هرچقدر ما بزرگتر می شدیم خانه بزرگمان کوچکتر می شد ...
پدرم یک معلم معمولی بود با یک حقوق ثابت و ناچیز که هزینه دانشگاه و ازدواج های ما و خرج و برج زندگی عیالوارش را کفاف نمی داد . این بود که طی آن سالها خانه ویلایی هزارمتری ما مدام نصف می شد و نصفه اش را می فروختیم و نصفه باقی مانده دوباره نصف تر می شد . ما بچه ها هی بزگتر و بابا و مامان هی پیرتر می شدند .
تا اینکه بابا تصمیم گرفت که آخرین تکه ی خانه را هم بکوبد و
خودش یک آپارتمان چند طبقه بسازد
اما ساخت و ساز که به گروه خونی آدمی درویش مسلک و بی خیال مال دنیا مثل پدرم سازگار نبود . ساخت و ساز در گیر و دار بازار املاکی های مثل گرگ گرسنه و بساز و بندازهای گردن کلفت یک قالتاق بازی محض می خواست که به شکر خدا پدرم نداشت و بلد هم نبود .
از ۹ واحد یک ساختمان سه طبقه همان اول سه واحدش را پیش فروش کرد چون سرمایه ای برای شروع کار نداشت . کار که با همه سختی ها و دنگ و فنگ و خون به جگر کردنش به پایان رسید یکسال تمام درگیر گرفتن پایان کارش شدیم . وام نمی شد بگیریم و خریداران برای گرفتن آپارتمانشان به ما فشار می آوردند و ما هم مجبور بودیم به آنها باج بدهیم . شهرداری هم افتاده بود روی دنده لج . کاشف به عمل آمد که بابا توی یکی از شب شعرها جلوی نماینده مجلس و استاندار شعری بلند بالا خوانده و شهردار و دار و دسته اش را به صلابه کشیده و متهم کرده به کم کاری و نالایقی در عرصه فرهنگ و و هنر شهر و حالا باید اینطور موقع گرفتن پایان کار تاوان پس بدهد . یکسال پر مشقت گذشت تا اینکه انتخابات شورای شهر برگزار شد و شهردار و رفقایش از کار برکنار شدند و ما هم توانستیم برای آپارتمان ها پایان کار بگیریم .
از نه واحد آپارتمان و دو باب مغازه فقط سه واحد نقلی و یک مغازه برایمان باقی مانده بود که آن هم نیمه کاره بود و نه می شد اجاره اش بدهیم و نه دلمان می آمد بفروشیم . ما هم که عادت داشتیم به زندگی در خانه بزرگ هر کدام چپیده بودیم توی یکی از این واحدهای کوچک و قوطی کبریتی تا اینکه بابا یکروز گفت همان سه واحد را هم فروخته و باید به فکر اسباب کشی باشیم . برای منی که تمام عمرم را توی آن شهرک کوچک زندگی کرده بودم رفتن به یک جای دیگر مثل کابوس بود . نه دوستی و نه آشنایی . ماشین هم نداشتیم . فکر کن برای دیدن مهربان باید سه کورس ماشین سوار می شدم . به هرحال بابا کار خودش را کرد و به جای آن سه آپارتمان نقلی دو آپارتمان بزرگ خرید که چون یکی از آنها یکسال در رهن مستاجر بود ناچار شدیم بیاییم به این ساختمان . یک آپارتمان بزرگ در طبقه سوم یک بلوک مسکونی قدیمی ساز در شهر کوچکی به نام مارلیک (جایی نزدیک فردیس کرج )
مریم که ازدواج کرده بود و من و نرگس بچه های خانه بودیم . بعد از سالها زندگی در محله ای که همه ما را می شناختند خیلی غریبانه اسباب کشیدیم به جایی که هیچ دوست و آشنایی نداشتیم .کتابخانه توی اثاث کشی خراب شد و روز اول وقتی انباری خانه پر شد از انبوه کتابهای پدرم مدیر ساختمان با تعجب گفت : شما کتاب فروش هستید ؟
بنده خدا در مخیله اش نمی گنجید که یکنفر می تواند کتابفروش نباشد و اینهمه کتاب داشته باشد .
رفتن به آن آپارتمان مصادف شد با بیکاری من . از کارگاه دشت آزادگان خوزستان به قهر بیرون آمدم و چند ماهی بیکار بودم . خب دستم رفته بود توی جیب خودم و دیگر از بابا پول تو جیبی نمی گرفتم . با یکی دو میلیون پول تسویه حسابم از شرکت برای خودم خوش بودم . هزینه ای هم نداشتم جز چوخس و کارت اینترنت و تلفن به مهربان . شبها تا صبح مثل جغد توی چت روم و نت می گشتم ( وبلاگ نداشتم آن موقع ) و صبح تا شب می خوابیدم . هر وقت هم که نگاه های سنگین بابا بر سرم می افتاد می گفتم که چند جایی فرم پر کرده ام و مصاحبه شغلی داده ام و منتظر نتیجه هستم .
روزهای بدی بود و فاصله زیادی بین من و خانواده افتاده بود . عملا همدیگر را نمی دیدیم یعنی ترجیح میدادم نگاهم با نگاه بابا تلاقی نکند .
چند روز پیش از عید بالاخره کاری در یک کارخانه پیدا کردم که قطعات یخچال می ساخت و قرار شد بعد از تعطیلات مشغول به کار شوم . بابا خیلی خوشحال شد . همیشه از بیکار بودن من بدش می آمد .
اقامتمان در آن خانه مصادف بود با تولد کیامهر اولین نوه پدرم . اینجا اولین خانه ای بود که کیامهر بعد از بیمارستان وارد آن شد . خدا رحمت کند مادر بزرگم را . این همه پله را با چه زحمتی بالا آمد برای دیدن نتیجه پسری اش و وقتی رسید انقدر پادرد داشت و خسته بود که دیگر نفس نمی توانست بکشد .
هنوز هم که هنوزه روی نرده های بالکن خط هایی که مادرم با آن قد کیامهر را علامت زده هستند . سه ماهگی ٬ چهار ماهگی ٬ شش ماهگی و ....
از همین خانه بود که شال و کلاه کردیم و به خواستگاری مهربان رفتیم و میهمانی کوچک بعد از عقد محضری را هم توی همین خانه برگزار کردیم . آخرین باری که بابا بزرگ و مادربزرگم ناچار شدند پله های زیاد این ساختمان را بالا بیایند همان شب مراسم بعد از عقدمان بود .
با اتمام قرارداد مستاجر آپارتمان دیگری که خریده بودیم بعد از تقریبا یکسال دوباره اسباب کشی کردیم . این اسباب کشی های پی در پی برای مایی که سالها به یکجا نشینی خو کرده بودیم سخت بود ولی خوشحال بودیم که دوباره به اندیشه بر می گردیم . یکسال سخت زندگیمان به خوشی تمام شد و اوضاع مالی سامان گرفت و ما هم خوشحال بودیم . به هرحال دوستان و آشناهایمان همه آنجا بودند و از همه مهمتر به مهربان نزدیک تر می شدم .
من شدیدا درگیر مهیا
کردن مراسم عروسی بودم و دنبال خانه می گشتیم . پس انداز آنچنانی برایمان
نمانده بود و با آن پول کم فقط می توانستیم اجاره نشین آپارتمان هایی بشویم
که با رویاهایمان دنیایی فاصله داشتند و من شدیدا از اجاره نشینی متنفر
بودم . بابا خانه مارلیک را برای فروش
گذاشت ولی مشتری پیدا نشد و بالاخره تصمیم گرفتیم برویم آنجا ساکن بشویم و
بدون هیچ شرط و منت و پول پیش و کرایه ای شدیم مستاجر خوش نشین منزل حشمت
الله خان اسحاقی .
این آپارتمان خانه بخت ما هم شد . وسایل جدید و زیبای نوعروس را آوردیم . نونوار شد و زیبا و دوست داشتنی . از بخت بد درست همان موقع همسایه ها شروع کردند به مرمت ساختمان . دیوارهای راه پله ها را با کلنگ و تیشه ریختند پایین برای اینکه سرامیک کنند و باز هم حکایت همکاری نکردن همسایه باعث شد تا ماه ها اوضاع راه پله اسفناک باشد . انگار یک خانه نیمه ساخته باشد با دیوارهای گلی .
در همان وضعیت نابسامان میهمانی جهازبرون گرفتیم و مهربان را با لباس عروس از پله های کثیف و از کنار دیوارهای خاکی مشایعت کردم به داخل خانه . اقوام با دلسوزی به وضعیت ساختمان ما نگاه می کردند . اما چه اهمیت داشت ؟ وارد خانه که می شدی رنگ زندگی بود و بوی عشق . انقدر چیدمان توی خانه زیبا و دوست داشتنی بود که آن نابسامانی بیرون فراموشت می شد . و اینطور شد که از روز بیستم تیرماه سال ۸۷ تا به همین امروز یعنی نزدیک به شش سال است که ما ساکن این خانه هستیم . خانه ای که طی این سالها خیلی دوستش نداشتم اما خوب که فکر می کنم می بینم آدم باید خیلی ناسپاس و قدرناشناس باشد که این خانه را دوست نداشته باشد . مگر شما از یک خانه چه انتظاری دارید ؟ مگر این خانه چه باید می کرده که برای ما نکرده است ؟
من و مهربان توی این خانه بزرگ
شدیم . شاید بهترین و بی دغدغه ترین سالهای زندگی مشترکمان را اینجا سپری
کرده باشیم . سالهایی که بعدها احتمالا با حسرت به یادشان بیفتیم و دلمان
هوس تکرارشان را داشته باشد . با هم خندیدیم و با هم گریه کردیم و دعوا
کردیم و عشق ورزیدیم .
خیال کردیم . رویا ساختیم . فیلم دیدیم . برای آینده مان برنامه چیدیم .
خوردیم . خوابیدیم . عشقبازی کردیم . رقصیدیم . قهر کردیم . آشتی کردیم .
تحمل کردیم . ذوق کردیم . زن و شوهر شدیم . مادر و پدر شدیم .
اینجا یادآور خوشی با عزیزانی است که دیگر در کنارمان نیستند . من از تک تک اتاق ها و از گوشه گوشه اش و از دانه دانه دیوارهای این خانه خاطره دارم و اگر بخواهم منصف باشم باید بگویم که به آجر آجر این خانه احساس دین می کنم .
توی این خانه جوگیریات را ساختم و توی اتاق هایش برایتان نوشتم . توی این خانه با دوستانم مهمانی گرفتیم و خوشی کردیم و رفیق و صمیمی شدیم .
در همین خانه جوانه عشق و امید زندگی ام - مانی - رشد کرد و به
یکسالگی رسید . باید یادم بماند و بعدها که عکس بچگی اش را دید برایش
تعریف کنم که این خانه چه بود و چه ها که برای قوام زندگی ما نکرد .
آخرین دیدارمان با شیرزاد عزیز اینجا بود و شاید هنوز در و دیوار خانه صدای خنده های شیرین از ته دلش را یادشان باشد .
شاید هنوز پله های خانه ما نفس نفس زدن های مادر بزرگ و پدر بزرگ توی گوششان مانده باشد .
یادش به خیر مهربان باردار بود و ماهواره قطع شده بود . آقا ولی یکی از رفقایش را آورد تا دوباره تنظیمش کند و جلوی همین در چوبی به نفس نفس افتاد و به اصرار ما به بیمارستان رفت و چند ماه بعد به رحمت خدا رفت .
و آخرین دیدارم با بابا که بغضم می گیرد وقتی یادش می افتم و کلمات جلوی چشمم خیس می شوند و سر می خورند . وقتی آن شب خداحافظی کردیم و مثل همیشه صورتش را بوسیدم و در را پشت سرش بستم و دیگر این چارچوب افتخار دیدن دوباره قامت مردانه اش را پیدا نکرد و همیشه حسرت می خورم که ای کاش دست و پایش را هم می بوسیدم آن شب .
اتاق مانی قبل تر ها اتاق بابایم بود . شاید دیوارهایش هنوز
صدای مردانه او را یادشان باشد که بلند بلند حافظ می خواند و می گفت :
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما
آه که من چقدر از این خانه خاطره دارم و حالا که فکر می کنم چقدر از ندیدن دوباره اش اندوهگین خواهم شد .
بعد از فوت بابا زندگی ام انگار
دو پاره شده است . نه می خواستم و نه می توانستم از مادرم دور باشم . مامان
ناهید زنی مستقل است . زنی که نمی تواند یکجا بنشیند و دست روی دست بگذارد
. تمام عمرش وقف پدرم شده است . بابا تمام معنی و مفهوم زندگی او بود .
تفریح و سرگرمی دیگری هم در زندگی نداشت جز اینکه پدرم را ضبط و ربط کند و
با
رفتن او به یکباره انگار زندگی شده خوره و به جانش افتاده . نه حاضر است
بیاید با ما زندگی کند و نه می شود مدام آوار بشویم روی تنهایی هایش . تنها
راه حل این بود که نزدیک خانه مادرم خانه بگیریم . این شد که بعد از
اینهمه سال خوش نشینی و مفت خوردن و خوابیدن ناچار شدیم تن به اجاره نشینی
بدهیم و خانه ای رهن کردیم در نزدیکی خانه مادرم . یکجورهایی با یک تیر دو
نشان زدیم . مهربان هم از تنهایی در آمد چون با خواهرش یک ساختمان دو طبقه
دربست گرفتیم . اینطوری خیالم از بابت مهربان و مانی هم راحت تر است .
خانه جدیدمان خیلی باصفاست . گل دارد . بوته توت فرنگی دارد. گل یاس و درخت شاتوت هم همینطور . با اینکه دل کندن از خانه خاطرات سخت است اما دلم روشن است و خوشحالم که از آپارتمان نشینی فرار می کنیم و به خانه ای می رویم که حیاط دارد . نه به بزرگی حیاط خانه بچگی هایم اما همین حیاط کوچک هم در این زمانه غنیمت است . خوشحالم که شبهای تابستان می توانیم برویم پشت بامش جا بیندازیم و بخوابیم و مانی را محکم بغل کنم و ستاره ها را نشانش بدهم و برایش خاطرات کودکیم را بگویم . خاطره شهاب سنگهای مستجاب الدعوه شبهای کویر سمنان و ستاره های دنباله دار بهارخواب خانه مادربزرگ را ...
خوشحالم که مانی در خانه ای بزرگ می شود که درخت و گل دارد . می تواند هرچه دلش می خواهد بالا و پایین بپرد و جیغ بکشد بدون ترس از اعتراض همسایه بالا و پایین و روبرو . می تواند توی حیاط سه چرخه بازی یاد بگیرد . بادبادک هوا کردن را نشانش بدهم و یک استخر پلاستیکی برایش خواهم خرید و گرمای ظهر تابستان را با آب تنی برایش محشر خواهم کرد .
دوست دارم همانطور که خودم در خانه ای با حیاطی بزرگ و رویایی بزرگ شده ام مانی را هم همانطور رویایی بزرگ کنم .
+ ظرف یکی دو روز آینده اسباب کشی خواهیم کرد . شمارش معکوس هم برای همین تعطیلی موقت بود. متاسفانه در خانه جدید اینترنت نداریم و نمی دانم چند روز طول می کشد که بتوانم دوباره خدمتتان برسم . شاید یکی دو روز شاید یکی دو هفته یا شاید هم بیشتر . نمی دانم ...
به امید خدا کامنتهای بی جواب پست قبل را هم امشب پاسخ خواهم داد .
ممکن است برای تغییر دکوراسیون جوگیریات چند روزی دسترسی به آن مقدور نباشد .
ممنونم که مثل همیشه صبور هستید و همراه .
نمی دانید چقدر کامنتهای پست قبل خوشحالم کرد .
دوستتون دارم .
منتظر می مونیم
سلام .
باز هم پستی که سرشار بود از بوی زندگی ...از لبخند و اشک ...
امیدوارم که خاطرات خوبتان همیشه و هر کجا که هستید بیشتر و بیشتر باشد ...و در کنار عزیزانتان و مامان ناهید مهربان روزهای خوبی رو پیش رو داشته باشید .
منزل جدید هم مبارکتان باشد ...و الهی که به سلامتی و شادی و خوشی روزگار بگذرانید.
و اینکه شما بی شک فرزند صالح اسحاقی بزرگوار هستید که سرشار از عشق و مهربانی و ساده گی و صفا هستید ...
مانی عزیز روزی به همین زودیها به شما افتخار خواهد کرد.
امیدوارم خونه جدید براتون پر از شادی و خوشی داشته باشه ...
اول از همه خونه جدید مبارک.ایشالا براتون خیر وبرکت فراوان داشته باشه وهر روز خبرهای خوب وخوشحال کننده بشنوید.
خدا پدرتون رو رحمت کنه وخوش به حال مادرتون که همچین پسر وعروس قدردانی داره.
آقای اسحاقی در هر موردی اگر من یه گوشه می ایستادم ونهایتا یه نیمچه نظری میذاشتم.در مورد جام جهانی نمیتونم حرفی نزنم.هر بازی ای در زمینه جام جهانی باشه من به شدت پایه ام.چون عاشق فوتبالم.اگر یادتون باشه تو لحظات ماندگار زندگی هم گفته بودم اینو :))))
این همه مهر و عشقی که شما دارید کاهگل را طلا می کند به خدا. خانه ی جدیدتان مبارکا باشد و امیدارم با مهربان نازنین و مانی قشنگم قشنگ ترین خاطرات زندگیتان را بسازید.
تو انقدر با احساس مینویسی که زبون آدم رو میبندی... اون از پستت برای سالی این هم از این پست برای خونه... شاید دروغ نگفته باشم اگر بگم حس نوشته ات من رو آورد به خونه شما... دلگیرم که دارید از خونه پر خاطرتون جدا میشید اما از طرفی خوشحالم... خوشحالم چون الان برای نزدیکی به مامان ناهید دارید نقل مکان میکنید. خوشحالم چون الان برای مانی خونه رویایی میسازید. خوشحالم که مانی هم مثل بچگی های ما میتونه حیاط رو تجربه کنه... خوشحالم که میتونه بی دغدغه بدوه... خداکنه که خونه جدیدتون باز هم خاطرات خوب و دلنشین بسازه و همیشه ذوق کنید از این جابجایی...


امیدوارم همه چیز به خیر و خوشی جلو بره و هر کمکی ازم برمیومد خبرم کنید.
منتظر و چشم به راه میمونم تا باز هم چراغ جوگیریات روشن بشه و باز هم صدای خوشی هامون اینجا بپیچه. مراقب همدیگه باشید...
انشالا این تغییر براتون سراغاز اتفاقهای خیلی خوب باشه از خوشحالیت خوشحالم چقدر خوبه که مهربان کنار خواهرشه و تو به مادر نزدیکتری هرجا که هستید تنتون سالم باشه و لباتون خندون واقعا چه اهمیتی داره پله های زیاد و دیوارهای نیمه ساز وقتی اون بالا کلی عشق انتظارت رو میکشد خدا حفظتون کنه برای هم
یاد بچگی هام افتادم
....کار خیلی خوبی کردید اینجور مامان ناهید هم از تنهایی درمیاد.امیدوارم که اسباب کشی به سلامتی تموم بشه بازم بیاید اینجا نویسید از خونه جدید و خاطرات خوش جدید...
مهم خانه دلت است که بزرگ است و ویلایی برادر، امیدورام چراغش همیشه روشن و پرنور باشد.
ایشالا در و دیوار خونه جدید فقط و فقط شاهد خنده ها و خوشیهاتون باشن
به یاد کسى بودن قشنگ ترین هدیه اى که نیاز به بسته بندى ندارد !




بابک عزیزم الهی که هرقدمی برمیداری مملو از برکات الهی باشه و فرشته های خوب و نازنین راه و مسیرت رو هموار کنن ....اینجا همیشه جات سبز خواهد بود تا انشاالله بابرگشت دوباره ات بلاگستان رو رونق بدی مهربونم...
اغلب فکر میکنیم اینکه یاد کسی هستیم
و با خاطره ی کسی زندگی می کنیم ، منتی است بر گردن او
غافل از اینکه اگر یاد کسی هستیم
این هنر اوست ، نه هنر ما . . .
خدارو شکر که منظورتون از «بدرود خانهی نازنین»، خداحافظی با جوگیریات نبود. یعنی تا وقتی برسم به آخر پست و بفهمم این بدرود واسه کدوم خونهست نصف عمر شدم! الهی که بهترین روزهای زندگیتون رو توی خونهی جدید تجربه کنید در کنار عزیزانتون.
خانه های قدیمی همیشه یک بار سنگین عاطفی دارند و جاذبه ای وصف ناپذیر مخصوصاً برای آنها که درآنجا بزرگ شده اند وزندگی کرده اند . اما شرایط زمانه هرروز تغییر می کند و آدمی مجبور می شود برای آنها که هستند از آنها که رفتند و خاطرات شیرینش دور شود . خوشحالم که از شرایط خانه جدید خوشحالید و همین طور برای مانی عزیز که میتواند کودکی های شیرین پدرش را از نزدیک تجربه کند . چیزی که این روزها برای کمتر بچه هایی ممکن می شود .
راستی در دکوراسیون جدید کتابخانه هم دارید ؟
سلام ... خونه جدید مبارک ...
من واقعا ترسیدم که میخواید این وبلاگ رو تعطیل کنید. ولی خب خدا رو شکر حدسم اشتباه بود.
امیدوارم خونه جدید هم براتون شادی و خاطرات خوب رو به ارمغان بیاره.
لامصصب، عنوان پست رو خوندم ، گفتم بع جوگیریات تموم شد...اما پایان پست رسیدم و خیااااالم راحت شد...انشالله خونه جدید پر باشه از خوشی مخصوصن واسه مانی جوون...
منزل نو مبارک همشهری
چرا من با این پست اینقدر گریه کردم؟!!
دل من گرفته یا قلم تو اینقدر سحرانگیزه جناب اسحاقی؟!!!
وای ممنون از این پست مفصل و شیرین...
مخصوصا که با خوندن کامنت تیراژه اگه یک درصد شک داشتم هم برطرف شد!"تیراژه جان ما قلبمون ضعیفه ها"
خبر از این بهتر و هیجان انگیز تر که قرار نیست این مکان محترم و دوست داشتنی بسته بشه ولی خدا وکیلی این چند روزه خوب تو دل مارو خالی کردین
خب امیدوارم خونه جدید براتون صدها و هزاران خاطره شیرین و به یادماندنی رقم بزنه و مانی عزیزم بهترین لحظات کودکی رو در حیاط کوچک و دوست داشتنی این خونه تجربه کنه
مبارک باشه خونه نو
انشالله شادترین و زیباترین روزهای زندگی تون رو توو خونه جدید داشته باشین..
خانه ات آباد بابک اسحاقی. خانهء دلت آبادتر
چقدر خوب است که خانه ات حیاط دارد. عالی است.
امیدوارم خدا قسمت کند و به زودی خانهء خودت را بخری. به امید خدا
یک ساله شدنت مانی ات مبارک باشد و انشاءالله که سالهای دراز در کنار مهربان عزیزم و مانی دوست داشتنی از زندگی لذت ببرید.
من فکر کردم تولد مانی ۳ خرداد است. الآن به امید دیدن عکسهایش به وبلاگش رفتم ( حتی گفتن کلمهء وبلاگ مانی دل آدم را آب میکند :****) و دیدم ۱۳ خرداد است. پس لطفا تبریکم را توی این شلوغی اثاث کشی گم و گور نکن و به موقع بده اش به مانی گلم
سلام
چقد زیبا نوشتی
گریه ام گرفت
ایشالا به خوشی و سلامتی
تیترتون رو که دیدم دادم در آمد که ای وای من هر وبلاگ خوبی که پیدا میکنم و شروع به خوندن میکنم،چند روز بعد تعطیل میشه،که همسرم گفت پس دیگه وبلاگ نخون!
حالا که پست رو خوندم دیدم نه بابا منظورتون خونه ی واقعی بوده نه مجازی
اول اومدم اخرشو خوندم خیالم که راحت شد رفتم سراغ خاطره های قشنگتون
خونه عوض کردن سخته... ولی گاهی ناگزیره.
منم تو خونه بزرگی قد کشیدم که با اجر اجرش خاطره دارم... هنوزم همین جام... یعنی تازگیا برگشتم کاش بیشتر قدر این خونه و این روزا بفهمم!!!
روزهای پیش روتون خوش و خوم
تک تک کلماتش زندگی بود. خالی میشود جای نوشته هایتان در لحظه هامان که بدجور کلافه میکند آقای اسحاقی
چه پست قشنگی
خونۀ نو با صفا مبارک شما و مهربان و مانی کوچولو
و همچنین مامان ناهید عزیز که بیشتر در جوار هم خواهید بود.
امیدوارم ناب ترین و شادترین لحظات رو در این خونه تجربه کنید.
روح آقای اسحاقی شاد.همیشه برای مادربزرگم و ایشون مشترکآ فاتحه می خونم ,بس که هر دو بهشتی اند.یعنی بدون فکر قبلی تصویر ایشون میاد و خیلی جالبه برام این موضوع.
خوب و خوش و سلامت باشید و از خونۀ جدید لذت ببرید.
منتظر بازگشتتون خواهیم ماند تغییر سرآغاز فصل جدیدی است امیدوارم برای شما فصل بهار و پر از شکوفه شادی باشد
سلام .
آقا بابک مبارک باشه،
انشااله به خوشی و سلامتی.
هرچند این جمله خیلی تکراریه ولی واقعا خداروشکر هنوز کسانی مثل شما هستند که به همه چی احساس دارند به خونه به ماشینی که سوار میشن ... خیلی خوبی شما خیلی
انشالا روزهایی پر از عشق و آرامش و سلامتی و صفا و شادی و مهمونی های دوستانه و جشن و خلاصه همه ی چیزای خوب داشته باشین توی خونه ی جدید...
خونه ی حیاط دار خیلی خوبه باصفاس اصلا... از این جهت خیلی خوش به حال مانی شده ... انشالا سلامت باشه و زیر سایه شما و مهربان جان رشد کنه و قد بکشه و شادی کنه توی این خونه...
خداوند سایه ی مامان ناهیدو روی سرتون نگه داره و روح پدتون شاد باشه...
این روز ها بارها یاد بابا می اوفتم و گریه می کنم ، تنها چیزی که ارومم میکنه اینکه هنوز مامان و بابک و مریم رو دارم ...اگه شما نبودید من چی تو زندگی داشتم بعد از رفتن بابا ....
وااای آقای جوگیریات واقعن سر صبح شوک بهم وارد کردی یعنی عنوان رو که خوندم واقعن قلبم درد گرفت (واقعی واقعی) فک کردم بعد از دکتر بابک نوبت بابک جوگیریات هست که ننویسه
آیکون نفس راحت کشیدن
بابک جان..امیدوارم نقل مکان به خانه جدید برای تو و مهربان و مانی پُر باشه از روزهای خوب و خوش و بیادماندنی !.....فکرمیکنم کار بجایی کردید که در این شرایط هم کنار مامان ناهید عزیز هستید و هم خودتان در منزل جدید و متفاوت، تغییر روحیه و آب و هوا خواهیدداد..!
....پس منتظر اولین پست جوگیریات با دکوراسیون جدید و تقریبا همزمان با یکسالگی مانی عزیز و نازنین هستیم...
با توجه به اینکه گفتی از اجاره نشینی بیزاری..آرزو میکنم بزودی شاهد اثاث کشی به منزل خودت باشیم و اینبار پستی بخوانیم با عنوان "بدرود خانه اجاره ای "
مطمئنم که جزو اولین کارهای ورود به منزل جدیدت..وصل نت هست..
پیشاپیش هم ...خدا قووووت ...
سلام
ایشاله به سلامتی و با دل خوش وارد این خونه جدید بشید و از زندگی زیباتون لذت ببرید.
این حس دل کندن از یک خانه و رفتن به خانه دیگر رو خوب درک می کنم و می فهمم.
امیدورام روزهای خیلی خیلی خیلی خوبی رو تو خونه جدیدتون تجربه کنید. منم خیلی دلم می خواد اگه یه روزی بچه داشتم، بتونم بچه ام رو تو خونه حیاط دار بزرگ کنم... خیلی خوبه... مکانی که بچه توش بزرگ میشه خیلی تو روحیه اش تأثیر داره...
منتظریم و دوستت می داریم بسیار
امیدوارم که روزهای خوشی رو تو خونه جدید در پیش داشته باشید:
سلام.
انشاالله این خونه ی جدید هم براتون پر از خاطره های خوب وخوش باشه.
راستی آیا من اول شده استمی؟
کودکی های دختر من هم توی خانه ای روستایی با حیاطی 1000متری گذشت و حالا برای مدرسه رفتنش آمدیم به آپارتمانی 80 متری،مثل ماهی های آکواریوم همش به شیشه ها چسبیده و ازم می پرسه کی مدرسه ها تموم میشه ؟کی یه خونه ی حیاط دار میگیریم؟انگار نه انگار که من این همه تلاش کردم تا اونو با تکنولوژی آشنا کنم و به اصطلاح شهری ،هنوز وقتی صبح ها سر حال پا میشه برام تعریف میکنه که خواب خونمونو دیده! ایام به کام
اشکمو درآوردی دیوونه...
ایشالا خونه ی جدید برات پر باشه از عشق و خنده و رقص و امید...
یه پست سرشار از زندگی، پر از عشق و امید و غم و شادی در کنار هم
امیدوارم هرجا که هستین دلتون خوش باشه و در کنار هم سالم و شاد باشین
هرجا هستید خوش و خرم باشید درکنار مانی جوجو
منزل جدید خیلیییی مبارک باشه ایشالا واقعن صاحبش بشید و بهترین دوران خوشی رو توش بگذرونید
منتظر برگشتنون میمونیم
امیدوارم زیاد طول نکشه
نوشتتون منو به یاد خونه عموی مرحومم انداخت. گفته بودم هم محل شما هستن. شهرک اندیشه کوچه سوم شرقی(شرقی یا غربیش رو مطمئن نیستم) یه خونه بزرگ با یه حیاط هزار متری پر درخت و مرغ و خروس. که بعدها وقتی بخشی از زمینشون رو فروختن از تو حیاطش یه کوچه دراوردن و وقتی من از پنجره پذیرایی به حیاط نگاه کردم احساس کردم چقدر دیوارهای نزدیک حیاط قلبم رو فشار میده.
زندگی تو خونه مستقل با حیاط سرسبز نعمتیه که تو این دوره نصیب هرکسی نمیشه. تو خونه جدید شاد باشید.
به سلامتی و مبارکی
منتظر شروع دوباره تون هستیم
ایشااله به سلامتی و دل خوش
اگه اونجا بودم قطعا برای اسباب کشی کمک میکردم
خوشحالم که از خونه ی جدیدتون راضی هستین ؛ خوشحالم که گل داره و خوشگله ... امیدوارم وقتی برگشتین بازم از شادی بنویسین و عکس خونه ی جدیدتون رو برامون بذارین
مبارکتون باشه ..
الهی که بهترینها براتون رقم بخوره در این منزل جدید ..
و امیدوارم آجر به آجر خونه جدید براتون خاطره ساز بشه ..
انشالله که تو این خونه جدید هم اتفاقهای خوب و خوش لینده رو خواهید داشت و زندگیی سرشار از خوبی و خوشبختی
مانی خان هم بزرگ میشه توش و از حیاطش و خونه کلی لذت میبره
خوبی و لذت و دوست داشتن رو صاحبان خانه بوجود میارن نه آجرها و ساختمان
شما هم که خداروشکر سرشاز از عشق و خوبی هستید و انشالله خواهید بود
روزهای خوبی براتون آرزومیکنم