جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ویار صبحگاهی گرمابه

ویار کردن فقط مختص زن های باردار نیست مردها هم گاهی ویار می کنند . 

ویار کردن صرفا هوس خوراکی ها نیست گاهی ممکن است آدم جایی یا کسی را ویار کند 

و همینجور الکی و بیخود یکهو دلت هوس کند کاش به جای اینکه پشت میز کارت نشسته باشی 

پیش فلان رفیقت بودی و داشتید با هم گپ می زدید . 

ویار کنی که کاش به جای اینکه اینجا نشسته باشی یکجای دیگر بودی 

 

 

 

 

 

امیدوارم نخندید 

اما امروز صبح من ویار حمام داشتم 

نه از این دوش های گربه شور دو دقیقه ای که حتی پوست آدم خوب خیس نمی خورد 

از این حمام های محشر و طولانی دلم می خواست 

توی یکی از محله های قدیمی 

ته یک کوچه باریک 

یکی از این حمام ها دلم می خواست که بزرگ روی تابلوش نوشته باشند گرمابه 

و در آهنی و پنجشیشه های مشبک رنگی داشته باشد  

و کاشی های آبی و سفید

و وقتی واردش می شوی صدای همهمه آدم ها و جیغ و خنده بچه ها بیاید 

و بوی نم و بخار و تیزاب و عطر صابون همه جا پیچیده باشد .

و یک پیرمرد خسته پشت دخلش نشسته باشد و تسبیح دستش باشد و رادیو گوش کند   

و بالای سرش عکس جهان پهلوان تختی زده باشند و آیت الله طالقانی

بعد بروی یکی از حمام های تر و تمیز نمره اش را بگیری 

شیر آب داغ را تا ته باز کنی که بخار تمام حمام را بگیرد   

حسابی خودت را لیف و کیسه بکشی و صورتت را شش تیغه کنی 

و آواز بخوانی از ته دل ٬ بلند بلند 

که شاگرد حمامی بیاید و در بزند و بگوید : دمت گرم قشنگ می خونی ولی نخون سرمون رفت 

و تو بخندی و با تشت کوچک فلزی آب داغ بریزی روی پاشویه تا تمیز بشود 

و بعد ولو بشوی و دراز بکشی و یکساعت تمام توی بخارها و دود سیگار چرت بی خیال بزنی 

بی خیال تمام دنیا انقدر بخوانی و پُک و چرت بزنی که دلت برای همه آدم ها و ماشین ها و خانه های بیرون تنگ بشود . 

بعد بیایی بیرون 

با لپ های سرخ و چشم های قرمز 

و پیرمرد با صدای خش دارش بپرسد : چی داشتی عمو ؟ 

و تو درحالیکه انگشتت را توی گوشت تکان می دهی بگویی : 

یه روشور  

یه شامپو  (از آنها که رنگ سبز پررنگ داشتند و یکبار مصرف بودند)  

یه تیغ تیز ( از آن قرمزها که عکس کروکودیل رویش داشت ) 

دو نخ بهمن ( با فیلتر قرمز ) 

و یه نوشابه کانادا ( نارنجی پررنگ که روی شیشه اش از تگری بودن بخار گرفته باشد ) 

 

بعد از حمام بیایی بیرون 

ساکت را بیاندازی روی دوشت 

نسیم خنک بخورد توی صورت داغ گُرگرفته ات 

یک نفس عمیق بکشی و حس کنی اکسیژن تا اعماق وجودت نفوذ می کند  

و حس کنی چند کیلو سبک شده ای 

 

و بعد به آدم ها و ماشین ها و خانه ها نگاه کنی و بلند بگویی : 

سلام شهر کثیف من ! دوباره برگشتم ... 

 

 

 

 

 

+ وقتی حمام های سنتی عمومی جای خودشان را به حمام های پیشرفته نمره دادند هیچکس فکر می کرد یکروزی همین حمام های نمره هم نوستالژی بشوند و به خاطره ها بپیوندند ؟


نظرات 105 + ارسال نظر
جعفری نژاد سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 15:59

فاطمه بانو جان

مگه زمان کودکی شما که به عبارتی مصادف می شود با به تخت نشستن و تاجگذاری احمد شاه فقید مردم حمام هم می رفتند آیا ؟!!! همینطور به بچه های مردم تاریخ و ادبیات می آموزید بانو ؟ چرا تاریخ را تحریف می کنید ؟ آن روزها فقط یک حمام در ایران فعال بود که غلط نکنم اسمشیا " فین " بود یا " عطسه " یا یه چی تو همین مایه ها ... اونم فکر کنم بعد از اینکه نواب صفوی میرزا کوچک خان جنگلی رو در اونجا با شصت تیر ترور کرد درش رو بستن و بعد ها هم افتاد تویطرح گسترش حومه ی شهر تبریز و خراب شد

مریم انصاری سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:05

به نظر من، بزرگترین مشکل حمام نمره و عمومی اینه که:

1. همون بابایی که پشت دخل نشسته، حساب اینو داره که طرف، چند وقت به چند وقت میره حموم.

2. وقتی آدم با اون ساک و بند و بساط و اون صورت و دست های پیر شده (از بس توی آب داغ و بخار مونده)، توی خیابون میره، همه مغازه دارهای اطراف هم متوجه میشن که طرف چند وقت به چند وقت میره حموم.

جعفری نژاد سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:06

در مورد بالتازار هم باید عرض کنم ایشان یکی از تاثیرگذارترین دانشمندان عهد طفولیت بنده بودند که خدمات بسیااااااااار موثری به بشریت کردند . ایشان با این که کچل بودند اما اصلا بی خاصیت نبودند ( کنایه به فحش خیلی خیلی بیتربیتیه " کچل بی خاصیت " )
ایشان یک عدد لوله ی آزمایش داشت که از شیر مرغ تا پنیر آدم ( از کجا معلوم شاید از آدم هم بشه پنیر گرفت ) تا دیگه هر چی شما بگی توش بود ... فرتی این لوله آزمایش را کج می کرد و یک قطره از آن روی زمین چکید و نامش دل شد ( آیکن " قافیه که تنگ آید ... سعدیا مرد نکونام " )

خلاصه ما کلی قهرمان و دانشمنگ این تیپی داشتیم ، واسه همینه اینقــــــدر نسل پویا و خوش فکر و با حالی شده ایم دیگــــــــر

بازیگوش سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:08 http://bazigooshi7.persianblog.ir/

اوه بابک چرا بخندیم اخه وختی دس گذاشتی رو دلمون و یادم انداختی که منم دلم خواسته بود...

جعفری نژاد سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:16

اما نقش بالتازار در تاسیس اولین حمام عمومی ...

والا از آن جایی که در این مورد تعدد روایات وجود داره و کتب و نسخ تاریخی به اشکال مختلف از شیوه پیدایش اولین حمام عمومی یاد کرده اند لذا بنده چون به هییییییچ عنوان اهل نشر اکاذیب نیستم ترجیح می دم سکوت کنم و صرفا به بیان این نکته بپردازم که از ان جایی که بالتازار هم بلا نسبت هر چی آدمه ، آدم بوده و بالطبع انسان موجودی است اجتماعی لذا ایشان هر کاری را عمومی بودنش را به خصوصی بودنش ترجیح می داده حتی منقول است که ایشان به جد مخالف کامنت خصوصی و حریم خصوصی و حتی زید فابریک خصوصی بوده است و هر جا که می نشسته آدم ها را از شخصی سازی منع می نموده ...
با این تفاسیر نا گفته پیداست که ایشان " حمام عمومی " را بسیار زیاد دوست می داشته ، حالا چه اختراع خودش بوده باشد چه اختراع " ارنست همینگوی "

جعفری نژاد سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:17

امید است مساله برای دوستان به قد کفایت شفاف سازی شده باشد ، ان شاء الله

روز و روزگار بر همگی خوش

و من الله توفیق و نظم امرکم

بابک سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:34

خیلی با حالی جعفری نژاد
کامنت اول این صفحه محشر بود
فقط یه ایراد داشت
خانوم معلم دوران طفولیتش به تاج گذاری احمد شاه نمیرسه
ایشون موقع تاجگذاری احمد شاه عاقله زنی بودند که گروه همسرایان مراسم رو همراهی می کردند
دوره طفولیت ایشان مقان بوده با سالروز ترور شاه شهید ناصرالدین شاه توسط میرزا رضا کرمانی

بعله ....

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:40

معلوم شد حالا کی تاریخش ضعیف تره محمد خان (میگم شما باآقا محمد خان قاجار چشم در آر نسبتی ندارین؟) القصه زمان نوجوانی من مصادف با احد خان بود در نتیجه عنفوان طفولیت من احمد شاه طفلی قنداقی بیش نبوده..سوما من معلم تاریخ نیستم که..معلم جک و جونور ، زمین و آب و هوا..علت زرد و قرمز شدن برگ درختان..صور فلکی..و اسید و بازها هستم
چهارما از زمان نوح بزرگ حمام بوده اونم از چه نوعش..
پنجما فعلا برم بقیه کامنتا رو بخونم

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:43

بابک خان خدا رحمت کرد هنگامی که کامنت میذاشتی منم داشتم کامنت میذاشتم..

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:45

خوب بابک خان می فرمودید (آیکون نگاه چپکی و کمی تا قسمتی ترسناک و مرموز حتی)

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:47

ولی خودمونیم اون قسمت همسرایان خیلی باحال بود(آیکون معلم در دل بخشیده و به رو خودش نیاورده)..
..
راستی آقا محمد خان ببخشین محمد خان ارنست همینگوی همون ویکتور هوگو بوده دیگه..

جعفری نژاد سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:48

فاطمه بانو جان

حتی اگه خدا هم از خطای شما بگذره من یکی نمی گذرم

چون

اول اینکه محمد خان قاجار " آغا " بوده نه " آقا " و شما با نسبت دادن بنده به ایشون مطمئنن قصد ترور شخصیتی بنده رو داشتین ( اونم چه ترورررررری )

دوم اینکه شاه یک مملکت را تحقیر کرده اید ، این بنده خدا زمان خودش مطمئنن پخی چیزی بوده برای خودش حالا درست است این طرف ها آدم ها تاریخ مصرف دارند اما دیگر نه به این شکل فجیع و نا عادلانه

سوم اینکه خواهر من شما که تخصصتان ادبیات و تاریخ است در حق خلق الله جفا می کنید که جانورشناسی و جغرافیا تدریس می کنید ... بگذارید مردم از این همه هوش و بهره ی تاریخی شما بی نصیب نباشند

چهارم اینکه : " باقی بقایتان ... " یه روز هم که می خواستیم با سرویس اداره بریم خدمت عیال کامنت بازی و دلقک بازی توامان در کامنت دونی این بابک نعلتی امانمان نداد حالا دوباره باس تا تهرانپارس دماغمون زیر بغل عرق کرده ی ملت شهید پرور باشه ... خدایا توبـــــه

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:48

و این چنین بود که فاطمه ماند وکامنت دونی..

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:51

الهی از سرویس جاموندی؟(آیکون ذوق کردن نامحسوس)

فاطمه شمیم یار به جناب جعفری نژاد سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 16:56

جغرافیا هم نه ..زمین شناسی فرق داره برادر من..
اونم به خاطر اینکه از دبیر جغرافی دبیرستانمون خاطره بسی خوشایندی دارم..(حالا یه روز تعریف می کنم)
سوما العاقل بالاشاره (این الان مربوط بود دیگه مگه نه؟)
چهارما هدف خدمت است و بس حوزه مهم نیست..تخصص مهم نیست..تسلط مهم نیست ..نیت مهم است قربت الی ا...باشه (الهام گرفته از بالایی های ......شده)

تیراژه سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 19:57 http://tirajehnote.blogfa.com/

به به...چه میکنند فاطمه بانوی شمیم یار و جناب جعفری نژاد!!!!

فکر میکردم فقط ما و همسن های ما میتوانند کامنتدانی را قُرُق؟! کنند..
نگو وقتش که برسد که بزرگتر های عزیز گوی سبقت را از ما می ربایند...چه ربایندنی!!!(کشته مرده ی این فعل آخر شدم!)

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 20:31

سلامم تیراژه جان
قربونت برم ..از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ظهر دیدم خلوته و همه خواب ما هم استفاده کردیم...تازشم گفتیم از کامنت دونی مراقبت کنیم تا شما بیاین...حالا این وسط یه ذره هم سر املای آغا محمد خان با محمد خان جعفری نژاد گفتمان کردیم ..همین..
سوما همین گفتمان ها باعث شد ایشون به سرویس نرسن (آیکون طفلک ایشون) احتمالا الان از فرط خستگی خوابن..

تیراژه سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 20:39 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام از بنده است فاطمه بانو
راستش اتفاقا سر همان "آغا" و گفتمانتان ما نیز بترکسیم از خنده!

گفتمان های شیرینیتان برقرار..

پروین سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 21:56

تیراژه جان
اولا که اون فعل خفنت باید ؛ربائیدنی؛ باشه. بیخود ذوق نکن

پروین سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 21:58

دوما
چقدر این پست محشرررر بود. انقدر قشنگ جزء جزء این حمام رفتن خیالی رو قشنگ توضیح دادی که قابل توصیف نیست.

پروین سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 21:59

سوما
این آغا محمد خان جعفری نژ‌اد خیلی با نمکند. البته فاطمه خانم عزیزمان هم دست کمی از ایشون ندارند.

میس سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 22:03

یک نفس عمیق بکشی ..... و حس کنی چند کیلو سبک شده ای.....
لپ ها سرخ و چشم های قرمز......
ولو شوی و اواز بخوانی و سیگار دود کنی و چرت بزنی ....

محدثه سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 22:12 http://shekofe-baran.blogsky.com/

حمومومومی!!!!!! (حموم عمومی!)
این واژه یه رمز برای خندس،بین من و دختر عموم!
تنها چیزی که از یه حموم عمومی تو ذهنمه،یه در سفید با شیشه های شکستس...
درست همون چیزی که تو راهه کرجه و بالاش نوشته:
گرمابه!

پروین سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 22:14

و چهارما
خدا رحمت کند پدربزرگم را، نصف مغازه های خیابانی که بچگی هایم را درآنجا گذراندم مال او بود. در میان آنها یک حمام عمومی بود به نام حمام دلگشا که درست روبروی خانه مان بود. متولی؟ حمام مرد ترسناکی بود که دختری به نام خانم آقا داشت که همکلاسی و دوست من بود. خانم آقا با پدر و مادرش در اتاقکی پشت حمام زندگی میکردند که یکی از کابوسهای بچگی من بود. باید از پله ای تنگ و سیاه بالا میرفتی و به اتاق کوجکی که نمیدانم چرا دیوارهای داخلی اش هم سیاه بود میرسیدی. من با وجود اینکه از آن راه پله ها میترسیدمُ اما خیلی به خانهء آنها میرفتم. پدر خانواده نمیگذاشت هیچ کس به خانه شان برود اما من را احتمالا بخاطر پدربزرگم از این قاعدهء بداخلاقانه اش مستثنی کرده بود. خانم آقا هم به خانهء ما میامد و با هم درس و مشق میکردیم. یک روز که به خانه اشان رفته بودم و تنها هم بودیم (فکر کنم ۹ یا ۱۰ ساله بودیم) گفت بیا برویم پشت بام و مردم را یواشکی نگاه کنیم!!! خدا ازمان نگذرد ... من تا حالا فقط و فقط به خواهرم دربارهء آن روز گفته بودم. رفتیم و دلتان نخواهد!! مثل گربه با کمر خم شده از نورگیرهای یک حمام نمره به دیگری خزیدیم و آی ملت را رصد کردیم. از همه جالب تر و ترسناک تر برای من حمام عمومی مردانه بود. حضور آن هم مرد لخت و پشمالو و بیشتر چاق مرعوبم کرده بود. هی هم میترسیدم یکی سرش را بالا کند و ببیندمان. با خودم تصور میکردم که اگر به پدربزرگم بگویند چه میشود. و بالاخره هم با اصرار ناشی از ترس من این فعالیت سالم و معصومانه و educative را به پایان رساندیم.
میخواهم بگویم یادش بخیر اما میترسم سنگ بشوم!!

پروین سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 22:20

راستی
این نوشته اتون برای من خیلی ملموس بود چون مامان بزرگم من رو با خودش به حمام عمومی میبرد. مامانم فقط میرفت حمام نمره و من با مامان بزرگم به حمام عمومی میرفتم و خواهر و برادرهایم همیشه برای اینکارم مسخره ام میکردند. یک دلاک خیلی ماه و مهربان بود به اسم طاهره خانم و او مرا میشست. سرم را میچسباند به سینهء فراخش و فکر کنم تلافی بدبختی هایش را سرم درمیاورد که انقدر سفت موهایم را چنگ میزد. هی هم دست کفی اش را میکشید به لپم و با لهجه ای که نمیدانم کجایی بود با مهربانی میپرسید دخترجانم دردت که نیامد؟ و من هم از خجالتم هی میگفتم نه و هی زجر میکشیدم!

فاطمه شمیم یار به پروین بانو سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 22:21

سلاممم پروین بانو جان
ممنون از لطفت جان خواهر...شنیدین که میگن کم ما کَرَم شما در حد بضاعت بود دیگه...
...اما در مورد حمام نه دیگه گفتی اصلش رو..از سنگ شدن جستی اونم بگو خیال راحت بخوابی لااقل..
..تو شهر ما هم دو تا حموم معروف تر بود اسم یکیش ساحل بود...اسم اون یکی اسلامی...ما اون اسلامی رو می رفتیم از بس بچه مثبت بودیم ..می بینی..
تازشم تو روستای پدریم یک حموم بود زیر زمین از اینا که ساخت دوره محمد رضا خان بود..اونم برا ثوابش رفتیم
( آیکون سلسله اعترافات کودکی)

جعفری نژاد سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 22:39

به این می گویند یک توطئه ی خاموش و خزنده ، اصلا جنگ نرم که می گویند همین است ( این نه بچه ، اینو ولش کن منظورم اینیه که الان میگم )

اول که " فاطمه بانو " ایجاد شبهه کرد به این شکل که ما را به هزار خدعه و کلک یک جور ناجوری چسباند به آغا محمد خان قاجار سر سلسله ی مرحوم قاجاریه و طرح مساله کرد که اساسا " آقای جعفری نژاد " یا " آغای جعفری نژاد "

بعد در مرحله ی دوم تیراژه بانو آمد و به صورت کاملا زیر پوستی و ملو اول به تشویق فاطمه پرداخت بعد هم خیلی زیرکانه خودش را به عنوان یک دختر 14 ساله ی گوگولی مگولی معرفی کرد در انظار عموم ( اشاره به صفت " بزرگتر ها " که در کامنت تیراژه رخ نمایی می نمود )

دست آخر هم " پروین بانو " ی گرام که امرشان مطاع است و رایشان رشد تیر خلاص را انداختند و حقیر را " آغا " خطاب نمودند و ضربه ی مهلک نهایی را وارد نمودند

با این تفاسیر خودمان هم شک کردیم که فردا صبح از خواب که بیدار شدیم و جلوی آینه ایستادیم و خودمان را زیارت کردیم به خود درون آینه ی مان بگویم : " سلام آقا " یا " سلام آغا ، چطوری عمــــــــــــو جووووووووووون "

پروین سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 22:47

:))))))

تیراژه سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 22:47 http://tirajehnote.blogfa.com/

آآآآآآآآآاییییی خداااا
من رسما بترکسسسسسسسسسستممم!!!!!

مریم سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 22:49 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

بالاخره شد آقا یا آغا؟
یکی تکلیف ما بی سواتا رو معلوم کنه

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 22:52

وقت به خیر جناب آغقا محمد خان
...نگو جناب این وصله ها به ما نمیچسبه ...می خواین از بقیه بپرسین..من کلا اصلا جز جنگ سرد جنگ دیگه ای بلد نیستم...من کلا اینقده بی سر و صدا و آرومم که از سنگ صدا بلند میشه از من نه (به قول خاله جانم)
من کلا می خواستم با استفاده از تجربیات شما نمره تاریخم رو ببرم بالا...الان من هنوز نتونستم بفهمم محمد خان چشم از حدقه در میاورد یا نادر شاه یا هیتلر یا موسیلینی
...
راستی به سرویس رسیدین یا نه؟..

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 22:56

تیراژه جان من انقده این فعلات رو دوست دارم(آیکون حمایت نامحسوس از یاران جانی)

جعفری نژاد سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 23:00

فاطمه جان

آغا محمد خان و هیتلر و موسولینی و تقریبا تمام دیکتاتورهای مرده و زنده ی مشهور و غیر مشهور اشتراکات اخلاقی و رفتاری بسیار زیادی با هم دارند این وسط آغا محمد خان یه فرق کوچولو با بقیه داشت اونم این بود که از یه جنبه هایی یه مقدار کم خطر تر بود . تازه اونم نه این که ارادی باشه و نخواد که پر خطر باشه ... بنده خدا رسما ابزار خطر آفرینی رو نداشت مجبوووووووووور بود می فهمی مجبووووووووووووووور

اینو گفتم که نمره ی تاریخت دیگه بیست بیست باشه آبجی خانووووم

تیراژه سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 23:00 http://tirajehnote.blogfa.com/

ای جانم شمیم بانو
قربان حمایتتان از یاران جانی!
البته ناگفته نماند که این "جانی" ایهام دارد!!
اما ما بُعد "جان و جانان" اش را در نظر میگیریم!

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 23:07

شک نکن جان دلم بُعد جانان مد نظر است تیراژه عزیزم
...
دوما آغقا محمد خان ( آیکون عدم توانایی تصمیم گیری) ممنون جان برادر..ممنون جهت شفاف سازی این چنین ایهام آمیز فکر از مسیر خارج کننده
...عرضم به حضور انورتون من جهت راه گم کردن گفتم وگرنه تاریخم همیشه بیست بود..فقط یه بار آخوند خراسانی و شیخ مازندرانی رو جابجا نوشتم (جای پسوندها رو) دبیرستان که بودیم شدم نوزده و نیم ...هنوز هم نفهمیدم کدومش درسته؟(آیکون از سلسله خاطرات واقعی) به جون خودم واقعی بود ها

جعفری نژاد سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 23:22

آره منم یه دختر خاله دارم بعض شما نباشه خداااااااااااای تاریخه ، البته تو تعلمیات دینی هم توانایی های بارزی دارند ایشون جهت نمونه دو تا از شاهکارهایشان در تاریخ و تعلیمات دینی را عرض می کنم تا متوجه باشید ما چقدر خانواده ی مستعد و نابغه ای هستیم

1- سال نمی دونم چندم ابتدایی تو امتحان پرسیده بودن که انصار و مجاهدین کیا بودن ؟
ایشون جواب داده بودن که : انصار و مجاهدین دو تا برادر بودن که به تجارت مشغول بودند و تمام دارایشون رو برای فتح مکه خرج کردند ( یعنی تن هر چی مورخه تو گور بلرزه )

2- تو سال اول راهنمایی تو یکی از سوال ها پرسیده بودند فلان چیز چگونه و با چه استدلالی " گواه آفرینش " است ؟

ایشون هم با اعتماد به نفس کامل تمااااااام آن چه تا به آن روز از " دستگاه گوارش " در دایره المعارف بی حد و حصر دانش خود انباشته بودند به روی کاغذ آورده بودند ، در نهایت خضوع و خشوع

دیگه با خانواده ی ما کل سواد نندازیا خوااااااهر ، ما همچین خانواده ی نابغه ای هستیم

جعفری نژاد سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 23:24

مجاهدین = مهاجرین

جعفری نژاد سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 23:27

به سرویس نرسیدم و این یعنی رسما " سرویس " شدم تا خونه

هر چند دیگه عادت کردیم به سرویس شدن دوره ای تو این شهر بی در و پیکر

مریم سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 23:32

1- سال نمی دونم چندم ابتدایی تو امتحان پرسیده بودن که انصار و مجاهدین کیا بودن ؟
ایشون جواب داده بودن که : انصار و مجاهدین دو تا برادر بودن که به تجارت مشغول بودند و تمام دارایشون رو برای فتح مکه خرج کردند ( یعنی تن هر چی مورخه تو گور بلرزه )


واقعی بود خاطره ات یا شوخی کردی محمد؟

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 23:39

میگم آقا محمد خان (آیکون تصمیم گیری بالاخره)
میگم بابک فک کنم بیاد ببینه اینجوری تاخت و تاز تاریخی راه انداختیم ..کلا از لینکدانی ما رو بندازه بیرون و خلاص...
حالا چند ساعت نبود ها...
...سوما حالا باشه سر فرصت منم خاطرات گهربار خودم رو می نویسم یه روز ما کلا در آتیش سوزوندن ید طولانی تری داشتیم تا دانش پراکنی...
من قبلا هم گفته بودم جزو اعضای اصلی تیم 24 نفره شورشی علوم تجربی بودم..
...
من بعد سعی شود در ساعات نزدیک ترک کار و رسیدن سرویس به گفتمان های اینچنین دنباله دار نپردازید باشد که رستگار شوید و از سرویس شدن نجات یابید ..(آیکون نصیحت خیرخواهانه)

جعفری نژاد سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 23:45

مریم جان :

بله ، بدبختانه عین واقعیت بود و مصیبت عظمی این است که این بانوی فرهیخته و دانشمنگ هم اکنون مادر یک پسر شاخ شمشاد است که تمام ستاره شناسان و راهبان معابد و نیک سیرتان روزگار دست دعا به سمت آسمان بلند نموده اند تا مگر معجزه ای واقع شود و استعداد این کودک به مادر عزیزش نرود

فاطمه جان :

ممنون ، هر چند ما زیاد اهل سرویس سوار شدن نیستیم کلهم ... امروز هم صرفا جهت تنوع بود که سعادت نشد

مریم سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 23:50

منم برم براش عاجزانه دعا کنم پس

فاطمه بانو جان
این محمد جان بلاگستان داره شکسته نفسی می کنه خواهر
کم کمش یه بنز الگانس تو جیب کتش داره
اما برای اینکه ریا نشه میگه با سرویس میرم میام
کلاً مردمیه این داداش ما :-خخخخخخخخخخخخخ

فاطمه شمیم یار سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 23:53

ممنون مریم جان برا شفاف سازی ...(چقدر روشنگری شد امروز ها)
...ممنون که به روشن نمودن زوایای پنهان پرداختین
از بس من زود باورم مریم جان

مریم سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 23:58

در راستای به صد رساندن کامنتها در تلاشیم
یادتان نرود
" ما می توانیم"

خاهش می کنم خانوم معلم عزیز

مریم چهارشنبه 22 شهریور 1391 ساعت 00:05

بازدید 4 نفر
آنلاین همون 4 نفر
پس چرا ساکتین
یه چیزی بگیم
من می ترسم
کسی اینجا نیست؟
اینجا نیست
نیست؟
نیس؟
نی؟
ن؟

مریم نگار چهارشنبه 22 شهریور 1391 ساعت 00:29

فاطمه جان..
این حمام ساحل که گفتی نزدیک خونه مابود..ما اونجا میرفتیم حموم..
این اسلامی کجا بود؟..آدرس بده..

فاطمه شمیم یار چهارشنبه 22 شهریور 1391 ساعت 00:34

سلاممم مریم جان
اااا جالب شد...میدونی عزیزم اون حموم مورد نظر تو شهر کودکیام بود نه مشهد..حموم اسلامی هم فامیل صاحبش اسلامی بود معروف شده بود به حموم اسلامی

مریم چهارشنبه 22 شهریور 1391 ساعت 00:40

با این کامنت من فقط دو کامنت دیگه تا محقق شدن آرزوی من
د یالله دیگه

مریم نگار چهارشنبه 22 شهریور 1391 ساعت 00:53

۹۹

مریم نگار چهارشنبه 22 شهریور 1391 ساعت 00:55

۱۰۰

بیاد فریبای عزیز....دختر آبان
دلم براش تنگ شده...
امیدوارم خوب و خوش باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد