جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

خاطرات سال تحویلی

 لحظه تحویل سال انصافا لحظه عجیبی است . 

از آن لحظات سنگین که قلب آدم را فشار می دهند توی مشتشان 

از آن لحظه هایی که آدم می تواند حسش کند فقط و فقط  

ولی گفتنش یا شرح دادنش خیلی سخت است . 

از این ۳۱ عیدی که گذرانده ام خیلی هایش یادم نیست و بعضی هایش هم یادم هست  

لحظه سال تحویل ٬  دعا می کنم با اینکه آدم معتقدی نیستم زیاد  

اما احساس می کنم خدا توی این لحظه دل و گوشش را می دهد به آدم  

احساس می کنم حرفهایت را خوب می توانی در گوشش بگویی و آرزوهایت را راحت طلب کنی  

لحظه سال تحویل خیلی حسرتناک است  

آماده می شوی و می نشینی پای سفره هفت سین 

صدای تیک تیک ساعت می آید و یک سکوت نفس گیر هوررررررری می ریزد توی دلت  

و صدای توپ  

و بعد صدای ساز و نقاره  

یکهو یکسال می گذرد در یک ثانیه 

همه اتفاقات بد و خوبش در یک آن تمام می شود و می رود  

و تو می مانی و سیصد و شصت و پنج بار سلام دوباره بر خورشید  

تو می مانی و یک عالمه حسرت از رفتن و نداشتن خیلی چیزها 

تو می مانی و یک عالمه ترس از آمدن چیزهایی که خبری از آمدنشان نداری 

خب ترس دارد و صد البته لذت شاید  

  

 

 

وقتی به سال تحویل فکر می کنم اولین تصویری که در ذهنم تداعی می شود  

سفره هفت سین است و یک خانواده با لباس های تر و تمیز دور آن   

روبوسی می کنیم و تبریک عید می گوییم و بعد هم فال حافظ و عیدی ... 

 

دارم فکر می کنم تا همه سال تحویل های خاطره ام را به یاد بیاورم . 

 

یکبار سال تحویل ما توی ماشین بودیم و در حال رفتن به شیراز  

خانه خاله ام شیراز بود و ما صبح زود از تهران راه افتادیم و ۸ شب شیراز بودیم  

سال تحویل هم توی ماشین بودیم . پدرم شجریان گوش می کرد و رادیو هم نداشتیم 

نفهمیدیم کی سال تحویل شد . 

 

یکبار موقع سال تحویل خانه عمه ام بودیم  

من و دو تا خواهرم و پسر عمه و دختر عمه ام و مادر و عمه ام دو ساعت تمام لباس پوشیده داشتیم اصرار می کردیم به بابا و شوهر عمه ام که زود باشید و آماده بشوید  

اما آنها راحت و بی غم داشتند تخته نرد بازی می کردند  و تا بازیشان تمام نشد بلند نشدند  

قرار بود برویم خانه بابا بزرگم و یادم هست که گیر کردیم توی ترافیک قبل از سال تحویل 

و همانجا توی ترافیک سالمان تحویل شد . 

هنوز هم یادم می افتد از دست بابایم عصبانی می شوم . 

 

یکسال دزد آمد خانه ما و من برای مدتها در نقش پاسبان و البته کاملا اختیاری خانه نشین شدم 

چند سالی نه مسافرت رفتم و نه مهمانی  

بین خودمان بماند آنچنان در آن سالهای نوجوانی جمع گریز و آدم به دور شده بودم که حتی وقتی مهمان می آمد می رفتم و توی اتاقم خودم را به خواب می زدم . 

آن چند سال من لحظات سال تحویل تنها بودم توی خانه  

می رفتم و دوش می گرفتم  

تک و توک ریش درآمده ام را با عشق و افتخار به کمک ریش تراش بابا می تراشیدم  

کت و شلوار می پوشیدم و می نشستم پای سفره هفت سین  

جایتان خالی زار زار گریه می کردم توی این تنهایی خود خواسته و لذت بخش 

 

سالهایی که ساعت تحویل سال می افتاد به سه و چهار صبح ٬ آخر عذاب بودند 

من تمام سعیم را می کردم تا همه بیدار باشیم و دور هم  

اما بابا جان همان سر شب می رفت و می خوابید  

و صبح می آمد ماچمان می کرد و عیدی می داد ... 

 

سالی که سرباز بودم ساعت تحویل سال ٬ پل فردیس بودیم  

و توی یک کیوسک راهنمایی و رانندگی   با یک افسری به نام کشاورز  

در عرض ۵ دقیقه یک سفره هفت سین خنده دار درست کردیم با سنگ و ساعت و سوت و سکه و سوزن و سبزه (علف )  

سال تحویل داشت می شد و ما هرچه گشتیم سین هفتم را پیدا نکردیم  

تا اینکه کشاورز  یک موی سیبیلش را کند و گذاشت روی میز و سین هفتم هم جور شد 

چقدر خندیدیم دو تایی تک و تنها آن سال دم سال تحویل  

 

سال اولی که با مهربان ازدواج کرده بودم یعنی عید سال ۸۸ لحظه سال تحویل خانه آنها بودیم 

و برای من وارد شدن به یک خانواده جدید که رسم و رسومشان با ما خیلی فرق می کرد یک مقدار عجیب بود . 

من گیج و ویج داشتم تماشایشان می کردم و اصلا امیدوار نبودم که لحظه سال تحویل دور هم باشیم . خواهر مهربان داشت ماهواره نگاه می کرد . بابایش توی حمام بود و خاله داشت ظرف ها را می شست . اما در کمال تعجب لحظه سال تحویل همه دور هم جمع شدیم و در کمال تاسف به جای آقا ٬ این حسین آقا اوباما بود که پیام نوروزی را خواند . هررررررررررررررررر

 

پارسال هم که خانه ما بودیم و همه دور هم سر سفره نشسته بودیم و بابا فال حافظ گرفت احتمالا مهربان به اندازه سال قبل من متعجب بود و داشت هاج و واج نگاهمان می کرد ... 

 

 

پنجاه روز بعد در چنین لحظاتی سفره های هفت سین مان آماده است  

ماهی های قرمز کوچولوی بینوا آخرین چرخهایشان را توی تنگ های بلوری می زنند و طبق معمول یکروز که از عید دیدنی بر می گردید  تن بی جانشان را روی آب خواهید دید . 

اسکناس های تا نخورده لای کتاب دارند ذوق می کنند که توی دست کدام طفل خوشحال جا خواهند گرفت و برای خرید چه هله هوله ای خرج می شوند . 

لباس های تر و تمیز و تا نخورده را تن می کنیم و نو نوار می شویم . 

توی این لحظه های عزیز 

که تیک تیک ثانیه های آخر سال ۸۹ دارد توی گوشتان آواز می خواند 

به یاد هم باشیم 

به یاد کسانی که دوستشان داشتیم و دیدارمان به قیامت است   

و به یاد عزیزانی که کنارمان نشسته اند و عطر وجودشان خانه را پر کرده و ممکن است سال بعد 

دیگر در کنارمان نباشند . 

 

لحظه سال تحویل از لحاظ منطقی  

هیچ فرقی با همین ثانیه هایی که موقع خواندن این پست هدر دادید ندارند  . 

اما همین که این لحظه و ثانیه ٬ ما ایرانی ها را یکبار در سال مجبور می کند به در کنار هم بودن 

همینکه مجبورمان می کند به هم دیگر فکر کردن 

همینکه مجبورمان می کند به دوست داشتن یکدیگر  

یک دنیا می ارزد  

قدرش را بدانید 

شاید دیگر فرصت درک دوباره اش را بدست نیاوریم ...

  

 پی نوشت : 

 این پست را از دست ندهید ... 

 

نظرات 84 + ارسال نظر
luxfa شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:02 http://www.luxfa.ir

salam doste aziz web shoma ro motale kardam webe khobie mitone behtar beshe movafagh bashi
rasti age dost dashti man ye web drmored Graphice age khasti khoshal mishim sar bezani mamnon

؟؟؟؟؟؟؟ شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:08

خصوصی

رویت شد

آلن شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:10

سووووووووووم

مدال برنز

آلن شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:12

خب شما که دوس داری از الان به استقبال مناسبت ها بری ؛ اول باید می رفتی سراغ مراسم دهه فجر.
تازه ثواب هم داشت.

ثواب باید اخروی باشه برادر
کیک و ساندیس این دنیا به شاه و صدام و مبارک و زین العابدین علی مگه وفا کرد که به ما بکنه ؟

کرگدن شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:15

توو ماشین با حمید صحبت تو بود
که چقد خوب می نویسی
و هر ایدهء معمولی و پیش پا افتاده ای توی دستای تو چقد خوب ورز میاد و تبدیل به یه پست خاطره انگیز و موندنی میشه ... گفتم حمید دلیلش فقط و فقط اینه که با دلش می نویسه این بچچه ... با دلش ... با دلش ...

من برم یه ربع نیمساعت دیگه
اگه حس داشتم بر می گردم ...

شما چوبکاری می فرمایید قربان
اینجوریا هم نیست

آلن شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:18

ممنون که به پست من لینک دادی ؛ اخوی.

خواهش قربان
کاری نکردیم

آلن شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:19

درمورد این پستت هم حرف دارم.
ولی الان نه.
چند دقیقه دیگه میام.

(به جون خودم از دست کرگدن تقلید نکردم. کار دارم بخدا.
تا چند مین دیگه میام)

اوکی

نعیمه شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:28 http://www.afterborn.blogsky.com

وای معرکه بود.ممنون.رفتم تو لحظه سال تحویل .همون لحظه ای که قلبت تند تند می زنه.وای عالی بود

؟؟؟؟؟؟؟ شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:30

خصوصی

سیمین شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:33

من عاشق یه هفته ی آخر اسفندم...
همه چی در حال تغییره...
از الان منتظرشم

حال و هوای خوبی داره
موافقم

بازیگوش شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:34 http://bazigooshi7.persianblog.ir

الانم میشه خاطره گف؟

خیلیی عالی بود پست قبل
این پست رو هم میا میخونم الان باید برم
اما خدایی کرگدن راس میگه

بله میشه
بفرمایید

شیخ شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:34 http://koh-boy.blogfa.com

نفرای اول امشب جدید بودناااا
اقا حالا که مارو به فضای عید بردی عیدی ماام بیا بالا

بیا ماچت کنم

سهیلا شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:35

شما خیلی خوب خاطره بازی می کنید..انگولک کردن حس ها رو بلدید آدم دلش می خواد همش بازی کنه..


میشه قبلش از خاطرات چهارشنبه سوری بگیم؟؟

بله بفرمایید

عاطی شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:42

چه حافظه ای داری علمدار . خیلی باحال بود . کیامهر ، چقدر قشنگ و پر از حس مینویسی درعین سادگی . کاش منم میتونستم . شهریار قشنگ گفت چون بادلت مینویسی و برای دلت .
حالا با خاطره های ما چیکار میکنی ؟

لطف داری عاطی
خاطره ها رو سر فرصت یه پست می کنیم
ایشالا دم عید

آلن شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:44

میدونی کیا ؛
دوس ندارم حرف الانم خدای نکرده حس و حال این پستت رو کم رنگ کنه.
ولی راستش منم مثل مامانگار اعتقاد دارم که گذاشتن این پست ؛ از الان یه خورده زوده.
البته نمی دونم دلیل مامانگار چیه. ولی دلیل خودم اینه که :
منم یه زمانی اینطوری بودم. وسطای زمستون دوس داشتم که زودتر سال تموم بشه و عید بیاد.
ولی دیدم که با این اعتقاد ؛ فقط دارم روزا رو الکی سپری میکنم و خودمو پیر تر.
بعد از اون ؛ تصمیم گرفتم که در لحظه حال کنم.
برای هر روز ؛ تفریح همون روز رو واسه خودم تعریف کنم.
منظورم تفریحات خیلی خفن نیست.
بذار یه مثال بزنم. مثلن همین امشب.
از مترو که اومدم بیرون ؛ بارونی بود. منتها یه نم نم خوشگل.
ماشین سوار نشدم. تا خونه پیاده اومدم. چقدر هم حال داد.

من جای تو بودم ؛ یه پست میذاشتم با این عنوان که (مثلن) :
برای روز یکشنبه ۱۰ بهمن ۸۹ تصمیم دارید که چه حالی به خودتون بدین و چطوری روزتون رو سپری کنین ؟

از الان واسه عید نوشتن یه خورده زوده کیا.
بذار هر چیزی ؛ روال طبیعی خودش رو طی کنه.
البته این فقط نظر شخصی من بود عزیزم.

خب این نظر شخصیه
راست گفتی آلن جان
شاید واسه این باشه که دم عید همه دارند از عید می نویسند
و شاید من نتونم اون موقع بنویسم
حق داری الان زوده

وانیا شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:44 http://vaniya1859.persianblog.ir

سلام

سلام علیکم

پرند شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:46 http://ghalamesabz2.wordpress.com

الآن که این پستت رو خوندم بجز اون خاطره‌ی زهرماری که پست قبل گفتم یاد یه خاطره دیگه هم افتاده!
10-11 سالم بود که لحظات آخر سال هول‌هولکی رفتم حموم و سال تحویل توی حموم بودم!
مامانم گفت تا آخر سال توی حمومی!
و همین‌جوری هم شد!!
یعنی تمام اون سال من هر بار می‌رفتم یا آب سرد می‌شد یا قطع می‌شد یا بالاخره یه اتفاقی میفتاد که دست‌کم دو ساعت اون دو می‌موندم و هی به خودم فحش می‌دادم!!

شانس آوردی تو دستشویی نبودی

سهیلا شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 23:53



راسش من مثل شما نمی تونم خاطره بازی کنم..

نه من راوی خوبی نیستم..

عیبی نداره

وانیا یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 00:00 http://vaniya1859.persianblog.ir

آقا سلام
در کل مثله اینکه فقط کامنتهای کم حرفو جواب میدیا
استرس میگرم اینجور مواقع که از عید حرف میشه
آقاجونه من از همین موقعا شمارش معکوس میذاره
پیرمردو هروقت میببنی تعداد روزای باقی مونده رو اعلام میکنه شده تقویم گویا

پس منم دارم میشم مثل آقاجونت

پونه یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 00:10 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

نزدیک عیده، توی خونه تکونیه دلت، مارو بیرون نکنی!!!

پست جالبی بود بوی عید می داد.

واقعا ممنونم

وانیا یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 00:15 http://vaniya1859.persianblog.ir

کیامهر از تو ابی گرم نمیشه من برم بخوابم
با این روند پاسخ به کامنتها

من که دارم جواب میدم

شیخ یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 00:15 http://koh-boy.blogfa.com

عیدیتو قبول میکنم دادا
کی و کجا وعده دیدار ما؟؟؟

جاش فرق نداره
شما بگو

کورش تمدن یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 00:17 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
خداییش فکرش رو بکن تو با کله کچل و کت و شلوار تک . تنها مینشستی پای سفره هفت سین
خوب شد من اومدم باهات رفیق شدم تا تو از اون انزوا دربیایی
راستی این دزد همون دزدی بود که چند سال باهاش درگیر بودید؟
یادته ضبطتون دستش بود از جلوی شما رد شده بود؟
بابا دزدگیر

آره
عجب دزد پر رویی بود

هلیا یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 00:27 http://www.mainlink2.blogsky.com

یاد یه خاطره افتادم
یه سال تا سال تحویل شد من خم شدم تا با بابام رو بوسی کنم دستم خورد شمع افتاد تو سفره تا بیایم برش داریم یه کم از سفره خوشگل مامانم سوخت بعد بابام با من دعوا کرد و من گریه کردم.مامانم بهش گفت حالا بچه حواسش نبوده دعواش نکن بعد دید سفره سوخته خودشم دعوام کرد و من بازم گریه کردم...............
الان که اینو بهشون میگم الکی میگن نهههههههههه ما که یادمون نمیاد.

آخی
طفلی هلیا
تو که عمدی نکردی اینکار رو خب

مینا یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 00:34 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

میدونی کیا جان... شاید گفتن این چیزایی که میخوام بگم اینجا درست نباشه... ولی میخوام بگم.
هر سال از دو سه ماه مونده به فروردین من دپرس میشم... همش آرزوی مرگ میکنم که ای کااااش عید امسالو نبینم... ولی هیچ وقت دعاهام مستجاب نمیشه! شاید امسال مستجاب شه! از آینده که خبر ندارم.
من اصلا عید ها رو دوس ندارم. اصلا... همیشه یه چیز یکنواخت و تکراری بوده. رفتن به شهرستان مامان و بابا!!! جایی که از آدماش بیزارم. جایی که...
ولش کن.
سال خوبی داشته باشید. راستی خاطره ی هفت سین سربازیتون خیلی باحال بود.
خودتون ۲ تا هم دو تا سین میشدید دیگه! دو تا سرباز !

حالا من امشب حالم خوش نیس تو هم هی نمک بریز
آخه این چه دعاییه ؟

غزل یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 00:41 http://delneveshtehaye222.blogsky.com

سلام. چقدر ناز بود..حس قشنگی داشت.. مرسی از این همه قشنگی..
کاش شب سال تحویل امسال بدون داداشم خوش بگذره.. دلقک خونمون نیست خب..

جاشون خالی نباشه

بهنام یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 00:41 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

سلام.... چی شد؟! قرار که یه چیز دیگه بود!!!!!!!!
مگه نگفتی :
می خوام هرچی خاطره بد و خوب و تلخ و شیرین از لحظه سال تحویل دارم براتون تعریف کنم .

گفتم زودتر خبرتون کنم تا اگه شما هم خاطره ای از لحظه سال تحویل دارید تو کامنتها بنویسید

تا به اسم خودتون ثبتش کنیم توی پست

اصلا شاید به بامزه ترین و تلخ ترین خاطره جایزه هم دادیم

خدا رو چه دیدید ؟؟؟

فلوت زن یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 00:48 http://flutezan.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
اول بگم که :
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت... ( نو نوشت )

حالا برم پستت رو بخونم !

کیامهر یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 00:50

ایشالا یه وقت دیگه بهنام

نازنین مریم یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 00:56 http://morgheasir.persianblog.ir

به نظرم اکثرا خاطرات خوبی از سال تحویل دارن چون به ظاهر هم شده اون لحظه مردم دلشون شاده..من فکر کنم همه عیدام یکنواخت بودن به جز عید امسال یعنی ۸۹..خواهرم رفته بود شهر شوهرش پدرم هم سر کار بود فقط من و مامانم خونه بودیم منم همش در حال ژست گرفتن و عکس انداختن بودم مامانم هم در حال گریه فکر میکردم امسال مثل سال تحویل همه ازهم دوریم اما نه خدا رو شکر اصلا اینجور نبود..خدا رو شکررررررر

ایشالا که امسال همه دور هم جمع باشین

دختر ایرونی یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 01:00 http://iranian-girl22.blogfa.com

حرفان کاملا درسته و خاطره هات هم همه با مزه بودن
میدونی؟ اینکه گفتی:
اما همین که این لحظه و ثانیه ٬ ما ایرانی ها را یکبار در سال مجبور می کند به در کنار هم بودن... قدرش را بدانید
شاید همه اینجور وقتا دور هم نباشن تا بخوان قدرشو بدونن
منم اینجور وقتاخیلی دلم میخواد همه ی اونایی که دوسشون دارم پیشم باشن ولی امکانش واسه همه وجود نداره
حتی واسه این جمله ها هم با اینکه خیلی قشنگن استثنایی وجود داره!!
امیدوارم همه کنار هم باشن
حداقل واسه همچین لحظه هایی!!

خب واقعا بعضی وقتها امکانش نیست
ایشالا که هیشکی این موقع عزیز مشکلی نداشته باشه
و همه دور هم جمع باشن

فلوت زن یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 01:22 http://flutezan.blogfa.com

چه خاطرات خوب و بامزه ای !!
لحظه سال تحویلی واقعاْ پر از هیجان و اضطرابه ! همیشه اون لحظه ها دلم می گیره ! یه جور ترس همه وجودمو پر می کنه ، ترس از اینکه توو سال جدیدی که در پیش روو دارم چه اتفاقات خوب و بدی انتظارمو می کشه ؟! این جمعی که دور و برم هستن آیا تا سال دیگه هستن یا نه ؟! و... !
همیشه چشمام نمناک می شه و قلبم به تپش می افته آخرین ثانیه هایی که شمارش معکوسن برا پایان سالی که داشتیم و شروع سالی که در پیش داریم ! همیشه چشمم به ماهیاست که ببینم واقعاْ اونطور که می گن موقع تحویل سال سیخ وا میستن یا نه ؟! که هیچ وقت نشده !
از این همه سال تحویلایی که داشتم یکی خاطره سال تحویل پیارسال خوب توو ذهنمه که تازه رسیده بودیم شمال ، خونه سوری خانوم که همیش ازش اتاق کرایه می کنیم ، و سریع نشستیم پای تلویزیون و دو سه دقه بعد سال تحویل شد و ماچ و رووبوسی !
و یکی هم سال تحویل ۱۳۷۵ ، که ختم پدر بزرگم بود و تلخ ترین سال تحویل عمرم !

پستت لذت بخش بود کیامهر ! مرسی.

مرسی حنانه
خدا به همه عزیزانت طول عمر و سلامتی بده ایشالا
و رحمت کنه پدر بزرگ عزیزت رو

عاطی یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 01:40

هنوز نخوابیدی علمدار ؟
خاطرات ما خوب بود ؟ اگه آره بعنوان قصه شب بخون ، بخواب برادر . تو مگه فردا ضبح کله سحر نباید بری سرکار ؟ مثل من که بیکار نیستی . ولی حال میکنی با نت و بلاگشتان که دل نمیکنی ازش ، مگه نه ؟

شیخ یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 01:41 http://koh-boy.blogfa.com

فعلا که بین ما فاصله زیاده ولی اگه قرار شد که بیام شهرتونو ساکن بشم حتما میام تا عیدیمو بگیرم
حتما



حتما





حتما

عاطی یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 02:12

نه مثل اینکه رفتی خوابیدی . شب همتون بخیر . خواباتون رنگی رنگی .

جوجه کلاغ یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 02:16 http://jujekalaagh.blogfa.com

سلاااااااااااااااااام...
سال تحویل هایت همیشه پر از تحویل های شاعرانه و عاشقانه و پر انرژی تر از هرسال باشد الهی....
از خواندن خاطراتت لذت بردم مثل همیشه...
سبز باشی و عاشق کیامهر عزیز...

دختری از یک شهر دور یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 04:50 http://denizlove.blogsky.com

چه فدر عجیب!!
لحظه های تحویل سال رو میگم!!
اصلا دوست ندارم تو ماشین باشم اونموقع!!

میکائیل یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 07:35 http://sizdahname.wordpress.com

سلام ...
خوبی اخوی کیامهر ؟؟؟
راستش دیگه اینقدر تاریخ روزها و رفتن و امدنشون برام اهمیت نداره ... حتی تاریخ روزهارو نمیدونم ... فقط میفهمم کی اول هفته میشه کی اخر هفته ... راجع به عید هم حس خاصی ندارم . با اینکه همه چیز با جزئیاتش به یاد میمونه ... اما این یه مورد رو کلا فراموش کارم....
شاید بعدا یه چیزهایی به این مغز خسته امون بیاد ....

فرزانه یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 07:58 http://www.boloure-roya.blogfa.com

صبح بخیر
دیشب سردرد امون نداد که بیدار بمونم. خاطره سالی که سرباز بودین جالب بود.
ان شاء الله یه روزی بیاد که اکثر مردم با دلی شاد منتظر تحویل سال نو باشن (ایکون آرزوهای بزرگ)

گل گیسو یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 08:20 http://www.gol-gisoo.blogsky.com/

سلام
خیلی قشنگ بود و ملموس
مرسی که تو این حال و هوای منگ و گرفته ی زمستون ذوق بهاریتون رو به ما منتقل کردین
چرا بامزه ترین خاطره رو انتخاب نکردین؟؟؟

سهبا یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 08:23 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام . میگم برادر لینک این پست رو بزار همین کنار ، توی قسمت روزانه ، باید از حالا تا خود لحظه سال تحویل ، هر روز بازش کنیم و بخونیمش تا یادمون باشه که هیچکس ضمانت نمیکنه بودن ما رو کنار همدیگه برای همیشه عمر ! حتی برای بودن تا لحظه تحویل سال ! پس باید قدر دونست لحظه هایی رو که باشتاب از دستمون میرن و بر نمی گردن !
مرسی کیامهر عزیز.

امینی یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 08:45 http://mozhganamini.persianblog.ir

ما به جای ماهی قرمز فایتر خریدیم هنوز زنده است.
امیدوارم عید خوبی داشته باشید.

شب نویس یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 09:02 http://man-o-shab.blogsky.com/

حالا من یه چیزی نوشتم شما که نباید باور کنی
درضمن شما هنوز اسم دوست منو نگفتی بهم! آخه این انصافه؟
...
البته اگه دلیلی خاصی داره اصرار نمی کنم.

هاله بانو یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 09:13 http://halehsadeghi.persianblog.ir/

سلام کیامهر
دلم یه دفعه پر زد و رفت نشست کنار سفره های هفت سین سالهای پیش
سفره های هفت سینی که برام پیام آور سالهای غم و غصه یا شادی و خوشی بود ... یاد تموم کسایی که امسال جاشون کنارم خالیه بخیر ...
چه دلخوش بودیم به اون اسکناسهای ۱۰ تومنی تا نخورده که پدربزرگ می داد (اسکناسهایی که الان باید بری تو آرشیو عکسها ببینی)
من از الان که ۵۰ روز مونده تا پایان این دهه ۸۰ بهترین ها رو برای تو و مهربان و بقیه آرزو می کنم ....
امیدوارم بهترین روزها براتون رقم بخوره

شب نویس یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 09:15 http://man-o-shab.blogsky.com/

این لحظه های سال تحویل چند سالیه که خیلی زود زود میان. یعنی من باورم نمیشه که یک سال گذشته . نمی دونم چه بلایی داره سر زمان میاد!
ولی حال و هواشو دوست دارم چون یه جورایی آدم آرومه ولی از طرفی اگه آدم غمی داشته باشه تو اون لحظه ها چند برابر میشه. امیدوارم لحظه ی تحویل سال 90 غم، رو قلب هیچ کس سنگینی نکنه...

الهه یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 09:42 http://khooneyedel.blogsky.com/

سلام...صبحت بخیر...
با خوندن این پستت بغضم گرفت...یه جاهاییش اون سال تحویلهای از یاد رفته دوباره یادم اومد و چند دقیقه رفتم به قدیما...ولی آخر پستت دلمو چنگ زد...مطمئنم حال خودت هم یه جور خاصی بوده موقع نوشتن آخر پست....
اصلا نمیتونم تصور کنم تنهایی پای سفره ی عید بشینم و سال تحویل شه...خیلی دلگیره اون لحظات...حتی واسه منکه بعضی وقتا به شدت تنهایی رو دوست دارم....
عالی بود پستت...دلم رو قلقلک داد....یه حس عجیب جالبی دارم که به قول خودت توضیح دادنی نیست....

عاطفه یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 09:44 http://hayatedustan.blogfa.com/

سلام دادا کیا..حال شوما؟ برمیگردم پستتو میخونم..

سپیده یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 10:30 http://setaresepideashk.persianblog

خوب بود خوب بود کیا تا همون جا قبل از رسیدن به این جمله ...و به یاد عزیزانی که کنارمان نشسته اند و عطر وجودشان خانه را پر کرده و ممکن است سال بعد دیگر در کنارمان نباشند .

بد دلم رو لرزوند نگرانم به خاطر ایجاد فاصله های خود خواسته

عاطفه یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 11:19 http://hayatedustan.blogfa.com/

موقعی که راهنمایی و دبیرستان بودم دوست داشتم زود عید بیاد.. حال و هوای عید از بهمن و اسفند میومد..
مامان و بابای من زیاد اهل سفره ی هفت سین نیستن.. خواهر کوچیکم سفره میندازه.. ما چند ساله میریم حرم..

نگار ۱ یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 11:42

نیم چاشت به خیر کیامهر عزیز. خیلی حرفم میاد ولی سر ظهری دنبال بهونه بودم واسه آبغوره گیری. بهونه دادی دستم. برم تخلیه کنم مرواریدای چشامو بیام . تا بعد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد