جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آخر قصه همیشه گریه دختر

دخترک درست روبروی من نشسته  روی نیمکت پارک 

شبیه بچگی های گلشیفته فراهانی است توی فیلم درخت گلابی 

از مانتو ومقنعه اش مشخص است که  مدرسه را پیچانده تا بیاید سر قرار ...    

 

  

سرگردانی را می شد توی چشمهای سیاهش دید . 

هی گوشی را در می آورد و نگاه می کرد که یک وقت زنگ نخورده باشد . 

زیر چشمی نگاهش می کردم و حواسش اصلا به من نبود . 

   چقدر این لحظه های انتظار سر قرار سخت است و دیر گذر 

 

همینطور که دختر نشسته و دفتر خاطرات گل منگلی اش را ورق می زند و احتمالاْ یادگاری های دوست پسرش را تماشا می کند٬ می روم توی فکر و خیال که این بچه توی دلش چه می گذرد ؟ 

 

همین حالاهاست که دو تا از این جوانک های پیزوری بیایند با موهای سیخ سیخ و قد و بالای دیلاق . از همین هایی که وقتی شق و رق راه می روند شورتشان را هم  می توانی ببینی . از همین هایی که  از مردی فقط سیگار کشیدنش را بلدند آن هم از نوع چس دود .  

بعد می آیند نزدیک تر ... 

دو تایی زیر لب با هم چرت و پرت می گویند و این یکی پز مخی که زده را می دهد به آن یکی 

دخترک دلش پر می کشد با دیدنش . 

قلبش توی سینه می جنبد  

از آن حسهای بزرگانه ای که آدم فقط وقتی بزرگ می شود می فهمد .

پسرک اما فقط دهنش می جنبد و عرق النساء اش 

 

یکیشان سیگار بدست می رود آنور پارک و این یکی دست دخترک را می فشارد  

لابد یخ کرده دستش طفلکی ...  

 

همیشه قصه همینطوری شروع می شود دخترک ! 

سر کوچه مدرسه و یک متلک خنده دار 

و قهقهه دخترکان تازه سینه برآمده 

و حس های ناشناس و عجیب 

تجربه های ناکرده ... 

 

گرمای بازدم پسرک مو سیخ سیخی می خورد توی صورتش  

بعدها که یاد این بازدم بیفتی که بوی سیگار می دهد ٬ چندشت می گیرد دخترک  

خودش را جا می دهد توی بغل پسر و سرش را تکیه می دهد به بازویش 

دهان پسر می جنبد و دختر بالای ابرها دارد گوش می دهد . 

 

همیشه قصه همینطور به میانه می رسد دخترک ! 

تو با یک بوسه به اوج می روی و این پسرک سیخ کرده مو اوج ندارد هوسهایش  

این خوش خوشان تو فقط تا روزی مدام است که خانه دوستش مکان بشود  

همان روز که تو گریه می کنی ... 

 

همیشه قصه همینطور تمام می شود ؛  

با گریه دخترک  

 

نظرات 97 + ارسال نظر
غزل یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 03:00 http://delneveshtehaye222.blogsky.com

اوووووووووووووووووووووول

غزل یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 03:00 http://delneveshtehaye222.blogsky.com

خیلی غم انگیز بود. چقدر سخته که یکی رو از نزدیکانت اینطوری ببینی و هر چی بهش بگی به خرجش نره چون اقتضای سنشه. امیدوارم همیشه پایانی رو که نوشتی نداشته باشه

همیشه هم اینطور نیست

غزل یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 03:02 http://delneveshtehaye222.blogsky.com

sara-sabz یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 03:06 http://www.sara1212.blogspot.com

چقدر غمناک. دلم گرفت.مخصوصن اون قسمت بوی سیگارش از همه بدتر بود.

ممنون که سر زدید

پرند یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 03:12 http://ghalamesabz1.wordpress.com

تو می دونی چطور باید به اون دخترک گفت که همیشه قصه همینطور شروع می شود، همینطور به میانه می رسد و همینطور تمام می شود؟؟
یکی رو می شناسم که پسرشو تو راه مدرسه تعقیب می کرد تا ببینه چه کار می کنه و بعد توی خونه جنجال درست می کرد و بالطبع پسر لج می کرد و بدتر می کرد!
البته حرف هم که می زد تفاوتی نداشت، گوش نمی کرد!
بهش گفتم ولش کن، گاهی باید اشتباه کنه تا راه صحیحو پیدا کنه... تو بذار تا جایی که اشتباهش جبران پذیره اشتباه کنه...
البته اون پسر بود و واقعاً هم کاراش در حد بازیگوشی و شیطنت بود و اقتضای سنش...
ولی وقتی دیگه اسمش شیطنت نباشه و مشکل ساز بشه نمی دونم باید چه کار کرد...
در مورد دخترها رو هم که کلاً نمی دونم باید چه کار کرد...
با حرف زدن که نمیشه...

گاهی اوقات دخالت دیگران نتیجه عکس میده
آدم از هر چیزی که منع بشه مشتاق تر میشه
شاید این راهیه که باید رفت
اما کاش قبل از رفتن کمی اگاهی توی کوله آدم باشد

پرند یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 03:14 http://ghalamesabz1.wordpress.com

تو که زحمت کشیدی نوشتی، یه تحلیل هم می چسبوندی تنگش و راهکار آموزشی ارائه میدادی خب!!
به انضمام آمار و نمودار و شکل!

مگه من خانوم دکتر فردوسی هستم ؟

مارکوپلو دم کشیده یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 04:40 http://www.58e.blogfa.com

مصیبت ماجرا اینه که شروع و کمر کش و آخر خیلی از این رابطه ها اون قدر کوتاه شده که دیگه نمیشه حتی دلخوش بود به یادآوری روزای قشنگ بعد گریه
اون قدیما حتی اگه رابطه ای با غصه تموم می شد عمر رابطه اون قدر بود که بشه عمری با یادآوری خاطرات اون رابطه لبخند زد و گفت یادش به خیر...

راست میگی انگار عصر سرعت روی رفاقتها هم تاثیر گذاشته است

سهبا یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 07:16 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

چه تلخه این قصه های مکرر این روزها !‌ و من چقدر نگرانم کیامهر ، خیلی نگرانم ! کاش دخترکان روزگار ، با تمام وجود باور می کردند صحت این حرفهارا ! اما هم تو میدانی و هم من ، که نمی پذیرند ، تا نبینند !

فکر می کنم صمیمی بودن والدین با بچه ها جلوی خیلی از این اتفاقات رو بگیره
انشاء الله که هیچ وقت همچین اتفاقی برای کسی نیفته

سمیرا یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 07:19 http://nahavand.persianblog.ir

تلخ شدی کیامهر...یعنی زندگی بدجوری تلخ شده....من هر وقت این دخترکان رو میبینم دلم میخواد خودمو بزنم تا قبول کنن که آخرش چیه و به کجا میرسن اما چه فایده که همه دوست دارن خودشون همه چیزو تجربه کنن.....

راستی خونه نو مبارک رفیق

شاید راست میگی
اما دوست داشتم اولین پست اینجا جدی باشه سمیرا

میکائیل یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 07:19 http://sizdahname.wordpress.com

خیلی تلخه کیامهر .....
روزگاری که عشق ها هم سکه ای شدند و مدت دار
هوس های زودگذری که از روی خامی و کم عقلیشونه
و همیشه قصه اینطور تمام میشود:
با گریه دخترک

حقیقت همیشه قسمت تلخ هم داره میکاییل

سهبا یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 07:20 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام کیامهر عزیز . دوباره اومدم که بگم نبینم دلتنگ باشی آقا ! تا هر وقت که بخوای و مطمئن باشم که حس دلتنگیت برطرف شده ، اگه بگی هی میام اینجا و احوالت رو می پرسم که نکنه یه وقت دلتنگ اون پرشین بلاگ قدرنشناس بشی ها ! باور کن اینجا هم توی صمیمیت کم از اونجا نمیاره کیامهر !

قربون محبتت آبجی مهربون

خدیجه زائر یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 07:28 http://480209.persianblog.ir

سلام........انقدر قشنگ تصویر کردی که به جرات میتونم بگم مایه های تبدیل به یه داستان کوتاه رو داشت.و چقدر تلخه تجربه ی این تکرار ناگزیر.......کاش پدر ها و مادرها بدونن تنها واکسن موثر برای پیشگیری از این مشکل اشباع روح دخترها از محبت ناب و اغوش بیدریغشونه........که گاهی این فکر غلط هست که دیگه بزرگ شدی و نباید در اغوشت گرفت.....نمیگم صد در صد اما نود درصد جواب میده...ده درصد باقیش هم با دوستی مادرا با دخترا رفع میشه..........

موافقم خانوم زائر
امیدوارم برای شما و آشناهاتون همچین اتفاقی پیش نیاد

بازیگوش یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 07:36 http://bazigooshi7.persianblog.ir

عالی بود کیااااااامهر!عالییییییییی کاش تکثیر میشد و تو مدارس دخترکان راهنمایی و دبیرستانی که همه شان فکر میکنن این پسر،این دوستشان با بقیه و همه فرق میکند...
غافل از اینکه درسته همیشه همین طور تمام میشود با گریه!
عالی بود کیا مهرررررررر

ممنون بازیگوش

امیرحسین... یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 08:07 http://afrand.blogfa.com

برادر پس وظیفه شرعی تو چی شد؟ امر به معروف و نهی از منکر و اینها!!

مگه من گشت ارشادم دادا ؟

امیرحسین... یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 08:08 http://afrand.blogfa.com

عذر می خوام بعد شما وسط پارک روی یک نیمکت برای چی نشسته بودی؟ قرار داشتی؟

اینا رو خصوصی بنویس آبرومونو بردی

امیرحسین... یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 08:12 http://afrand.blogfa.com

اما جدای از شوخی از این گریه ها همیشه بوده و هست. با گشت پلیس جلوی درب مدارس دخترانه و تاکید بر حجاب و ... نمی توان این حس بزرگ شدن و این میل به تجربه را سرکوب کرد.
متنت هم زیبا بود و حست را خوب توصیف کردی. اما شاید می توانستی بعضی از کلمات را با کلمات بهتر جایگزین کنی

واژه ها سلیقه ای هستن امیرحسین
اون موقع فکر می کردم بهترین کلمه رو انتخاب کردم

ترنجی یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 08:44 http://www.toranj62.persianblog.ir/

میدونی کیامهر کاش کسی به دخترک یا دخترک ها این ها را می گفت
من همیشه فکر میکنم اگر کسی کمبود محبتی توی خونه نداشته باشه هیچ وقت همچین کاری را تجربه نمیکنه

همیشه هم به خاطر کمبود محبت نیست
بعضی چیزها کاملا غریزی هستند

افروز یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 08:46 http://apoji.persianblog.ir

کاش همه این قصه ها فقط به گریه دخترک ختم میشد گاهی حتی دخترک نمی ماند که بخواهد گریه کند.گاهی کاری با او می کنند که دلش میخواهد نباشد تا جور بودنش را بکشد.
چه تلخ بود.

راست میگی
گاهی گریه دختر تازه آغاز غصه تلخ دیگریست

هاله بانو یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 08:51 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

خیلی قشنگ نوشته بودی
و البته حس رو خیلی خوب منتقل کرده بودی حسی که اون زمان نمی فهمیش اما حالا خوب درکش می کنی

ممنون هاله

الهه یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 08:56 http://khooneyedel.blogsky.com/

چیکار کردی کیامهر؟الان از اون موقعهاست که واقعا زبونم بند اومده....اینایی که گفتی عین حقیقته...و همین حقیقت زهرماریش میکنه...محححححشر توصیف کردی...محححشر اول و میانه و آخرش رو گفتی...جوری گفتی که انگار خودم شاهد قضیه بودم...که بودم...الان خاطرات دوران راهنمایی و دبیرستانم برام زنده شد...دخترایی که شاد و شنگول میومدن مدرسه و کم کم پژمرده میشدن..آخر هم گریه میکردن...بعضیا تا مرز کشیدن تیغ روی مچ دستشون پیش میرفتن....و من همیشه از این چیزا دور موندم...شاید چون از همون موقعها منو محرم اسرار میدونستن و میومدن برام همه چی رو تعریف میکردن..شاید چون میترسیدم از این بلا..شاید .....الان که اینو خوندم بعد از مدتها خدا رو شکر کردم که همچین چیزی رو تجربه نکردم...

خدا رو شکر که همیشه بزرگتر از سن و سالت فکر می کنی

ققنوس یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 08:58 http://raaderaastgoo.persianblog.ir

سلام کیامهر خان ...
کاملا صحیح بود ... آفرین.
این وضع جامعه ایست که مردمانش هنوز در بدویت سیر می کنند ... که هنوز یک رابطه ی ساده برای بعضی آرزوست و سوء استفاده گران هم فراوان ...

بله سوء استفاده گران فراوانند متاسفانه

مکتوب یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 08:58 http://maktooob.persianblog.ir

سلام سالار کیا .
قشنگ بود . این قصه همیشه مکرر جامعه حریص و از قحطی گریخته ماست . چه جوونا با چه ماشینایی چه تیپایی میبینی نیم ساعت منتر یه چاقالو بیریختن . از قیافه بابا معلومه که همین الآن 15 تا ردیف داره اما سیری نداره . نمیفهمم چرا . نمیدونم جریان چیه . اما این قصه که گفتی ، منو یاد حرفای 7-8 سال پیشم میندازه . تعبیرم این بود : دلم برای هردو میسوزه : برای قناری و برای احمقی که قناری را شکار میکند برای کباب کردن و خوردن . احمق !تو چه میدانی که چه لذتهاست در یک رابطه که تو پست ترینش را میجویی ؟

تعبیر جالبی بود تعبیر قناری
تعبیر جالبی بود و تلخ

الهه یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 09:02 http://khooneyedel.blogsky.com/

و اینو میدونم که دخترها و پسرها توی سن خاص هیچ حرفی رو گوش نمیدن...تا به قول پرند نرن و تجربه نکنن اغنا نمیشن....نمیتونیم بهشون بگیم نکن این کارو و توقع داشته باشیم بگه چشم...فقط یادمه مامانم از اول برام همین اول و وسط و آخرها رو تعریف کرده بود...مو به مو..شاید همین ترس تو دلم مینداخت...ترجیح میدادم تجربه نکنم تا اینکه تجربه کنم و شکست بخورم یا شاید گند بزنم به زندگیم....شایدم واسه این بود که به حرفای مامان ایمان داشتم همیشه..میدونستم وقتی میگه این عاقبتش فلان چیزه من قبول میکردم...
این چیزا همیشه بوده و هست....شاید یه کم بچه ها باید اعتمادشون رو به حرفای پدر مادرشون یا تجربیات دیگران بیشتر کنن..باور کنن که خیرخواهشونن و اینکه میگن مراقب باش از دشمنی نیست...ولی خب...توی سن خاص فهموندن این چیزا بهشون سخته....
به نظرم بهترین راه صمیمیت والدین با بچه هاشونه...که هرچیزی که میشه براشون تعریف کنن..دوست باشن نه صرفن پدر و مادر و فرزند...

صمیمی بودن با والدین شاید نتونه جلوی این اتفاقات رو بگیره
ولی مطمئنا میتونه درد و ناراحتیش رو کم کنه

مامانگار یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 09:15

..اگه ما ارتباط بین دختر وپسر رو به یه گناه کبیره تعبیر نکنیم..
اگه درمحیط های سالمی مثل مدرسه یاورزشی-هنری کنارهم بودن تا بتونن دراون محیط جنس مخالف شون رو بشناسن..
اگه آموزش وآگاهی لازم رو بهشون میدادیم ..بدون اینکه فکرکنیم چشم وگوششون بازمیشه !!...
اگه تو خونه پدرمادرا رفیق شون میشدن و بجای زدن تو ذوق شون...به حرفاشون تاآخرگوش میکردن...
اگه...
اگه....
اونوقت این نیاز طبیعی شون..این کششی که دروجودشون هست وباید بطورصحیح برطرف بشه..اینجور در بیراهه های خیابونی و خلوتهای تنهایی شون ارضا نمیشد...

مثل همیشه درست و بی نقص
کاملا موافقم

مامانگار یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 09:22

...خیلی خوبه که یه مرد جوون...
اینطور حس لطیف یک دختر نورسیده رو ..درمورد جنس مخالفش ..
و ازاون طرف انگیزه یه پسر نوبالغ رو دردوستی بادخترا...
درست و واقعی ببینه و درک کنه...
مرسی کیا..

مرسی از شما

فرزانه یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 09:28 http://www.boloure-roya.blogfa.com

تلخ بود چون حقیقت رو نوشتید. اما اینکه گریه آخر کار دخترک هست واقعیتی هست که ممکنه حتی وقتی برای خودش خانومی هم شد تکرار بشه! کاش تو این همه کتابهای فرمول ریاضی و فیزیک و شیمی یه جزوه کوچیک هم از مهارتهای زندگی کردن رو تو مدرسه و دانشگاه داشتیم. به این اشاره میشد که عشق و علاقه و دوست داشتن با قاطی کردن هورمونها تو سن بلوغ فرق میکنه.

راست گفتی
قربانی شدن تو این اتفاقات شاید ربطی به سن و سال نداشته باشه
ولی هرچی آدم بی تجربه تر باشه
احتمالش بیشتر میشه

کرگدن یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 09:32

اولین پست جدی و کامل و در واقع استارت جوگیریات بلاگ اسکای رو تبریک میگم ...
تو خوب می نویسی ... خیلی خوب ...
این نه تعارفه نه نون قرض دادن ...
واسه همین خوب نوشتنه ام هس که اینجا پر مشتریه
خوب می بینی ... با دلت می بینی و با عقلت می نویسی ش ... این عالیه .

مرسی محسن عزیز
وقتی تو از متنی تعریف می کنی
مطمئنا خوبه

کرگدن یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 09:33

نظرم راجع به این موضوع رو هم میام می نویسم ...
کامنت مامانگار خیلی خوب بود .

کامنتای مامانگار همیشه خوبه

مهتاب(شب) یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 09:42 http://www.night94.blogfa.com

سلم.این دخترا درست بشو نیستن؟!

نمی دونم

فرناز یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 09:44 http://www.zolaleen.persianblog.ir

می دانی کیامهر من باتو موافقم.اما یک چیز دیگر هم حالا که ۳۰ ساله ام نگرانم کرده..دخترکانی که دیگر گریه نمیکنند..دخترکانی که عین مردهایند و مانده که عرق النساء دار هم بشوند و خیلی چیزها برایشان حرمت نیست....دخترکانی که پا به پای هوس پسرها هوس می کنند...نه آنکه هوس حق زنهانیستُ که هست اما این می تواند فاجعه ایجاد کند...دخترکانی که با همان آلتشان به مردها و پسرها نگاه میکنند...
بحثی دارم راجع به دوست داشتن خود...دوست داشتین نظر بدین.

حتما میام و می خونم

گل گیسو یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 09:56

سلام

درسته تلخ بود ولی از اون نوشته هایی بود که آدمو تو فکر میبره

و این باعث می شه آدم با همین چند دقیقه ای که خوندتش ساعت ها تو فکر بمونه...

ممنون

متاسفانه هستند دخترایی که سنشون از دختر نوشته ی شما بیشتره و باز هم...

فقط میتونیم تاسف خوریم
واقعا اینجور مسایل واسم دغدغه ست...

درسته
سن و سال ملاک همچین درستی نیست در کلیت ماجرا

چلینگر یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 09:56 http://chalingar.blogspot.com

کمی شلوغ اش کرده بودی ، اما یه کله بردیمان به 17 سالگی و دروغ های شاخداری که حتی خودمان هم هنگام گفتنشان خنده مان میگرفت ، اما دختر هایی که میخواستند با دوستی با یک پسر به جمع بزرگتر ها وارد شوند ، پر میکشیدند از شنیدنشان !

شاید ادای بزرگترها رو درآوردن هم یکی از دلایلش باشه
به هر حال ادم از محیط اطرافش شدیدا تاثیر می گیره

بهارمامان امیر یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 09:57 http://oribad.blogfa.com

همیشه هم ضربه به دختر قصه میخوره چه از نظرروحی چه جسمی. پسرک قصه کمی اونورتریکی دیگه داره برای ....
مرسی موضوع خوبی بود

مرسی مامان امیر

قلاچ یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 10:17 http://gholach.blogfa.com


منزل نو مبارک

مرسی دتر

آناهیتا یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 10:21 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

همه اینا بر میگرده به تفکیک بیمار گونه ی جنسیتی و فاصله های سال نوری بین والدین و فرزند
عاقبت بگیر ببند الکی اینه
عاقبت جلوی بچه حرف نزدن و قیچی کردن سخن همینه
نشون ندادن بدی های جامعه به یک دختر نوجوون عاقبتش اینه

کاملا موافقم

فاطمه یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 10:21 http://999f111a.blogfa.com

سلاممممم کیامهر
ازدیدگاه کسی که با چنین دخترکانی سر و کار داره..
میگم به خوبی می دانیم که دلایل این اتفاق خیلی متفاوته و نمیشه برای همه یک راهکار داشت ...
اما درد و ریشه اصلی افراط و تفریطه..
مخصوصا محدودیت هایی که به ما و بچه های ما اجازه نداد جنس مخالف خودشون رو بشناسن..طبیعیه هر چه بیشتر بشناسی بهتر میتونی برخورد کنی..
آدمیزاد مخصوصا تو این سن هیجان زده و مشتاق کشف کردنه..حالا به جای اینکه بره سراغ چیزهای دیگه برا کشف کردن مسلما اول از همه براش مهم تره کشف و تجربه جنس مخالف..
ووقتی میشناسه که خیلی دیره...
حتی خیلی ها در دنیای بعد از ازدواج هم مشکل دارند که برخی بر می گرده به همین عدم شناخت از دنیای جنس مخالف..
و راهکار اون کار یک نفر ۲ نفر نیست همه باید بخواهیم
تو هر گروه از جامعه
همت اجتماعی و خانوادگی می خواد..
فکر کنم بس باشه خیلی حرف زدم ...

درست گفتی فاطمه
آدمها همیشه مشتاق کشف ناشناخته ها هستند
و این اصلا بد نیست
ارتباط با جنس مخالف اصلا بد نیست
ولی اگر درست و اصولی نباشه
ضربه های فراموش نشدنی و زخمهای درست نشدنی میسازه برای آدم

یک زن ذلیل یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 10:32 http://1zanzalil.persianblog.ir

ای بابا...دخترکان زیرک امروزی این شهر پر دود را دست کم نگیر...این دخترکی که گفتی مال 15 سال پیش بود...یادت میاد یا نه...یه زمانی پسرا خجالت میکشیدن بگن جی اف دارن...حالا اگه ویرجین باشن خجالت داره

احتمالا اطلاعات من مال ۱۵ سال پیشه

خورشید یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 10:33 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

سلام
چیزایی که گفتین جز حقیقت نیست . و چقدر هم سن دخترکای قصه اومده پایین ! تجربه تلخ تر و گریه زودرس !

اینکه سنشون پایین اومده خیلی بده

حقیقتی تلخ همه می دونیم ولی کاری نمی کنیم...

کاری از دستمون بر میاد ؟

مهربان یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 10:49 http://mehrabanam.blogsky.com

عزیزم عالی نوشته بودی
خیلی ناراحت شدم نمی دونم چی بگم

واقعا احساس می کنم همین جوریه که تو گفتی
ولی اینا همه اش واسه دخترک تجربه می شه
هرچند تلخ.....

مرسی مهربان من

بازیگوش یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 10:49 http://bazigooshi7.persianblog.ir

بابا اینجا که راحت میتونیم کامنتا مون رو ببینیم حالا جواب نمیبینیم

دیدی جواب میدم ؟
دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نه

کیامهر یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 10:54

بازیگوش جان اگر گذاشتی یه لقمه نون حلال ببریم واسه زن و بچمون
شب همه رو جواب میدم

آره جون امواتت

ساقی یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 11:00 http://satiba79.blogfa.com/

سلام
منزل نو مبارک.ببخشید دست خالی اومدیم!!!اینجا چرا ایکن گل نداره؟!
واقعا کار خوبی کردین تو دو تا پست قبل اون وبلاگتون هر کاری میکردم قسمت نظرات با اشکال باز میشد.


عالی بود مثل همیشه.
با اینکه خیلی تلخ بود ولی خوب حقیقته!
کاش بتونیم برای بچه هامون یه کاری کنیم و یا لااقل یه جوری بارشون بیاریم که خودشون تشخیص بدن.ولی الان خیلی سخته!
من که همیشه نگران این دوران دخترم هستم!با خوندن چنین مطالبی دوباره دلهره مهمونم میشه!

مرسی ساقی
خوبی ؟
سلامتی ؟
دختر گلت خوبه ؟

عاطفه یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 11:12 http://hayatedustan.blogfa.com/

یه تلخی پایان ناپذیر..
شاید اشکال کار اونجاست که خانواده بیخیال بچچه ش میشه و انگار نه انگار وجود داره و باید نیازای روحی شو برآورده کنه.. اونجایی که بچچه اونقدر به مادرش اطمینان نداره که براش درد دل کنه و براش از اتفاقات توراه مدرسه تعریف کنه..
شایدم اشکال کار اونجاست که خونواده اونقدر به بچچه ش سخت میگیره که دختر بیچاره از تعصب خشک پدر و مادرش به تنگ میاد و محبت رو جای دیگه جستجو میکنه..
و پسرها و مردهای هوس باز همیشه و همچنان چشم طمع به دخترکان و زنان دارند.. راهی باید..

دخترکوچولو یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 11:15 http://www.littlebaby.blogfa.com

این دوستان که می زنن اولا من فکر کنم الان ۸۰ ام هستم
هشتادمممممممممممممممم

:دی

یک مقدار روی ریاضیت کار کن دخترم

دندانپزشک فهیم یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 11:47 http://http://ddsfahim.blogsky.com/

سلام
لطفن شیوه ی درستش را هم بفرمایید که با گریه ی کسی تمام نشود

شما توی رفقا روانپزشک فهیم ندارید که کمک کنه ؟

آه از ست این دخترای نادون...
مشکلتوی تربیتشونه!!
نیدونمچرا بعضی نمیفهمن!!!
چرانمیدونن آخرش باید گریه کن!!
چرا نمیدونن تو فکر این مرد جماعت چی میگذره!!
اما متاسفانه آگاه نیتران...

متاسفانه

منظوره آگاه نیستن بود!
اشتباه چاپی بود!!

بله فهمیدم

نعیمه یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 12:11 http://afterborn.blogfa.com

چقدر خوب نوشتی.حرف امروز جامعه ماست.من فقط نمی دونم این دخترا کی می خوان واقعیت ها رو قبول کنن. همیشه فکر می کنن طرف واسه "اینا " فرشته است در حالیکه میدونن واقعا چی کاره است .ناراحت کننده است...

فکر نکنم همشون بدونن

فلوت زن یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 12:15 http://flutezan.blogfa.com

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
ببین چقــــــــــدر بزرگ شدیم ! ( نو نوشت )

هزار ماشالا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد