هر وقت صحبت از شوخی های بیجا می شد ، بابا خاطره ای تعریف می کرد از قدیمها و همیشه با گفتن این خاطره حسابی هیجان زده و متاثر می شد .
اوایل انقلاب بابا معاون مدرسه ای ابتدایی بوده است . هنوز نیروهای انتظامی و کمیته شکل نگرفته بوده و به خاطر شرایط آنروز یک قبضه تفنگ ژ-3 در دفتر مدرسه نگهداری می کرده اند . بابا می گفت : یکروز توی دفتر نشسته بودیم و من داشتم با تفنگ ور می رفتم . یکی از همکارهای او هم توی دفتر نشسته بوده است .
بابا روی حساب آشنایی نداشتن همکارش تفنگ را به سمت او نشانه می رود . ولی خشاب را آرام بیرون می آورد تا گلوله توی تفنگ نباشد . مگسک را به سمت پیشانی دوستش هدف می گیرد و خیلی جدی می گوید : همین الان مخت رو می ریزم روی زمین و دستش را می گذارد روی ماشه .
همکار بابا که گویا سپاه دانشی بوده و سربازی نرفته بوده ترس برش می دارد و فکر می کند که بابا واقعا قصد کشتن او را دارد . بابا می گفت : با اینکه می خواستم ماشه را بچکانم و او را حسابی بترسانم اما انقدر ترسیده بود و التماس می کرد که یک لحظه دلم به حالش سوخت و بی خیال شدم . بعد هم راه می افتند توی حیاط مدرسه و همینطور که مشغول راه رفتن بوده اند پدرم دستش می رود روی ماشه و یک تیر هوایی اشتباهی شلیک می شود . بابا می گفت : انگار یک سطل آب سرد روی سرش ریخته باشند پاهایش سست می شود و از ترس روی زمین می افتد . ترس نه به خاطر شلیک گلوله فقط به خاطر اینکه با درآوردن خشاب فکر می کرده تفنگ خالیست ولی غافل از اینکه موقع کشیدن گلنگدن یک گلوله داخل لوله تفنگ می ماند و پدرم از این موضوع خبر نداشته است .
همکار بابا که حال خرابش را می بیند برایش آب قند می آورد و علت را جویا می شود و بابا برایش تعرف می کند که توی دفتر به قصد شوخی می خواسته واقعا به او شلیک کند ولی نمی دانسته که گلوله توی تفنگ هست .
بابا هر وقت به این جای داستان می رسید می گفت : اگر من شلیک کرده بودم بدون شک او می مرد . عذاب وجدان و درد روحی قتل به کنار ، با آن جملات خصمانه ای که من توی دفتر به او گفته بودم چطور باید ثابت می کردم که قصدم شوخی بوده و قتل غیر عمدی است ؟ و بعد هم می گفت : با هرکس نباید شوخی کرد و بعضی شوخی ها اصلا شوخی نیستند .
شاید شما هم مشابه این داستان را شنیده باشید . آنروزها که همه به اسلحه دسترسی داشتند خیلی ها به خاطر این اشتباهات و ندانم کاری ها کشته شدند . در دوره خدمت سربازی هم یکی از اصول اولیه اینست که شوخی با اسلحه گناه بزرگیست و به هیچ دلیلی نباید تفنگ را به سمت همرزمان خود بگیرید .
خواستم خدمتتان یادآوری کنم که مواظب شوخی هایتان باشید . خیلی از شوخی ها همینطور الکی و شوخی شوخی جدی شده اند و عواقب بدی به همراه داشته اند .
Besiar aaliii ... Kheili kheili ghashang va khub goftin ... Harfe dele man bud ... Bazi harfha shukhi nadare ... Shukhi ash ham zeshte ... Merci ...
درسته.ممنون از توصیه های مفیدتون.
به قوا اینجایی ها من اسپیچ لس ام و واقعاً نمیدونم چی بگم.
اما عجب ماجرایی
وای! چه وحشتناک! دقیقا چون می دونستم یه گلوله تو تفنگ می مونه با یه استرسی خوندم پست رو! چه خوب شده که پدرتون شلیک نکرده وگرنه چقدر سخت می شد زندگی بعدش...
من همین هفته شوخی شوخی نزدیک بود ت برف بازی دوستم رو کور کنم. شبش خوابم نمیبرد
چه خاطره ای.. مو به تن سیخ کن
داستان تکان دهنده ای بود
بعله باید مواظب باشیم
:گل
وای من الان از خوندنش بدنم ب لرزه افتاد چه برسه ب ایشون. واقعا چرا بدون آموزش اسلحه در اختیار ایشون قرار دادن؟ واقعا بخیر گذشته و خطر از بیخ گوششون رد شده ...
اووووووووووووف........عجب داستانی
خدا چقدر مهربانانه آبروی مرحوم پدرتون رو حفظ کرد...
یکی از دوستانم خاطره ای رو تعریف میکرد از یک شوخی که سر غذا خوردن باعث پریدن غذا تو مجاری تنفسیش میشه و تا پای مرگ میره به خاطر یه شوخی ساده همیشه هم میگفت تو رو خدا موقع غذا خوردن و آب خوردن با کسی شوخی نکنید
چقدر خدا رحم کرده...حتی به ما که الان خواننده ی شماییم در صورتی که شاید با اون شلیک مسیر زندگی شما هم 180 درجه تغییر میکرد...
آقاجونم سرباز رضاخان بوده
تعریف میکرد یه روز توو سربازخونه بودن صدای شلیک میاد ، شب بوده و کسی توجهی نمیکنه ، نصفه شب از سر و صدا بیدار میشن میرن توو آلونک نگهبانی میبینن سرباز کشیک موقع چرت زدن چانه اش را گذاشته بوده روی لوله ی تفنگ نا غافل انگشتش رفته رو ماشه و .. سربازی که مرحوم شده بوده پسری بوده که بعد از بیست و چند سال نازایی و دوا و درمان و نذر و نیاز خدا به پدر و مادر پیرش داده بود و چند ماه بیشتر خدمت نداشت چون برای کفالت پدرش اقدام کرده بود.. نامزد جوانش هم بعد از این اتفاق دچار مشکل روحی و روانی میشه و شبها توو کوچه ها راه میرفته و یک شب میافتد توی چاه و چند روز بعد فوت میکند
اوائل انقلاب هم که خیلی از پاسداری ها و کلانتری ها توسط مردم عادی اشغال! و مصادره و تخلیه و نمیدونم چی ( واژه پیدا نکردم) میشد و بعضا برخی افراد یک یا چند اسلحه در خانه پنهان میکردند ، که البته بعدها طی فراخوان های دوستانه یا شاید سختگیرانه ای اسلحه ها به حکومت تحویل داده شد اما طی این مدت خیلی اتفاقات به همین خاطر رخ داد که اکثرا از سر خامی و جوانی یا انتقام جویی های شخصی بود، همانطور که الان هم در روستاهای مرزی شاهد وقوع چنین اتفاقاتی هستیم ، یکی از جوانان خیلی زیبا و و آقا و شایسته ی آن روزها که دانشجوی سال سوم پزشکی بود به خاطر اینکه پسر نوجوان همسایه را موقع سیگار کشیدن با افراد ناباب محل دیده بود و به خانواده اش اطلاع داده بود شب عروسی برادرش از پشت بام هدف گلوله ی همان نوجوان قرار گرفت از اسلحه ای که پدر آن خانواده در کشاقوس؟ اشغال! کلانتری محل یواشکی به منزل برده بود و پنهان کرده بود. همیشه وقتی صحبت از اهالی محل میشد ناگزیر صحبت به آن پسر جوان دانشجو میرسید و چه تاسفها به همراه داشت ، خانواده ی آن دانشجو بعد از این اتفاق به شهرستان رفتند و خانواده ی آن نوجوان ماندند و بچه هایشان که یکی از یکی شر تر و اوباش تر بودند تا بعد از سالها که با استشهاد محلی مجبور به ترک آن خانه و سکونت در ورامین شدند
خدا رحمت کند استاد اسحاقی را ، به قول رها اگر آن اتفاق میافتاد شاید زندگی شما هم خیلی تغییر میکرد ، شاید هم همان اول با توجه به وجه ی استاد پی به بیگناهیشلن میبردند اما چه بد خاطره ای برایشان باقی می ماند و کامشان را سالها تلخ میکرد ..یادشان گرامی
چشم بزرگوار دیگه شوخی نمی کنیم
واقعا خدا رحم کرده
چه ترسناک بود
از شوخیای ترسوندنی خیلی حالم بد میشه، نه خودم تحملش رو دارم نه با کسی از این شوخیا میکنم چون فکر میکنم هر اتفاقی ممکنه واسه طرف مقابل بیفته
من حس کردم یه سطل آب سرد روی سر خودم هم ریخت:/
من وقتی که دبستان بودم سریال شبهای برره رو میداد که نخود رو میذاشتن رو دستشون و شترق میزدن و نخود میپرید تو دهنشون.....من یه چند بار با نخود های آبگوشت امتحان کرده بودم هیچکدوم ج نداده بود...یبار از سر بیکاری پا کن ته مدادمو که متوسط بود(تزیینی بود)پرت کردمو مستقیم رفت توی نای ام...خلاصه با چندبار سرفه نمردم و آخرش از این خوشحال شدم که کسی کنارم نبود که دعوام کنه بخاطر این حرکت و واقعا خودمم ترسیدم:/