جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

کاسکو

همین که زنگوله جلوی در صدا کرد مهدی و حبیب که حسابی سرگرم تخته نرد بودند همزمان سرشان را بالا آوردند و چشم دوختند به پسرک ریشوی دم در که آب داشت از سر و صورت و ریش و لباس های کثیفش می چکید . 

لبخند ناشی از خوشحالی حبیب به خاطر جفت شش ای که آورده بود در یک آن تبدیل شد به یک اخم شدید و با صدای دو رگه بلندش داد زد : 

 چی می خوای عمو ؟ برو بیرون ... هرچی بود دادیم گدا اولی  

 

پسرک جوان ریشو ٬من و منی کرد و با آن صدای تو دماغی گفت :  

داداش گدا کیه ؟ من اومدم معامله کنم  

 

حبیب در حالیکه نگاهی غضب آلود و از سر چندش به او می کرد داد زد : 

یعنی اومدی ملک بخری از من ؟ برو بیرون بینیم بابا  مفنگی  

و چشمکی به مهدی زد و جفت شش را بازی کرد  ... 

 

جوان ریشو دماغش را بالا کشید و گفت : داداش ! احترام خودت رو حفظ کن .  

من بی احترامی به شما نکردم ولی شما داری به شخصیت من توهین می کنی .  

در ضمن من معتاد نیستم .من مریضم و به پول نیاز دارم . اینجا نیومدم  که خونه بخرم اومدم یه چیزی بفروشم ... 

 

حبیب و مهدی همزمان پرسیدند : چی مثلا ؟ 

در همین هنگام پسر جوان ریشو دستش را کرد زیر پالتوی بلند قهوه ای رنگ کثیفش و پرنده بزرگ و زیبایی را بیرون آورد . 

 پرنده بینوا در حالیکه از ترس و سرما می لرزید پشت سر هم می گفت :  

خدا ذلیلت کنه پیمان 

خدا ذلیلت کنه پیمان  

  

 

 

 

 

 

 

  

 

ایده داستان های بی پایان ایده خوبی بود که متاسفانه فرصت نشد ادامه اش بدهیم . 

اینجا اولین قسمت آن و اینجا داستانهای برگزیده دوستان را خواندید . 

اگر حوصله داشتید ادامه آن را بنویسید تا بهترین داستان به نام خودتان منتشر بشود .  

ماجرای کاسکو بر اساس یک داستان واقعیست که یکی از دوستانم تعریف کرده است . 

اگر فرصت شد اصل داستان را برایتان می نویسم ... 

 

نظرات 56 + ارسال نظر
عارفه پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 00:02

اولل

عارفه پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 00:06

انشائالله فرصت شه هرچه زودتر اصل داستان را بنویسید

مریم پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 00:08 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سوم عارفه جان

نینا پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 00:32 http://taleghani.persianblog.ir/

میخئاستم شرکت کنم ولی چون پای هویت روستام هست با آرتونیا کاری ندارم

نرگول پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 01:35 http://dandelion-unaware.blogsky.com/

شاید وقتی دیگر!

ثنا پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 02:48 http://angizehzendegi.blogfa.com

باز هم تذکر باید بدم.شدم خانم ناظم!

خوب تخته نرد کلا حرام است بازی کردنش و کلا نباید اینجا نوشته و ذکر شود چون اشاعه ی فحشا ست.اتق الله دوستان،خدا هممون رو به راه راست هدایت کنه

ریش هم یکچیز طبیعیست،البته مذهبیون به گذاشن ان طبق موازین شرعیشان معتقدند،اما ریش داشتن بد نیست،هر مرد ریشویی معتاد نیست،اهل نفاق و ریا نیست و ...
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم،به قول سهراب
حالا منظورم شما نبودی در این نکته آقا بابک،نویسنده و دید بعض از مردم را گفتم،کلی عرض کردم.اخه گاها بعضی چیزها برای مردم نمادی متفاوت و غلط میشود از آنچه بواقع هست
در پناه حق باشید

پروین پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 04:23

تنا خانوم
تخته نرد کجاش حرام است؟ شطرنج یک زمانهایی حرام بودُ بعد حلال شد. حالا همین حکم شامل تخته نرد نمیشه؟

بابک جان،
معذرت میخوام. نمیخوام باب بحث و جدل بیهوده اینجا باز کنم. اما خوب... ما نیامده ایم اینجا درس احکام و اخلاق بگیریم که. آمده ایم اینی را که گفته ای داستان است بخوانیم و لذت خواستم این دوست خوبمان بداند که گاهی هم میشود خواند و گذشت و به خود گفت: اوه... این دوست در اینمورد مثل من فکر نمیکند. اما گذشت.

اگر بودن این کامنت را صلاح نمیدانی، لطفا حذفش کن.
با احترام

جزیره پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 06:01

آخی....تا اینجاشو که دوس میداشتم....
کلا ایده شو هم دوس میدارم،ایده ی داستانهای بی پایانو

پروین پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 06:28

من بلد نیستم دنباله بنویسم. صبر میکنم و دنباله نوشتهای دوستان را میخوانم. دلم میخواهد نوشتهء آقای جعفری نژاد را بخوانم برای ادامهء این داستان.
راستی، من حواسم به عکس و اسم نبود و خیال کردم بندهء خدا میخواهد کلیه اش را بفروشد. اما حالا میبینم چه خیال احمقانه ای!! چه جوری میخواست کلیه اش را به آنها بدهد؟ دست کند توی پهلویش و آنرا درآورد؟ نمیدانم خنده ام گرفته یا گریه که دارم این اراجیف را بهم میبافم :(

جعفری نژاد پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 09:46

پروین خانم جان
آخه چرا منو تو یه همچین موقعیتی قرار می دین ، داستانی که بابک اسحاقی شروع کرده رو که دلم نمیاد بزنم داغون کنم ضمن اینکه اطاعت امر شما هم یکی از وان واجباتیه که رعایت نکردنش مثل تخته نرد حــــــــــــــــــرامه !!!

به چشم ، سعی ام رو می کنم ، شما هم دورادور جوانان این مرز و بوم را دعا بفرمائید که شاید دری به تخته خورد و خرق عادت شد و قصه ی قابل خواندنی شد وگر نه نوشته ی قابل نوشتن کلا از عهده ی این حقیر خارج است

دن کیشوت پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 11:20

خدا ذلیلت کنه پیمان

ارش پیرزاده پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 11:38

دن کیشوت دمت گرم

یاسمن پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 11:45

صبح زودتر آمدم،اما یادم رفت که بگویم آمدم.
از این تخیل ما هم چنین کارهایی بر نمی آید که چنین کارهایی کنیم.(داستان بنویسیم)چه انتظارهایی دارند!!!

مریم پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 12:16 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

من از آخر و عاقبت داستان می ترسم
هنوز هیچی نشده کلی مدعی پیدا شده
ثنا خانم لطف کنین ادای مذهبیای خشک مآب رو در نیارین که بهتون نمیاد
تخته نرد کجاش حرامه و مشکل شرعی داره
اشاعه فحشامون کجا بود آخه ولمون کن بابا
مردم عجب فکرایی مزخرفی دارنا

آذرنوش پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 13:18 http://azar-noosh.blogsky.com

والا من هیچی به ذهنم نمیرسه

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 13:31

سلام
بابک جان میگم خدا رو شکر اینجا یه دونه موعظه گر هم اوردی که ایرادات شرعی رو میگیره
یادم باشه چند تا سوال شرعی بهت بگم ازش بپرسی(آیکون تیکه انداختن یه ذره غیرمستقیم)

گیل دختر پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 13:33 http://barayedokhtaram.blogfa.com

سلام ... چه ایده خوبی ... من که از الان منتظرم پایان های مختلفیو که بقیه براش می نویسن بخونم ... اما خب متاسفانه در حال حاضر این ذوقو در خودم نمی بینم که پایانی برای این داستان بنویسم ... دوس دارم اصلشو هم بشنوم ... برام همیشه حکایت طوطی ها که میتونن حرف بزنن جالب بوده ...برام جالبه که بدونم اونا حرفایی رو که میزنن صرفا از روی تقلیده یا آگاهی ای هم نسبت به جمله هایی که به زبون میارن دارن ؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 14:30

جاااااااااااان؟؟؟
از کی تا حالا تخته نرد حروم شده؟
ثنا خانوم این جا آدم های مذهبی هم رد میشن ها! ما خودمون ختم حلال و حرومیم!
لطفاً به جا صحبت کنید...

گیل دختر پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 14:41 http://barayedokhtaram.blogfa.com

ثنا جان ...وبلاگت برام باز نمیشه ..واسه همین نتونستم کامنت بذارم برات عزیزم ...

ســ ــارا پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 15:44 http://khialekabood2.persianblog.ir/

مهدی نگاه ِخریدارانه ای به پرنده کرد و گفت :اِ! کاسکو ! بیارش جلو ببینمش و دستش رو واسه گرفتن پرنده جلو برد ، که یکدفعه چشمش روی ِ چهره ی مرد قفل شد !
حبیب که دید مهدی هاج و واج مونده گفت : چیه جن دیدی مگه ؟! و کاسکو رو از دست مرد و گرفت و شروع کرد به وارسی کردن ِ پرنده ...


زبان ِ مهدی بند آمده بود ! خودش بود ! پیمان ِصدری ! دستش را روی شقیقه اش گذاشت و چشمهایش را بست !
یک عالمه خاطره با هم هجوم آوردند توی مغزش ! مغازه ی پرنده فروشی اول خیابان زنبق ، همانجا بود اولین بار که یک جفت چشم ِ مشکی دلش را لرزاند ! هستی ...
صدای ِ حبیب مهدی را به خودش آورد : نگاش کن مهدی ! ای بابا ! رفتی تو هپروت باز ! ببین چه خوشگله مهدی ! حیف که زن ِ من کلا با جک و جونور مشکل داره والا میبردمش خونه بچه ها هم سرگرم میشدن ، هان تو نظرت چیه ! و بدون منتظربودن واسه جواب مهدی شروع به حرف زدن با صاحب پرنده شد ...



آقا ببخشید شما میدونید کدوم یکی از این پرنده ها کاسکو هستن ؟
مهدی آب دهانش رو به زور قورت داد ! بله ؟! آهان کاسکو ! اوناهاش اون طوسیه !
و هستی خندید ...
از همان روز هستی شد هستی ِ مهدی !
همه ی روز و شبش شد تصویر دو چشم سیاه هستی
سربراه شد و چسبید به کار ...
اولین تولد ِ هستی بعد از آشناییشان یک کاسکو کوچک برای هستی خرید ...
چقدر خاطره ساختند با این پرنده ، برایشان مقدس شد چون این پرنده را باعث ِعشقشان میدیدند ...

ســ ــارا پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 15:45 http://khialekabood2.persianblog.ir/


یکسال از روزی که عاشق شده بود میگذشت ومهدی هنوز وضع مالیش برای خواستگاری خوب نبود !یکی از دوستاش پیشنهاد کرد برای یک پروژه 1ساله برود عسلویه که پول ِ خوبی توش بود ...
فقط تو این 1سال اصلا نمی توانست محل کار را ترک کند و برگردد شهرشان ...
دلش را به دریا زد و رفتنی شد ! دم ِ رفتن هستی پای تلفن بغض کرد !
صدای کاسکو ازآن ور می آمد که تازه یاد گرفته بود بگوید هستی هستی می آمد ...

اسال نبود ! 1قرن طول کشید انگار ! آمد و یکراست رفت سراغ ِ هستی !
مهدی میدونی ! من من من چیزه ! فکر کنم حسم بهت هوس بوده !
منطقی نبود رابطمون ...
نامزد کردم ! با پیمان ! پسر ِ آقای صدری ! همون پولدارا ! که ازشون بدت میومد !
میدونی قراره با پیمان بریم خارج .........
اینجوری من خوشبخت میشم ، پیمان خیلی پولداره ..
وهستی رفت ...
چه شب ها و روزهای سیاهی بود ...
مهدی تامرز جنون رفت ، خودکشی کرد ، داغون شد ...

ســ ــارا پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 15:46 http://khialekabood2.persianblog.ir/

صدای ِ بلند خنده ی حبیب مهدی را به خودش آورد ببینم یارو ! این چرا هی میگه ذلیل بشی پیمان ؟؟! پیمان که حالا کلی هم احساس ِ صممت میکرد با حبیب با خنده ی مشمئز کننده ای گفت میگم که باهوشه ! الان داشتم میاوردمش زنم نمیذاشت ! مال اونه آخه ! از منم بیشتر دوستش داره !نمیبینه من مریضم دوا درمونم پول میخواد ! منم بزور آوردمش بعد از یه فس کتکی که بش زدم ! اونم هی فریاد میزد خدا ذلیلت کنه پیمان ... اینم زرتی یاد گرفت ...
باهوشه بس که ! فرق داره با همه ، حالا خریداری یا نه ...


مهدی باصدای ِ بغض داری روکرد به پیمان و گفت ! ببینم من و یادته پیمان ِ صدری ؟
من مهدی ام همسایه ی خیابان زنبق ...

یهو چهره ی پیمان رفت تو هم !
پرنده رو از دست ِ حبیب گرفت و به طرف در رفت و گفت اشتبا گرفتی ! خریدار نیستین بابا و درومحکم کوبید ...

موبایل ِ مهدی زنگ خورد، مهدی عزیزم داری میای شمع یادت نره امشب تولد پارساست ....

حبیب با دهان ِ باز چشم دوخته بود به مهدی ...

تاس ها وسط ِ صفحه ی تخته جفت شش را نشان میداد ...

بابک پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 15:46

ممنونم سارا
خیلی خوب بود

yasna پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 16:22 http://delkok.blogfa.com

سلام
منم با نظر پروین خانوم موافقم بدی این آقای جعفری تمام کنه...
ما که جسارت نمی کنم داستان های شما دست بزنیم...

دیادیا بوریا پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 17:09 http://verach.blogfa.com

مهدی چشاش برقی زد و تاس هاش رو گذاشت کنار تخته و با سر اشاره کرد به حبیب که تقلب نکنه و همزمان با پاهاش دنبال دمپایی گشت و سلانه سلانه به مرد جوان ریشو نزدیک شد ،نگاهی به پرنده کرد...
-خدا ذلیلت کنه پیمان
- خدا ذلیلت کنه پیمان
پرسید: پیمان تویی؟
مرد ریشو اب دهانی قورت داد و با سر اشاره مبهمی کرد که یعنی اره....
حبیب که منتتظر ادامه بازی بود ،گفت :مهدی طوطی می خوایم چکار ؟بیا تاست رو بریز....
مهدی نگاهی به جبیب انداخت و نگاهی به پرنده و گفت:
-خب چند؟

-دویصد تومن
حبیب که حرف پول شنید ،همونطور که انگشت اشاره اش رو یه دور تو دماغش چرخوند و بعد محتویاتش رو نگاهی کرد و با شستش و همون انگشت اشاره گلوله ای درست کرد و پرتش کرد اونطرف تر و ردش رو نگاه کرد و با بی میلی پا شد رفت نزدیک اونا .هنوز اون حس گزنده رو تو دماغش داشت ، برای همین اینبار که انگشتش رو عمیق تر فرستاده بود تو دماغش یه چشمش رو هم بست و وقتی ناامید شد از گشتن با شستش کمی رو دماغش مالید و یه صدای هم دراورد وبا همون انگشت دو تا تو سر پرنده زد
- خداذلیلت کنه پیمان
- خدا ذلیلت کنه پیمان
برگشت به مرد ریشو گفت:
- این جز نفرین حرف دیگه ای هم بلده بگه؟
مرد جوان سر تکون داد و با دست چپش عرق رو گردنش رو از کنار یقه پالتو ی بلند کثیفش پاک کرد
مهدی با سر اشاره کرد به پرنده و گفت :
- دویصد تومن
جبیب گفت:چه خبره؟ تو که همیجوری روزی ده بار داری از ننه ات نفرین می شنوی اینو می خوای چیکار ؟ تازه براش دویصد هم بدی....
مهدی انگار خوشش نیومده باشه از تیکه حبیب برگشت به مرد ریشو گفت:
- اگه ازت بخرم دلتنگی نمی کنه؟
- نه زود اخت میشه...عاشق قفس شه هر جا بذاریش دوباره برمیگرده تو قفس ش
حبیب قفس رو از دست مرد ریشو گرفت که تردید داشت دستش بده ، سرش رو برگردوند و تفی انداخت کنج دیوار حیاط و همونطور که داشت برانداز می کرد گفت دویصد که زیاده برا همچین پرنده ریغویی...
مرد ریشو قفس رو از دستش قاپید و گفت شما بخر نیستی داداش
خواست بره که مهدی گفت:
50 بده و خیرشو ببر
- خدا ذلیلت کنه پیمان
- خدا ذلیلت کنه پیمان
مرد ریشو برگشت و با اونکه معلوم بود از قیمت گفته شده راضی نیست رو کرد به مهدی و گفت :باید پول دوا و درمان بدم
حبیب با شیطنتی که همیشه موقع معامله داشت گفت:
- میگی حرف دیگه ای هم بلده؟میگی عاشق قفسشه؟ببین داداش ما از کجا بدونیم راست میگی ؟ یه نگاهی به مهدی کرد که ازش تایید بگبره و ادامه داد
تازه 50 هم زیاده براش ،خب بگو یه چیز دیگه ای بگه خیلی ضایع اس جلوی کس و ناکس بگه خدا ذلیلت کنه که؟
مرد ریشو سرش رو خاروند و نگاهی به طوطی کرد و گفت: کاسکو به اقا بگو سلام...سلام
- خدا ذلیلت کنه پیمان
- خدا ذلیلت کنه پیمان
مهدی لبخندی زد و گفت باشه کاسکو جان ذلیل شد ....حالا یه چیز دیگه بگو....
مرد ریشو همونطور که اب دهانش رو قورت می داد محکم دندوناشو به هم فشار داد و گفت : حرف دهنت رو بفهم داداش....
حبیب گفت: خب این که تو زرد از اب در اومد فقس رو باز کن بذار چرخی بزنه و بعد برگرده ت وقفس اونوقت ازت 100 می خرم و ابرویی برای مهدی تکان داد که نگاه کن حالا...
مرد ریشو کلافه شده بود ،از طرفی 100 تومن وسوسه اش میکرد . پولی بود برای خودش. کمی مکث کرد و گفت:کاسکو برو گشتی بزن و برگرد
- خدا ذلیلت کنه پیمان
- خدا ذلیلت کنه پیمان
مرد ریشو همونطور که دستاش می لرزید ،در قفس رو باز کرد و زیر لب چیزی زمزمه کرد و کاسکو با باز شدن در قفس پر کشد بالا و بالاتر و پرید طرف دیوار همسایه و محو شد
مرد ریشو حالا نه فقط دستاش که چونه اش هم می لرزید نگاهش به اسمون بود، با صدایی که خودش هم بزور می شنبد گفت:
-کاسکو.....کاسکو
خبری نشد....اشکی از گوشه چشماش سر خورد افتاد پایین...مهدی هنوز داشت به رد رفته کاسکو نگاه می کرد ...سکوت سنگینی بود
حبیب با انگشت اشاره اش چیزی رو از بین دندوناش بیرون اورد و صدایی هم با دهن و به مرد ریشو اشاره کرد: داداش دیدی اینم تو زرد از اب دراومد ...برو خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه....
مهدی همونطور منتظر به اسمون نگاه می کرد
مرد ریشو علنا زار می زد :کاسکو....کاسکو جان
حبیب دست گذاشت رو پشتش و هلش داد طرف در و در رو پشتش بست و به مهدی که همینطور به اسمون نگاه می کرد گفت
-ها؟ چیه؟ بر نمگرده...بیا که یه جفت شیش دیگه مارسی...
مهدی انگار با خودش حرف بزنه گفت:
-ادم بدبخت...بهشت هم که بره بدبخته
و راه افتاد دنبال حبیب که داشت چیزی رو گلوله می کرد....


م . ح . م . د پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 17:15

اگه فردا همین خانوم ناظم ! ( ثنا ) نگفت آی مللت نفس کشیدن هم جزء موازین غیر شرعی کشور ماست ، برید به جای کامنت گذاشتن و و بلاگ خوندن گمشید بمیرید ! اسم منو بذارید هر اُلاغی که خودتون خواستید !

جعفری نژاد پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 17:26

برخی داستان ها از بس که محشرند و از بس تاثیرگذارند ذره ذره گوشه های ذهن آدمیزاد پخش می شوند گوشه هایی از ذهن که آدم از آن ها بی خبر است . بعد یک روز که دست به قلم می بری از نوک انگشتانت سر می خورند روی کاغذ و تو باید چند بار نوشته ی خودت را بخوانی تا فهمت شود این نوشته چقدر شبیه داستانی است که سال ها قبل خواندی یا شنیدی ...
از صبح چند تا طرح برای ادامه ی این داستان نوشتم ، آخر همه اش یک جورهایی شد " داش آکل " یک جورهایی شد سرنوشت داش آکل یا زندگی داش آکل یا ...
داشتم فکر می کردم صادق هدایت چه کار کرد با تعریف داستان ، با مفهوم داستان نویسی . داشتم فکر می کردم کیمیایی قدیم تر ها چه فیلم هایی می ساخت چ می کرد با تصویر یک طوطی در ذهن بیننده ...

..... پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 17:50

وااااااااا!
کی گفته تخته نرد حرومه؟فحشا چیه؟
خود پیغمبرمون هم گفته دین باید مطابق روز پیش بره تا دلزدگی پیش نیاد.
غیر این که نیست.نگین این حرفا رو.مردم میخندن بهمون!

داداش شرمنده اومدیم از این نظرها دادیم اما خب زشته این حرفا.وگرنه چرا الان شطرنج حلال شده!

خانوم میم پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 17:57 http://mrsmim.blogfa.com

داستان دیادیا خیلی قشنگ بود

سایه پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 18:18

داستان جناب دیادیا عالی بود...

به قول حامی فقط سکوت میکنم...فقط سکوت میکنم

من دیگه درباره حلال یا حرام بودن تخته نرد نظری نمیدم و دوستان هرکس با کامنت ابتدایی من مخالف هست اگردوست داشت میتونه بره حکم این بازی رو در نت سرچ کنه و اگر من غلط گفتم : بر من ببخشایید بقول شاعر
و اگر درست گفتم لااقل تند درباره حرف نزنید و بقول امام علی ع : (بر فرض مثال) اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.شماها که خدارو شکر دین دارید،پس فقط آزاده باشید و بخاطر غرورتون مثلا باز نگید من اشتباه گفتم.

اگرهم اصلا براتون حلال و حرام و دونستن این مسائل مهم نیست که خود دانید و البته درصورت وجود این مورد دیگر حق ندارید حرفی هم به من بزنید.چون من از چیزی حرف زده ام که برای شما مهم نیست ،پس نباید نظری هم راجع به چیزی که برایتان مهم نیست بزنید

ضمنا کسی حق فحش دادن و تکه انداختن و مسغره کردن و توهین ندارد،شما فقط میتوانی بگویی نظر من مخالف ثناهست و یا قبول ندارم و اینها.
فحش که میدهی اول از همه بی فرهنگی و تحجر خودت را آشکار میکنی عزیز هم وطن

خوب لااقل حق الناس را که قبول داری؟خوب اگر رعایت نکنی ؛من از آن نمیگذرم درحقت
همگی موفق و سعادتمند و شاد باشید

تیراژه پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 19:12 http://tirajehnote.blogfa.com/

با کسب اجازه از محضر جناب اسحاقی
سلام
ثنای عزیز
شما چندین بار چنین کامنتهای ناصحانه ای گذاشتید و به قول خودتان امر به معروف و نهی از منکری که خودتان را ملزم به اجرایش میدانستید به جا آوردید
و برخورد صاحب محترمانه ی صاحب وبلاگ و دوستان را نیز دیدید
پس دیگر نه وظیفه ای به گردن دارید و نه دلیل دیگری برای اینکه در هر پست حتما نکات خاصی را از دید خودتان لازم به تذکر ببینید..
هر کس برداشت خودش را از دین..زندگی و غیره دارد..و همچنین " لا اکراه فی الدین" که فکر میکنم علاوه بر اصل دین در مورد فروع دین هم صدق کند..
دوست خوبم...فکر میکنم خودتان خوب متوجه شدید که لااقل این وبلاگ و مخاطبینش پذیرای کامنتهای آمرانه تون نیستن که اکثرا ناخواسته یا خواسته لحن آزاردهنده ای هم دارند!...پس بهتر است اگر مطلبی با اعتقادات شخصی شما منافات دارد سکوت کنید..که هر کس خودش مسئول رفتار و اعمال و افکارش است...
همچنین..فکر نمیکنم یک داستان نیمه تمام یا یک پست مهر آمیز سالگرد ازدواج یا حتی پستی که اشاره به مراسم تدفین داشت جای مناسبی برای استخراج شخصی و اعتقادی نویسنده ی وبلاگ باشه و تجزیه و تحلیل آنها باشد..
خوب است که یاد بگیریم مخاطب بودن را..و یک مخاطب خوب بودن را..واقعا اگر فضای این پست ها آزاردهنده است میتوانید دیگر مخاطب این وبلاگ نباشید یا در سکوت نویسنده را همراهی کنید
موفق باشید

م . ح . م . د پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 19:45

کیامهر من معذرت میخوام ! چون از این حرفا دردم میگیره یه جمله میگم و قول میدم دیگه هیچ بحثی نکنم ...

خانوم ثنای عزیز ! خانوم ناظم بزرگوار
دوس داشتم این حرف رو تو یه کامنت خصوصی براتون بنویسم اما تو وبلاگتون اشاره داشتید که ترجیحن کامنت خصوصی نذارید و این حرفا ... من نمیدونم هدفتون از این حرفا چیه ، که البته مسلمن از دو تا چیز خارج نیست ! یا جلب توجه دیگران ، یا دفاع کردن از دین !
راجع به اولی که من هیچ حرفی ندارم ، اما راجع به دومی فقط بسنده میکنم به یه جمله از دکتر شریعتی ، هرچند احتمالن با این عقاید ، ایشونو هم قبول نداشته باشید ! اما دکتر شریعتی میگه :
" اگر میخواهید چیزی رو خراب کنید ، از آن بد دفاع کنید "
فک میکنم سنتون به این قد بده که راجع به این جمله فقط 5 دقیقه فکر کنید ! ...

yasna پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 19:53 http://delkok.blogfa.com

دوست داشتم داستان دیا دیا رو مثه همه ی کارهاش زیبا بود...
مرسی از بابکین...

سایه پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 20:05

ببخشید بابک عزیز
ولی منم توی این چند تا پست، کامنت های خانوم ثنا واقعاً آزارم می داد...
ثنا خانوم فکر می کنم تیراژه ی عزیز خیلی قشنگ توضیح دادن... این وبلاگ و مخاطبانش از دید دیگری مطالب نویسنده ی بزرگوار و کامنت های دوستان عزیز رو می خونن. برای نصایح تون می تونید خیلی از وبلاگ های دیگه ای رو پیدا کنید که سر خودشون و مخاطبانشون برای این حرف ها درد می کنه...
بذارید ما بعد از یه روز سخت بتونیم یه نفس عمیق بکشیم، با نوشته های خالصانه و کامنت های دوستانه ی این وبلاگ دوست داشتنی...

بابک پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 20:33

ممنون میشم از دوستان عزیز که در مورد پست نظر بدن

جزیره پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 20:54

بابک میگم حتما این پستو خودت هم بنویسیااااااااااااااا واقعن دوس دارم ببینم چه جوری تمومش میکنی.
کلا داستان رو خیلی دوس دارم فقط حیف که کسی تمومش نمیکنه
اگه یکی پیداشه بره حمید باقرلو رو هم راضیش کنه که بنویسه ما استقبال میکنیم.

جزیره پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 20:58

داستان دکتر رو هم دوس داشتم،خیلی غمناک بود یعنی یه جاهاییش خیلی سوز داشت به نظرم. فقط اون اقاهه که هی لطف میکرد و دستشو تو مماخش میکرد هی تمرکزم و به هم میریخت، بعد دکتر جان هم با چنان جزئیاتی نوشته بود که من نمیدونستم بخندم بابت اون اقاهه یا گریه کنم بابت پیمان ذلیل شده؟!

پروین پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 21:12

چقدر داستان آقای دیادیا بوریا قشنگ بود. الآن خواندن داشتانشون رو تموم کردم و دیگه نخواستم بقیهء کامنتها رو بخونم. دلم میخواد تو دلم و تو ذهنم رسوب کنه.
دستشون درد نکنه.

محبووب پنج‌شنبه 22 تیر 1391 ساعت 22:37 http://mahboob-mahboob.blogsky.com

درووووووووووود
چه ایده جالبی :)
داستان دیادیا رو خیلی دوس داشتم... سارا جان هم کوتاه و تاثیر گزار نوشته بودند...
فردا جمعه ست... روز استراحت و رفرش شدن مغز اینجانب... خدا رو چه دیدی؟ شاید یک چیزی هم به ذهن ما خطور کرد...

ثنا جمعه 23 تیر 1391 ساعت 04:27 http://angizehzendegi.blogfa.com

بچه ها منم از جنس خودتونم.منم دوبار دانشگاه رفتم عاشق شدم شعر گفتم گریه کردم
منم شیطونم انقد که فکرشو نمیتونید کنید،اهل هنر و شعر و موسیقی و کتاب و احساسم.مهمترین خصوصیتم دوست داشتن آدماس.من همتونو دوس دارم و واقعا اگر روزی هرکدام از شمایی که نمیشناسمتان تو خیابون از من کمکی بخاید شک نکنید که نهایت سعیمو میکنم.
اما بچه ها من وقتی مدرسه میرفتم بارها بخاطر پوشش مذهبیم مورد تمسخر قرار گرفتم.بچه ها نمیدونم چرا حتا از وقتی 4 یا 5 ساله بودم بچه هایی دیگه منو تو بازیشون راه نمیدادن.تو مدرسه هم همینطور بود.وقتی بار اول رفتم دانشگاه شاید باورتون نشه اما واقعا به معنی حقیقی کلمه نمیتونستم با پسر موردعلاقم حرف بزنم!پسر برام یه مخلوق مریخی بود!
اما بعد ازون طی 8 یا 9 سال من با خانما و آقایون بسیاری معاشرت کردم تو دانشگاه بعدیم و سرکارم و فعالیتام

بچه ها از خودم براتون گفتم تا فکرنکنید من غریبه ام.من بیشترین کاری که تو عمرم کردم گریستن بوده،بس که عاطفیم.منم کم گناه نداشتم،منم قدیسه نیستم.شاید شماها خیلی بهتر از من باشید

بچه ها من اینجا میام چون اقا بابک معمولا بکر مینویسه،چون برخی دغدغه هاشو هم جنس مال خودم میدونم،چون ادم بسته ای که فکرمیکنید نیستم و معتقدم به اندازه آدما به سمت خدا راه وجود داره

فقط من شنیدم اگه امر به معروف و نهی... نباشه حتا اگر بزرگان دین ما نزد کعبه بروند و دعاکنند هم دعای ان قوم مستجاب نمیشه.بچه ها من میخام دعاها مستجاب شه،فقط به نوبه ی خودم.اینجا اگه چیزیو ببینم که بنظرم یه جوریایی باشه یه تذکری میدم تا وظیفمو انجام داده باشم،تا قدمی بردارم در راه استجابت دعاها و ارزوهای دوستام از خدا...
نمیخاستم هیچ کس رو ناراحت کنم.بنظرم اینجا اتفاقا بخاطر پرمخاطبیش باید این قبیل کامنتها رم داشته باشه.بچه ها شاید من خیلی بد گفتم،شاید لحنم بد بوده اما باورکنید حس میکنم که مدتیه جوونا بخاطر دلایل سیاسی و کشوری و اقتصادی و اینا دین گریز شدند،میگن نه،اما بعضن تا حرف مذهبی میشه بدشون میاد...بچه ها من فقط به اخرت معتقدم و فقط نگران سرنوشت همه ی ادمای کره خاکیم

ثنا جمعه 23 تیر 1391 ساعت 04:37 http://angizehzendegi.blogfa.com

شاید باورتون نشه اما روزگار ی میشستم زار میزدم به درگاه خدا بخاطر کسانیکه فکر میکردم به ذات خوب هستن،انسانهایی بی ازار و نیکوکار و خوش کردارند اما بخاطر اینکه اسلام درستی ندارند و مثلا ابدا پایبند واجبات دینی نیستند به آتش دوزخ خواهند رفت

خوب چون من به قران معتقدم،به اینکه کلام خداست.اونجام خدا گفته که اگه فلان کارو فلان کارو نکنی :ان جهنم کان ماواکم
میخام بگم منو نترسوندن ،نگفتن گناه یعنی جهنم،بلکه با اعتقاد این افکارو دارم،با دلیل

همه ی حرفها،تذکرات و بقول شما نصایح من باورکنید توش رگه ای بسیار پر رنگ از دلسوزی و مهر نسبت به ادمها و سرنوشتشون داره.من دوستون دارم که میگم

اخه مشکل اینه که من دوست دارم بیام اینجا،برام جذابه اما بعد وقتی میخونم و مثلا موردی میبینم تو نوشته نمیتونم سکوت کنم.به هر بهایی فکرمیکنم باید اون حرفاییو که گفتم بجا بیارم.و میدونید که شنیدن حرفای تلخ و مخالف برای یک فرد عاطفی صدها بار ثقیلتر و دردناکتر از افراد دیگه ست،اما بااین حال میزنم به همان دلایلی که گفتم. ما که مقرب نیستیم ابدا اما جام بلا بیشترش میدهند
بچه ها باورکنید حس میکنم خیلی از ما یادمون رفته که مرگ چقدر به ما نزدیکه،که خالق ما کیه و کتابش و حرفاش چیه و قبر و قیامتش کدومه و توصیفش چیه

ثنا جمعه 23 تیر 1391 ساعت 04:53 http://angizehzendegi.blogfa.com

من خیلی تنهام.خواهر ندارم. اقوام هم کسی چندان هم سن و سال و هم فازم نیست که مدام باهاش مراوده داشته باشم.دوست هم کم دارم.چون دوستان دانشگاه لطف کردند بعد تاهل رفتند که رفتند! و کلا برخی دوستان هم که یار موقعیت و وضعیتند ،نه یار همیشه

پس نگید نیا،نگید نباش،عین هم بازیای بچگیم نگید بازیت نمیدیم،عین همکلاسیای مدرسه هام بخاطر اعتقادات مذهبیم مسغرم نکنید.میدونید من الان دارم اشک میریزم؟میدونید تاحالا چقدر بخاطر ادمایی غیر از خودم،زندگی و سرنوشت و مشکلاتشون غصه خوردم و تلاش کردم و اشک ریختم و گاه دعا؟
بچه ها همه ی امیدم به ازدواج و همسرم بود.اخه من عاشق مهر ورزیدنم،اما.........
اما با همسری هم خیلی فرق داریم.همه امیدم به تشکیل پیوند و ازدواج و روزای خوش زندگی دونفره بود اما فقط خدا میدونه که تو این مدت چه بر من گذشت و چقدر رنج بردم و ...همسرم عالیه ،منم به گفته ی دیگران بد نیستم،میگن خوبم(خودم قبول ندارم!) اما ما دو نقطه مخالف از یک مداریم و خوب این برای منه عاطفیه پیچیده ی عجیب غریب خیلی سخته...!

بچه ها من انقد عاطفیم و انقد زندگی و گذشته و بودن برام تحملش سخته که شاید تا به حال میلیونها بار صبح رو بادعای خاستن مرگ از خدا شروع کردم.خانوادم شرایطم و همسرم همه خوبن اما من آدم این دنیا نیستم بکل،نه اینکه خوب باشم یا مثلا مومن،نه،از لحاظ بار عاطفی و فلسفی و روحی نمیتونم دیگه تحمل کنم بودن رو
خلاصه خاسم مختصری بگم از خودم تا بهتر بتونید درباره ماهیتم تصور کنید.بچه ها منم بازی بدید،نگید برو...
بچه ها هموتنو دوس دارم و براتون بهترینهارو ارزومندم.منم دعا کنید اگه یادتون شد یا لایق دونستید

ثنا جمعه 23 تیر 1391 ساعت 04:57 http://angizehzendegi.blogfa.com

آقا بابک بهترین برخورد رو داشتید با من،علرغم اینکه مخالف حرفها و نظراتم بودید.برای صبرتون بی نهایت سپاسگزارم
قلمتون جذابتر ازونه که بشه نیامد!شما مکدر نشوید و به حساب هیچ چیز بدی نگذارید حرفهایم را.گرچه با دلی انوهناک سعی میکنم دیگه کمتر کامنت بزارم

موفق و سربلند و عاقبت بخیر باشید

ممنونم شما هم همینطور

ثنا جمعه 23 تیر 1391 ساعت 05:04 http://angizehzendegi.blogfa.com

من الان اینم و ایکون" گریه "که نیست!

همتون خابای مهتابی و خوش ببینید دوستان ِ هم اکنون خوابم...
شبخیر

ارش پیرزاده جمعه 23 تیر 1391 ساعت 08:37

لایک به کامنت ثنا
دمت گرم دختر
غلط داری ولی شفافی ....مثل آب
میدونی ثنا کارهای خوب ( معروف )باید مثل عطر بو داشته باشه ... باید وقتی عطر می زنی ( امربه معروف می کنی ) بوی خوشش همه جا ور داره ....مثل همین کامنتت که که از پشت این مونیتور هم بوی خوش و احساس می کنم امر به معروف منم قبول دارم وهمون طوری که گفتن از بهترین روش ( دوستی ) نه آسون ترین روش ( تذکر ؟) .... شاید تو این دوستی ها یه چیزهایی هم برای خودت روشن بشه
من جوون تر که بودم فکر کنم سال 75 بود خیلی روی این مسئله دقت می کردم ... خیلی برام زور داشت که می دیدم از یه فریضه زیبا سوء استفاده میشه یه مطلب اون روزها نوشتم و برای چندتا از روزنامه اون زمان فکس کردم فکر نمی کردم چاپش کنند ... ولی همه شون با هم چاپ کردن و این خیلی برای روزنامه های اون زمان بد شد چون همه روزنامه ها که من فرستادم وابسته به جناح خاتمی بودن ... بعد روزنامه کیهان فردا نوشت نوشت که این روزنامه ها همه با هم دست به یکی هستند و مستقل عمل نمی کنند حتی در زمینه مقاله .... خلاصه اونا همهر کدوم به نوبه خودشون زنگ زدن هرچی دلشون خواست بهم گفتند ... ( امر به معرفم کردن اساسی ) فکر کنم هنوز هم بریده روزنامه هاشو دارم .. خلاصه دیگه هر چی فرستادیم چاپ نکردن .. البته چند روز بعد همه اون روزنامه ها رو جمع کردن چند وقت بعد هم صاحب روزنامه رو با تیر زدن ( حجاریان )...
اگه روزنامه اش باشه اون مقاله در غالب یه پست می نویسم بیا بخونش خوشحالم می کنی ...
خیلی مخلصتیم خواهر گلم
ثنا به وبلاگ من بیا ....اگه دوست داشتی

ارش پیرزاده جمعه 23 تیر 1391 ساعت 09:09

ثنا جان لینکشو گیر اوردم فکر نمی کردم تو اینتر نت باشه ... برام جالب بود ....حوصله داشتی بخون نظرتو تو وبلاگم بزار ...
بابک تو هم حوصله داشتی بخون ...
http://www.namaye.org/irannamaye/83246/98000517.htm
کمی هم سانسور شده

جزیره جمعه 23 تیر 1391 ساعت 10:36

چقدر صداقت....بعضی اعترافات جرات میخاد که شما داری گویا...موفق باشی ثنا جان


جناب پیرزاده عرض ادب و احترام. نمیشد حالا خود مقاله رو اپلود میکردین و میزاشتین؟"ایکون سنگ پای قزوین" اخه عضویت میخواست خب.ما هم که والده نصیحت-وصیتمون کرده که اصولا عضوهیچ جا نشیم در هرصورت ما خواستیم بخونیم ولی محدودیتها دست و بال ما رو بسته بود.

[ بدون نام ] جمعه 23 تیر 1391 ساعت 14:23

چه ضد حالی رفتم ادامه مطلب رو بخونم .....
بابک جان
متن زیبات رو تکمیل می کردی

chapdast جمعه 23 تیر 1391 ساعت 16:04

هوووووووم.. خدا ذلیلت کنه پیمان !!!
فک کن این طوطیه رو داشته باشی هی بشنوی خدا ذلیلت کنه پیمان.. چه رو اعصابی میشه این پرنده ی خوشگل!!!!! با اون دم قرمزش!!!!!
خب فعلن که لایک ب داستان سارا.. ما هم ک کلن استفاده می کنیم م م !!!
داستان دیادیا هم قشنگ بودا ولی اون تیکه ی دماغیش حالمو بهم زد واقعن!!!! با سانسور اون تیکه داستان دیادیا هم خوب بود.. دلم سوخت واسه مرد ریشو!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد