جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بچه ی اول مال شغاله

مانی تازه چهار روزه شده بود که پوستش شروع کرد به زرد شدن

شبها ناآرام بود و مدام گریه و بی تابی می کرد و میلی به شیر خوردن نداشت .

یک شب توی خونه زیر مهتابی خوابوندیمش و ترنجبین و شیر خشت بهش دادیم ولی بهتر نشد .

برای غربالگری سه تا پنج روزه برده بودیمش آزمایشگاه تا نمونه خون بگیرند و چون زردی خیلی بالا بود دکتر گفت که بهتره که بستری بشود . ما هم ریسک نکردیم و سریع بردیمش بیمارستان و بستری شد ...






لحظه آخری که مانی را بغلم گرفته بودم و به پرستار اتاق NICU سپردمش داشت توی چشمم مظلومانه نگاه می کرد و وقتی در اتاق بسته شد نزدیک بود منفجر بشوم از بغض 

مقررات بیمارستان طوری بود که نمی شد بچه را ملاقات کنیم . فقط مهربان یکساعت در روز اجازه داشت که به مانی شیر بدهد .

ما پدر و مادر بی تجربه ای بودیم اما خوب می دانستم که زردی بیماری خطرناکی نیست و در نوزادان شایع است  . اما این علقه و عادت چند روزه به مانی بسیار اذیتمان می کرد و این دو روز بسیار سخت گذشت .

مدام اشک و بغض بود و نگرانی از وضعیت مانی

شبها هی صدای گریه اش را می شنیدیم و بیدار می شدیم و می فهمیدیم که خواب دیدیه ایم .


آن دو روزی که مانی در بیمارستان بستری بود با پدر و مادرهایی آشنا شدیم که فرزندانشان بیماری های عجیب و غریب داشتند . بیماری هایی که حتی تصورش برای یک نوزاد کوچک و نحیف و بی دفاع دردآور و نارحت کننده بود .

دیدن شرایط آنها دلداری بزرگی بود که خدا را شکر کنیم که فرزند سالمی به ما داده است .


یکی از همان دو شب خانه مامان ناهید نشسته بودیم و داشتیم با مهربان تلوزیون نگاه می کردیم . مهربان خوابش برده بود که نمی دانم توی کدام شبکه تبلیغ پوشک بچه نشان داد و من یاد مانی افتادم و همینطور بی اختیار اشک از چشمم راه افتاد و بیصدا گریه کردم که یکهو مهربان بیدار شد و وقتی مرا دید او هم شروع کرد به گریه کردن و گریه بیصدای ما تبدیل شد به گریه بلند و همینطور هی گریه کردیم و اشکمان بند نمی آمد .

بابا که داشت می رفت آشپزخانه وقتی ما را دید شروع کرد به تشر زدن که گریه نکنید و زردی یک بیماری معمولی است و خدا را شاکر باشید که بچه سالم است و یکروزی به این گریه های امشبتان خواهید خندید و چنین و چنان ...


به بابا گفتم که ما هم می دانیم زردی خطرناک نیست اما دلمان برای پسر کوچولویمان تنگ شده و دست خودمان نیست و چاره ای برای این دلتنگی نداریم .

بابا هم شروع کرد به تعریف خاطره ای از مادربزرگم .

شصت و چند سال قبل وقتی مادربزرگ ، پدرم را باردار بوده است داشته با ذوق و شوق و احساس برای نوزاد هنوز بدنیا نیامده اش رخت و لباس و بالش و خرده ریز می دوخته که پدر شوهرش ( جد پدری من ) او را می بیند و می پرسد که این عروس داره چیکار میکنه ؟

برایش توضیح می دهند که برای بچه اش داره رخت و لباس می دوزه

پیرمرد که نامش سیفعلی آقا بوده بر می گردد و به مادر بزرگم می گوید :

عروس ! بیخود پارچه رو هدر نده  بچه اول که نمی مونه . بچه اول مال شغاله ...


بابا منظورش این بود که چقدر زمانه عوض شده و چقدر دیدگاه ها تغییر کرده و چقدر علم پزشکی پیشرفت کرده و اینها . در مجموع می خواست به ما دلداری بدهد که نگران مانی نباشیم اما ما بیشتر دلمان گرفت .

آخه مانی فرزند اول ماست و خودتان می دانید همیشه اول ، مزه و معنی و مفهوم متفاوتی دارد.

مثل اولین عشق

مثل اولین بوسه

مثل اولین لذت

مثل اولین فرزند

که طعم و لذت تجربه کردنشان هیچ وقت دوباره تکرار نمی شود .





+ آقا میلاد یک نوجوان 15 ساله و برادر یکی از دوستان من بزودی عمل مغز دارد . دو غده در سرش جا خوش کرده اند و به گفته پزشکان شانس زنده ماندنش مثل انداختن شیر یا خط  می ماند .

خواهش می کنم با دل پاک و دعای از ته دلتان ، شانس زنده موندن میلاد  رو بیشتر کنید .

ایشالا خدا به همه مریضا شفا بده ... آمین





نظرات 54 + ارسال نظر
سهیل شنبه 8 تیر 1392 ساعت 10:28 http://www.dezz.blogfa.com

ایشالا خدا آقا میلادو شفا بده.
واقعا بچه ی سالم داشتن نعمت بزرگیه.

ممنونم

yasna شنبه 8 تیر 1392 ساعت 10:38 http://delkok.blogfa.com

این ان ای سی یوی لعنتی واقعا آدم رو به بغض می اندازه پسرعمو مانی ما هم یک توی دستگاه بوود...
وقتی پرستار می گفت بچه نمی مونه واقعا احساس کردم دارم خفه میشم .. اونی که اون بالاست فقط فقط میدونه که می مونه کی میره...

به روی چشم واسه میلاد جان هم اگه لیاقت داشته باشیم دعا می کنیم...

ممنون دختر عمو . لطف داری

کیانا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 10:41 http://p4nt4lo0n.blogsky.com

سوم فعلا تا برم بخونم

سارا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 10:43 http://www.takelarzan.blogsky.com

سلام
دیر اومدم برای تبریک عذرخواهم اولین ها همیشه دوست داشتنی اند...
از ته دل آرزوم اینه که میلاد سالم و سلامت از اتاق عمل بیاد بیرون.

ممنون از لطفت سارا

کیانا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 10:45 http://p4nt4lo0n.blogsky.com

ایشاا... ک مانی کوچولو همیشه سالم و سلامت باشه


آقا میلاد هم انشاا... از اتاق عمل سالم برون بیاد ،فقط خداس که میدونه چی قراره بشه اما باید امیدوار بود حتا با حداقل شانس...
توکل به خدا

براش دعا میکنم

مرسی کیانا
دعا کن

آوا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 10:45

از ته ته ته اعماق دلم واسه سلامتی
میلاد جان دعا میکنم و خدارو شکر
که مانی عزیزمون هم زود خوب
شدن و...و روزیکه محک رفته
بودم و به چشم خودم دیدم
کودکان و نوزادانی که بیمار
بودن،اونم از نوع بدش....
حتی دیدنش هم ظرفیت
میخواد..خیلی سخته...
خیلی سخته.....خیلی
ظرفیت میخواد.خداصبر
بده به خونواده هاشون
و هیـچ منتظر بهبودی
بیـــمارستان و بیماریو
ناامید نکنه.آمـــــــین
یاحق...

ممنون آوا
ممنون از دعات

وانیا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 10:56

خدا حفظ ش کنه

مرسی

فرشته شنبه 8 تیر 1392 ساعت 10:59

ایشاالله خدا آقا مانی رو حفظ کنه .
و برای آقا میلاد هم چشم . اگر قابل باشیم دعا می کنیم و ایشاالله سلامت از اتاق عمل بیرون بیان .

ممنون

آرشمیرزا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 10:59

من به روزم

( تمرین روزهای بی گوگل ریدری)

.

هررررررر

پ مثل پریسا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 11:03 http://parisa.blogsky.com/

الهی همه نی نی ها که مریض شدن و همه مریض ها ... زود زود خوب بشوند ... الهی آمین

آمین

پپر شنبه 8 تیر 1392 ساعت 11:08 http://5a5ar.blogfa.com/

به عنوان کسی که خودشم پدره ... میفهممت آقای اسحاقی

بمیرم برای دلت خیلی سخته میدونم چی میکشی

انشالله که مانی کوچولو خوب میشه ... انشاالله

خدا همه مریض ها را شفا بده ... الهی آمین

ممنون برادر
ممنون
خدا به شما و فرزندت سلامتی بده
حال مانی هم خوب خوبه

سحر شنبه 8 تیر 1392 ساعت 11:15 http://sf22761.blogfa.com

خیلی سخته این بیماری زردی
درست وقتی مهمون کوچولو تازه اومده باید بره و چند شب نیست
ولی بهت نوید میدم که پسر کوچولوها باباشون رو میپرستن !
امیدوارم زیر سایه تو و مادرش خوشبخت و عاقبت به خیر باشه

دقیقا وقتی که به اومدنش عادت کردی ...
ممنون

اردی بهشتی شنبه 8 تیر 1392 ساعت 11:17 http://Tanhaeeeii.blogfa.com

سلام
آقای اسحاقی من کلی ذوق داشتم برای اون گالری و فکر کردم شما و مهربان هم خوشتون میاد !
کاسپر هم زحمت کشید و ایدۀ من رو عملی کرد!
اما دیدم جوابی ازتون نرسید ، ناراحت شدم حقیقتش !
بهتر بود وقتی خوشتون نیومده حداقل این مساله رو بهم بگید ! مساله ای نبود ، تنها یه ایده بود که به نظر من جالب بود !
اگر ازش خوشتون نیومد این رو مطرح میکردین و من رو از بلاتکلیفی ثبت یا عدم ثبت کامنتم و اینکه نظر شما چی بوده در میاوردین !
میدونم این روزها سرتون شلوغه ، هم توی خونه هم محل کار ، اما به نظرم دیگه ارزش 2 دقیقه وقت گذاشتن رو داشت !

مرسی اردی جان خیلی هم خوب بود
ممنون از لطفت

اردی بهشتی شنبه 8 تیر 1392 ساعت 11:23 http://Tanhaeeeii.blogfa.com

ایشالا که آقا میلاد سلامتی ش رو به دست بیاره !

مرسی

ژولیت شنبه 8 تیر 1392 ساعت 11:31 http://migrenism.blogsky.com

چقدر تو این پست حس پدرانه موج می زد.
چقدر مانی با خوندن این پست احساس غرور خواهد کرد از داشتن همچین پدر و مادر با احساس و مهربونی
ایشالا که موفقیتاشو ببینین و اشک شوق بریزین:)

ایشالا خدا به آقا میلاد سلامتی بده...

ممنون ژولی

[ بدون نام ] شنبه 8 تیر 1392 ساعت 11:50

...منم پابپای گریه شما دوتا اشگ ریختم...چون میفهمم حال اونروزاتون رو..
نگارم وقتی بدنیا اومد بدلیل دیر بدنیااومدنش باید چند روزی تو دستگاه میموند..باید میرفتم و باز برای شیردادنش برمیگشتم...این سه روز مثل سه سال بود...فکرکن مادری که بچه اولش رو بدنیا آورده...باید دست خالی برمیگشت خونه...
امیدوارم میلاد عزیز هم بسلامتی این عمل رو پشت سر بزاره..

ای بابا
یعنی انقدر سوزناک بود ؟
واقعا اون دو روز سخت گذشت مامانگار
ما هم برگشتیم خونه چون توی بیمارستان کاری از دستمون بر نمیومد
اما واقعا سخت بود
اون حس دست خالی برگشتن

مامانگار شنبه 8 تیر 1392 ساعت 11:51

بالایی من بودم...

مریم شنبه 8 تیر 1392 ساعت 12:01 http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

وقتی به اون قسمت که نوشته بودی آرام اشک می ریختی و مهربان با دیدن اشک تو گریان شد چقدر دلم گرفت بابک
چقدر غصه خوردم
اشک از چشمام اومد بدون مهار
ایشالله مانیِ شما همیشه سالم باشه و تندرست و با نشاط
ایشالله که دانشگاه رفتن و دامادیش رو ببینین

اللهم اشف کل مریض

ممنون مریم جان
واقعا قصد ناراحت کردنت رو نداشتم

عسل شنبه 8 تیر 1392 ساعت 12:10 http://zibayihaye-zendegi.persianblog.ir/

انشااله خداوند شفا بده آقا میلاد و همه مریضارو . از بچه ها گرفته تا مامان باباهاشونو.خدایا دلِ هیچ بچه ای نشکنه و غمی تو دلش نداشته باشه.آمین

ممنون عسل

نینا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 12:16 http://taleghani.persianblog.ir/

سلامتی را براشون ارزومندم

ممنون

سارا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 12:23 http://haleman1.blogsky.com

ایشاا...عمل به خوبی طی میشه
ایشاا...مانی عزیز هم هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت گذارش به بیمارستان و اینها نیفته!

ممنون سارا

آیدا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 12:28

چه خوب که گل پسر حالش خوب شده و برگشته خونه
منم این مثل رو شنیدم, از زبون یکی از خانونمای پیر فامیل و روایت ایشون این بود که «بچه اول مال کلاغه» و تعریف می کرده که بچه اولش در حین شیر خوردن و زیر سینه ایشون, در حالی که مادر گرامی خوابش برده بوده خفه شده
در عین دردناک بودن بامزه بود, که وظیفه الهی خودشون می دونستن که هرچه زودتر اولی رو به دنیا آورده و تقدیم شغال یا کلاغ یا هر حیوون برنده دیگه ای کنن و نوبت به فرزندان بعدی و تجدید نسل برسه

حتی تصورش هم سخته چطور با این حقیقت تلخ کنار میومدن
سهچهار تا از بچه های مادربزرگم وقتی کوچیک یا نوزاد بودن مریض شدن و مردن
تصورش هم دردناکه

heti شنبه 8 تیر 1392 ساعت 12:33 http://khalehhetiking.persianblog.ir/

اقای آرشمیرزا مانور ورزمایش بدون گودری رو انجام دادند .با رمز (من بروزم )

heti شنبه 8 تیر 1392 ساعت 12:34

امین برای دعاتون در مورد اقا میلاد .خدا شفا بده ایشالله .

ممنونم

heti شنبه 8 تیر 1392 ساعت 12:37

چقدر حرف پدرتون جالب بود .تکون دهنده ست ولی واقعیت تلخ گذشته بوده.

بله

سپیده شنبه 8 تیر 1392 ساعت 12:43 http://www.otagheaabi.blogsky.com

به اتاقم بیا
این بار، طرح هایی در واقعیت زده ام ... از خودم...

چشم

اردی بهشتی شنبه 8 تیر 1392 ساعت 13:45 http://Tanhaeeeii.blogfa.com

آها
خواهش میکنم آقای اسحاقی

مرسی

تیراژه شنبه 8 تیر 1392 ساعت 13:57 http://tirajehnote.blogfa.com

اول که میخکوب تیتر عجیب و نچسبِ پست شدم. بعد که دیدم با وضوح در مورد مانی نوشتی با شوک و ناراحتی داشتم خطوط رو میومدم پایین که ببینم چرا چنین عنوانی گذاشتی که متوجه علتش شدم.
چه قشنگ نوشتی. همه چیز با هم آمیخته. از عشق پدری و مادری و گریه ی دلتنگی یک زوج برای فرزند تا آرامش و دلگرمی گرفتن از بزرگ خانواده.و حکایت اولین های جاودانه ی آدمی.
قدیم تر ها را نمیتوانم خوب درک کنم . یک عالمه فرزند پیاپی و امکانات کمی که آن زمان بوده...کلا وقتی به زندگی گذشتگان و داستانهایی که ازشان خوانده ام فکر میکنم هنگ میکنم. مرگ و میر های نوزادها..مرگ مادرها در اثر زایمان سخت. ازدواج مجدد پدرها با بیوه های اجاق کور. و ازدواج های در سن پایین..این دیگه آخرشه. شاید علت خیلی از تلفات نوزادهای اول همین کم بودن سن مادر در بارداری های اولیه بوده.
چشم. حتما برای آقا میلاد دعا میکنم. شما هم قول بده خبر خوب شدنش را بیایی بنویسی برایمان.

میدونی این میل به ادامه نسل و این روبرو شدن با مشکلاتش چه مادی و چه خطراتش و سختی هاش یجور درسه
قبول دارم که کمی هم در ضعف فرهنگی ریشه داره
اما درسه
درس اینکه زندگی رو نباید خیلی هم سخت گرفت

فرزانه شنبه 8 تیر 1392 ساعت 13:57 http://www.boloure-roya.blogfa.com

تا زمانی که بچه بلد نیست حرف بزنه و بگه چه دردی داره برای من خیلی سخته که مریضیشون رو ببینم. آخه خیلی گناه دارن طفلکی ها.
امیدوارم که 50% بهبودی میلاد جوان به 50% بیماریش غلبه کنه.

ممنون فرزانه

محبوب شنبه 8 تیر 1392 ساعت 14:02

من هم اشک اومد تو چشمام با گریه شما دو تا... به نظر من حس والد بودن یکی از بهترین و ناب ترین حس های دنیاست. امیدوارم مانی عزیزمون همیشه همیشه سلامت باشه.

با ذره ذره وجودم برای سلامتی میلاد و همه اونایی که واسه سلامتیشون محتاج دعا هستن دعا می کنم...

ممنون محبوب جان
ایشالا خدا به دعامون توجه کنه

"من" شنبه 8 تیر 1392 ساعت 14:09 http://yekmanedigar.blogfa.com/

خدا همه بچه ها را به پدر و مادرهایشان ببخشد... الهی آمین..

آمین

آذرنوش شنبه 8 تیر 1392 ساعت 15:01 http://azar-noosh.blogsky.com

امیدوارم حال میلاد خوب بشه.

مرسی

ارغوان شنبه 8 تیر 1392 ساعت 15:17 http://tabassomikon.blogsky.com/

خیلی خوب این حس های خوب رو منتقل کردین . دل منم گرفت ... ایشالا که میلاد سالم و سلامت بشه ..

مرسی ارغوان

جعفری نژاد شنبه 8 تیر 1392 ساعت 15:43

بدون اغراق میگم اون روز هر کسی که از بالای سر مانی رد می شد یه لحظه اضطراب رو تو چشمای مهربان می دیدم

نمی دونم اوستا کریم چی می پاشه ته و توی دل آدما بعد از مادر شدن و پدر شدن فقط اینطوری که دیدم و شنیدم حال خیلی خوبی می ده به آدم...

دعا می کنم...

ممنون
در ضمن ما منتظیم به زودی خبر بابا شدن شما رو هم بشنویم
امیدوارم تبلیغات ما مفید باشه

گیل دختر شنبه 8 تیر 1392 ساعت 15:48 http://barayedokhtaram.blogfa.com

سلام ... بله همینطوره . اولین ها هم همیشه شیرین تر هستند و حس منحصر به فردی همراهشونه و هم اینکه دلهره و نگرانی بیشتری براشون وجود داره ... دلهره ای که پدر و مادر برای اولین فرزند دارند اگر همون اتفاق برای فرزند بعدیشون هم رخ بده دیگه اونقدری نگران نیستند که سر اولی ...
یادمه اوایل که بچه خواهرم به دنیا اومد و تست شنوایی ازش گرفتن به خواهرم اینا گفتن بچه رو چهل روز دیگه برای تست مجدد بیارن ... این خیلی باعث نگرانی خواهرم و شوهر خواهرم شد که نکنه گوش بچه مشکلی داره که دکتر اینجوری گفته .. خواهرم و همسرش هم دقیقا حال شما و همسرتونو داشتن و دائم بغض و گریه و دلداری از ما .. تا اینکه چهل روز گذشت و دوباره تست گرفتن و گفتن گوشش سالمه و هیچ مشکلی نداره ... بعد متوجه شدیم که به خیلی از بچه ها اینو میگن ... چون گوش بچه اون اوایل هنوز خیسه گاهی تست جواب نمیده و میگن مجدد مراجعه کنه و فهمیدیم چقدر نگرانیمون بیهوده بوده .. اما خب حس پدر و مادری که این چیزا نمیشناسه ... با کوچکترین موردی نگران میشه اگر اولین بار باشه که دیگه شدت این نگرانی خیلی بیشتره ...

راست میگید
هم تجربه کسب میکنن هم اینکه ترسهای بیخودشون می ریزه
به قول خودتون حس پدر و مادری اینچیزا رو نمیفهمه

اون تجربه مربوط به مانی عزیز رو من هم برای دختر اولم داشتم و خوب می فهممتون. البته با این تفاوت که من 24ساعت می تونستم پیش بچه ام باشم و هر وقت شیر می خواست برش می داشتم و شیرش می دادم. اما تمام نگرانیها، دلواپسی ها و دلهره هایی رو که داشتید می فهمم.
خدا رو شکر که الان مانی عزیز و دوست داشتنی در کنارتونه و با شیرینهاش ازتون دلبری می کنه امیدوارم هیچ پدر و مادری طعم مریضیهای سخت رو برای بچه اش نچشه.

اتفاقا خواهرم هم وقتی کیامهر زردی داشت چند روز بیمارستان بود و هر وقت می خواست به بچه شیر می داد اما اینجا فرق می کرد . می گفتن حتی به خاطر شیر دادن هم بهتره بچه رو از تو دستگاه بیرون نیارید

مریم شنبه 8 تیر 1392 ساعت 17:51

این پدر و مادر ها و حس هایشان ناگفتنی هستند .. خدا را صدها هزار مرتبه شکر

برای آقا میلاد سر نماز دعا خواهم کرد... ان شاالله که عمل موفقیت آمیزی داشته باشن

برای همه دعا کنید
مرسی

عاطی شنبه 8 تیر 1392 ساعت 18:10

وای من هر بچه ای رو ک می بینم می خواد واکسن بزنه یا سرما خورده یا هرچیزی!بغض می کنم!!حالا فکر کنید اوون بچه، بچه ی خودم باشه! واقعن سخته!!!ایشالا مانی عزیز همیشه سالم باشه و زیر سایه ی شما و مهربان جان زندگی خوش و خوشحالی رو داشته باشه.(الان این دعا یعنی شما و مهربان جان هم خوشحال باشید و سالم:دی!)

امیدوارم همه ی مریض ها خووب بشن و حتما برای میلاد دعا می کنم!

:گل

مرسی عاطی
از الان عزا گرفتم چطور مانی رو ختنه کنیم
من که طاقت درد کشیدنش رو ندارم

ترنج شنبه 8 تیر 1392 ساعت 18:17 http://http://shaparak75.blogfa.com/

واقعا گفته پدر بزرگوارتان صحیح است که گفته اند یه روزی به این گریه هاتون میخندید
من خوذم که یادم میاد واسه چه چیزایی برای بچه هام گریه میکردم خودم خندم میگیره واسه خودشونم که میگم که دیگه غش میکنن
حالا نوبت شما هم میشه که اقا مانی هم به شما بخنده

ایشالاه همیشه سالم و خندون باشه....آمین

ممنون ترنج خانوم

پروین شنبه 8 تیر 1392 ساعت 19:15

بغض کردم با خواندن حس و حال تو و مهربان گلم. واقعا عجیب است که چطور این همه مهر و محبت به فرزند میتواند در دل پدر و مادر ریشه کند. حجم عظیم این مهر و عشق باورنکردنی است.

سینای من بخاطر سر راه بودن جفت 6 هفته زودتر به دنیا آمد. دکتر خودم سفر بود و دکتر لوکام بیمارستان بالای سرم آمد. اولین حرفی که به من زد این بود که انتظار نداشته باش کودکت زنده بماند. باور میکنی؟ به مادری در حال زایمان این را بگویند؟ حتی قدش را اندازه نگرفته بودند :( بیمارستان مهر هم بودم. نه بیمارستانی دولتی و بی توجه و .... سه روز هم در دستگاه بود و اصلا نمیتوانستم بهش شیر بدهم یا حتی از شیشه شیر بخورد که انرژی اش هدر نرود. با چیزی شبیه سرنگ شیر را در دهانش میریختند . روزری که آوردیمش خانه، قدش دقیقا قد یک جعبهء دستمال کاغذی بود! حالا میتوانی توی فیس بوکم عکس هایش را نگاه کنی. یلی است برای خودش. غصه هایت را خواندم داغ دلم تازه شد!! انشاءالله مانی عزیزت هم روزی این سطور را خواهد خواند و به عشق تو و مهربان خواهد بالید.

برای میلاد عزیز هم از صمیم قلبم دعا میکنم. که عملش به خیر و خوشی به نتیجه برسد. امید آدم که به خدا باشد انشاءالله خودش دستگیر و شافی خواهد بود.

ممنون پروین خانوم

خدا به شما و خانواده و مخصوصا آقا سینا سلامتی بده

نضال شنبه 8 تیر 1392 ساعت 19:37 http://forsatidobare.blogsky.com

سلام بابک خان.
از ته قلبم برای آقا میلاد دعا میکنم.....
مانی عزیز هم که خوب شده تا الان ایشالا....
میخوام یه پیشنهاد کنم بهتون.
من تو چت روم پارسال هم این وبلاگو معرفی کردم ولی جاهای خنددارشو....
این وبلاگ وبلاگ آقای پدر برای پسرش علی....
پیشنهادم اینه که از اول اول بخونید....زیاده....یه دفعه ایی نخونید چون هر پستش یه درس زندگیه و نیاز به فکر داره....
خیلی نکته ها از پسر داری و رابطه ی پدر و پسر میتونید یاد بگیرید و خیلی چیز های دیگه.....صبر.....
جالبه که اسم همسرشون هم اسم مهربانه....
وجالبه که بازم ازدواج اون ها هم مثل شما از یه دوستی چند ساله سرچشمه گرفته.....
فقط میگم بخونیدش....حتی وقتایی که سرتون خیلی شلوغه....لازمه واقعا
http://little-sir.ir/blog/
این وبلاگ اصلیه.به اسم اقای کوچک
http://mydaniel.blogfa.com/
اینم برای گودر که البته حالا فیدلی جاشو گرفته

مرسی نضال از معرفیت
هر وقت فرصت بشه حتما

بازیگوش شنبه 8 تیر 1392 ساعت 20:05 http://bazigooshi7.persianblog.ir/

الهیییییییییییییییییییی مانی عزیز...
زد بر میگردههه من بغض کردم چه برسه به شما و مهربان حق دارید اما زودی ایشالا میات میشین همون جمع سه نفرهه

مرسی بازیگوش جان ولی این ماجرا قدیمی بودا

ثنا شنبه 8 تیر 1392 ساعت 21:10

بابک اشکمو دراوردی
یکی مثل من فکرمیکنه اصلا نمیتونه اینارو تجربه کنه

دارم اشک میریزم.خوشبحال شما

چرا که نه
ایشالا خدا یه پسر یا دختر ناز و خوشگل هم به شما میده

بلقیس بانو شنبه 8 تیر 1392 ساعت 22:29 http://gholompos.blogfa.com/

آخی چه مامان بابای احساساتیی
خدا حواسش هست نگران نباشید...جمع سه نفرتون همیشه شاد وسلامت باشه
یه عالمه دعا واسه همه مرضا

اشرف گیلانی شنبه 8 تیر 1392 ساعت 23:10 http://babanandad.blogfa.com

دوست من
برای سلامتی نی نی و آقا میلاد دعا می کنم.

طـ ـودی یکشنبه 9 تیر 1392 ساعت 00:05 http://b-namoneshon.blogsky.com/

ایشالله که خوب بشه میلاد جان
میلاد و هـــمـــــه ی میلاد هااااا
خدایا میشنوی دعاهامون رو؟!...

رابینسونه یکشنبه 9 تیر 1392 ساعت 00:11 http://arghavaannaame.blogsky.com/

سلام
امیدوارم مانی جان سالهای سال سالم و سلامت زیر سایه پدر و مادر عزیز و مهربونش زندگی کنه ... با آرزوی بهترین ها برای سه تا از بهترین آدم های روی زمین
امیدوارم ما هم یک روزی تمام این احساسات ناب رو تجربه کنیم

و آرزوی سلامتی برای میلاد و تمام بیماران ....

سمیه-حسابدار یکشنبه 9 تیر 1392 ساعت 11:29

اینی که میگم نه اینکه خرافاتی باشم ها...اصلا...ولیکن من به نظر خوردن اعتقاد دارم...اونم از روی خوش اومدن ...نی نی شما خیلی جیگره ....وقتی عکسهای نازشو میبینم میگم اینقدر شیرینه که میشه با چایی خوردش...شایدم یکی مثل من یا خود من از روی خوش اومدن نظرش کرده باشهبازم ناراحت نشین ها...

رها یکشنبه 9 تیر 1392 ساعت 12:14 http://nemidoooonaam.blogfa.com/

اااااااااااااا قلبم یهو ریخت! این چه عنوانی بود آخه...
زردی که چیزی نیست زودی خوب می شه
بنده کهجمعه دریا بودم یک پدری رو دیدم کپ شما! یه پسر 7 ساله هم داشت! یهو 7 سال بعد شما اومد تو ذهنم ...
ما باید خبر ازدواجش رو اینجا بخونیم ....

سپیده یکشنبه 9 تیر 1392 ساعت 12:27 http://setaresepideashk.persianblog.ir/

امیدوارم همیشه مانی عزیز سلامت و شاد در کنار تون باشه ... موندم دومادش کنید میخواید چیکار کنید :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد