جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

...

یک

***

چند روز پیش یکی از اقوام برای کاری رفته بود یکجایی اطراف تهران .

موقع گذشتن از خیابان با ماشینی تصادف کرد . توی ماشین به خانواده اش زنگ زد و گفت که تصادف کرده و دارد به فلان بیمارستان می رود . اما توی بیمارستان به خاطر ضایعه مغزی فوت کرد .جزء میهمانان عروسی ما بود . چون اصالتا کاشانی بودند توی شهر خودش تدفین شد و مراسم هم توی همان شهر برگزار شد و فردا بعد از ظهر قرار است در مسجد محله ما هم مراسم ختمی برایش برگزار شود .

امروز برای یک کار بانکی رفته بودم همان جایی که آن بنده خدا تصادف کرده بود . موقع عبور از جلوی گورستان شهر دیدم که یک عالمه ماشین ایستاده اند و دیدم که چند نفر سیاه پوش هم دارند به سمت سالن تطهیر می روند . یکهو یادم افتاد که این گورستان همان جایی است که بابا بزرگ را در آنجا شستند و جواز دفن صادر کردند .

یاد پیرمرد آذری افتادم که بابا بزرگ را شست و چقدر دوست داشتم یکروز که سرم خلوت بود دوباره بروم و با او صحبت کنم . پیرمرد چهره نورانی و شخصیت جالبی داشت . صدای ضبط ماشین زیاد بود و من هم توی ترافیک بودم . یک آقایی بود که احتمالا از صاحبان عزا بود و به شدت متاثر . طوری که نمی توانست راه برود و دو نفر زیر بغلش را گرفته بودند و او را که زار زار گریه می کرد به سمت سالن تطهیر می بردند .

چقدر این صحنه ها برایم آشنا بود . تا همین چند سال پیش من هم مثل همه مسافران ماشین های توی ترافیک شاید از سر کنجکاوی به این عزاداران نگاه می کردم و حال و روحم صد و هشتاد درجه با آنها فرق داشت . اما توی همین سه سال گذشته انقدر این صحنه ها برای عزیزانم تکرار و تکرار شده که ناخوداگاه صدای ضبط را کم بکنم و به احترام عزیزانی که دیگر نیستند کمی بغض کنم ...


دو

****

تازه از میهمانی برگشته ایم . امشب جشن تولد آقا رادین بود و مانی جانم با لباس باب اسفنجی اش توی میهمانی می درخشید . مهربان با ناراحتی می گوید : خاله زهرا هم مرد .

حالا دیگر برنامه فردایمان تکمیل شد . یک ناهار دور همی با چند تا از بچه ها و بعد مجلس ختم همان فامیلی که در شماره یک عرض کردم و بعد هم باید برویم خانه خاله زهرا .

خاله زهرا خاله آقا ولی بود . یکجورهایی بزرگ خاندان حساب می شد .

پیرزن را اولین بار در مراسم خواستگاری دیدم . آقا ولی به نشانه احترام او را هم دعوت کرده بود و او هم برای اینکه ثابت کند بزرگ خاندان است موقع تعیین مهریه هی چوب لای چرخ ما می گذاشت .

بعد از مراسم عروسی دیگر تا همین چند ماه پیش موقع مراسم آقا ولی ندیدیمش . بنده خدا چقدر عزت و احترام برایم می گذاشت و مدام تشکر می کرد از اینکه ما دامادها مثل پسر برای آقا ولی بودیم و ...

مهربان را کلافه کرده بود از بس به طرز بچه داری و شیر دادن و بغل کردن و خواباندن مانی گیر داده بود و توصیه های بزرگانه کرده بود . چند روزی بیمارستان بستری بود . می خواستیم برویم ملاقات اما چون در بخش مراقبت های ویژه بود اجازه نمی دادند . یک بنده خدایی توی مراسم آقا ولی می گفت : کار خدا را می بینی ؟ آقا ولی با پنجاه سال سن می میرد و خاله پیرش سر و مر و گنده دارد راه می رود . فکر کنم همان بنده خدا چشمش زد . چون خاله زهرا خدا بیامرز اصلا شبیه کسانی نبود که مرگ نزدیکشان است . اینگونه بود که یکی دیگر از مهمانان عروسی ما هم خط خورد ...



