جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

عیدی آقای موسوی

این خاطره را قبلا هم تعریف کرده بودم .

دیگر بعد از این همه سال وبلاگ نویسی خاطره ی نگفته ندارم

مگه من از صدا و سیما چیم کمتر است که مدام سریال تکراری می گذارد ؟

مثل این پیرزن و پیرمردهای حواس پرت که یک خاطره را چند بار تعریف می کنند

حداقل من حواسم هست که قبلا تعریفش کرده ام

خداییش اگر تیراژه نبود انقدر صغری کبری نمی چیدم و این خاطره را به جای یک خاطره دست اول به شما قالب می کردم . اما این تی تی جان چند باری مچ مرا گرفته و سوتی هایم را درآورده و مجبورم در این رقم خاطره گویی دست به عصا باشم و هر چیزی که می خواهم بنویسم بروم یکیار توی جوگیریات سرچ کنم که ببینم قبلا تعریفش کرده ام یا نه ؟


یادم نیست مدرسه می رفتم یا نه ولی خیلی کوچک بودم . حول و حوش سال 64 یا 65 بود

بابا دوستی داشت به نام آقای موسوی

عید دیدنی آمده بود خانه ما و اگر اشتباه نکنم نون خامه ای هم آورده بود

و من عاشق نون خامه ای بودم و برعکس حالا هرچقدر هم که می خوردم شیرینیش دلم را نمی زد

آقای موسوی موقع رفتن برخلاف عادت معمول که میزبان به میهمان عیدی می دهد دست کرد توی جیبش تا به من عیدی بدهد . شاید با اینکارش محترمانه می خواست بازدید ما را از سرش باز کند .

به هر حال عمدا یا سهوا یک اسکناس دویست تومنی از جیب آقای موسوی بیرون آمد .

اصلا یادم نیست به مریم و نرگس هم عیدی داده یانه

و یادم هم نمی آید که این دویست تومن را چطوری خرج کرده ام

ولی خوب یادم هست که دویست تومن انقدر مبلغ زیادی بود که تا همین چند سال پیش مامان این خاطره را تعریف می کرد و می خندید .

فهمیدن اینکه با دویست تومن سال 65 چه کارهایی می شده کرد یک مقدار سخت است

اما یادم هست عیدی معمول آن سالها نهایتا ده یا بیست تومنی بود

یعنی عیدی آقای موسوی ده برابر نرخ معمول عیدی آن سالها بوده است

و با فرض اینکه الان عیدی معمول بچه ها ده هزار تومن و بیست هزار تومن باشد

ده برابرش می شود تقریبا دویست هزار تومن امروزی


ما طالقانی ها یک رسمی داریم که موقع عروسی به پیشانی داماد پول می زنیم

یکجور هدیه نقدی و کمک خرج برگزاری مراسم است

سال 86 که من عروسی کردم مبالغی که میهمانان ما توی پاکت گذاشتند بطور متوسط پنجاه هزار تومن بود

بعضی ها البته کمتر دادند

ولی فامیل نزدیک که خیلی می خواستند لطف کنند صد هزار تومن دادند

مبلغی که بابا توی پاکت گذاشته بود از همه بیشتر بود

چهار تا تراول پنجاهی معادل دویست هزار تومان ...


آقای موسوی را دقیقا از همان سال عید دیگر ندیدم

از همسرش جدا شد و از محله ما رفتند و خاطره ای مبهم از او داشتم در حد همان اسکناس دویست تومنی عید

روز مراسم ترحیم بابا نمی دانم از کجا خبردار شده بود و آمده بود

کلی گریه کرد و با مادرم درد و دل کردند

به مامان گفتم یادته یکسال عید آقای موسوی به من اسکناس دویست تومنی داد ؟

مامان خندید .

حالا که دارم حساب می کنم می بینم بنده خدا آقای موسوی با اینکه در مراسم عروسی من شرکت نکرده ولی همان سال عید و مصادف با هفت سالگی بنده هدیه عروسیم را هم لحاظ کرده بنده خدا و بیشتر از تمام اقوام و دوستان و فامیل به من پول داده بوده

اگر نرخ تورم را حساب کنیم

حتی بیشتر از بابای خدا بیامرزم ...


شما هم اگر خاطره بامزه ای از عیدی گرفتن دارید

و حوصله نوشتنش هست توی کامنتها تعریفش کنید ...





نظرات 9 + ارسال نظر
عاطی دوشنبه 3 فروردین 1394 ساعت 05:09 http://www-blogfa.blogsky.com

توضیحات ابتدای پست خیلی جااالب بووود :دی ی ی ی

چقدر دلم از این آقای موسوی ها خواست هی عیدی بدهند:)))

و ماهم دقیقن رسم این مدل کادوهارو واسه عروسی داریم و گاها پیش اومده ک پول پاکت کادو گرونتراز کادوی توی پاکته:)))


خاطره هم ک امسال پدرم طی یک عملیات عجیب غریب عیدی بهمون 50یی داد:دی. اصن الانم ذوق کردم ک نوشتم:))))) خیلی چسبییییید:دی

اگر خاطره ی بامزه ای یادم اومد مزاحمتون می شم:دی


سلامت و پیروز باشید:دی :گل ل ل ل

مرسی عاطی

سارا دوشنبه 3 فروردین 1394 ساعت 09:41

سلام.
ادم وقتی بزرگ میشه متاسفانه دیگه خیلی عیدی نمیگیره. اما عیدی گرفتن از دست بعضیها واقعا تبرک است. یک شوهر عمه دارم که یک جایگاه خاصی برای من داره. خیلی به قول معروف کارش درسته. از اون ادمهایی که خلاصه واقعا می تونه الگو باشه. از او ادم هایی که دستشو زده به زانوش و گفته یا علی و زندگی خوبی رو برای خودش و زن وبچه اش درست کرده.
خلاصه بنده پارسال که با پدر و مادر به دیدار خانه عمه جان رفته بودیم. شوهر عمه جان از در که داشتم میامدم بیرون از لای قران به من ۱۰ هزار تومان عیدی داد. باورتون نمیشه در سن ۳۲ سالگی مثل ۵ ساله ها کیف کردم. از کرج تا تهران این اسکناس نو دستم بود و کلی به مامانم اینها گفتم این تبرک است. باید خوب حفظش کنم. حالا بماند که حواسم نبود و در همان ایام عید ۱۰ هزار تومان پول تاکسی شد و من تازه وقتی متوجه شدم که دیگه دیر شده بود.
امیدوارم که این پول برای همه اونهایی که به دستشون رسیده تبرک باشه.
راستی توی کیف پول ها تون نگاه کنید. جان من اگه ۱۰ هزار تومانی من دست شماست بهم برش گردونید.
خوش باشید.

من هم یه شوهر عمه دارم که سید هست
و کارمند بازنشسته بانک هستن
همیشه عیدی گرفتن از دست ایشون برام یه حس و حال جالب داره

HaMeD دوشنبه 3 فروردین 1394 ساعت 10:58

اولا سال نوتون مبارک آقا بابک عزیز ان شالله سال خوبی رو کنار خانواده تون داشته باشید و خدا سایه بزرگترها رو بالای سرتون نگه داره

یادمه کلاس دوم یا سوم دبستان بودم
عیدش بابام بهم 500 تومن عیدی داد من و ابجیم کاپشن های شبیه هم داشتیم من 500 تومن رو توی جیب کاپشنم گذاشته بودم و غافل از اینکه کاپشن ها جا بجا شده بود و خواهرم 500 تومن مفت مفتکی نصیبش شده بود منم که اصلا یادم نمی اومد 500 تومن رو چیکارکردم. خیلی دنبالش گشتم پیداش نکردم اصلا هم به فکر این نبودم که کاپشن ها جا بجا شده. خلاصه نمیدونم چرا ترس برم داشته بود می ترسیدم بگم پولمو گم کردم
رفتم اشپزخونه دیدم مامانم کشک می سایید بهم گفت پول عیدیتو چیکار کردی گفتم خرررررجش کردم همشو پفک بیسکوئیت خریدم
دیدم ابجیم همونجا نیشسته و دو سال از من کوچیکتر بود یه لبخند مرموزانه رو لباشه
یهو مامانم گفت پدررر سوخته 500 تومن تو این جیبت بوده میگی خرج کردی چرا حواستو جمع نمیکنی . .
خلاصهههههههههههههه منو میگی آقا کلی خوشحال شدم که پولمو یافتم خعلی ام شرم زده که دروغ گفتم و در جا رو شده
سال نوعه همه خوانندگان جوگیریات هم مبارک باشه ان شالله

مرسی حامد جان
خاطره بامزه ای بود

خورشید دوشنبه 3 فروردین 1394 ساعت 17:10

خیلی بامزه بود.

من همیشه دوست داشتم عیدی کتاب و گلدون بگیرم که خب تا حالا نشده..
:(

ایشالا که میشه

پونی سه‌شنبه 4 فروردین 1394 ساعت 00:16 http://pppooonnnyyy.blogfa.com

ما ازین شانس ها نداشتیم فقط مادرم همه پولامونو میگرفت جمع کنه برامون چیز بخره آخرش هم ناپدید می شد! البته ده برابرش خرج لباس و کفش نومون می شد

پروین چهارشنبه 5 فروردین 1394 ساعت 06:55

کلاس فکر کنم چهارم یا پنجم بودم و نسرین خواهرم یک سال پایین تر از من. عیدی هایمان را جمع میکردیم و با هم ذوق میکردیم و ..... آن سال نسرین عیدی هایش را گم کرد و من عیدی هایم را با او نصف کردم. اما تا دوسال سوء استفاده ای از این عمل خیرم میکردم که نگو. تقی به توقی میخورد میگفتم به مامان میگویم عیدی ات را گم کردی و .... نمیدانم چرا او هم باورش شده بود که این مساله میتواند برایش مشکل آفرین باشد! هر کاری دلم میخواست بکند و حاضر نبود را به این وسیله وادار به انجامش میکردم!! تا اینکه یک روز فکر کنم از دستم کلافه شد و بلند داد زد هر چی دلت میخواهد به مامان بگو و مامان شنید و آمد تا ته و توی قضیه را درآورد. نسرین با گریه تعریف کرد و خدا به روزتان نیاورد. مامان عزیزم انقدر دعوایم کرد که باورتان نمیشود. اگر دست بزن داشت فکر کنم سیاهم میکرد بس که از این دون صفتی من عصبانی شده بود!!! انقدر خفتم داد که میدانی چقدر میتوانستی با این کار خوب تقسیم عیدی ات پیش خدا عزیز باشی ولی حالا به خودت نگاه کن و اینها .... بعد هم تا دو سه روز همهء کارها را به من میگفت و نسرین ننر را بخاطر لوس بازی اش به جای تنبیه تشویق میکرد. نچ نچ نچ ... تربیت نادرست مادرهای قدیمی انتها نداشت بخدا

غرور و تعصب پنج‌شنبه 6 فروردین 1394 ساعت 01:41

سلام احوال شما ؟ امیدوارم سال جدید در سلامت کامل باشید
کمر دردتون بهتر شد؟
عیدتونم مبارک باشه با دل خوش تا اخر سال 94 ادامه بدید

احتمالا اول بنده اینه که :دس کرده تو جیبش
بعد اسکناس کمتر نداشته تو رودربایسی مجبور شده عیدی بده

یه احتمال دیگه هم میدم: اینکه اون دویست تومن عیدی خواهراتونم بوده

تیراژه پنج‌شنبه 13 فروردین 1394 ساعت 11:49

ای جانم ! چه پرستیژی داشته این تی تی داروغه !
داروغه؟ نه ، همون تی تی نی نی شور خوش آهنگ تره !!

یادمه عید سال هفتاد پنج بود و من پنجم ابتدایی ، نمیدونم چه معجزه ای رخ داده بود که پدرم اجازه داد با مامان بروم تبریز دیدار خانواده ی مادری
تا ده -دوازده سالگی همیشه ظاهر پسرونه ای داشتم ، موهای کوتاه ، شلوار ، تی شرت و البته بدون هیچ زیورآلاتی
چند روز اول نوروز که کنار خانواده ی سنتی مادرم بودم خاله و خانم دایی و دخترخاله ها شروع کردند در مزایای دخترانگی و موی بلند و النگوی طلا گفتن ، آنقدر گفتند و گفتند که انگار واقعا قرار شده بود تحول بزرگی رخ بده ، حتی برای عیدی هایم برنامه ریختیم که به محض تمام شدن عید با عیدی های جمع شده برویم با بابا فلان مدل النگو بخریم که فلان طرح را دارد
اون سال به خاطر دیدار همه ی فامیل مادری و پدری خیلی عیدی جمع کرده بودم ، شاید حدود هشتادهزارتومان که رقم نسبتا زیادی بود ، قیافه ی خانواده ی مادری ام خیلی خیلی دیدنی بود وقتی که تابستان به تهران آمدند و دیدند همه ی هشتادهزار تومان را کتاب خریده ام ! یک چیزی مابین سرزنش و تحسین ! اما از همان سال کم کم موهایم را بلند کردم و برای عید سال بعد بابا را راضی کردم که کفشهای پاشنه بلند بپوشم همراه با مانتوی گشاد و بلند و اپل دارِ مدِ آن سالها ، البته بعد از اینکه کتونی ها و مانتو مشکی کوتاه و شلوار جین دمپای مدل رپ که چند روز پیشش به اصرار مامان را راضی کرده بودم به خریدنشان را خیلی محترمانه! گذاشتم تووی کمدِ مخصوص لباسهای کناریِ مخصوصِ مستحقین !! هنوز هم حسرت یکبار پوشیدن اون لباسها که با شوق خاصی خریده بودم به دلم مونده با اینکه سالها بعد بارها چنین تیپی داشتم ،

محمد مهدی جمعه 4 اردیبهشت 1394 ساعت 01:22 http://mmbazari.blogfa.com

امان از این محاسبات ....گاهی کام را شیرین و گاهی تلخ ...البته با این تورم اکثرا تلخ میشه کام مردم ...مگر دلخوشی های دویست تومنی از دل نوستالژی ها و ....


ضمنا خدا رحمت کنه استاد اسحاقی عزیز را...روحشون شاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد