جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

اولین روز در خانه

امروز ساعت 2 نیما را آوردیم خانه

نیما برای داداش مانی ش یک ماشین آبی رنگ خریده بود

مانی با چشم های درشت شده از تعجب به نی نی نگاه می کرد

خانه شلوغ بود و هنوز هم هست

مانی زیر چشمی برادرش را نگاه می کند و احتمالا در تصوراتش فکر می کند این عروسک متعلق به یکی از مهمان هاست

مدام بهانه می گیرد و دقیقه ای از من جدا نمی شود

شب که مهمان ها بروند و صدای گریه های نیما بماند

صبح که بیدار بشود و ببیند نی نی هنوز اینجاست و توی بغل مادرش دارد شیر می خورد احتمالا تازه متوجه داستان خواهد شد .

بدون اینکه نه ماه زحمت بارداری را چشیده باشم

بدون اینکه شکمم را بخیه زده باشند

اندازه چند سال کار هر روزه بی تعطیلی احساس خستگی می کنم

خدا به مهربان صبر بدهد

که البته داده است

همانروز که قول داد بهشتی زیر پایش بگستراند به او صبرش را هم داد .