سه

****


برای شادی روح همه عزیزان درگذشته فاتحه بفرستید لطفا ...



نظرات 24 + ارسال نظر
نگین جمعه 10 آبان 1392 ساعت 00:07

"هشتاد"
لطفا ویرایش کنید جناب اسحاقی
سلام

نگین جمعه 10 آبان 1392 ساعت 00:10

تسلیت میگم آقای اسحاقی...

مهرداد جمعه 10 آبان 1392 ساعت 00:26

ارادت بابک
خدا همه رفتگان رو بیامرزه
حتما تو ماهگرد ابان مانی جان
عکسای امشب رو بزار ببینیم
راسی
بابت اپ کردن وبلاگ مانی
و حس شیرینی که داره
یه دنیاااااااااااا
تشکرررررر

محمد مهدی بازاری جمعه 10 آبان 1392 ساعت 00:28 http://mmbazari.blogfa.com

سلام و عرض تسلیت
او نگاه به صف انتظار ما نخواهد کرد هر کسی را که طالب باشد بر اساس قانون
خودش دانه به دانه میبرد
دیر یا زود اسم همه ما را خواهد خواند. ..
ممنونم که با این پست یاد گذشتگان عزیزمان را برایمان زنده کردید...
روح همه رفتگان شاد و متنعم از رحمت خاص الهی باد

دنیا جمعه 10 آبان 1392 ساعت 01:11

متاسفانه دریک ماه سه نفر از بستگان رو از دست دادیم، همسرپسرخاله مامانم، ساکن سوئد که سالهاست اونجا رندگی میکنن و چیزی نزدیک به چهارده سال بشدت بیمار بود ،همسرش یعنی پسرخاله مامانم باوجود اینکه خودش پیر وناتوان بود در طول این سالها تر وخشکش کرد، نکته غم انگیز اینه که در یک صبح ابری پاییزی استهکلم تنها با حضور همسر و بچه هاس به اغوش خاک رفت، دو نفربعدی هم به دلایل مختلف مسافر شدن، یکیشون که با پای خودش رفته بیمارستان و روی ویلچر تا به اورژانس برسه فوت کرده، بله نوبتمون که بشه واسممون رو بخونن باید از پله های سبز بریم بالا، انشاالله خدا به ههمون کمک کنه که عاقبت بخیر بشیم و ازمون راضی باشه، چه خوبه که دوستان اینجا برای درگذشتگان صلوات بفرستن و فاتحه ای قرائت کنن

پروین جمعه 10 آبان 1392 ساعت 01:14

چقدر این را دوست داشتم: "او نگاه به صف انتظار ما نخواهد کرد هر کسی را که طالب باشد بر اساس قانون خودش دانه به دانه میبرد."
تسلیت عرض میکنم.
چقدر غمگین بود که آن فامیل‌تان به دور از خانواده توی بیمارستان جان سپرد :(
در مورد فاتحه هم چشم

عارفه جمعه 10 آبان 1392 ساعت 01:53

خدا همه رفتگان بیامرزه

سوره جمعه 10 آبان 1392 ساعت 02:02 http://harkat-porshoor.blogsky.com

هروقت فیلم یه حبه قند رو میبینم یاد داییم میفتم که دو روز قبل از فوتش باهاش گفتم و شنیدم و خندیدم داییم خوده خوده جک بود هیچوقت کنارش غصه نبود ولی حقیقت توی وجودش بود که پر از غم و غصه بود
5ماه و نیم پیش بود
آره با هر دیدن بیماری یا مرگی یا از دست رفته های خودت میفتی و اشکت سرازیر میشه...

ﺑﺸﺮا جمعه 10 آبان 1392 ساعت 03:22 http://biparvaa.blogsky.com

ﺭﻭﺡ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﮕﺎﻥ ﺷﺎﺩ...

بانوچه جمعه 10 آبان 1392 ساعت 09:11 http://www.smartiiiz.blogfa.com

با سلام ...
خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه ...
با اینکه جای این حرفها نیست ولی برای یک لحظه ی کوتاه نفس راحتی کشیدم که توی جشن عروسی شما نبوده ام ... وگرنه باید دنبال نوشتن وصیت نامه می بودم

این شوخی بی موقع را ببخشایید بر من ... خواستم حالو هواتون عوض شه ...
فاتحه هم میخونیم حتما براشون ... ان شاءالله روحشون در آرامش باشه

دنیا جمعه 10 آبان 1392 ساعت 12:16

عروسی برادر بزرگ مهرماه سال 78بود، وقتی فیلم عروسیشو میبینم، خیلیها دیگه نیستن، یک عده ازدواج کردن والان بچه دارن، یک عده مهاجرت کردن و برای همیشه از ایران رفتن، حتی یک مورد هست که ازدواج کرد و جداشد، زندگی همینه اومدنها ورفتنها، خندیدنها و گریه کردنها، ناامید شدن و دوباره به زندگی خندیدن، قصه عجیبیه، الهی که همیشه شاد باشین و درکنار خانواده عزیزتون، اوقات خوبی رو سپری کنین

از معایب بزرگ شدن اینه که ترک کردن آدمای دور و برش رو درک میکنه. هیچ وقت دوست ندارم انقدر بزرگ شم

بوسه ی زندگی جمعه 10 آبان 1392 ساعت 12:19 http://kisslife.blogsky.com

تسلیت میگم آقای اسحاقی

خدا همه رفتگان رو رحمت کنه و بیامرزه ...

راستی عکس باب اسفنجی کوچولو رو هم بذارین لطفا

"یک من دیگر" جمعه 10 آبان 1392 ساعت 13:32

عه... یکی از اهالی شهر سهراب رو کشتوندین و تموم؟
ای خدا...
خدا همه رفتگان رو بیامرزد...

آقای دنتیست جمعه 10 آبان 1392 ساعت 14:46

تسلیت عرض می کنم

آقا خره جمعه 10 آبان 1392 ساعت 14:53

آدم هر چقدر هم که از یه نفر متنفر باشه و باهاش دشمنی داشته باشه
نمیدونم چرا ، بازم از شنیدن خبر مرگش ناراحت میشه

حالا چه برسه به این که اون آدم عزیز هم باشه

ف رزانه جمعه 10 آبان 1392 ساعت 15:10

ما هم امروز یکی از بستگانمون که چن وقتیه بیمارستان بود به رحمت خدا رفت.. جوان هم بود
به شما هم تسلیت میگم... روح همه ی درگذشتگان قرین رحمت الهی

کودک فهیم جمعه 10 آبان 1392 ساعت 15:14 http://the-nox.blogfa.com

خدا رحمتشون کنه و به بازماندگان صبر بده...

ماجراهای مریمی جمعه 10 آبان 1392 ساعت 16:01 http://merrymiriam.persianblog.ir/

خدا بیامرزه همه‌ی رفتگان رو
و ممنون که صدای ضبط رو کم کردید و به جای غسالخانه میگید سالن تطهیر...

ایشالا همیشه شاد باشه دل‌تون...

مشق سکوت- رها جمعه 10 آبان 1392 ساعت 19:27 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

خدا رحمتشون کنه

تیراژه جمعه 10 آبان 1392 ساعت 20:08 http://tirajehnote.blogfa.com/

نوشته ات نرم بود..یک حس مخمور و آرامی با آن به ذهنم رسوخ کرد.

تسلیت میگم به شما و خانواده ی گرامیتان.

باور میکنی خیلی وقت است که فیلم و عکسهای ازدواج مادر وپدرم را نگاه نکرده ام..شاید بیش یک سال..جز آن یکبار که برای همان مورد که قبلا خصوصی عرض کردم سرسری با دور تند مرورش کردم
تعداد آدمهایی که در آن زمان و روزگار کودکی ام بوده اند و حالا نیستند خیلی زیاد شده..آقاجون ام..دایی ام..زندایی مادرم...عمه ی پدرم..اما وحشتناک آنجاست که به نبودن همانهایی که هنوز هستند فکر میکنم..

برای تمام رفتگان و به آسمان پیوستگان، آرزوی رحمتی عظیم دارم.

رهگذر شنبه 11 آبان 1392 ساعت 20:08 http://yeklahzehsokoot.blogsky.com

روحشان شاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد