جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

طوری که از دستمان نرود..

قرار شده سه تا و نصفی یادداشت بنویسم اینجا.این روزها دارم تمرین می کنم توی مسابقه هایی که احتمال برنده شدنم نیست هم شرکت کنم.این مسابقه نیست اما من خجالتی اینهمه دیده شدن برام و همراهی با سه تا آدم خبره یک چالش درونی واقعی است گیرم که بیرون همه چی آرام و تحت کنترل باشد به ظاهر.خلاصه که اگر روزهای زوج این یک هفته خوشتان نبود بدانید به یک نفر دارد خیلی خوش می گذرد.بس نیست؟می خواهم سه تا یادداشت با محوریت عشق بنویسم.اولی را بگذارید به حساب روده درازی و دست گرمی برای شبهای بلند پاییز جانمان. من فقط بلدم عاشقانه بنویسم. تازه همان را هم بلد بودم شاید.
.
چند روز پیش مطلبی در بلاگ یک پزشک خواندم در مورد 10آزمایش روانشناسی مشهور که تحولی در شناخت انسان از رفتارها و علایقشان ایجاد کردند. مورد هفتم را عینن نقل می کنم برایتان بعد یادداشت اول و بی سر و تهم را بخوانید: 
۷- بهانه شادی‌مان، می‌تواند تنها «یک» چیز باشد: عشق! 
چه چیزی باعث احساس خوشبختی طولانی‌مدت و رضایت‌مندی در زندگی می‌شود؟ عشق! 
برای این کار یک تحقیق جالب به مدت ۷۵ سال در هاوارد برگزار شد و زندگی ۲۶۸ دانشجوی مرد، در این مدت طولانی مورد بررسی قرار گرفت. تحقیق در کلاس‌های درس در سال‌های ۱۹۳۸ تا ۱۹۴۰ شروع شد و تا زمانی که سوژه‌های آزمایش ۹۰ ساله شده بودند، همچنان ادامه داشت. 
روانشناسی به نام جورج ویلانت، رهبری این آزمایش را برعهده داشت، او می‌گوید که خوشبختی دو محور دارد: یکی از آنها عشق است و دیگری پیدا کردن راهی برای تطابق به زندگی، طوری که «عشق» از دستمان نرود.
.
آبا اسم مادر بزرگم بود.یکی دو سالی که بعد از حاجی زنده بود مثل شمع آب می شد.روزهای آخر گذشته ی نزدیک را به یاد نمی آورد اما گذشته دور براش مثل دی روز بود.می گفتیم جریان عشق و عاشقی تان را تعریف کن.شروع می کرد.برق می زد چشماش.هشت تا پسر عمو داشتم که همه می خواستنم.کدخدا هم گفته بود بدهیدش به فلانی. یک روز با حاجی فرار کردیم تا چند سال دنبالمان بودند بعد خبر شدند که برگردید.با ذوق تعریف می کرد.من فکر می کردم به فرار.آدم کی با معشوقش فرار می کند.باید ترس بزرگی باشد.آدم دست دختر مردم را بگیرد و از چنگ پسر عموهای قل چماق غیرتی در بیاورد باید وصیت نامه اش توی جیبش باشد.چه دل هایی داشتند آدم ها.خیلی هم معمولی.خیلی هم راحت و روان تعریف می کردند.ما دعوایی را که توی سینما دیده اییم با آب و تاب تر تعریف می کنیم.این ها زندگی اش کرده بودند.اصلن چقدر قصه داشتند این آدم ها .ما برای نوه نتیجه هامان چی تعریف کنیم.بگذریم..
. 
یک دایی دارم که الان پنجاه و خورده ای سال دارد.جوانی اش ورزشکار بوده.همزمان در جوانان و امید و بزرگسالان شاهین تمرین می کرده و توپ می زده.پسر خانواده مذهبی می زند و عاشق دختر قرتی یک فامیل دور می شود که پدرانش خان های ده ما بودند (همان دهی که پدر بزرگ و مادر بزرگم فرار کردند ازش).همه مخالف بودند.آن طرفی ها خیلی هم زورشان زیاد بوده.یک روز این دایی ما با سوزوکی هشتادش می رود سر قرار بعد دختر اشراف زاده و داف آن دورانی مردم را ترک موتور سوار می کند می اندازد جاده چالوس و تا خود شمال می رود و بعد از چند روز بر می گردد.خانواده های دو طرف از ترس بی آبرویی هم که شده خیلی زود عقدشان می کنند.بعد دو تایی عاشقو معشوقی می رفتند سر تمرین .حتی برای مسابقات خارج از تهران هم زن داییم با اتوبوس بازیکن ها همراهی می کرده.تعریف می کرد که زیر فرشهای خانه را می گشتیم برای پیدا کردن یک قرانی که نان بخریم سیر بشویم.فوتبال آنوقت ها پورشه و سعادت آباد نداشت طبعن.این طوری عاشق و معشوق.الان بعد اینهمه سال با هم خوبند.هر دو عاقل و سر به راه و سر سجاده نشین.داییم تو دسته ها محرم مداحی می کند شغل اصلیش رفیق بازی است البته.و زن داییم ماهی یک بار می رود مشهد زیارت و خانم جلسه اییست برای خودش.اما خوبند.پیر شدند به پای هم.جوان های پر شر و شور سی و چند سال پیش.
.
پسر خاله ام که ده هفتادی می باشد ورزشکار است.(ورزش توی خون بچه های فامیل ماست و عشق شاید) اگر آسیب دیدگی کتفش نبود الان هم مثل چند سال پیش دروازه بان ثابت تیم ملی فوتسال بود.هیکل ورزشکاری شکم شش تیکه و چهره فوتوژنیک.عاشق شده است.آمده خانه که می خواهمش و چه کسی هست که نه بیاورد.خانم معشوق آلا مد تو خانواده ما یک مقداری توی چشم می زند.قد بلند و ساپورت پوش و دماغ عمل کرده انگار همه کوچه پس کوچه های تهران براش فرش قرمز پهن کرده باشند آنطور که دماغ بالا و مغرور از زیباییش راه می رود .توی تیزرهای تلویزیونی بازی می کند.این روزها تفریح شبهامان شده پیدا کردنش توی تبلیغ هود و مایع ظرفشویی و سفید کننده و برنج محسن کرگدن . 
چند روز پیش شنیدم همان داییم( که یک روز با دختر مردم سوار سوزوکی هشتاد شد و تا ته جاده چالوس رفت.) بعد از دیدن یکی از این تیزرها رو به جمع کرده و گفته : خوب شد آبا و حاجی( همان ها که یک روز سوار اسب شدند و از دهاتمان فرار کردند و تا آب ها از آسیاب نیفتاد برنگشتند.) مردند و این روزها را ندیدند.می خواستم آخر یادداشت اینطوری نتیجه گیری کنم که یعنی این خط این نشان این آخری مثل دوتای قبلی نیست و معشوق دهه هفتاد عمرن زن زندگی بشو نیست.اما غلط کردم خود این نوشته دارد توی صورتم داد می زند که تو لطف کن ناشتا حکم صادر نکن سیرابی. این است که من دو نقطه خط .لال. نشنیده بگیرید اصلن.حرف من همان چند خط علمی اول نوشته.خصوصن آنجاش که: ((و دیگری پیدا کردن راهی برای تطابق به زندگی، طوری که «عشق» از دستمان نرود.)) 
 
                                                            مسعود کرمی
نظرات 59 + ارسال نظر
ﺑﺸﺮا شنبه 11 آبان 1392 ساعت 22:24 http://biparvaa.blogsky.com

ﺑﺎ اﻓﺘﺨﺎﺭ اﻭﻝ..

تـه تغاری شنبه 11 آبان 1392 ساعت 22:25 http://ssmall.blogsky.com/

گویا اول !!

تـه تغاری شنبه 11 آبان 1392 ساعت 22:29 http://ssmall.blogsky.com/

عه بشرا جان شما هم اینجایید

ﺑﺸﺮا شنبه 11 آبان 1392 ساعت 22:30 http://biparvaa.blogsky.com

ﻫﺎ ﻫﺎ ﻫﺎ.... ﺗﻪ ﺗﻐﺎﺭﻱ ﺟﻮﻧﻢ ﺑﺒﺨﺶ ﻭﻟﻲ ﻣﻦ ﻛﻤﻴﻦ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ...

نیلوفر شنبه 11 آبان 1392 ساعت 22:33 http://gorkhejevalang.blogfa.com

من دهه هفتادی میدونم که این عشق های نوین عشق بشو نیستن،اون دوتای اول گشنگی نکشیدن تو این زمونه و این مشکلات نبودن ولی منم لال و حرف بی حرف...

تیراژه شنبه 11 آبان 1392 ساعت 22:37 http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام جناب طیب.
عشق هم عشق های قدیم..

تـه تغاری شنبه 11 آبان 1392 ساعت 22:54 http://ssmall.blogsky.com/

بشرا جان این سری با هماهنگی کمین بکن جانم

ﺑﺸﺮا شنبه 11 آبان 1392 ساعت 22:54 http://biparvaa.blogsky.com

اﻱ ﻋﺸﻖ ﻫﻤﻪ ﺑﻬﺎﻧﻪ اﺯ ﺗﻮﺳﺖ...

اﺯ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﺑﺎ اﻳﻦ ﻗﻠﻢ ﺩﻟﻨﺸﻴﻦ ﺧﻮﺷﺑﺨﺘﻢ...

تـه تغاری شنبه 11 آبان 1392 ساعت 22:56 http://ssmall.blogsky.com/

این عشق های امروزی که اسمشان عشق نیست جناب ...
عشق خیلی کلمه ی پر مسوولیتی است ، حرمت دارد ....
به قول تیراژه جان عشق هم عشق های قدیم ...

راستی نام مادر بزرگ من هم ابا بوده ، اگر اشتباه نکنم ترکیست

... شنبه 11 آبان 1392 ساعت 22:57

تیراژه جان چرا به جناب طیب سلام کردی؟مگه نویسنده پست محسن باقرلو نیست؟

نیمه جدی شنبه 11 آبان 1392 ساعت 22:59

و من این عاشق های پیشکسوت را می شناسم از نزدیک. محمدرضا وقتی از امیرحسین تعریف می کند هیجان زده می شود! این جور وقتاست که من شروع می کنم داستان پدر امیرحسین و سوزوکی اش و مسافر خوش تیپش رارا تعریف کردن! که یعنی امیرحسین پسر همچین پدر باحالیست و اینها! اینجوریاس آقا طیب. من از صدای سخن عشق خوشتر ندیدم و در نتیجه 1400 کیلومتر دور تر از همه ی شما داستان های شما را تعریف می کنم و انگار با همین ها زندم.

مثلا یه روز نوه نتیجه هامون اتفاقی وبلاگمون رو پیدا میکنن بعد معلوم میشه از این عشقای قلابیه نتی بوده!!!

خاموش شنبه 11 آبان 1392 ساعت 23:07

عشق دهه نمی شناسه آقا...
شاید بد باشه اما همین الان تو همین عصر دود و تنهایی و دربه دری میشه که دل هوای عشق بزنه به سرش
هنوزم هستن آدمایی که ....
هیچی .. بهتره سکوت کنم. اصن از عشق نباید حرف زد...

دنیا شنبه 11 آبان 1392 ساعت 23:15

حکایت عشق، غریبه، شگفت، باورنکردنی، ساده، راست، دروغ، نفرت،خیلی چیزارو در برمیگیره، یکی میشه سولماز اوچی، که برادر رو، به خونخواهی شوهر، به تیر میبنده، یکی میشه دختری که باازراه رسیدن خواستگار پولدار، عشقش رو به سادگی آب خوردن، ترک میکنه، نه کار سولماز اوچی رو تایید میکنم و نه این دختر رو سرزنش میکنم، بلکه د.وباره نیرسم به حرف اولم، عشق حکایت غریبیه

باغبان شنبه 11 آبان 1392 ساعت 23:16 http://laleabbasi.blogfa.com

فرار
اتفاقا سوژه امشب بودبرادرشوهر عمه ام یه بچه داشت یه دختر که تو فامیلشون تک بود از همه نظر زیبایی خانومی اسمش رقیه بود.
یه روز رقیه بایه پسرروستایی فرار میکنه و این میشه شروع یه جنگ خانوادگی.بابا و مامانش از هم طلاق میگیرند سر این فرار.
باباش ازدواج میکنه با یه خانوم دیگه و صاحب یه دختر و یه پسر میشه. این هفته دختر وسطیش که ۱۶سالشه با یه پسر هم سن و سال خودش فرار کرد!
نمیدونم چرا من همیشه فکر میکردم فرار برا همون دوره رومئو ژولیت بوده و بس
یعنی اصلا فلسفه فرار رو نمیتونم درک کنم...

راستی خدایا ممنونم که شد آقاطیب باشه

آذرنوش شنبه 11 آبان 1392 ساعت 23:19 http://azar-noosh.blogsky.com

حقیقتش من هیچ وقت با این دهه شصتی و دهه هفتادی و دهه پنجاهی موافق نبودم...کلا از تفکیک آدمها بر اساس چیزی که دست خودشون نبوده موافق نیستم....چرا دروغ بگم.. خیلی هم دلگیر میشم از اینکه همه جا با دید یک عده بچه سوسول ِ سطحی نگر به بچه های متولد دهه هفتاد نگاه میشه ...خودم متولد 71 ام و گاهی اوقات خیلی از همین دهه هفتادی ها رو دیدم که شاید خیلی با فکر تر و در مواقعی هم عاشق تر از خیلی از دهه شصتی ها باشند و البته بالعکس... اطرافم هم پره از همین دخترهای ساپورت پوش ِ دماغ عملی ..به هر حال هر کسی خصوصیات خاص خودشو داره ولی این تفکیک رو توی متنتون دوست نداشتم...
اما کل متن زیبا بود...من دلم غنج میزند برای این پدربزرگ مادربزرگ های عاشق

منم دهه 71ام یکم دلگیر شدم ولی اول فکر کردم برداشت خودم بوده و نگفتم. این جوری نباید سوا کنیم

مامی بزرگ من یه عروسک میدن دستش میشینه سر سفره عقد میگن بله رو بگو عروسک بدیم! اینگونه بود که بعدش من صاحب خاله و دایی ومامان شدم

نرگس20 شنبه 11 آبان 1392 ساعت 23:29 http://www.narges20.blogsky.com

به به به این پست
علمی..عاشقانه..دلنشین
آدم یاد چنین عشقهای زیبای دوری که میفته ناخودآگاه لبخند میزنه
قلمتون مانا جناب طیب

پروین شنبه 11 آبان 1392 ساعت 23:30

هزار هزار لایک کم است برای این نوشتهء زیبا
دلم پر کشید با خواندن عاشقانهء آبا و پدربزرگت
همین امروز جلوی در مک دونالد به انتظار پسرم ایستاده بودم، ساعت 11 صبح، احتمالا وقت قهوهء نیمروزی عاشقان پیر، که مرد و زن بسیار نحیفی را دیدم که از ماشین پیاده شدند و به سختی به سمت مغازه رفتند. پیرمرد دستش را پشت زن گذاشته بود و با عشق مراقبش بود. به در که رسیدند گفت من در را باز میکنم و با اینکه دکمهء کنترل اتوماتیک در نزدیک دستش بود به سختی تمام در سنگین را باز کرد و نگهداشت و به زن راه داد که برود تو. نگاهش به زن ِ پیر ِ پیر سرشار از عشق بود. دلم از غبطه به عشقشان مچاله شد. و دیدم چقدر دلم در آرزوی یک عشق پیرانه سری است.
و الآن این نوشته ... این نوشته

پروین شنبه 11 آبان 1392 ساعت 23:32

فعلا که ما همه بر این نظریم که آقا طیب عزیز این را نوشته. لطفاً بیایند و تایید کنند!

آقا طیب شنبه 11 آبان 1392 ساعت 23:55

سلام.باعث افتخاره اینجا نوشتن.و برام لذت بخش تر دیروز بود که بچه هایی که من اصلن نمی شناسمشون اسم من رو حدس می زدن و من خیلی کیف نمودم.در مورد نوشته فقط باید عرض کنم که اتفاقا من هم با دوستای جوون تر هم نظرم که نمیشه دسته بندی کرد من هم قصد خدایی نکرده تحقیر و اینا ندارم و متن هم دقیقا داره همین رو توی صورت من فریاد میزنه این بچه ها هم مثل قبلی ها میتونن گل بکارن.باز هم از این همه لطف خواننده های این وبلاگ و صاحب خونه عزیز و مهمون نوازش تشکر می کنم.قول که نوشته های بعدی بهتر باشن.

محسن باقرلو شنبه 11 آبان 1392 ساعت 23:57

خدا منو ببخشه ولی من موافقم با اینجاش : ( معشوق دهه هفتاد عمرن زن زندگی بشو نیست ) ! البت همون طور که مرد زندگی بشو هم نیست ! و مجددن البت که خب همین آدم خیلی چیزها بشو هست !!

محسن باقرلو یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 00:00

بعـــــــــــــله این شما و این هم آقا طیب !
عشق منه این بشر ... یکی از نازنین های روزگار
یکی از اونایی که عشق میکنم که باهام رفیق بوده این همه سال

پروین یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 00:01

به به به
مقدم آقا طیب عزیز گرامی
این نوشته عاااالی بود. بعدی ها بخواهند از این بهتر باشند، پس خوش به حال روزگار

بابک اسحاقی یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 00:12

مسعود عزیز
بی تعارف و بی اغراق وقتی محسن گفت که قراره اینجا بنویسی بی اندازه خوشحال شدم .
باعث افتخارمه که شما اینجا می نویسی و دستخطت رو یادگاری تا عمر دارم نگه میدارم .
همیشه حسرت میخورم که چرا وقتی شما توی بلاگستان بزرگی می کردی ما اینترنت بلد نبودیم و نمیدونستیم وبلاگ چی هست .
این مهمونی شاید بهونه باشه که بچه های جدید هم مثل من با قلم شما آشنا بشن و اونا هم حسرت بخورن و برن وبلاگ آقا طیب رو ورق بزنن و کیف کنن .
بازم ممنون
بازم تشکر
این پست هم مثل همیشه محشر بود .
منتظر پست های بعدی هستیم شدید ...

دنیا یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 00:21

میشه ادرس وبلاگ اقا طیب رو بذارین؟

محسن باقرلو یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 00:26

http://barooni1.blogsky.com

محسن باقرلو یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 00:28

http://barooni.persianblog.ir

محسن باقرلو یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 00:35

پرشین بلاگ قدیمی ها و عاشقانه ها
بلاگ اسکای روزنوشت های جدیدتر
البت اینروزا دیگه تقریبن هیچکدوم !

آقای دنتیست یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 00:38

دست مریزاد آقا طیب عزیز :)
همه ته دلمون می دونیم که عشق نمرده و دروغ نیست ،بزرگترین واقعیت زندگیه که شاید قابل بیان و تفسیر نباشه.
من هم به دایی و پدربزرگ خدابیامرزت غبطه می خورم که جسارت به دست آوردن کسی رو که عاشقش بودن داشتند. ولی نسل امروز ،دهه هفتادی های عاشق پیشه، هرچی با خودم کلنجار میرم نمی تونم با نسل آدم هایی که گفتی قیاس شون کنم! احساس های توی این سن اگرچه از نوعی وحشی و گریبان چاک داده هستند و ممکنه طرف حتی ساعتها به نحوه ی بستنی خوردن یا کتاب خوندن یا حتی راه رفتن و حرکات صورت معشوق فکر کنه ، یا به خاطر اون دعواهای چهارواداری راه بیندازه و خونواده ی دوطرف رو عاصی کنه و تو روی همه وایسه ،ولی "نود درصد" این حرکتها از سر هیجانهای بلوغی و سنی هست، با روحیه های بی پشتوانه و حساس! …بعد که با واقعیت زندگی روبرو میشن ، داعیه سر دادن شروع میشه که عشق یعنی هیچ و پوچ ،عشق دروغه!
البته باتوجه به سابقه ای که در خانواده شما وجود داره (هنوز کسی تحقیق نکرده ژنتیک و عاشقی بهم مرتبط اند؟) احتمالش هست که پسرخاله شما جزو اون ده درصدی باشه که عشقش از سر احساسات بی پشتوانه و زودگذر نیست :)

سرزمین آفتاب یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 00:39 http://sarzamin-aftab.blogsky.com

احسنت محسن خان
بسی لذت بردیم

دل آرام یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 00:49 http://delaramam.blogsky.com

ای خدا همین فردا پس فردا بشه که آقا محسن بیاد بگه هر دوتا وبلاگهای آقا طیب برقراره و هی تند و تند پست بنویسن. آخ چه شود...

دنیا یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 00:52

ممنونم بخاطر ادرس

دل آرام یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 00:56 http://delaramam.blogsky.com

چقدر عاشقی کردن پدر بزرگ و دایی عزیزتان را دوست داشتم. کاش عشق دهه هفتادی ها هم سرانجام داشته باشد. هرچند از ما دهه شصتی ها زیادی جلو هستند اما کاش نتیجه بگیرند.
امشب زیادی در سرزمین کاش ها گیر کرده ام. اما خدا را چه دیدی شاید همین کاش ها گرفت و شد آنچه باید بشود...

راستی چه خوش آمدید آقا طیب.

هانیه(متولد ماه تیر) یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 02:07 http://unique-1370.ir

خیلی پست قشنگی بود...

شادی یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 03:25 http://joujemoalem.blogfa.com

سلام بر مهمان عزیز.خیییلی خوش اومدین
مرسی.عالی بود
خب من قلم شما رو نمی شناختم اما مطمئن بودم که این نوشته کار همون مهمون عزیزه
خوش به حال آقای اسحاقی که همچین رفیقایی داره
دم همتون گرم

یکی از جنس همه یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 06:02 http://yekiazjensehame.blogfa.com

جناب مسعود خان ... چرا دیگر نمی نویسید هیچ کدام از بارونی ها را ?
با تک تک پست های انجا کلی خاطره داریم آقا... هر چند گمان نمی کنم انجا کامنتی ثبت کرده باشم . به هر حال بسی خواندیمتان و کیفور شدیم ... قلمتان مانا

سمیرا یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 07:27 http://nahavand.persianblog.ir

آقا قبول نیست! اطلاع رسانیتون ضعیفه! قرار بود نفر چهارم رو به ما معرفی کنید یا حداقل وقتی پست میذاره اسمش زیرش باشه نه اینکه یواشکی به بعضیا بگید کیه بعد ما بیایم بخونیم با این نیت که محسن باقرلو نوشته بعد از توی کامنتها بخوانیم آقا طیب و گیج بزنیم!!! اما مثل همه اون روزهایی که وبشون رو خوندم و لذت بردم از این همه اصالت واژگان و گزینش کلمات ...الانم لذت بردم...عشقم عشقهای قدیمی...چه جالب! منم یه دایی دارم که همینجور خانمشو دوست داره حتی بعد سی و خورده ای سال....ممنون آقا طیب

محمد مهدی بازاری یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 07:52 http://mmbazari.blogfa.com

سلام

شانزده ساله که بودم باورم این بود :
عشق را می توان ذر لابلای تارهای زلف پریشان یار جست که با غمزه ای در امتداد نسیم نگاهت به وجد و سماع می آیند.
هفده ساله که شدم باوری این چنین داشتم :
وقتی که عشق پریشانت میکند آنگاه کوه را هم به سماع دعوت خواهی کرد و اقیانوس تسلیم یک نگاهت خواهد شد . می وان با این پریشانی تا خدا پرواز کردمی توان از هرچه غصه است با این قصه فرار کردمی توان آبادی ریا را ویران کرد می توان عاشق بود و آدم و عالم را دوست داشت . دوست داشت و دوست داشت...
هیجده سالگی برایم عشق اینچنین بود :
عشق تکاپویی است فراتر از اختیار قدرت و قلمرو طبیعت و عاشق کسی است که قدرتی مافوق را داشته باشد تا بتواند معشوق را اسیر خویش کند...
بست سالگی هم باور این بود :

یک جرعه ز جام تهی روضه عشق

را به صد مسجد فقیه عادل ندهم

خلاصه تعریف عشق هی تغییر کرد و داستانش مفصل است این تغییرات و ...
اما باور امروزم این است که عشق و هوس مرزهای ناپیدایی با هم دارند گاهی میشود گفت عشق مدیون هوس است و گاهی هم هوس مدیون عشق ...آنقدر که به عشق ظلم شده است به هوس هم ظلم شده ...باورها در یک سن و سالی سخت عشق را می پذیرند نه اینکه اصلا آن را نفی کنم اما حقیقتش اینه که در این سن و سال عشق برایم مبهم است شاید بخاطر اینکه خیلی آرمانی و شاعرانه به عشق فکر میکردم و شاید هم بخاطر اینکه قدر نشناس بوده ام هر چه بود عشق را مبهم میدانم اما خوب میدانم ترجمان عشق درد است رنجی به نیت عشق که گنجی میشود در حیات ...
معتقدم به عشق اما به این باور رسیده ام در کل دنیا شایدتعداد کمی توانسته اند درکش کنند ...

در عشق که وقت تنگ یاب است

شادی به خیال یا به خواب است

حکیم نظامی گنجوی


ممنونم بابت این پست زیبا با این قلم محشر و ناب که دوست دارم تمام واژه ها را هورت بکشم و ...
دست مریزاد ...

محمد مهدی بازاری یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 07:54 http://mmbazari.blogfa.com

هوالمعنا



گفت پیر خردمند به صاحب دل دردمند : که هوس از عشق جداست ای رادمرد ...
پیر گفتنی ها را گفت و دردمند زانو زده و گوش میکرد با جان و دل ...لذت میبرد پیر از اینکه گوش میداد و می شنید پند و اندرزش را این رادمرد ...ساعتها گذشت ... پیر ته کشید ... حرفی برای گفتن دگر نداشت ... گفت :هوس از عشق جداست درس ما نیز تمام ...
دردمند ما لبخندی زد ... پیر شکفت ... حاصل پند و اندرزش را مرغوب یافت ...
جرات کرد و پرسید چه عایدت شد از این درس ای رادمرد ؟؟؟

دردمند مکثی کرد کوتاه و گفت :
عمیقا دانستم عشق از هوس جداست ...اما ... اما ...

پیر گفت بگو :
و چنین گفت دردمند رادمرد :

عمیقا دانستم عشق از هوس جداست اما من :



هوس کرده ام عاشق شوم ...

صومعه یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 08:50

سلام به همگی
به به خیر مقدم به آقا طیب
یادش بخیر "قلب تو کلیسایی است خلوت و آرام
قلب من امامزاده پر زائر
امامزاده یکشنبه ها تعطیل

مریم یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 09:07

تطابق با زندگی طوری که عشق از دست نرود
چه کار سختی شاید دلیل اینکه ما عشقو به هبانه زندگی کردن از دست میدیم همین باشه
مرسی ساده و روان اما دل چسب.

محبوب یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 09:34

حدس می زدم نفر چهارم جناب آقا طیب باشند.
بی اغراق عاشقانه هایی که می نویسید محشرند و فوق العاده.

ordi یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 09:56 http://tanhaeeeii.blogfa.com

لایک

جزیره یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 10:13

اولین پست اینجا که واقعن محشر بود.
دوس میدارم قلم اقا طیب رو هم
اقا ما راضی ایم از نفر چهارم

ساسا یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 12:20 http://www.khordeforooshi.blogfa.com

به دایی جانتان بفرمائبد: رطب خورده کی کند منع رطب.

افروز یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 12:56

خیلی لذت بردم از خوندن این پست دلم نمی خواست تموم بشه چه قلم دلنشینی

تیراژه یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 13:43 http://tirajehnote.blogfa.com/

سمیرای عزیز
من با اولین سطوری که از پست خواندم متوجه شدم نویسنده ی مهمان "آقا طیب" هستند و پیشاپیش مطلع نبودم.

احسان پرسا یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 14:01 http://sahelneshin.parsiblog.com

من فکر می کنم چیزی به اسم عشق رو جوون های این دوره و زمونه از زبان قدیمی ها شنیده و از آن خوششان آمده است.. اما این که آیا جوونای این دوره و زمونه عاشق می شن؟ فکر نمی کنم.
همه به دنبال عشق توی سریال های تلویزیونی و شعرها و ترانه ها و قصه های قدیمی هستیم.
اما وقتی پای عشق به میون می آد، نه دختر خانم ها زن عشق و عشق ورزی هستند، نه آقاپسرها، مرد عاشقی.
هیچ مردی حاضر نیست در فاصله سنی بین بیست تا بیست و پنج سالگی عاشق شود، آیا این معنیش اینه که در این سن معنی عشق رو نمی فهمند؟ خیر. معنیش اینه که پسرا خوب می دونن که تشکیل زندگی سور و سات و کوفت و زهرمار لازم داره. به خاطر همین حتی اگه از دختری خوششون بیاد، به چشم عشق بهش نگاه نمی کنند، به چشم لذت، چه می دونم، دوست دختر، یا غیره نگاه می کنند.
دختر خانم ها هم وقتی یک نفر عاشقشون می شه، به اولین چیزی که فکر می کنند، داراییشه، این که چندتا سکه مهرشون می کنه، این که حق طلاق رو بهشون می ده یا نه، این که اجازه اشتغال پس از ازدواج رو بهشون می ده یا نه، این که خونه و ماشین داره یا نه، این که..
خب آخه دختر خوب.. اگه یه پسر این شرایط رو داشته باشه برای چی بیاد عاشق تو بشه !! می ره زندگیشو می کنه و از زندگی لذت می بره !
خلاصه که دختر پسرای این دور و زمونه اهل فرار ( فقط به خاطر عشق ) نیستند. نه پسرا جیگرشو دارن، نه دخترا ایثارشو.
بنابراین وقتی دختر پسرای امروزی درباره عشق صحبت می کنند، به حرفشون گوش نکنید، زر ِ مفت می زنند..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد