جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بازی میکرو ( لعنت به لاک پشت های نینجا )




هیچ وقت روزی را که دوستم حامد میکرو خرید فراموش نمی کنم .

انگار بزرگترین آرزویم براورده شده بود .

دیگر مجبور نبودیم برای چند دقیقه بازی و آنهم باختن مدام به بچه واردهای کلوپ تمام پول تو جیبی هایمان را خرج کنیم .

فکر می کردم آن تابستان را دیگر اصلا به کوچه نروم و فوتبال بازی نکنم .

فکر می کردم صبح تا شب می نشینیم توی خانه حامد اینا و میکرو بازی می کنیم .

همین هم شد . انقدر قارچ خور و کنترا بازی کرده بودیم که قارچ های مخفی تک تک مراحل را چشم بسته هم پیدا می کردیم . انقدر وارد شده بودیم که حتی غول های زشت و قرمز رنگ مراحل هم زورشان به رمبوهای ما نمی رسید .





اما بدبختی من از روزی شروع شد که پای لاک پشت های نینجا به خانه حامد اینا باز شد .

خدا نگذرد از باعث و بانی اش ...


بدی این بازی این بود که 12 مرحله داشت و هر مرحله ای که می سوختی بر می گشت اول بازی

و هر مرحله حداقل یکساعتی طول می کشید .


خب  من که نمی توانستم صبح تا شب خانه آنها باشم .

حامد هم صبح کله سحر می نشت پای میکرو و وقتی که من می رسیدم به خانه آنها وسط بازی بود . نه راه پس داشتیم نه راه پیش ...

مجبور بودم بنشینم و نگاه کنم 

هر کدام از لاک پشت ها یک اسلحه مخصوص داشت .

یکی شمشیر یکی چوب یکی سای و یکی هم نانچیکو ...

هرکدام هم حرکت های مخصوص به خودشان را داشتند و با یکدیگر فرق می کردند .

تخصص حامد توی نانچیکو بود که البته آنروزها می گفتیم لانچیکو

انتخابش هم دلیل داشت که خوب یادم نیست چرا اما انگار لاک پشتی که نانچیکو داشت قوی تر از بقیه بود و با تعداد ضربه کمتری دشمنانش را می کشت .

همان ابتدای بازی بدمن ماجرا می آمد و دختر خوشگل مو بلوند را می دزدید و می برد و تو باید 12 مرحله کلی آدم می کشتی تا بتوانی دخترک را پیدا کنی .

انتهای هر مرحله همین که می آمدی دخترک را نجات بدهی یکهو سر و کله یک غول گردن کلفت و بی شاخ و دم پیدا می شد و باید کلی می جنگیدی تا بمیرد و همینکه می مرد بدمن پدر سوخته دوباره دخترک را می دزدید و می برد و روز از نو و روزی از نو ....

آخ که چقدر بدم می آمد از این مردان عجیب و غریب صورت مخفی و سیاهپوش لعنتی

با هر ضربه ای که لاک پشت ها می خوردند دردم می آمد 

با هر قطره که از خون لاک پشت کم می شد انگار عمر من کمتر می شد

و هر وقت که لاک پشت کشته می شد انگار جان ما در می آمد .



بین خودمان باشد ، شنیده بودیم که وقتی مرحله 12 تمام می شود و بدمن لعنتی آن را بکشیم دخترک که تقریبا هیچ چیزی تنش نیست می آید و لاک پشت ها را بغل می کند و شاید مهمترین دلیل ممارست ما برای انجام این بازی هم همین بود .

همان دخترک مو بلوند نیمه عریان لعنتی آخر بازی ...



سه ماه تمام کشتیم و کشته شدیم ولی زورمان به غول های بی شرف نچربید

من که خسته شدم و بی خیال

خودم که بازی نمی کردم

تماشای کشته شدن لاک پشت حامد هم لطفی نداشت .

هر روز می رفتم توی کوچه و فوتبال بازی می کردم .


آخرهای شهریور بود که یک شب هایده خانم ( خدا بیامرز ) مادر حامد زنگ زد که حامد می گوید زودی بیا خانه ما ...

دوان دوان رفتم خانه حامد اینا و دیدم خودش را رسانده به غول مرحله آخر

بی اغراق قلب هر دویمان داشت از جا کنده می شد

بس که این غول لعنتی پدرسگ بود و جان سخت

بس که هرچه می زدی نمی مرد .


حامد بینوا نمی دانم چند ساعت بی وقفه بازی کرده بود تا به آنجا رسیده بود .

ثانیه ها هرکدام به اندازه یکسال می گذشتند

اما سرانجام غول لعنتی کم آورد و خونش تمام شد و افتاد و مرد .

من و حامد همدیگر را بغل کردیم و بالا و پایین پریدیم و از خوشحالی فریاد می زدیم

یکهو یادمان افتاد که الان است که دخترک مو بلوند پیدایش بشود .

ساکت شدیم و با ولع به تلوزیون نگاه کردیم

لاک پشت ها تاتی تاتی کنان از کادر خارج شدند و دخترک مو بلوند توی صفحه پیدایش شد

ریز ریز اندازه مورچه

حتی صورتش هم معلوم نبود . لباس هایش هم خیلی مناسب بودند متاسفانه

دخترک با صورت نامشخص لاک پشت ها را یکی یک دانه ماچ کرد

و بالای سرشان چند تا قلب قرمز ترکید

و بازی تمام شد

و اسامی خرچنگ قوباغه ژاپنی پیدا شد .


من و حامد با لب و لوچه های آویزان و بغض کرده به هم نگاه کردیم 

سه ماه زحمت مان شد چهار تا قلب قرمز و زشت که توی هوا ترکید

به همین راحتی ....




نظرات 45 + ارسال نظر
شادی دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 23:24 http://wordsofshadi.blogsky.com

اول؟؟؟
:دی

جعفری نژاد دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 23:28



چه قدر انگیزه ها و اهداف کودکان نسل ما شبیه به هم بود واقعن ...

احتمالا به همین دلیل است که غریب به اتفاق هیچ پخی نشدیم

ممد جان چرا بقیه رو با خودت جمع می بندی ؟

شادی دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 23:29 http://wordsofshadi.blogsky.com

امممم...
ما خییییییلی بازی لاک پشت های نینجا رو دوست داشتیم.
حرفه ای تر از همه مون هم، بابام بازی می کرد :دی
بعد ش هم خواهر کوچیکم. آخر سر هم من.
بر عکس شما... من اون قدر از اون آدمک های نقابدار خوشم میومد... به خصوص اونا که لباسشون بنفش بود، بعد از پشت اون تابلو ها می پریدن بیرون.
ما اکثر اوقات دو نفره بازی می کردیم و راستش یادم نمیاد که تا آخرین مرحله ش رسیده باشیم.
اما خیلی از بازی کردنش لذت می بردیم... بعله.

دم بابات گرم

طوطی دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 23:40 http://ghodghod.blogfa.com/

الان که فکرشو میکنم میبینم من به هوار نفر این بازی قارچ رو یاد دادم. بسکه حرفه ای شده بودم
هنوزم دوست دارم این بازی رو. ممنون که خاطره اش رو زنده کردی این وقت شب.

قربان شما

آوا دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 23:49

منم روزی که بابا میکرو گرفت آوردتا از کوچه
خیابون جمع بشیم وبا پسرای محل نپریم
رو خوب یادمه.چه پزی دادم به اون طفلیا.
اما ما فقط جودو بازی می کردیم و این
ماریو قارچ خوره رو.آخرماریو هم که اون
اژدها رو میکشتیم و ایشون میرفتن
پیش عروس خانم وباقیش سانسور
میشد.اماخودمونیما! این لاک پشته
چه حال گیری ای بوده آخرش!البته
طفلی بچه های اون دوره تو این
فازا نبودن که !یادش بخیر........
خاطره بازی خوبی بود..ممنون
یاحق...

دوست (مجید) دوشنبه 27 آذر 1391 ساعت 23:58 http://asme1982.blogfa.com


مهندس کمیسر رو هم بازی کرده بودی؟

نه

مترجم دردها سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 00:03 http://fenap.blogsky.com



راستش من یک فیلم میکرویی داشتم که آن زمان گرانترین فیلم میکروی بازار بود گویا،14000 تومان ! قیمتش بود و یازده بازی با استاندارد های آن زمان عالی داشت.فیلم میکرویی عالی بود و هر چقدر دوستانمان اصرار که چند روزی به عاریه بدهم ندادم که ندادمش !

آن هم علاوه بر اینکه کنترا داشت،لاک پشت های نینجای بسیار جالبی هم داشت که البته دو نفره بود و بسیار سخت و هر چقدر هم که تلاش کردیم نتوانستیم آن بازی را رد کنیم،در هر حال میکرو در زمان نوجوانی من کهنه شد و پلی استیشن آمده بود و کلوپ ها همه پلاس.

عوض شما ما در آنجا بازی TEKEN3 را داشتیم که بانویی پاکدامن به نام ANNA در آن مبارزه می کرد و زمانی هم که به اصطلاح بازی اش را رد می کردیم دموی ANNA بس منکراتی داشت.به هر حال ANNA خیلی آن زمان هواخواه داشت و دل بچه های دهه شصت را اساسی برده بود !

یادش به خیر

آره آنا رو یادمه
خوووووووووووب

ژولیت سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 00:12 http://migrenism.blogsky.com


lی تو روح سازنده اش که با احساسات پاک! دو تا طفل معصوم! اینجوری بازی کرد! قول می دم اگه یه روزی عمه ی محترمشو دیدم با اولین پرواز براتون بفرستم!
خیلی با حال بود آخرش!

ممنون ژولی
تا اونروز عمه ژاپنی مربوطه هفت کفن پوسونده

آذرنوش سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 00:12 http://azar-noosh.blogsky.com

بازی ماریو رو خیلی دوس داشتم اما کلا من توی بازی سگا حرفی واسه گفتن داشتم

بله
قارچ خور طرفدارهای زیادی داشت

تیراژه سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 00:17 http://tirajehnote.blogfa.com

من همیشه از میکرو و سگا و آتاری و کلا هر چی بازی کامپیوتری و این سبکی بیزار بودم و هستم

ما خیلی خوب نوشته بودی ..خیلی خووووب.

آنقدر که بعد از بیست سال که ازروزهای آتاری و میکرو بازی کردن پسرعمه هایم میگذرد دلم خواست یکبار هم که شده بنشینم کنارشان و با دقت به صفحه ی تلویزیون نگاه کنم و لحظه های پرهیجانی که داد و فریاد میکردند ولی برای من مسخره بود را با آنها سهیم باشم..

بازی های اون موقع اصلا قابل قیاس با امروز نیستند
دنیایی داشتیم اونوقت ها

تیراژه سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 00:17 http://tirajehnote.blogfa.com

خط سوم:
*ما= اما

میلاد سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 00:18

بابک غول مرحله آخرش اسمش شریدر بود

همونی که نقاب نقره ایی رنگی رو صورتش بود و و یه جفت دستکشم دستش بود که هر دو طرفش نیزه مانند بود و یه شمشیر خاصم داشت

همونم هر مرحله میومد دختر رو می دزدید و با خودش می برد

اسم لاک پشت هام
لوناردو بود و دناتلو و مایکل انجلو و رافلو

من عاشق لوناردو بودم

در ضمن لوناردو از همشون قوی تر بود، همونی که شمشیر داشت، چون وقتی چهارتا دکمه رو باهم فشار میدادیم، دور خودش میچرخید و هیچکسم نمی تونست بهش صدمه بزنه

اونی که نانچیکو داشت مایکل انجلو بود که وقتی دکمه هارو باهم فشار میدادی، حالت برگردون محکم ضربه میزد

درضمن باید عرض کنم خدمتت، من و پسرخاله امم دیونه بازی لاک پشت های نینجا بودیم و بالاخره هم با همکاری همدیگه تونستیم غول مرحله اخر یعنی شریدرو بکشیم و دموی مسخره اخرش که تعریف کردی رو ببینیم

خوب واردیا میلاد
چه حافظه ای هم داری ماشالا

میلاد سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 00:20

اینم یادم رفت بگم که ماهم دقیقا مثل شما گول همون دموی اخرشو خوردیم و چقدر هردو کفری شدیم وقتی دیدیم دموی اخرش انقدر مسخره است.

ملودی سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 00:48


واااااای من عاشقشون بودم و هستم.هنوزم بازیشو دارم.
خدایی تفریحات مارو نیگا تفریحات بچه های الان و نیگا

تفاوت از زمین تا آسمان است

پروین سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 03:25

:))))))

همین است که کودکان نسل شما انقدر سرخورده هستند طفلی ها!!

من این روزها که به بازی های ویدیویی پسرم نگاه میکنم اما از این حجب و حیا کوچکترین اثری نمیبینم. متاسفانه .....

حجب و حیای اجباری بود پروین خانوم
آب نبود وگرنه شنگران قابلی می شدیم

ری را سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 08:40 http://narenjestaan.persianblog.ir

یعنی اینقدر سوزناک بود که ما هم دلمون سوخت

یه نفر سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 10:23

از همون بچگی پس عغده ای بودی. هه

دو تا توضیح لازمه بدم
اولا در مورد اسمتون
(یه نفر) به نظرم اسم مناسبی نیست
نفر هم واحد شمارش انسان هست هم شتر
بلا نسبت خوانندگان اینجا که همه فرهیخته هستند ممکنه یک آدم بیسوادی مثل خودت پیدا بشه فکر کنه که تو شتر هستی نه آدم
پیشنهاد میکنم اگر انسان هستی اسمت رو بذار یه انسان و اگر شتری بنویس یه شتر
تکلیف مخاطب باید مشخص باشه
البته من میدونم تو کدومشون هستی

نکته دوم اینکه فرمودید از بچگی (عغده ای )بودم ؟

من توی لغتنامه دهخدا و معین و عمید و کلیه لغتنامه ها لغت (عغده ) رو سرچ کردم ولی چیزی پیدا نکردم .
میشه توضیح بدی که منظورت از ین کلمه چی بوده ؟

خیلی ممنان و متشکر دوست شتر و بیسوادم

سمیرا سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 11:24 http://nahavand.persianblog.ir

من هیچوقت از این بازیا نداشتم و بازیم نکردم اما همیشه برام جالب بود این پسر بچه ها که میرن تو مغازه های بازی کامپیوتری میشینن با هیجان..چه حسی دارن؟ دنیای شما با ماها چقد فرق داشته..من عاشق بازیهای دویدنی بودم و خاله بازی

سلیقه دختر و پسرها فرق می کنه خب
الان هم تعداد پسرهایی که بازی کامپیوتری می کنند خیلی بیشتر از دخترهاست

ژولیت سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 11:32 http://migrenism.blogsky.com

ایول بابک! تو که شستیش حسابی آخرشم انداختیش رو طناب خشک بشه!!! بالایی رو می گم!
دلم خنک شد یه جورایی!
راستی این میلاد هم گویا ید طولایی داره در لاکپشت بازی. اونم گول چهار تا بوس کوشولو خورده!

محبوبه سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 11:49 http://future-seed.blogsky.com


من یه حس شبیه اینو تو بازی علاالدین داشتم... یادش بخیر ... علاالدین بازی کردید؟ اتفاقا شروع این بازی از خونه همسایه بود، بعدش مسری شد تو خونه ما و من و داداشم و به تلاش شبانه روزی وا داشت :)))

علاءالدین فکر کنم بازی سگا بود
دقیق یادم نیست

دختری از یک شهر دور سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 12:17

:)))
خیلی خاطره جالبی بود...
یاد بچچگی خودم افتادم که چون من دختر بودم زیاد منو بازی نمیدادن! هرچند که بین اونهمه پسر مردی بودم واسه خودم! اما دوست داشتم واقعا منم اون بازیارو! یادش بخیر عجب دورانی داشتیم ما هم! بچچگی ما قشنگتر بود!

واسه اون موقع که بازی های کامپیوتری خیلی ضعیف بودند فوق العاده عالی بود این بازیا

آذرنوش سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 13:43 http://azar-noosh.blogsky.com

سلام...اگه میشه یه چک کنید ببینید فایل من رسیده؟

ممنونم آذرنوش
رسیده

ثنا سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 14:00 http://angizehzendegi.blogfa.com/

هنوز نخوندم اما پیشاپیش این شعر تقدیم به همه شما:
مال خودممممممممممممممممممممممممم(نیس)

الا ای برف:
چه می ‏باری بر این دنیای ناپاکی؟
بر این دنیا که هر جایش
رد پا از خبیثی است
مبار ای برف!
تو روح آسمان همراه خود داری
تو پیوندی میان عشق و پروازی
تو را حیف است باریدن به ایوان سیاهی‏ها
تو که فصل سپیدی را سرآغازی
مبار ای برف!

مرسی

بابک سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 14:11

ممنون آذرنوش
فایلت رسید

دنیا سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 14:40

یادش بخیر اون روزی که داداشم واسم آتاری خرید. عاشق بازی هواپیما بودم. انقدر به دسته فشار می آوردم وهمراهش به چپ وراست خم می شدم که دسته خراب می شد و داداشم مجبور می شد یک قطعه داخلشو که شکسته بود رو واسم عوض کنه. البته اولش غر می زد که چرا انقدر به دسته فشار میاری. اما خداییش هیچ وقت نمی ذاشت بدون دسته بمونم. گذشت تا چند وقت پیش که مجموعه نرم افزاری MRTرو خریدم ودرعین ناباوری بازی قدیمی هواپیمارو توش پیدا کردم. یادش بخیر اون روزای بچگی. شب یلدای همگی مبارک. زمستان گرم و پربرکتی داشته باشین.

منم مدام دسته رو میشکوندم
و بلد هم نبودم درستش کنم

راد سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 14:45

ما هم دقیییییییقا این ها را داشتیم
با این تفاوت که به جای حامد همسایه شما، علیرضا بود که بازی می کرد و من نگاه می کردم. و البته بدون نقش هم نبود وجودم. مثلا وقتی به مرحله بالای قارچ خور می رسید یه جاهایی که سخت بود از سر تجربه می گفتم این جا رو باید دورخیز کنی بپری وگرنه می افتی
کلا مشارکتی به سرانجام می رساندیم بازی ها را
البته این در مورد بازی های evil اینها قابل انجام نبود چون قبض روح می شدم وقتی این زامبی ها یهو از دیوار می اومدن بیرون!!
القصه که دنیای خوبی بود اونروزها
این پست حامد رو الان خوندم و چقدرررررر دلم واسه عکس 23 سوخخخخت ....

دقیقا نقش منم همین بود
دادن مشاوره و اعتماد به نفس

راد سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 14:46

"سه ماه زحمت مان شد چهار تا قلب قرمز و زشت که توی هوا ترکید"
قشنگ بود :)

عارفه سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 14:52

یادش بخیر ما هم میکرو داشتیم یاد قارچ بازی ها بخیر

یادش به خیر

م . ح . م . د سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 14:53

ماشالله انگیزه ها همه الهیییییییییییی بوده ها !

هنوزم هست

الف.ر سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 15:42 http://soolaan.blogfa.com

حالا من میخوام به شما بگم عین این اتفاقی که برای شما و حامد افتاد برای من و امین (برادرم) افتاد ، ما غول آخر را با سای (درست گفتم ؟ ) کشتیم ..
با اون تکنیک که دور خودش می چرخید و یک صدای خیلی با حال می داد و هر کسی دورش بود رو پرت می کرد یه گوشه ای . قلبم از سینم در میومد با هر ضربه ای که امین به غوله می زد .. آخرش که مُرد هم قلبم باز داشت از سینم در میومد برای اون دختری که قرار بود ببینیمش ..
یادمه وقتی امد تو صفحه ، هیچ چیزی ازش دیده نمی شد .. حتی صورتش !
و من که انگار در عشق شکست خورده باشم ، به حرکات مزخرفش تا مدتها نکاه کردم و بعد بدون اینکه شات دون کنم و فیلمو در بیارم از میکرو (می کفتن حتما باید فیلمو در بیاری بعد خاموش کنی ) ، خاموش کردم ...
لعنت به اون دختر مو بلوند .. لعنت ..

چه جالب
چقدر شبیه هم

mhb سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 16:44

ای جان

ماجراهای مریمی سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 17:43 http://merrymiriam.persianblog.ir

واااااااااااای از دست تو ((((((:

ما هم از این خاطره‌های میکرویی داشتیم.
عکسات رو هم دزدیدم! خدا خیرت بده. شاد م کردی.
http://merrymiriam.persianblog.ir/post/1010/

قابل نداشت عکس ها

صالی سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 18:23 http://afsonkhanomi.blogfa.com

وای من نفرت داشتم از این بازی ها
برادرام بازی می کردن و من حرص می خوردم که از برنامه کودک محروم شدم

بدیش همین بود که یک تلوزیون بیشتر نداشتیم

عاطی سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 18:36

تازه شم م م ما ماه پیش سگا خریدیم

ماه پیش ؟
جدی ؟
مگه هست هنوز ؟

سلام
بی زحمت چک بفرمایید ببینید این فایل ما هم رسیده آیا ؟

با تشکر

بله رسید
ممنون

دل آرام سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 20:34 http://delaramam.blogsky.com

وای این عکسها ... این عکسها ... مخصوصا اون دومی ...
روزگار گذروندی سر اینها .
به واسطه شغل پدرم همیشه جدیدترین ورژن دستگاه ها و بازی ها به سرعت به دستمون میرسید ... نمیتونم دقیقا حسم رو با دیدن این عکسها بگم ...
بد خاطره بازی میکنیا ...

شغل بابات چیه دلی ؟
الانم دستش تو کاره یعنی ؟

دل آرام سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 20:35 http://delaramam.blogsky.com

گذروندی = گذروندیم

جزیره سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 20:41

سلام
اقا خواستیم بگیم این پست که هیچی ولی ما در اخرین بازی جوگیریات شرکت خواهیم کرد. و اینکه خوشحالم محدودیت زمانی نداره:دی

تا فردا ظهر وقت داری جزیره
هرچند بعید می دونم با این استقبال پر شوری که از بازی شده اصلا برگزار بشه بازی

جزیره سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 20:45

منظورم از محدودیت زمانی!!!!!! محدودیت تایمی در حرف زدن بودا. خوشحالم که این دم اخری از این فایل یه دیقه بودنی گذشتی و به ما اجازه دادی بیشتر از یه دیقه حرف بزنیم

گلپونه سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 21:20

سلام
ایمیلتون رو چک بفرمایید بابک خان

ممنونم
فایلت رسید

نیمه جدی سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 22:27 http://ص

سلام
میشه لطفن بگین فایل منم رسیده یا نه؟

بله نیمه جدی جان
رسیده

تیراژه سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 22:48 http://tirajehnote.blogfa.com

بابک خان
فکر میکنم ایده ی "پایان دنیا" ای که برای بازی شب یلدای امسال داده ای با وجود اینکه دست شرکت کننده را در انتخاب مضمون باز گذاشته ای اما کمی سخت و پیچیده به نظر آمده
اما واقعا حیفه که این بازی مثل بازی های شب یلدای سال 90و 89 خاطره انگیز و به یادماندنی نشود.
کاش زمان شرکت کردن را افزایش بدهی و همچنین پست یا پی نوشتی که خیال مخاطب رااز نظر نحوه ی شرکت راحت کند و احساس نکند بازی غامض و سختی پیش رویش است
کمتر کسی فکر کنم از اهالی قدیمی اینجا باشد و در بازی های شب یلدا شرکت نکرده باشد و یا علی رغم عدم شرکت کردن اما با صدای بچه ها در آن شبها خاطره ها نداشته باشد.مخصوصا میکس ها و کامنتهای تحلیلی ای که برای صداها انجام شد.
امیدوارم این شب یلدا هم علاوه بر همه ی چیزهای قشنگ دیگرش خاطره ی زیبایی از کلام و صداهای تک تک دوستان سرزمین مجازیمان نیز برایمان به یادگار بماند.

پیمان پنج‌شنبه 30 آذر 1391 ساعت 01:37

واس ما انقد از اینا پیش اومده مثلا:
من یه دایی داشتم برا اینکه منو اذیت کنه بازی فوتبال پلی استیشن 1 رو میزاشت روی سخت منم میباختم اونم هر هر میخندید بهم منم تعجب میکردم چرا وقتی اون نیست میبرم ولی وقتی هست 10 تا 10 تا گل میخورم.
به حق همین نوستراداموس اون دنیا ازش نمیگزرم.
پایان

هررررررررررر
یادش به خیر پیمان

هورام بانو پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 11:30

خیلی با حال بود

داییم یکی از این دستگا های آتاری داشت جمعه ها صبح که میرفتیم خونه مادربزرگ یه راست میرفتیم بالای سر دایی تا بیدار شه و بیاد برامون دستگاه روشن کنه کلی التماس میکردیم ...
تازه بعد خودش مینشست مثلا بما بازی یاد بده اما مگه میباخت ما هم تازه کار تا دسته رو میگرفتیم هواپیمامون میخورد به دیوار و یه دور دیگه باید منتظر میموندیم تا دایی جان عزیز ببازند
بعدها کامپیوتر خرید و همین روال ادامه داشت با این تفاوت که همینکه میخواستیم بازی کنیم دکمه پشت کامپیوتر و بی خبر ما میزد کامپیوتر یهو سیاه میشد و میگفت چکار کردین ما هم ترس ورمون میداشت که کامی دایی خراب کردیم دیگه تا مدتها سمتش نمیرفتیم....

خیلی بدجنسی میکرد تازه یه سری بدجنسی های دیگه هم داشت که مجال گفتنش نیس شاید یه وقت دیگه البته گفتنی بعدش برامون از این آلاسکاها رنگی میخرید تا ازدلمون دربیاره...

گیسو پنج‌شنبه 16 مرداد 1393 ساعت 02:53

باید قبول کنید و باید قبول کنم که کارتون لاک پشت های نینجا خیلی خیلی بهتر از بازیش استفقط کافیست آن کارتون را ببینید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد