مغازه اولی یک بقالی است و بعد یک میوه فروشی کوچک و بعدی یک ساندویچی که بیشتر فلافل می فروشد و بعدی یک بقالی دیگر و مغازه بعدی هم یک قصابی و بعدی یک خشکشویی و آخری یک نانوایی دو منظوره است . هم سنگک دارد هم بربری و گاهی که حوصله داشته باشد نان شیرمال هم پخت می کند .
معمولا مردم خرید های عمده شان را از فروشگاه های بزرگ می خرند که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا می شود ولی برای خریدهای جزئی و فوری یک همچین مغازه هایی در کنار این مجتمع شلوغ لازم است . اینکه وقتی مهمانی رسید بپرند یک کیلو گوشت و مرغ بخرند یا وقتی حوصله شام پختن نداشتند و دلشان ضعف رفته بود ساندویچی سق بزنند و یا سر صبحی پنیر و مربایی بخرند و آخر شبی اگر سیگار کم آوردند به مشکل بر نخورند .
پیرمرد صاحب خشکشویی آدم خسته ای است . خسته یعنی از این آدم هایی که نه حوصله خودشان را دارند نه دیگران را . آدم هایی که رغبت نمی کنی به مغازه شان پا بگذاری .
بارانی را می گذارم روی پیشخوان مغازه . پشت میز اتو ایستاده و بی حوصله نگاهم می کند .
سلام می کنم . سری تکان می دهد .
بعد هم انگار مزاحم کارش شده باشم با بی میلی به سمت من می آید و بارانی را بر می دارد و می اندازد توی سبد بزرگ لباس های کثیف و می گوید : دوشنبه حاضر میشه و بر می گردد پشت میز اتو و به کارش ادامه می دهد .
متعجب نگاهش می کنم . سر بر می گرداند و به حالت سوالی سرش را تکان می دهد ؟
می پرسم : قبض نمیدین ؟
می گوید : قبضمون تموم شده
با خنده می گویم : آخه شما حتی اسم منو نپرسیدی
همانطور که مشغول است حتی سرش را بر نمی گرداند و خیلی خونسرد می گوید : گم نمیشه نترس
دوشنبه فرا می رسد . با دیدن من می پرسد : چی داشتی ؟
می گویم : بارونی
با میله بلندی که سرش دو شاخه فلزی دارد از بین ردیف لباس های شسته و اتو شده آویزان از میله نزدیک به سقف مغازه یک بارانی مخملی بیرون می آورد و نشانم می دهد و می گوید : اینه ؟
- نه مشکی بود
و بعد بارانی مرا بیرون می کشد . بدون کاور و بدون چوب لباسی همانطور مثل خشکشویی های بیست سال پیش می گذارد لای صفحه نیازمندی های همشهری و با شلختگی دو تا منگنه هم بالا و پایینش می زند و می گوید : بفرما
حالا بعد از تقریبا یکسال از آن ماجرا توی مغازه بقالی دارم برای کیامهر و رادین که خانه مادرم هستند چیپس و پفک می خرم . چشمم می خورد به بارانی تنم که قطرات گل رویش خودنمایی می کنند . موقع حساب و کتاب از صاحب بقالی می پرسم : این خشکشویی بغلی هنوز هست ؟ می خندد و می گوید : هست ولی بهش لباس نده . گم می کنه
همینطور با خنده از مغازه بیرون می روم و از کنار قصابی رد می شوم و چشمم می خورد به پیرمرد صاحب خشکشویی . نمی دانم چرا ولی بی هوا وارد مغازه می شوم و سلام می کنم . همانطور خسته و بی حوصله جواب سلام می دهد . یاد حرف صاحب بقالی می افتم و خنده ام می گیرد و می گویم : ببخشید ! اشتباه شد .
همینکه خواستم بیرون بیایم با صدای بلند می پرسد : چی شده ؟ بهت گفتن گمش می کنم ؟
می خندم و می گویم : بله
می آید پشت پیشخوان و لبخند می زند .
بارانی را در می آورم و می گذارم روی پیشخوان مغازه
یک تکه کاغذ که رویش بزرگ نوشته اسحاقی به گوشه آستر بارانی منگنه می کند و بارانی را شوت می کند توی سبد بزرگ لباس های شسته نشده و دسته قبض مچاله اش را بیرون می آورد و اسمم را می نویسد ومی گوید : اون مال قبلنا بود پسر جون . همین چند وقت پیش 700 هزار تومن توئون ( تاوان ) یک کت دادم . دیگه گمش نمی کنم .
و بعد با بی حوصلگی قبض را از ته قبض جدا می کند و به دستم می دهد و می گوید : دوشنبه حاضر میشه
و همانطور که به سمت میز اتو بر می گردد بلند می گوید :
قبضت رو حتما بیار . گمش کنی کارت ملی هم قبول نمی کنیم ...
سلام
مطالبتون پرمحتواست،لذت بردم.
خوشحال میشم به من هم سر بزنید و تبادل لینک داشته باشیم و من رو هم از نظرات و پیشنهادات خودتون بهره مند کنید.
درضمن ما داریم یه سری کلاس با حضور اساتید مجرب برگزار میکنیم که شماهم میتونید با نظراتتون مارو در برگزاری بهتر این کلاسها یاری کنید.ممنون. منتظر نظراتتون هستم
ممنون که متوجه پر محتوا شدن وبلاگم شدید
کلاس های شما هم خیلی پر محتواست
چقدر دلم گرفت اون لحظه ای که خودش گفت "چی شده ؟ بهت گفتن گمش می کنم ؟".
بازم مثل همیشه خاطراتتون رو کامل وبا جزئیات یادتون بود
دل منم گرفت که اون پیرمرد رو فراموش کنی...خوب شد که اینکارو نکردی....راستی چرا بعضیها حوصله خودشونم ندارن؟
عجب
الان دوست دارم بگم تو روح اونی که باعث شد پیرمرد بیچاره توئون بده!!
خودش که گم نکرده٬ یحتمل یکی سواستفاده کرده!
خوب کردین پالتو رو بهش سپردین!
بنده خدا فکر کرده الان هم مثل قدیمه که مردم کار درست باشن و محیط کوچیک باشه با آدمهای بومی.
اینجا غافل بشی سرمه رو از روی چشم میزنن.
خیلی خوب شد که بهش پالتوتون رو دادین پیش میاد دیگه برای هرکسی