ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سرما خوردگی توی تابستان ضد حال بدیست
بی سواد مآبانه یک مشت قرص بالا می اندازم و سعی می کنم با یک لیوان آب خنک فرو بدهم
زیر باد کولر دراز می کشم و یک پتوی مسافرتی می کشم روی خودم
هم خر را می خواهم هم خرما را
هم انقدر گرمایی هستم که روشن بودن کولر را فرض لایتغیر تابستان می دانم
نه انقدر احوالم ردیف است که بدون پتو بخوابم
لذت رخوتناک نشئگی قرص ها آرام آرام می دود زیر پوستم و چشمهایم به سمت سنگینی می روند که تلفنم زنگ می خورد و کیامهر پشت خط می پرسد : دایی ! امروز نمی ریم استخر ؟
بابا وقتی بود هر هفته می رفت دنبال کیامهر و او را می برد استخر
و حالا من باید اینکار را بکنم
درست مثل ختم و عروسی هایی که باید به جای او بروم
می گویم : دایی جون . حالم خوب نیست . شب هم مهمون داریم . یه روز دیگه می برمت
و کیامهر می گوید : دایی ! امروز سه شنبه است ها
و سه شنبه همانروزی بود که بابا مرد .
مایو و حوله را بر می دارم و توی ساک می گذارم . مهربان لیست خرید می دهد و سفارش می کند که زود برگردم که مهمان داریم .
کیامهر را از خانه مادر بزرگش برداشته ام و مایو ندارد . بلیط خریده ایم و دم در بوفه منتظریم تا برایش مایو بخریم . خوب دندان مرا شمرده است . نقطه ضعفهایم را دقیق می شناسد . توی اسjخر مدام از بابا می گوید : بابا بزرگ همیشه خودش لباس تنم می کرد . بابا بزرگ همیشه برایم خوراکی می خرید . بابا بزرگ اصلا منو ول نمی کرد بره سونا و ...
ده دقیقه بیست دقیقه نیم ساعت . هرچه می نشینیم صاحب بوفه نمی آید . حالم خوش نیست . دست کیامهر را می گیرم و بلیط ها را پس می دهم و پولم را پس می گیرم . کیامهر غر می زند . می نشینیم توی ماشین . از پنجره به بیرون نگاه می کند و بغض دارد . می گوید : دایی بیشتر می موندیم . شاید میومد . و من هم می گویم :دایی حالم خوب نیست . مهمون داریم ایشالا یه روز دیگه و بعد یادم می افتد که اگر بابا بود هیچ وقت نمی گذاشت لبخند صورت سوگلی نوه هایش اخمی بشود . طاقت نمی آورم . می رویم توی پاساژ و برایش هم مایو می خرم هم عینک شنا .
در پوستش نمی گنجد و مدام مجیز می گوید و دلبری می کند .
توی استخر وقتی پا دوچرخه یادش می دهم انقدر ذوق می کند که نگو . خوشحال است که مثل آدم بزرگ ها آمده در قسمت عمیق . دست می اندازد دور گردنم و مرا می بوسد و می گوید : دایی ! تو کم کم داری از بابا بزرگ هم مهربون تر میشی . مرسی که منو دوباره آوردی . اگه بر نمی گشتیم روزم خیلی خراب می شد .
+ عکس مال امروز نیست .
چ مهربون:)
خدابیامرزتشون:(
خوشحال کردن بچه ها یه حس نابی میده به آدم...وقتی اونا تورو قهرمان تصور میکنن و تو حس کوه بودن تکیه گاه بودن بهت دست میده...خیلی خوب کاری کردی که خوشی بچه رو خراب نکردی....جای بابا بزرگش خالیه همیشه
چقددددددددد این پست عالی بود آقا بابک

اینجا شد عییییییییییییین گذشته
خیلی چسبید خوندن این پست
خدا رحمت کنه پدرتون رو
روحشون شاد باشه الهی
میدونستم برمیگردید و نمیذارید کیامهر بغض کرده باقی بمونه!
به به چه دایی مهربونی
ما که هیچ وقت از این مهربونی ها از دایی هامون ندیدیم
هرچند بدون این کارها هم برامون عزیزن
الهی خدا حفظتون کنه و روح اون بزرگوار هم شاد و همواره دعای خیرش بدرقه ی راهتون باشه.
کاش منم ازاین داییا داشتم....خداییش خیلی لذتبخشه...امیدوارم کیامهرعزیز بعدها که بزرگترشد قدرتونو بدونه
چه خوبه که دوباره می نویسید
من هم دایی جوون داشتم . میدونم چه حالی میده . الان شما قهرمان این بچه ای . آفرین به همتت . خدا رحمت کنه پدرتون رو و شما زنده و سلامت باشین و خیرتون به خانوادتون برسه آقای مهربون . گل پسر خوشگل خودتم به زودی ببری استخر ان شا...
خدا رحمت کنه پدرتون رو. خیلی یادش میکنم.
این پست یه عالمه بغض آورد
توی گلوم.......خدا رحمت
کنه پدرعزیزتون رو.......
بعضــی جاهای خالی
تاقیامت باهیــــــــچ
عبارتی پرنمیشود
یاحق...
چه خوبه که اینهمه خاطرات شیرین از خودت بجا بگذاری و بری...
همه این سعادت رو پیدا نمیکنن...یادشون گرامی...
الهی که هیچ وقت جای خودت و مهربانی ات برای هیچ کس خالی نباشد..و همیشه در کنار مانی و مهربان عزیزم سلامت باشی.
یاد استاد اسحاقی نازنین گرامی.
من وقتی بچه ها ازم تعریف میکنن بیشتر به مذاقم خوش میاد ..نمیدونم چرا
امروز وقتی یکی از پسر بچه های شیطون کلاس که بیشتر از همه دعواش میکنم بهم گفت خانم شما خیلی خوبین انگار دنیا رو بهم دادن
روح پدر بزرگوارتون شاد...
ای ول داییی مهربوننن

عکس دلنشینیه سرشار از نوستالژی

مطمئنا بهترین حس برا کیامهر
داییها بهترین موجودات رو زمینن تجربه شو دارم که میگم
بازگشتتون مبارک
چه خوب
این نظر تلفیقی از دوتا حکایت آخر بود
من فقط یک بار باداییم رفتم سرعین توی راه تصادف کردیم و ساعت ها منتظر تا پلیس بیاد!
کوفتمان شد دقیقا
کی؟ حدود 30 سال پیش که من 7-6 ساله بودم
وقتی یک وبلاگ باحال پیدامیکنم و غرقش می شوم زود برمیگردم تاریخ آخرین پستش را می بینم تا هری دلم پایین نریزد که طرف سه سال پیش این مطلب را ثبت کرده باشد و بعد رفته باشد ددر
عالی بود
شور و شوق زندگی موج می زند اینجا
خدا پدر بزرگوارتان را رحمت کند
همیشه بهترین دایی دنیا بمانید
عجب عکسی
خنکم شد با دیدنش
خوش به حال کیامهر
خدا پدرتون رو رحمت کنه