جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

دیروز عصر ٬ غم نان دو نفر را خریدم ... ارزان

یک عصر قشنگ بارانی همراه مهربان داریم بر می گردیم خانه ...

چند تا بربری داغ خریده ام و شیشه ها از حرارت نان تازه بخار گرفته اند و بوی مطبوعی توی ماشین پیچیده است .  

فانتزی یک مرد خسته از کار برگشته غیر از این چه می تواند باشد ؟ 

بنشینی یک لقمه نان داغ و پنیر و چای شیرین بخوری و خستگی ات را دود کنی برود هوا ... 

 

مسیر دیروزمان یک مقدار با سایر روزها فرق می کرد . 

ناچار شدیم برای رساندن عزیزی راهمان را تغییر بدهیم و درست در یکی از شلوغ ترین میادین شهر وقتی برای پیاده کردن آن دوست عزیز ایستادیم چشم مهربان خورد به یک فلافل فروشی ... 

 

 

فلافل که معرف حضورتان هست  ؟ ساندویچ ارزان قیمتی که ماده اصلی سازنده آن نخود است . 

به نظرم فوق العاده خوشمزه است و به مراتب از سوسیس و کالباس و همبرگر سالم تر ... هرچند به شدن نفاخ می باشد و همیشه بعد از خوردن آن دل درد بر ما مستولی می شود . 

بعضی ها برای حفظ کلاس فلافل نمی خرند و نمی خورند و  بعضی ساندویچی ها هم برای حفظ کلاس فلافل نمی فروشند .

به هر حال عیال امر فرمودند که فلافل بخریم .   

 

 

همانطور که عرض کردم میدان فوق یکی از شلوغ ترین میادین شهر ماست . همه جور آدمی هم تویش پیدا می شود . در مجموع جای زیاد جالبی نیست . 

فلافل فروشی فوق الذکر هم مغازه ای بود شدیدا کوچک و کثیف ... 

هرچند تجربه ثابت کرده است که اغذیه فروشی های کثیف تر غذاهای خوشمزه تری دارند اما به هر حال فضای مغازه بدجور توی ذوق می زد . سه تا پسر بچه هشت - نه ساله هم نشسته بودند روی صندلی های درب و داغان مغازه ... 

ننشسته بودند ٬ اصلاح می کنم : داشتند با صندلی ها کشتی می گرفتند . 

سر و وضع کثیفی داشتند و موی سرشان را مثل بچه مدرسه ای های بیست سال پیش از ته زده بودند . کاپشن های نیمدار و مستعمل تنشان بود و از نوع گویششان فهمیدم که افغان هستند . 

صاحب مغازه که جوانک بی اعصابی بود هر چند دقیقه یک دادی سر بندگان خدا می زد . هرچند شیطنت می کردند اما مطمئنم اگر ایرانی بودند صاحب مغازه برخورد بهتری با آنها داشت . 

 

از سر و وضع ظاهرشان مشخص بود که کودک خیابانی هستند . 

شاید فال فروش شاید واکسی شاید گلفروش و شاید هم ترازو دار ... 

 

سه تا پسر بچه سه تا ساندویچ سفارش داده بودند و مدام با لهجه افغانی خود به صاحب مغازه می گفتند که حتما ساندویچ هایشان دو نونه باشه و حتما سس فراوون بهش بزنه ... 

چند باری اینها را تکرار کردند تا اینکه صاحب مغازه داد زد : خب بابا ! صد بار گفتی دیگه ... 

 

ساندویچ سوسیس یکی از پسرها آماده شد و مرد جوان ساندویچش را توی دو تا نون پیچید و حسابی سس زد و داد دست پسر ... 

دو تا پسر دیگر که از چشمهایشان معلوم بود گرسنه هستند با اصرار می خواستند که یک تکه از ساندویچ او را بخورند و پسرک هم که دهانش پر بود و داشت با ولع ساندویچش را گاز می زد اجازه نمی داد که به آن دست بزنند .  

هم خنده دار بود و هم ناراحت کننده ...

 

بالاخره ساندویچ های دو پسر دیگر هم حاضر شد و صاحب مغازه ساندویچ هایشان را داد دستشان . بچه ها با تعجب به ساندویچ ها نگاه کردند و پرسیدند که چرا دو نونه نیست ؟ 

مرد جواب داد که پولتون کمه ... باید دویست تومن دیگه بدین  

 

پسر بچه ها شروع کردند به گشتن و مدام دست می کردند توی جیبشان تا یک دوصد تومانی پیدا کنند که از قرار معلوم هیچکدامشان نداشتند . 

کلی بحث کردند که چه کار کنند و سر آخر نقشه کشیدند که به جای نوشابه نان ساندویچشان ٬دو لایه بشود . یکی از پسرها با همان گویش شیرین برای اینکه رفیقش را دلداری بدهد می گفت : هوا سرده ! اصلن نوشابه خوردن خوب نیست . 

دلم به درد آمده بود .... 

 

قطره های باران می خورند روی شیشه   

و شیشه های ماشین از حرارت نان داغ بخار گرفته اند

مهربان دارد فلافل می خورد  

 

سه پسر بچه نفهمیدند چطور هم نان اضافه گیرشان آمد و هم نوشابه 

اما صاحب مغازه مرا با تحسین نگاه کرد و دیگر سر بچه ها داد و بیداد نکرد

و من به اندازه پول دو تا نان ساندویچی حس قهرمان بودن دارم   

و لبخند از روی لبهایم پاک نمی شود ... 

 

 

 

 

+ فکر می کنید با پول و خرجی که این چند روز نذر امام حسین شد و رفت توی شکم آدمهایی که مثل من سیر هستند یا لااقل گرسنه نمی خوابند ٬ چند تا از این بچه ها را  می شد سیر کرد ؟  

 

 

نظرات 173 + ارسال نظر
میلاد سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 10:54

خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی بچه رو

؟

سمیرا سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 11:07

خیلیا رو میشه سیر کرد.
ولی اون مجالس هم باید باشه تا دل آدمایی مث تو به درد بیاد.
یا دل یه آدمایی توی اون مجالس بشکنه.
میدونی هنوز آدمایی هستن که با حس پاک و دل شکسته پا به اون مجالس میذارن،به کسایی که تظاهر میکنن و پولی از میان به جیب میزنن کاری ندارم ولی خوب بابک جان توی این دنیا باید خوب وبد زشت وزیبا در کنار هم باشه.

درست می فرمایید سمیرا خانم عزیز

سمیرا سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 11:09

از آن میان=از میان
کارت مستدام(منظورم کار دلته )

تیراژه سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 11:25 http://tirajehnote.blogfa.com

یا جای خواب گرم و غذای هموطنان عزیز زلزله زده رو تامین کرد

بد ملتی هستیم..نمیدونم ایراد از کجاست..از تاریخ شاهان قجر و سلطنت های بعدی و قبلی که جز حرمسرا و سفرهای خارجشون به هیچی فکر نمیکردن یا از سردمدارانی که انقدر ریا و ظلم قاطی همه چیزمان کرده اند که از دین فقط رنگ و لعابش را بلد شده ایم یا از انسانیتی که جز در استاتوس سخنان جعلی کورش و شریعتی مان جای دیگری به کار نمیاید...
راستش خیلی وقت است که حس میکنم امیدی نیست..نه به ما..نه به تاریخمان..نه به هیچ چیزمان..جز همین من و شمایی که با یک خرج کوچک چند ساعتی حس قهرمان بودن بهمان دست میدهد و همین..که همین هم غنیمت است شاید..شاید هم نه..نمیدونم

تو این چند شب مدام فکر میکردم که الان این ساعت شب در این هیئات کنار خانه ی ما که جوانها سر ظرف و ظروف غذا شوخی میکنند و شال عزاشون رو هی مرتب میکنن و ژست های زنجیر زنی رو با خنده برای هم اجرا میکنن چقدر هزینه میشود..با این هزینه چه میشود کرد..مغزم سوت میکشید..شبیه همون میکروفون هیئات..

دلخوش کنیم به همین جماعتی که هنوز دلشان می لرزد

سمیرا سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 11:33 http://nahavand.persianblog.ir

یه روز توی هایدای بلوار کشاورز سرمیدون ولیعصر داشتم ساندویچ میخوردم که یه خانمی اومد با فروشنده داشت چونه میزد سر کمبود پولش..نمیدونم راست میگفت یا کارش این بود وقتی صداشو می شنیدم که می گفت تورو خدا واسه بچه م میخوام دیگه راه گلوم بسته شد کسری پولشو دادم تا لبخند بزنه اما نمیدونم چند نفر دیگه دلشون هایدا میخواد؟ دلم درد داره...گلوم بغض داره...اینجور وقتها دیگه نمیتونم چیزی بخورم....کاشکی .......کاشکی نصف نصف مردممون مثل تو فکر می کردند و مثل تو زندگی

چه کار خوبی کردی سمیرا

سمیرا سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 11:33 http://nahavand.persianblog.ir

میگم این سمیرا خانم جدیده کاش یه اسمی آدرسی پسوندی پیشوندی بذاره با هم قاطی نشیم!!!

yasna سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 11:43 http://delkok.blogfa.com

مطمئنا خیلی ها...
این حس قهرمان بودنت رو درک می کنم...
یکی دو هفته پیش که خیبابون انقلاب گم شدم دنبال آدرس که می گشتم .. اینقد خسته وگرسنه بودم... از سر لبافی تا آخر کارگر یه چند تا بچه بودند همین شکلی کهگفتی... همین طور که چشمم بهکوچه ها بود یکیشون اومد گفت خاله پول نمیدی آش بخرم گرسنمه ها... داشتم خفه می شدم گرسنگی خودم یادم رفت که در به در هم بودم اون موقع من بلاخره یه جایی روداشتم شب بخوابم ولی اونو نمیدونم دست کردم زیپ پشتی کوله ام هرچه اومد دادم بهش ... یه چها راه بلاتر یکی دیگشون اومد گفت خاله برام ساندویچ می خری ؟ گفتم ای اون گفت می رم آش میخرم ..گفت واسه من ساندویچ ... باز دست کردم کوله ام... گفت خاله ولی به اون 2500 دادی به من 2000 هزار؟ باز هم.. واااای بابک بچه ه می پرید ها.. تا آخر کارگر که رسیدم نبش جمال زاده هر پول گذاشته بودم تو اون زیپ کوله ام داده بودم ..خودم از اونا گرسنه تر... ولی یه حس خوبی داشت تا خود اهواز هم پیاده می رفتم!
بهم گفت خدا خیرت بده خاله ..می خواستم همون وسط خیبابون بشینم ... به خدا عطر دعای خیر این بچه ها می پیبچه تو زندگی آدم... کاش بفهمیم ..کاش..

خدا خیرت بده دختر عمو

تیراژه سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 11:45 http://tirajehnote.blogfa.com

سمیرا جان
سمیرا بانوی گرامی مامان دل آرام عزیز هستند
مطمئن باش از همین بی وبلاگ بودن ایشان و ادرسی که شما ثبت میکنید به راحتی شما دو عزیز قابل تشخیص هستید

مریم انصاری سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 11:54

خودمون که همیشه فریاد می زنیم:

حسین حسین، «شعار» ماست ///...

(یعنی فقط «شعار»).


واقعاً من و امثال مَنی که به خاطر مثلاً اطاعت از خدا، دولّا و راست میشیم باید از خجالت بمیریم.

خدا نکنه

[ بدون نام ] سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 12:10

میشد برای تمام کودکان اذربایجان سرپناه امن و گرم ساخت.
میشد...

ژولیت سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 12:14 http://migrenism.blogsky.com

چه فرهنگ سازی فوق العاده ای
کاش سنت های ما هم رنگ فرهنگ به خودشان بگیرند. نذری های ما، ولیمه های ما، سوم و هفتم و چهلم های ما، عروسی و عقد و بریز و بپاش های ما. کاش همه اش رنگ فرهنگ به خودش بگیرد.
کاش همه مان سر یک سفره بودیم. کسی دیگری را از بالا نگاه نمی کرد. کاش غنی تر ها به درازای سفره های رنگارنگشان نمی بالیدند. کاش به جای نمایش لبخندی به چهره ی معصومی می نشاندند بی آنکه خودش بداند. همین جور بی منت
فوق العاده بووووووووووووووووود بابک عزیز

ممنون ژولی پولی

ژاله سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 12:19

سلام من معمولا خواننده خاموشم عادت به نوشتن ندارم اما پست های تو مرا وادار می کند که بنویسم و بعد خدا را شکر کنم که چیزهایی هست که می شود برایشان نوشت که آدمهایی هستند که می نویسند طوری که دل آدم بلرزد تو هم شکر کن خیلی زیاد برای این مهربانی کلمات با دلت و مهربانی دلت وخیلی چیزهای دیگر

ممنون ژاله عزیز
خوشحالم که کامنت شما رو دیدم

جزیره سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 12:25

خب خودت میدونی همه ی ماها چقدر با خوندن این پستت کیف کردیم دیگه.
اصن اون لبخندایی که این مواقع میشینه رو لبت، لبخند خودِ خودِ خداست.اصن انگار خدا اروم میزنه رو شونه هات و میگه:مرحبا ادم. مرحبابه خودم واسه خلق همچین ادمایی. بعد میگه غم نون دوتا از بنده هامو رفع کردی غم نون بهت نمیدم مرد.
دمت گرم بابک. الهی این لبخندایی اینچنینی هرروز رو لبت بیاد و هرروز به خودت افتخار کنی.الهی هممون این لبخندا رو تجربه کنیم،یعنی تا چندین روز ادم شارژه.

به نظرم ادمایی مثه ما با وجود اینکه سیر هستن ولی نیاز دارن به غذای اباعبدلله.شام و ناهار اباعبدلله، حتی اون چای که تو مجلسش نوشیده میشه،تاثیرش با همه ی غذاهایی که میخوریم فرق داره.
یه خوانی پهن کرده امام حسین، به همه هم میرسه، شاه و گدا، فقیر و غنی،همه مون. مطمئن باش به مستمندان بیشتر از من و تو رسونده.امام حسین بیشتر از هرکسی به فکر نیازمنداست،به فکر بوده که تو رو رسونده سر راه اون پسر بچه ها وگرنه میتونست به جای تو یه ادم بی تفاوت بهشون برسه


موافق نیستم جزیره
ما نیازی به خوردن این غذا نداریم

رها سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 12:27 http://gahemehrbani.blogsky.com/

دم شما گرم
موافقم با شما
اتفاقا دیروز با مادر کاپتان داشتم همین بحث ر ومیکردم
درست نمیشه داداش درست نمیشه تو کله مردم ما اینقدر چرندیات فرو کردند که یه قدم جلوترشون رو هم درست نمیبینند

عوض کردن یک باور نادرست از کندن یک کوه بزرگ سخت تره

جیران سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 12:27 http://jiran63.blogsky.com/

خیلی با این حرفتون موافقم...
واقعا اگر نصف اون خرجی که تو شکم این جماعت شکم سیر میره به این بچه ها برسه یا به خانواده هایی که وضعیت مالی خوبی ندارن ثوابش چندین برابره...
ای کاش همه بتونن شکم سیر بخوابن...

هرچند آرزوی محالیست
اما ایکاش

جزیره سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 12:28

راستی دست مهربان هم درد نکنه که هوس فلافل کرده بود
اینجا ایکون بوس و ماچ تف تفی نداره؟!واقعن به چیِ این بلاگ اسکای مینازین؟!:دی
مهربان:*
:* :* :* :*

خانمی سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 12:31 http://monastories.blogfa.com

و میشد سرت را بندازی پایین و خودت را به نشنیدن بزنی و ساندویچ مهربان را بگیری و بیرون بزنی ...

متشکرم آقا بابک

مرسی خانمی

پسرک سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 12:53

چقذر ارزان خریدی غمشان را؛در این زمانهء گرانی.

ارزان ...

نازنینn سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 12:54

ممنون که مینویسید تا من و امثال من که شاید بلد نیستیم چطور کمک کنیم یاد بگیریم یا شاید نه اینکه بلد نیستیم بلکه فکر میکنیم کمک باید بزرگ و آنچنانی باشد در حالیکه بزرگ و آنچنانی از نظر خداوند یعنی همین...

ممنون بابک خان

هیچ چیز تو این دنیا اتفاقی نیست .همین هوس فلافل کردن مهربان جان و همینطور قضیه ی دو پست قبل ...

منم ممنون نازنین عزیز

آرشمیرزا سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:01

چقدر دلم برای اینجا و برای وبلاگ تنگ شده بود.


.

قربون کله کچلت بشم میرزا

مریم نگار (مامانگار سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:05

چه فرقی داره.. گران یا ارزان !!
یه نون ساندویچی باشه...یا یه پول سنگین...یا یه ساعت کمک درسی ..یا حتی یه سنگ صبوری و دلداری به یه انسان تنها و گرفتار..
کی میتونه روی هر کدوم از اینا قیمت بگذاره؟؟
هر کاری که لبخند و آرامش بیاره..و گره ای باز کنه...ارزشمنده و رضایت خاطر میاره...

آفرین به شما
واقعا نمیشه حتی روی کارهالی خوب کوچیک قیمت گذاشت

لژیونلا سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:08

خیلی دوست دارم برای من هم از این فرصتها پیش بیاد. شاید هم پیش میاد و از کنارش رد میشم. انگار که نه انگار...

فکر می کنم در محیط کار شما خیلی بیشتر پیش بیاد و شما کمک های بیشتری بتونید بکنید

ترنج سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:12 http://www.shaparak75.blogfa.com

چقدر این یه خط به دلم چسبید:

من به اندازه پول دو تا نان ساندویچی حس قهرمان بودن دارم

همیشه لبخند روی لبهایتان مستدام

ممنون ترنج

مهربان سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:12 http://mehrabanam.blosky.com

ای خدا... یعنی حیثیت واسه آدم نمی ذاری
حالا نمی شد می گفتی مهربان هوس چیزبرگر کرده بود و ما تو یه میدون باکلاس شهر بودیم ....
چه فضایی داغونی از فلافل فروشی ساختی...

حالا بگذریم ولی واقعا خوشمزه بود. معرکه بود.
کاش مال من هم دو نونه می گرفتی...


در ضمن من خیلی هم خوشحالم که نذری امام حسین می رود تو شکم ما سیرها.... چون نذری ها خیلی خوشمزه می باشند . به خصوص قیمه و حلیم و عدس پلو. البته باید به گرسنه ها هم بدهند ولی نه اینکه کلا سیرها رو بزان کنار...

( آیکون آدمی طبق معمول می یاد و گند میزنه به فضای معنوی حاکم بر کامنت دونی ... آخه یه کم شبیه ژان وال ژان شدی تو این پست! )

مهربان جان
این محرم و صفر به مرحمت شکموهایی مثل شماست که زنده است

مهربان سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:16 http://mehrabanam.blosky.com

و یه نکته ی مهم دیگه....

نکنه امروز هم چند تا پسر بچه گرسنه توی اون فلافل فروشی نشسته باشن.... نکنه پول نداشته باشن و دلشون ساندویچ بخواد ؟؟
جواب خدا رو چی می خوای بدی؟
می گم امشب هم یه سر بزن اونجا .... فکر نکنی به خاطر فلافل خودم می گم ها.... نه اصلا
می گم شاید اونا منتظرتن....
به حس قهرمان بودن فکر کن ....

خواننده خاموش سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:17

کار شما خیلی قیمتی بود
ممنونم که این پستو گذاشتین

نازنینn سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:18

یعنی مدیونیم ما اگه فک کنیم مهربان فلافل میخاد

میلاد سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:22

چقدر کامنت های مهربان خانم باحال بود

بابک ژان وال ژان

سمیرا سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:23

مهربان جان ما امشب فلافل داریم تشریف بیارید در خدمتیم.
فقط جریان دو نونه را نمیدونم

میلاد سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:26

سمیرا خانم مارو دعوت نمی کنی؟ قول میدم کم بخورم

مهربان سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:28 http://mehrabanam.blosky.com

هیچی دیگه...
میلاد اگه تو بیای دیگه به ما چیزی نمی رسه

میلاد سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:30

مهربان خانم اوندفعه سر کیکم دید که کم خوردم، همه ی سهم منو دلارام و تیرازه گرفت (آیکون یه میلادی که شیکموییشو میندازه گردن بقیه دوستاش) تازه تیراژه با کیکش، نبات منوهم انداخت تو چایش و خورد

حالا من قول میدم ایندفعه فقط یه ساندوییچ بخورم

سمیرا سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:33

ای جانم ، با اجازه صاحبخانه ، میلا د جان شما هم تشریف بیاورید فقط نونش با بابک

مهربان سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:35 http://mehrabanam.blosky.com

باشه بیا... قبول
سمیرا جون بذار میلاد هم بیاد.
شما ما رو دعوت کن به سرف فلافل خودم حضوری بهتون نشون می دم دونونه یعنی چی ...

میلاد پس بین خودمون باشه. تیراژه نفهمه ها.... می یاد اونجا قضیه ی کیک تکرار می شه

میلاد سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:40

با تشکر از سمیرا خانم

بابک جان نون جون دار بگیر

مهربان خانم به روی چشم، تیراژه اصلا اصلا اینجارو نمیخونه و اصلام نمیفهمه ما پیچوندیمش

تیراژه سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:42 http://tirajehnote.blogfa.com

ای کوفته بخوری میلاد
کوفته نه ها...کووووووفته!

مهربان جان؟ من نفهمم؟ خوبه حالا اینجا دارید پچ پچ میکنید و بنده به خاطر اینکه چوب خط شیطنت هایم در کامنتدانی پر شده جرات نداشتم دم بزنم!!!وگرنه ...
لا اله الا الله
حالا قضیه ی کیک چیه که اینجا فلافل خوران راه افتاده من رو تحریم کردید باید بشینم دم در؟

سمیرا بانو یه لطفی بکنید به من فلافل درست کردن رو یاد بدید خواهشا!اجرتون با خدا!
(مدیونید اگه فکر کنید تا حالا چهار بار درست کردم و یا وا میرفت و یک شکل عجیب و غریبی پیدا میکرد
یا اینقدر سفت میشد که با دینامیت هم نمیشد ترکوندش!!)

جزیره سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:50

کیک و که بی ما میرید میخورید.فلافل و هم برید بخورید دیگه. خجالت هم نکشیددیگه والا هرچیزی حدی داره دیگه
حالا چی میشه چندماه دیگه صبر کنید من هم بیام باهم بریم فلافل بخوریم.هان؟ای بابا.دیگه چقدر سکوت،چقدر مظلومیت،چقدر ،چقدر،چقدر

سمیرا سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:52

به روی چشم تیراژه جان به شما هم طرز تهیه فلافل را یاد میدم . فقط میدونی که ،اینجا جاش نیست.

میلاد سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:54

بچه ها الان صاحبخونه با بیل نه، با کلنگ دنبالمون میافته سر پست به این با ارزشیا، از من گفتن بود

تیراژه شنیدم تبریزیا کوفته خیلی خوب میپزن، توهم که یه رگه تبریزی داری، پس هر چه سریعتر د رمنوی غذاهای کافه بیار تا بیایم صرف کنیم

جزیره جان خواهر، تیراژه کم بود توهم زودی خودتو انداختی وسط

حالا نبینید یدفعه مارو دعوت کردنا، ایـــــــــــــــــش

تیراژه سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 13:58 http://tirajehnote.blogfa.com

بله سمیرا بانو
متوجه ام
اینجا جایش نیست!

فقط نمیدونم اینجا دقیقا جای کیه و چیه
با این خیل عظیم کامنتهای مرتبط با پست ای که داره از در و دیوار میباره!
بدبختی زور صاحبخانه و مهمانان گرامی شان فقط به من بی نوا میرسه !

جزیره سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 14:02

ای بابا میلاد جان بسه دیگه.اخه چقدر برا یه پست ارزشی ادم کامنت ارزشی بزاره؟!ای بابا

بعدشم هرجوری حساب کنی بهتره من و جا تو ببرن. چون که من نصفه ساندویچ سیرم میکنه،بله ما یه همچین ادمی هستیم، ولی برا تو باید حداقل دو نونه بگیره،خب به صرف نیست دیگه تو رو ببرن.برو کنار. ایششششششششششششش

میلاد سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 14:11

جزیره جان قرار برای امشبه، تا تو پاشی بیای تهران کلی طول میکشه پس بازم به صرف است که منو ببرن نه تو

در ضمن میبینی جزیره این تیراژه ه مظلوم نمایی میکنه؟!

بابک سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 14:15

حیف که سمیرا خانوم اینجاست وگرنه می گفتم برید دم خونه خودتون بازی کنید
تازه توپتون رو هم پاره می کردم
خدا بگم چیکارت نکنه مهربان ...

تیراژه سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 14:16 http://tirajehnote.blogfa.com


سمیرا سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 14:20

من معذرت میخوام بابک جان .

میلاد سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 14:20

میلاد سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 14:23

من در عجبم که شرارت ما تموم نشدنیه، فرقی نمیکنه پست فضای شوخی داشته باشه یا فضای معنوی مثل این پست

در ضمن بابک جان ما بزرگترمون اوردیم که اینجور مواقع به دادمون برسه دیگه

جزیره سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 14:26

بابک جان اینجا خونه ی امید ماست:دی

جزیره سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 14:32

اجازه اقا بابک ما یه چیز بگیم بعد میریم خونمون. (فک نکنی ترسیدما،نههههههههههه دارم به موی سفیدت احترام میزارم)
میلاد
باشه برید فلافل بخورید امشب ،من امشب عموم نذری میده اون هم خورشت فسنجون.
میلاد الهی تو ساندویچت سوسک پیدا شه

فرشته سه‌شنبه 7 آذر 1391 ساعت 14:41 http://houdsa.blogfa.com

بابک توپشونو چه جوری پاره میکنی؟؟؟؟

کیک که رفتین بی ما...اما اگه فلافل بی ما بخورید ما هم دلمون میخواد ها...

فلافل پارتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد