاش تو شهر ماهم یه کتابفروشی مث اون بود چی می شددددد
کی گفته باجناق فامیل نمیشه ؟

سکوت شنبه 8 آذر 1393 ساعت 09:01

والا کاش همه‌ی بندگی‌ها مثل بندگی سه شنبه چهارم آذر شما بودن
الان باید دعا کنیم که ایشالا همیشه بنده باشید یا چی؟

فرنوش شنبه 8 آذر 1393 ساعت 09:06

صبح شما بخیر
به نظر من پستتون خیلی خوب تفاوت کارمند با کسی که شغل آزاد داره رو نشون می ده. شاید من هم به همین دلایل از شرکت نفت زدم بیرون.

جعفری نژاد شنبه 8 آذر 1393 ساعت 09:22

یادم نیست برات از رسول سوری صحبت کردم یا نه
ولی یادمه یکی دو بار بهت پیشنهاد داده بودم که با بچه ها بریم کوه. الان اعتراف می کنم می خواستم ببرمت "مکان سوری"
مکان سوری خونه ی رسوله. قصه داره. شبیه همین سید که گفتی.
خیلی دوست دارم یه روز خودم و خودت و محسن و اگه پا داد مسعود طیب بریم ببینیمش. محشره این آدم.

در ضمن خیییییییلی عجیب بود خوندن این پست برام. یه بار دیگه هم بهت گفتم گاهی تعجب می کنم از بعضی شباهتا و به قول محسن هم زمانی هایی که بین زندگی خودم و تو می بینم!

باغبان شنبه 8 آذر 1393 ساعت 09:42 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

باز باغبان اومد که بگه منم دلم خواست خب

دل آرام شنبه 8 آذر 1393 ساعت 09:52 http://delaramam.blogsky.com

منم اگه موبایلم زنگ نمیخورد اصلا نمیفهمیدم کی این پست بلند بالا رو تموم کردم...
یه روزهایی چقدر خاص میشن توی زندگی آدم. طوری که حتی سالها بعد هم اون روز و اون تاریخ با جزئیاتش یادمون میاد...
ایشالا که همیشه سلامت باشی و روزهای خاص و زیبای زندگیت زیاد باشه.
به با جناق محترم سلام ما رو برسون

آفو شنبه 8 آذر 1393 ساعت 09:59

کار ِ خودتونم که شکرِ خدا تعطیل بوده انگاری

بهار همیشگی شنبه 8 آذر 1393 ساعت 10:17

بعضی روزهای زندگی اینقدر خاص و متفاوته که حتی فرداش آدم باورش نمیشه اون همه اتفاق و ماجرا براش تو یک روز اتفاق افتاده!

سهیلا شنبه 8 آذر 1393 ساعت 10:41 http://rooz-2020.blogsky.com/

واقعا اگه همیشه بندگی کردن رو درمقابل ارباب(خالق)را یادبگیریم

ببین اون دیگه چه بنده نوازیی میفرماید ....


حال خوشت مستدام بابک عزیز
حال کردم بااین پستت...تک تک کلماتشو نوشیدم...مرسی....بینهایت ت ت

مریم گلی شنبه 8 آذر 1393 ساعت 11:24

بعضی حالای خوب واقعا خوبن ..... همین !

هورام بانو شنبه 8 آذر 1393 ساعت 13:08

این روزای خاص دوست دارم
این روزایی که یه همزمانی هایی رو باورت نمیشه
انگار که خواب میبینی
یا لذت واقعیت شدن یه خواب میبری
منم همچین روزایی روداشتم روزایی که غیر برنامه ریزی شدن ،خودت میسپاری بدست یکی دیگه و هر چی جلوتر میری قشنگتر میشه
وصف نشدنی ان

آوا شنبه 8 آذر 1393 ساعت 16:31

چه ارباب خوبی..چه روزقشنگی
این همه حقیقت های عجیب
وزیبادریک روزمحشرند......
خوش به حالتان و دم اون
اوتوبوس انتـقال خونه که
بااشتباهش مسبـــــب
چنین روزخــــوبی شد
گرم..تاباشه ازین روزا
باشه...................
یاحق...

خورشید شنبه 8 آذر 1393 ساعت 17:02

چقدر این آقا سید ها نازنینند..
منم دارم..
منم یه حاج آقا دوست محمدی می شناسم که وقتی کنارش میشینی دیگه دلت نمی خواد بری.. فقط اون حرف بزنه و حرف بزنه همین جور..
کنارش که میشینی.. حرف که میزنه.. دلتو.. فکرتو.. آروم می کنه.. تا ساعت ها و روزها بعدش حتی..
هروقت که کنارشم فکر می کنم.. چه ماهه این مرد.. چقدر نازنینه.. چقدر معرکه س..

خدا حفظشون کنه این آدما رو.


+ نمیشه یواشکی آدرس اون کتابخونه رو بدین؟
خیلی وسوسه انگیزه..

باغبان شنبه 8 آذر 1393 ساعت 18:43 http://www.laleabbasi.blogfa.com

خورشید؟؟
مدیونی آدرسو گرفتی تنهایی بدون من بری!!

رضوان سادات شنبه 8 آذر 1393 ساعت 20:03


صحبت خاصی ندارم
فقط باید قدر این روزا رو دونست

طاها شنبه 8 آذر 1393 ساعت 21:07 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

چه روز زیبایی د اشتین...تا باشه از این باختن ها

سلامت و شاد باشید

رها شنبه 8 آذر 1393 ساعت 21:22

چه روز خوبی بود
منم کلی لذت بردم

رها شنبه 8 آذر 1393 ساعت 21:24

باغبان عزیز آدرس وبلاگنون رو اشتباه تایپ کردین!
com.

سحر شنبه 8 آذر 1393 ساعت 22:00

باز هم آذر ماه و باز هم خلق حماسه ای دیگر این بار از غزال تیزپای بلاگستان بابک اسحاقی

عاشق اون حالیم که بعد از دیدن ادمای خاص داره ادم ... یه جور دلشوره یا هجیان شیرین ادم ته دلش داره ... دلش نمیخواد اصن با کسی حرف بزنه تا خماری روزش و دیدارش نپره :)
نوش جونتون این همه حال خوب،
مرسی که ما رو هم تو این حال خوب شریک کردی :)

عاطی یکشنبه 9 آذر 1393 ساعت 03:08 http://www-blogfa.blogsky.com

چقدر این حسا لذت بخشه آخه.


خواهر و داداش منم سر بازی استقلال پرسپولیس شرط نوکر:دی کنیزی:دی میبندن. البته نتیجه ش فقط چایی آوردن و غذا گرم کردن و این چیزهاست:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد