جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

کیامهر هوس بستنی کرده بود

یادم هست که حدودا هشت - نه ساله بودم 

سالهای پایان جنگ بود و شیر پاکتی و بطری پاستوریزه خیلی کم توزیع می شد یا فقط صبح ها بصورت محدود در بعضی مغازه ها فروخته می شد و نمی دانم چه خاصیتی بود که فروشنده ها این بطری های شیر را بسیار ارزشمند می دانستند و ما هم اصولا شیر بطری آن موقع خیلی کم خریداری می کردیم . یادم هست یک دبه شیر داشتیم که من هفته ای دو سه بار می رفتم از یک مغازه ای نزدیک خانه مان شیر کیلویی می خریدم . شیر را مستقیم از گاوداری ها می خریدند و خودشان می جوشاندند ولی باز هم اعتباری به مغازه دارها نبود چون هم شایع بود که آب می بندند به آن و هم اینکه ناچار بودیم برای اطمینان دوباره خودمان شیر را بجوشانیم . یک مغازه ای بود نزدیک خانه ما و شهرک ما هم فوق العاده خلوت بود و زمستان های سردی هم داشت و معمولا خیابان ها از برف های آب شده می شد عین شیشه .

اما اگر فکر می کنید این مقدمه را برای این تعریف کردم که بگویم مثل کوزت که برای آوردن آب از جنگل سختی و مرارت می کشید و از بادهای سرد دچار توهم و ترس می شد اشتباه کرده اید .

با وجود سن کم من این خرید های شیر شبانه را خیلی دوست داشتم . یکجور حس مرد شدن داشتم . فکر می کردم من خیلی مستقل و بزرگ شده ام که خودم در شب سرد زمستانی بیرون می روم و شیر می خرم . تمام آن مسیر به سرسره بازی روی یخ ها می گذشت و وقتی هم که سردم می شد دستم را می گذاشتم روی دبه داغ شیر و لذت می بردم و بعد هم مامان ناهید کلی قربان و صدقه می رفت و حس خوب مرد بودنم را تکمیل می کرد .


خواهرزاده ام کیامهر خیلی خیلی مرا دوست دارد و حالا که مانی بزرگتر شده و با او بازی می کند بیشتر تمایل دارد به خانه ما بیاید . معمولا روزهایی که خواهرم مریم کلاس دارد یا برنامه ای هست کیامهر را می آورد خانه ما و حسابی با هم کشتی می گیریم و پنالتی بازی می کنیم . امروز هم مامان و مریم رفته بودند جلسه و کیامهر پیش ما بود .

غروب که هوا تاریک شد به عادت تابستان رفت و در فریزر را باز کرد و بعد با نا امیدی گفت : دایی ! بستنی ندارید ؟

گفتم : نه ولی اگه دوست داری برو از مغازه بخر

با تعجب پرسید : خودم برم ؟ تنها ؟

گفتم : آره دایی . تو دیگه بزرگ شدی . من اندازه تو بودم خودم می رفتم از مغازه خرید می کردم .

زود لباس پوشید و پول گرفت و بعد هم قشنگ به او آدرس دادم که تا سر کوچه که رفتی می پیچی به راست و انقدر میری تا به تابلو املاک برسی و بعد دوباره سمت راست پنجاه قدم که بری به مغازه می رسی . دو تا بستنی برای خودت و مانی می خری و جنگی بر می گردی و حسابی شیرش کردم و کیامهر هم گفت : با سرعت نور بر می گردم .

بعد ملتمسانه گفت : دایی میای دم در وایسی من خونتون رو بلد نیستم ؟ گفتم : باشه

با وجود اینکه مانی پشت سرمان گریه کرد کاپشن پوشیدم و جلوی در ایستادم و کیامهر هم با سرعت فشفشه دوید و پیچ کوچه را به سمت راست رفت و از نظرم ناپدید شد .


تا برگردد داشتم فکر می کردم که چقدر زمانه فرق کرده و پدر و مادرها چقدر کمتر به بچه هایشان مسئولیت می سپارند و وقتی مانی بزرگ شد باید طوری تربیتش کنم که بچه خانگی نباشد و ترسی از بیرون رفتن نداشته باشد و بچه ها با مسئولیت هایی که به آنها سپرده می شود رشد می کنند .

به خودم که آمدم دیدم یک ربع ساعت دم در گذشته و من دارم یخ می زنم ولی از کیامهر خبری نیست .

چشمم به پیچ کوچه خشک شد ولی از کیامهر خبری نبود . با پای پیاده و قدم زنان هم فاصله ما تا مغازه پنج دقیقه بیشتر نبود و قاعدتا آنطور که کیامهر می دوید تا حالا باید ده بار رفته  و برگشته باشد .

کم کم ترس برم داشت و شروع کردم سلانه سلانه تا سر کوچه رفتم . همین که به سر کوچه رسیدم دیدم کیامهر دست یک آقای جوان را گرفته و دارد به سمت خانه ما می آید .

آقای جوان همان صاحب مغازه بود و کیامهر با دیدن من به طرفم دوید و مرا بغل کرد و با بغض گفت : دایی ! هرچی اومدم خونه شما رو پیدا نکردم . مثل اینکه توی تاریکی کوچه را اشتباهی رفته بود و وقتی نتوانسته بود خانه را پیدا کند برگشته بوده پیش مغازه دار و گفته بوده که گم شده است .