توی ترافیک تونل توحید ( دققت کردید جدیدن شده است لوکیشن همهء نوشته هام ؟! به نظرم نباید توی استعمال هیچچی زیاده روی کرد حتتا تونل ! ) ... تاکسی کمری ( به کسر میم ! ) زرد رنگ فرودگاه امام ، لاین بغلی م است یک ماشین جلوتر ... از شیشهء عقب دختر جوانی را می بینم موبایل روی گوشش نشسته در صندلی عقب ... شیک ، تنها ، آرام ، تنها ، عازم ، تنها ... اگر می خواهید بپرسید از عقب چطور جوان بودنش را تشخیص دادم ، دارید خودتان را خسته می کنید چون جوابی ندارم ! ... بی دلیل حس ام می گوید که عازم سفر خارج مفرح و دلچسبی است و الان هم دارد تلفنی با دوستی ، دوست پسری چیزی بگو بخند و هِر و کِر میکند ... احوالاتش را مقایسه میکنم با خود خسته و داغون نشسته توی تاکسی فکستنی ام و حرصم می گیرد ... دلم میخواهد لاین ما سریعتر حرکت کند که برسم به موازاتش و یک بیلاخ حواله اش کنم ! ... لاین ما وظیفه اش را انجام می دهد اما من رسیده به موازاتش بیلاخ را بی خیال می شوم ... دخترک دارد گریه میکند و حرف میزند ، شاید هم دارد حرف میزند و گریه میکند ، چه توفیر ؟ ... به هر حال احوالاتش خیلی هم انگار رشک برانگیز نیست ... گوله گوله اشک می ریزد ... شاید برای یک وداع رومنس گراهام بلی با محبوب ، در آستانهء سفری بی بازگشت در پاییز ... حس ام این را می گوید و من که دیگر به حس ام قد حرفها و وعده های دولتمردان هم اعتماد ندارم نظریات مشعشع حس ام را به فلانم می گیرم و همراه با لاین ما که سریعتر حرکت می کند گاز میدهم و از کمری زرد ( به کسر میم ! ) دور و دورتر می شوم و به روشنایی دهانهء انتهای تونل نزدیک و نزدیک تر ...
.
.
پی امید بلاغتی نوشت :
در آن پاییز دانستم آن کس که در پاییز می رود دیگر باز نمی گردد. دانستم آن کس که در پاییز گم می شود دیگر پیدا نخواهد شد. فرقی نمی کند آخرین تصویرت از او کجا باشد. کجا خداحافظی کرده باشی و او گفته باشد که می رود. فرودگاه امام، ترمینال بیهقی یا حتی پایانه تاکسی های ونک. در پاییز همه جا جغرافیای گم شدن است، جغرافیای گمگشتگی است. پاییز اگر کسی گفت می خواهد برود یعنی بازگشتی در کار نیست. در پاییز نباید کسی را گم کرد. پاییز فصل آخرین تصویرهاست انگاری...
محسن باقرلو
درسته پاییز فصل جدایی ابدیه، و چه خاطره تلخی دارم من از جدایی در پاییز
همه نوشته ات به یه کنار اون سطر اخر به یه کنار.....
دوسش داشتم....
سطر آخر نوشتهء من یا امید بلاغتی ؟!
پاییز فصل آخرین تصویرهاست انگاری...
چرا به نیمۀ پُر لیوان فکر نمیکنین؟
مثلا دارد از دیدن کسی که میخواد برود ببیندش دارد اشک ذوق می ریزد
یا نه برای همیشه مثلا برای یک ماهی عازم سفر است و همین یک ماه دوری دارد اشکهایش را در میآورد
از بس دوستش را دوست دارد
نمیشود ایا اینگونه هم اندیشید؟؟؟
الهی بمیرم برات محسن جان! همه دارن در مورد نوشته ی امید بلاغتی نظر میدن نه نوشته شما!
نه بابا ، من عشق میکنم !
خب انصافن امید نویسنده س ...
میگم کاش این اجاره نشینی ادامه پیدا می کرد امید بلاغتی رو هم میاوردی
چقدر فکر کردم محسن....
....می دونی من بلدم حرف بزنم.... ادم نوشتن نیستم وگرنه برات دنیا دنیا می نوشتم از ادمای عازم فرنگ که ظاهر رفتنشون قشنگه ولی دنیا دنیا غم دارن و حسرت یه لحظه بی خیالی تو سنگینی قلبشونه....اره داداش....اینجوریاس....همیشه اونی که میبینی همه ماجرا نیست
در ضمن بابک خان موجر السلطنه....
شما که تو وب محسن قشون کشی کردین
محسن فقط یه پی نوشت !
چقدر این شب نشینی ها قشنگ بود توی این یه هفته
و چقدر زود دیر شد
نمیشه قرارداد رو تمدید کنین؟؟؟
دلم گرفت. برای رفتن های با گریه. برای رفتن های در پائیز و همیشه
آقای بلاغتی خیلی عالی مینویسند. مرسی که ما را مهمان این نوشتهء قشنگشون کردی
پاییز فصل بیقراریهاست...
کاش تموم نشده بود
محسن بر میگرده به کرگدن یجورایی گم میشه گم که نه کم میشه دلم برات تنگ میشه اخوی
نه اینکه گاه نوشت هات رو دوست نداشته باشم همینکه اونجا نفس میکشی یه دنیاست برا منی که از 10سال وبلاگ نویسیت 4سالشو باهات بودم ولی انصافن یه قولی بده رفتی عنوان پستهات رو مثه اینجا مشتی بنویسی آخه به نظر من خانواده ی باقرلو(حمید و محسن) خدای عنوان نوشتنن
بهرحال امیدوارم این خدافظی تو پاییز از جنس خدافظی که امید گفته نباشه
شهریار هر جا باشی برای من عزیزی
قلمت پر جوهر(یه چیزی تو مایه ی سایه ات مستدام)
و به زودیِ زود برگه جریمه ای به دربِ منزلتان ارسال می شود که در آن پلاک ماشینتان هویداست....
باشد که دیگر در تونل توحید با سرعت غیر مجاز نرانید(حتی در دنیای مجازی) و صد البته باشد که رستگار شوید
ایستاده برایتان کف میزنم جناب باقرلو .... دست مریزاد
و همچنین پی نوشت محشری بود
بعضی وقتا که نوشته هاتونو میخونم دلم میخواد گریه کنم بس که قشنگ مینویسین
بعضا حتی تصمیم میگیرم وبلاگمم ببندم
خودتون و قلمتون پایدار و پاینده
پی نوشت فوق العاده بود... مثل صحنه ی آخر یه فیلم سیاه خوب که بعدش آدم می خواد گریه کنه...
به نظرم این خانم داشته از فرودگاه برمی گشته. حالا یا خودش مسافر از راه رسیده بوده و یا این که رفته بوده بدرقه ی کسی. احتمال دوم قریب به یقین تر به نظر می رسد. اما مشکل از آنجا شروع می شود که داشته پشت سر مسافر گریه می کرده و حواسش نبوده آقامون شهرام صولتی خیلی سال پیش فرمودن این کار اصلن شگون ندارد!
گذشته از زیبایی اصل نوشت و پی نوشتش باید عرض کنم که پاییز برای من فصل آمدن ها بوده و بهار فصل جدایی های تا همیشه. پاییز همیشه خوب بوده. همیشه.
یعنی ما رو ترکوندی رفت،
یکی از بدترین خاطرات من، موقع بازگشت از ایران بوده، واسه همین به خودم گفتم دیگه هیچ وقت ایران نمیرم، تنها...
حالا یه بهونه پیدا شده که تنها برم و برگردم، ولی شاید واسه آخرین بار، تنها...
از الان دپرس شدم واسه موقع بازگشت، واسه سفری که یک ماه دیگر است، واسه اتوبان چمران، تونل توحید، آزدگان، جاده ی قم، خروجی فرودگاه
چقدر شمال به جنوب این جاده واسه من نفرت انگیزه.
"رضا کاظمی" نوشت!: تنهایی نام دیگر پاییز است... هرچه عمیقتر، برگریزانِ خاطرههایت بیشتر
اشتباه می کنید جناب باقرلو و بلاغتی عزیز (با عرض پوزش البته)
پاییز فصل شروع عاشقی هاست... پاییز اصل عاشقانه زندگی کردن است ... حتی اگر سختترین دل کندن ها با پاییز مقارن باشد باز چیزی از ارزش پاییز کم نمی شود... پاییز اصل عاشقی ست
پاییز امسال برای ما خیلی ترس داره تو رو خدا دعا کنید به خیر بگذره من طاقت وداع ابدی عزیزم رو ندارم
این پی نوشت دردناک ترین نوشته ای بود که تاحالا ازت خوندم محسن باقرلو..میدونم مال شمانبود اما همینکه منتقلش کردی یعنی حس خودتم یه جورایی توش شریکه ...منو برد به سالها قبل.....یه جور عجیبی دلم گرفت....قشنگ بود...مرسی