ساعت پنج بعد از ظهر یکی از آخرین روزهای شهریور است . تا همین چند روز پیش در این ساعت خورشید داشت در آسمان ، تیغ آتش می بارید انگاری که تا غروبش ساعتها فاصله باشد اما امروز طوری تاریک است که مجبور می شوم لامپ های بالای سر دستگاه را روشن کنم . مهربان اسمس داده که کی میای خونه ؟ می نویسم کی بیام ؟ می گوید : حالا
زنگ می زنم . می گوید به خاله قول دادی برویم امامزاده . نشسته ام گوشه حیاط کارخانه زیر سقف فلزی نیمبندی که با شر شر باران شدیدی که رویش تازیانه می زند دم گرفته و خودم را دود می کنم . می پرسم : تو این بارون بریم امامزاده ؟ مهربان می گوید : کدوم بارون ؟ اینجا که خبری نیست .
من عاشق این هوای دلگیر و بغضی آسمانم . وقتی که صدای خیس لاستیک های ماشین می آید و برف پاک کن روی قطره های شیشه جلو دست می کشد و بوی باد و باران می آید توی مشامم . فاصله کارخانه تا خانه یک ربع هم نیست اما انگار از فصلی به فصل دیگر سفر کرده باشم . به خانه که می رسم نه از باران خبری هست و نه از باد خنک . حتی آسفالت خیابان هم خیس نشده است . فقط یک گوشه دور از غرب آسمان بدجور دلش گرفته و بغض دارد .
مهربان یک فامیل دوری دارد که او را خاله صدایش می کند . نمی دانم دختر خاله یا دختر عمه مادر مرحومش است . چند روزیست که با شوهر پیرش از شمال آمده اند و میهمان خواهر مهربان هستند طبقه بالای خانه ما . من و مهربان هم که درگیر کار و گرفتاری خودمانیم و صبح می رویم و شب بر می گردیم . حتی نمی توانستیم تعارف و خشک و خالی بزنیم که یک شب شام در خدمتشان باشیم . دیشب وقتی از یک عروسی کسالت بار و خسته کننده برگشتیم رفتیم بالا یک چای در مجاورتشان زدیم و من هم از دهنم پرید که فردا اگر دوست داشتید برویم امامزاده سر خاک راحله خانم مادر مهربان و خاله و شوهرش هم با کمال میل پذیرفتند .
حالا نشسته ام روی مبل راحتی و مهربان دارد مانی و نیما را لباس می پوشاند و من کمی پشیمانم از قولی که داده ام . خسته ام انگار هزار سال نخوابیده باشم .
هوا گرفته و نیمه تاریک است و غروب پنجشنبه بالقوه غمناک امامزاده بیشتر و بیشتر دلگیرش کرده است . اول می رویم سر خاک آقا ولی فاتحه ای می خوانیم و بعد هم می رویم سر خاک راحله خانم که در جوار مزار شهیدان است . خاله که پادرد هم دارد به شیوه پیرزن های قدیم ولو می شود روی سنگ سرد و شروع می کند با دست های کارکرده اش روی سنگ راحله خانم دست کشیدن و زیر لب با آواز مرثیه خواندن .
مزار شهدا پر است از جمعیتی که یا خیرات می دهند یا خیرات می خورند . گوینده پشت بلندگو مدام می گوید که بعد از اذان مغرب مراسم پر فیض دعای کمیل دارند که ازصدا و سیما پخش می شود و مردم را دعوت می کنند که بیایند یک حزب از قران را بردارند و بخوانند تا ختم قران شود . نیما توی کریر خوابیده و برای اینکه گریه نکند تابش می دهم و مانی هم مدام این طرف و آن طرف می دود .
گوینده پشت بلندگو می گوید که تا لحظاتی دیگر زوج جوانی که امشب مراسم ازدواجشان است وارد مزار شهدا می شوند و بعد هم می گوید ما با کمال میل از افرادی که دوست دارند مراسم ازدواجشان در جوار مزار شهدا باشد استقبال می کنیم .
چند لحظه می گذرد و با جاری شدن جمعیت به یکسو می فهمم عروس و داماد دارند می آیند . مهربان و خاله هم با شوق و ذوق زنانه ای به سمت جمعیت می روند . مهربان می پرسد می آیی ؟ می گویم : نه .
خیلی لجبازانه همچین که انگار من با همه آدمهایی که مشتاق دیدنشان هستند فرق دارم پشتم را می کنم به خیل جمعیت و فقط یک لحظه که چشمم دنبال مانی می گردد می بینم که عروس با شنل سفید و بلند ، دست در دست داماد وارد مزار می شود و می روند سر خاک یک شهید فاتحه می خوانند .
مهربان که می گوید : عروس دختر شهید بوده است و برای خداحافظی با پدرش آمده بوده سر خاک یک لحظه تمام وجودم هری می ریزد پایین و بغضم مثل بغض آسمان می ترکد و چشمم خیس می شود .همین حالا هم که دارم اینها را می نویسم راستش چشمهایم خیس است . تمام پیش فرض های ذهنیم از عروس و دامادی که برای تظاهر و ریا آمده اند سر خاک شهدا می شکند و دود می شود می رود توی آسمان دلگیر بالای امامزاده . یکجوری که دلم می خواهد بروم بین مردم و من هم با صدای بلند برای خوشبختیشان صلوات بفرستم .
در فضای باز و با صفای یک سفره خانه سنتی نشسته ایم و با خاله و شوهرش داریم شام می خوریم . زمین خیس است و هوا تاریک اما شک ندارم که گوشه گوشه آسمان تاریکش بغض دارد درست مثل دل من در آخرین شب جمعه تابستان .
چرایش را به باران قسم خودم هم نمی دانم ...
شک ندارم که گوشه گوشه آسمان تاریکش بغض دارد درست مثل دل من در آخرین شب جمعه تابستان .
چقدر بغض داشت این آخرین پنجشنبه
بله
عالی بود.... مثل همیشه....
لطف داری دوستم
چقدر قشنگ... آقا بابک زندگی خیلی خستت کرده ها! مواظب مهربونیات باش...یه وقفه ای بده یکم استراحت کن.
روی چشم برادر
شایداین بغض خسته گیارو میخواد از تن و جانت بشوره و بریزه پایین بابک جان...
شاید روح نازنینت احتیاج مبرمی به تلطیف شدن داره. واین بغض میخوادبهت کمک کنه عزیز دل....
شاید این بغض بغض دلتنگی بابای عزیزت باشه....دلتنگ ،که سرتو رو شونه هاش بزاری...
شاید این بغض.....
هرچی که هست و به هردلیلی بزار سرریز بشه عزیز دل....برات لازمه
چشم . ممنون سهیلا بانو
چه خوب شد که دارد عمر این تابستان هم به سر می رسد....
بله من که واقعا پاییز رو دوست دارم
اولش گفتم ای بابا باز از این ادا مسخره ها... اما بعد دیدم چقدر زود قضاوت کردم... منم بغض کردم... الهی خوشبخت بشن
ایشالا
سلام بابک عزیز و همه ی دیگر دوستان گلم.
به سیاست و دیانت و حکومت و حاکمان هیچ کاری نداشته و ندارم و همیشه سعی کرده ام تا می شود کار و زندگی خودم را فارغ از ایشان پیش ببرم (البته غیر از دیانت!) اما به واقع ایمان دارم:
شهدا چشم و چراغ ملتها بوده و هستند و تا عمر دارم و داریم، مدیون شان هستیم.
شاید این لینک حال شما را نیز دگرگون کند:
http://roshangari.ir/video/34220
ممنون مهدی جان
آقا شما خیلی کار میکنی !!
مشخصه فشار روت زیاده .
کمی به تفریح و سفر و اینها هم نیاز داری برادر من........
مراقب خودت باش.
چشم . ایشالا یکی دو هفته دیگه میرم سفر به قول شما یه نفس عمیق بکشه ضمیر خسته ام
1- نمیدونم دل من نازک شده یا اینکه نوع نوشتهی شماست که اشک توی چشمام نشونده.
2- منم برای اون زوج جوون از همینجا دعا میکنم که خوشبخت بشن
مرسی الهام جان . ایشالا که خوشبخت بشن
اشک من رو هم در آوردین...چقدر خوشحالم که دوباره مینویسین
ببخش رهای عزیز . خوبی خوشی ؟ منم دلم واسه نوشتن تنگ شده بود
سلام آقا بابک
خوشحالم که می نویسی.
من شما و مهربان جان و نوشته هاتون و گل های قشنگتونو خیلی دوست دارم.
لطف داری سیمین جان
منم پنجشنبه خوبی نداشتم آخرین پنجشنبه تابستون 94 رو یادم نمیره دلم میلرزید پامم همینطور آسمون تهرانم بغض کرده بود یه چند دقیقه ای هم بارید میدونی خیلی خوشحالم که پاییز میاد و میشه خیلی از بغضهای بی دلیل رو بندازیم گردنش میشه دلت بگیره و مجبور نباشی بگی چرا....
ایشالا که به شادی و سلامتی اینروزهای تلخ و سخت بگذرند و پیامدش فقط شادی و خوشی باشه . دلتنگتم آباجی . بیا ببینیمت
بسم الله النور
اینجا هم مثل غروب امام زاده شده.دلت مثل باران پاک و بی ریا
ممنون رفیق
به انتهای نوشته اتان که رسیدم چشمهایم خیس بود و دلم ...
چرایش را نمیدانم و میدانم...
+چه خوب که دوباره می نویسید..
ممنون فرشته جان
Akhhhh k cheghadr dlm baraye postatoon tang shode booood va cheghaadr in post tu in ruzaye baroonii chasbiiid

مرسی نورای عزیز
الهههیییی
با این دل مهربون تون. خدا نکنه هوای چشمان تون ابری باشه. ان شالله همیشه شادی از قیافه ی همیشه شادتون،بباره. من همیشه با دیدن شما و خوندن تون ،کلی انرژی میگیرم.
لطف داری شادی عزیز
ساعت 8.30 دقیقه صبحه و من با سرما خوردگی به سختی نفس میکشم
و این پست شما بغض رو به گلوی من اضافه کرد و الان رسما
نفس نمیکشم
ایشالا که زود سلامتی حاصل بشه . ببخشید ناراحتت کردم
روح همه رفتگان شاد. دلت بی غم
مرسی عزیز
عالیه
ممنونم
از صبح یکسری سر دلتنگی ام بحثی که صبح با دیانا داشتم چشمام اشکی شد یکسری هم سر ظهر از شدت سرفه خور و خور اشکم میریخت حالا هم که پست شما... بابا یکم ملاحظه منو هم کنید سر کارم مثلا...
شرمنده
خدا بهش صبر بده.
خوشبخت بشن الهی.
فکر می کنم مشکل اینه که ما به خودمون اجازه میدیم راجع به هر اتفاقی برای خودمون نظریه پردازی کنیم.
این پست و اتفاقات امروز میگن که باید یه تغییر اساسی بکنم.
و..
خدا نگه دارتون جناب اسحاقی.
خوشحال باشید.
چقدر این نوشته ها قشنگ بود و چقدر بغض داشت و چقدر من با بغضهایم قورتشان دادم یکی یکی کلماتش را...چه دختر وفاداری بود اون عروس که باباشو فراموش نکرده در بهترین لحظه زندگیش...این روزها که سرت شلوغه هر وقت تونستی سری اینورا بزن و خطی بنگار و بدون که خیلیا هر روز میان اینجا به امید خطی..نوشته ای...کلمه ای...
خیلی پیش میاد آدم از قضاوتش پشیمون بشه
برای منم پیش اومده
امروز تولد یه آدم خوبه
خیلی خوب بود
چقد خوب که مینویسید
دلمون تنگ شده بود.
سلام بابای مانی
خوبی داداش
خدا قوت
هوای فامیلای سه دونگ همشهری رو بیشتر داشته باش
راسی پدر دو پسر
خواستم بگم
پاییز شد و باز نیمویی امه ور
تِ غمِ نوینم
شه هوا ر دار
بغض آسمون واگیر داره.باور کنید...