جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بخت همیشه باخته

+ قسمت اول



و حالا ادامه داستان :


- اگه به حرمت ریش سفید آقا رحیم نبود ، والله همونجا دم در ، سرش رو می بریدم .


کربلایی این را گفت و همانطور که تکیه داده بود به پشتی ترکمن ، یک زانویش را بغل گرفته و تند تند تکان می خورد . با عصبانیت لبش را به دندان می جوید و مدام زیر لب استغفرالله می گفت .

هرچقدر سعی کردم با ایما و اشاره به عمو رحیم حالی کنم که حرفی بزند و کربلایی را آرام کند اما انگار خودش را زده بود به کوچه علی چپ و لام تا کام سخن نمی گفت و لب از لب وا نمی کرد  .

همین که حاضر شده بود بعد از آن گندکاری ، همراه حمید بیاید خانه کربلایی ، سنگ تمام گذاشته بود . نمی دانم حمید چه اصراری داشت که این آشتی کنان انقدر رسمی برگزار بشود ؟ صد بار گفتم : مرد مومن ! خودت دم غروب یه توک پا پاشو برو دم مسجد . کربلایی که از مسجد اومد بیرون برو دستش رو ماچ کن و بگو غلط کردم . اونم که دلش از سنگ نیست . آدمه نه آدم آهنی . وقتی ببینه تو نادمی و جلوی جمع داری عذر خواهی می کنی دلش به رحم میاد . اما حمید راضی بشو نبود . 


می گفت : چون عمو رحیم رفیق قدیمی کربلاییه اگه با هم پاشیم بریم خونه اش عذرخواهی ، شاید نقشه مون گرفت . این کربلایی همچین از دست من شکاره که اگه تنها برم جلوی چشمش میگیرتم به باد کتک . 


دست آخر هم انقدر پیش عمو رحیم عجز و لابه کرد که او دلش نرم شد . می گفت : عمو رحیم ! شما بزرگتر مایی . شما  ریش سفید مایی . مگه آقام خدا بیامرز رفیق گرمابه و گلستان شما نبود ؟ مگه من گناه کردم ؟  مگه خدای نکرده بی عفتی کردم ؟ خب دلم پیش راحله است .خاطر خواهی که عیب نیست .ای تف به این بخت کچل . ای دستم بشکنه که هر بار خواستم خودم رو پیش آقاش شیرین کنم، گند زدم . من چه می دونستم اون سگای پدر سگ دنبالم می کنن ؟ خب تنگم گرفته بود عمو . با اون وضعیت میومدم وسط صحنه خوب بود ؟ به خدا اگر می دونستم اینطوری میشه همون پشت مشتای قلعه میذاشتم سگها بیان پاره پوره ام بکنن اما اینطوری ناراحتی شما و کربلایی رو نبینم . بیا و در حق من پدری کن . بیا و منو با کربلایی آشتی بده . به خدا من نیتم خیره . من دلم پیش راحله است .



 

+ اگه به حرمت ریش سفید آقا رحیم نبود ، والله همونجا دم در ، سرش رو می بریدم .


دیدم آبی از عمو رحیم گرم نمی شود و ناچار خودم  باید میانه میدان را بگیرم :

- کربلایی ؟ شما که به مهمون نوازی شهره خاص و عامی . این چه حرفیه ؟ مهمون حبیب خداست . یعنی که چی سرش رو می بریدم ؟

کربلایی گفت :

+ مهمون؟ این مهمونه ؟ با اون افتضاح می خوای نوازششم بکنم ؟ باور کن خیلی دلم می خواد همچین بنوازمش . و دستش را مثل باد بزن جلوی صورتش تکان داد :

این پسر آبروی منو برد . حیثیت برای ما نذاشت . توی بیست تا پارچه آبادی از یه الف بچه هم بپرسی دهه ی محرم کجا میری  ؟ میگه تعزیه خاتون آباد .

از شهر ، مردم میان برای تعزیه ما . یادت نی ؟ یادت نی از تلوزیون اومدن فیلم گرفتن توی اخبار پخش کرد ؟ هیات ما آبرو داره . تعزیه ما چشم و چراغ این آبادیه . دیدی این پسره سوسول جلوی کس و ناکس چطور با آبروی ما بازی کرد ؟ هی هی هی ...


حمید تکانی به خودش داد و خواست چیزی بگوید که با چشم و ابرو منصرفش کردم . رو به کربلایی گفتم : کربلایی ! این بنده خدا که کاری نکرده .

کربلایی مثل اسپند روی آتش همچین از جایش پرید که من و عمو رحیم و حمید نزدیک بود از ترس قبض روح بشویم . صورتش گر گرفته بود و داشت دندان هایش را به هم می سائید  :

کاری نکرده ؟ کاری نکرده ؟ لابد من بودم که ...ون لخت داشتم تو میدون ده جلوی چشم خلایق یورتمه می رفتم ؟ 

و بعد از روی عصبانیت و شرم نگاهش را از حمید و عمو رحیم دزدید و چشم دوخت توی چشم من و گفت : این پسر کاری کرد که من تا عمر دارم نمیتونم سرم رو جلوی خدا و خلق خدا بلند کنم . بازم میگی کاری نکرده ؟


مانده بودم چه در جواب کربلایی بگویم که حمید مثل بچه مدرسه ای ها که از معلم برای دستشویی اجازه می گیرند دستش را بالا گرفت و گفت : ببخشید کربلایی !!!! ؟

کربلایی اخم کرده بود و به حمید نگاه نمی کرد . حمید گفت : من اشتباه کردم . منو ببخشید . به بزرگی خودتون . به حق این ماه محرمی . به خاک آقام قسمتون میدم منو ببخشید کربلایی .


کربلایی که انگار با شنیدن اسم محرم و پدر مرحوم حمید تحت تاثیر قرار گرفته بود نگاهی از سر ترحم و دلسوزی به حمید انداخت و خواست حرفی بزند که پشیمان شد و دوباره زیر لب استغفار کرد  . عمو رحیم چشمکی زد و من هم حمید را به سمت کربلایی هدایت کردم و گفتم : شما چشم و چراغ این ولایتی . خدا از بزرگی کمت نکنه کربلایی .  بزرگتر که از کوچیکتر کینه به دل نمی گیره .

حمید هم مثل قرقی شیرجه رفت روی پای کربلایی و شروع کرد به بوسیدن پایش .

کربلایی با بی میلی او را بلند کرد و یکهو عمو رحیم آن دو را هل داد توی بغل همدیگر و حمید و کربلایی هم شروع کردند به بوسیدن هم . حمید دستهای کربلایی را می بوسید و به وضوح می شد دید که اخم وا نشدنی صورت کربلایی دارد محو می شود و لبخندی کمرنگ جایش را می گیرد .


خوشحال بودم که این رفیق دیلاق و بدردنخور ما هم بالاخره توانسته توی تمام عمرش یک کار را درست و سلامت تمام کند اما خوشحالی من زیاد دوام نداشت . نمی دانم از قبل برای اینکار نقشه کشیده بود یا اینکه یک آن با مهربانی کربلایی جوگیر شد . اما خوب که فکر می کنم می بینم این همه اصرارش برای اینکه حتما عمو رحیم هم همراه ما باشد بی دلیل نبوده . این دیوانه از قبل فکر همه چیز را کرده بوده هرچند که درک نمیکنم واقعا به چه چیز فکر می کرده وقتی داشته این نقشه احمقانه را می کشیده است . 


کربلایی ، حمید را که خم شده بود و اصرار داشت دستهای او را ببوسد بلند کرد و لبخندی زد و گفت : بسه دیگه پسر

حمید هم که لبخند را برای اولین بار در صورت کربلایی می دید بدون هیچ مقدمه ای پرسید :

کربلایی ! میشه منو به غلامی قبول کنید ؟


عمو رحیم انگشت سبابه اش را با دندان می گزید و من هم دهانم از تعجب باز مانده بود . فکر کردم اشتباه شنیده ام .

لبخند نصفه و نیمه کربلایی روی صورتش ماسید و رو به عمو رحیم گفت : هااااااا ؟ این چی میگه رحیم ؟


حمید که دستهای کربلایی روی شانه اش بود با خجالت و بریده بریده به کربلایی گفت : اگه اجازه بدین می خواستم راحله ،یعنی  راحله خانوم رو از شما خواستگاری کنم . البته الان که نه . بعد محرم و صفر ....






نظرات 144 + ارسال نظر
تیراژه یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:24 http://tirajehnote.blogfa.com/

*یک عدد"که" در خط کامنت قبلی ام اضافه است!
حواس نمیگذارید برای آدم با این لغتنامه های ملعونتان که!

تیراژه یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:25 http://tirajehnote.blogfa.com/

**
خط آخر!!!

میلاد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:25

فکر کنم تیراژه باید نسیم خانم ارجاع بدیم به پست های خیلی قدیم و وبلاگ دانه ها تا کاملا متوجه بشن این دو کلمه شیطانی چه داستان هایی داره

مهرداد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:26

برادر معروف حیا کن
اومدی با اسم باران کامنت میزاری
بعد از خودت تعریف می کنی
مشک ان است که خود ببویید و این صوبتا
اخه تا کی
بابک
یه ندا بده میلادی کسی بیاد
همش من دفاع کنم لوس میشه
الو
بابک
خصوصیاتو که جواب نمیدی
مجبورم همینجا بگم پس
یواشکی
منم بیام به اسم دیگران
تعریف کنم ازت

تیراژه یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:27 http://tirajehnote.blogfa.com/

آره میلاد
الان میرم لینک اش را پیدا میکنم!

کدوم ۲کلمه؟

آقای دنتیست یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:27 http://dstooth.blogspot.com

خب من الان قسمت اول و دوم رو باهم خوندم. فکر میکنم قسمت دوم (آشتی کنون حمید و پدرزن آینده اش!) رو یکم بیش از اندازه شاخ و برگ دادی . البته انصافا این شیوه داستان نویسی کار سختیه.
راستی خواهشا آخرش رو مثل فیلم های اصغر فرهادی بدون نتیجه گیری ول نکنید. هپی اند هم نبود نبود... فقط معنا گرا نباشه لطفا! (:

میلاد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:29

ممد حسین میگم خواهرم امشب تو خونه بهت غذا نده ها

انگار یادت رفته یار نفوذی ما پیشته

نسیم یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:30

بدین وسیله به اطلاع می رساند
اگر فضای رقابت سالم و اخلاقی باشد ما در سمت خود می مانیم در غیر این صورت صحنه را ترک خواهیم کرد و به همگان نیز توصیه به تحریم دوئل می نماییم

(هشدار به هردو رغیب)

جعفری نژاد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:33

من رسما از مدیر روابط عمومیم عذر خواهی می کنم اگه رنجش خاطری حاصل شد :-)

بگذارید به حساب شوخی های قدیمی ِ دو دوست

میلاد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:35

بابک خیلی خوب ماجرارو ادامه دادی

تصویر سازیت مثل همیشه عالی بود

اخر این قسمت روهم خوب اومدی، هرچند یکم باید اعتراف کنم میتونستم زودتر حدسش بزنم

ولی خوب دست این ممدحسین رفت تو حنا برای ادامه اش

از این جهت خیلی خوبه

از الان بیچاره باید بره تا فرداشب دوره داستان نویسی ببینه تا بتونه ادامه رو بنویسه

ممدحسین بهت از همین الان خدا قوت میگم

جعفری نژاد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:35

راستی مهرداد جان

این وصله ها به ما نمی چسبه اخوی
بهتره یه سوژه ی دیگه واسه شانتاژ انتخاب کنی :-))

طوطی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:37 http://ghodghod.blogfa.com/

خب نسیم وبلاگ نداره، من که دارم!! بیایییییییییییید برام توضیح بدید

ایران دخت یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:39 http://dokhteiran.blogsky.com

مث اینکه اندکی دیر رسیدم...

این آقا حمید خیلی ... تشریف دارن. از جناب بلاگر تقاضامندم یکم شعور شخصیتو بالا ببرن.
با تچکر

جعفری نژاد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:39

آخه تپل جان

تو واقعن فکر می کنی چیزی رو که تو با اون یه نخود مغزت می تونستی حدس بزنی، من نمی تونم ادامه اش بدم؟!!!

تو این روزا چی می خوری که اینقدر به میزان اعتماد به نفست افزوده شده؟ آخرش می زنی دل و روده ی خودت رو می پکونی به قرعاااان

تیراژه یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:42 http://tirajehnote.blogfa.com/

خب..
از خیر روشنگری لغتنامه ای که گذشتیم
اما
امید که دوستان گلمان، دوستانه بودن فضا و شوخی ها را تحمل کنند و کنارمان باشند و فضای قشنگ اینجا کمافی السابق برقرار و بر دوام باشد.
مزاح های رفیقانه و البته مردانه! ی دو "رغیب" هم که شیرینی این دوئل دوستانه است.
شبتون به خیر و شادی.

من که آخرش نفهمیدم چی شد!

میلاد یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:50

آخه ممد نازک اون موقع که تو به سیب زمینی میگفتی دیب دمینی، ما کیلو کیلو اعتماد به نفس به مردم خیرات می کردیم

الانم میدونم داری اینجوری میگی که کم نیاری، اشکال نداره میتونی اعتراف کنی، اینجا همه خودین

فوق فوقش اینکه میگن ممد در اوج کم اورد

بانوچه یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 23:50 http://www.shaabnevis.blogfa.com

خوب منم مث نسیم و بقیه ی دوستان جریان اون "دو کلمه" و شوخی ِ مربوطه را نفهمیدم ... کسی بود بیاد توضیح بده نبود هم نبوده دیگه ... اما در مورد داستان ...
عاغا این حمید هم دیگه شورشو در آورده ها ... حالا میگیم با اون وضع فرار کردنش از سگ ها هیچ ربطی به خودش نداشت و کم شانس بوده ولی دیگه این پررو بازیش چیه تا کربلایی لبخند زد فرتی خواست دومادش شه ؟!!!!
تا اینجا که جعفری نژاد مث (پرسپولیس) همچنان در صدرههههه ... محمد حسین ...
(شما بگین شیرهههههههههههههه)
حالا :
محمد حسین
صدای حضار : شیرهههههههههه

نسیم دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 00:03

به روی هر دو چشم تیراژه جان.....
فضای دوستانه ی اینجا همچنان گرم و صمیمانه خواهد ماند...

دل آرام دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 00:03 http://delaramam.blogsky.com

کم ندیدم از این ادمهای بد شانس که اومدن ابروش رو درست کنن زدن چشمش رو هم کور کردن. ولی خدایی دیگه خیلی حمید پیگیره! اخه پسر جان بعد از اون گندی که زدی یکم مهلت بده!!
مرسی از هر دوتون. تا ببینیم قسمت بعد حمید کتک میخوره، کوتاه میاد یا چی...

سلام دلی
بابا پرچم خارجی
چطوری دختر ؟
شنیدم هوا خیلی سرده آره ؟

میلاد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 00:04

فعلا بریم استراحت تا فرداشب بریم آشوب وبلاگ ممدحسین

شب همگی خوش و خرم

خداحافظ

آذرنوش دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 00:15 http://azar-noosh.blogsky.com

ای تف به این بخت کچل
این تیکش عالی بود
خیلی خوشمان آمد منتظر قسمت های آینده هستیم

ساجده دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 00:21 http://www.ayatenoor.blogfa.com

هه اینجا چه خلوت شد...همه رفتن؟؟؟آقا سرعت اینترنت ما تازه خوب شده...باشه به امید فرداشب وادامه داستان...

غریبه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 00:23

روزی مریدان گرد شیخ جمع گردیده بودند
و آماده بودند تا شیخ آنها را از کرامات خود بهره مند سازد
مریدی جوان که به تازگی در کسوت مریدی درآمده بود
و رسم پرسش کردن نمیدانست به ناگاه
از میان جمع برخواست و گفت
ای شیخ
ادب از که آموختی؟
لحظه ای سکوت همه را فرا گرفت
شیخ سر در گریبان فرو برد و گفت
اگر فکر کرده اید که می گویم از بی ادبان کور خوانده اید!
من ادب از بلاگر م.ج و ب.ا آموختم
و همین جمله کافی بود تا مریدان جمگی پابرهنه
سر به وبلاگ بلاگران مذکور نهاده و طلب ادب و طهارت در کلام کنند .....

هرکس به طریقی ظرف ادبش میشکند
آقا جدا خانوم جدا میشکند
مرد اگر میشکند حرفی نیست
از خانوم "جان" بپرسید چرا میشکند؟

لایک به شعر غریبه

آزی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 00:26 http://bihefaz.blogfa.com

من از دیشب ساکت مونده بودم ببینم شما که ایــــــــــــــنجا اینقدر کُری خوندید میخواید چطوری شروع کنید! بنده میخوام به عنوان یکی از پَر و پا قرصترین هواداران وبلاگِ رقیب از همین تریبون اعلام کنم که دوئلی که باختندی از بهارش پیداست! از اولش معلوم بود این حمید ملعون میخواد این حرکت مستهجن رو انجام بده
+ دلم میخواست در جریانِ حاشیۀ ایجاد شده در کامنتها قرار بگیرم که سوءِ چشمم اجازه خوندن کامنتها رو به ما نداد یکی بیاد به من بگه جریان چیه! آیکون تنبلک
نامه ای سرگشاده از یکی از جان بر کفانِ تیمِ جعفری

جریان رو ندونی بهتره آزی

منم مشکل چشم و 3صفحه کامنت دارم آزی جان! فهمیدی ما رو هم بی خبر مگذار از حواشی

پروین دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 01:14

دستت درد نکنه بابک.
منتظریم ببینیم فردا شب محمد چه مهرهء جدیدی وارد داستان میکند. بنظر من باید یک رقیب برای حمید پیدا کرد. مثلاً همین ناصر خاطرخواه راحله از آب دربیاید!

پروین خانوم
شما هم همچین نرم و نازک از جواب طفره رفتیدها
شما بالاخره طرفدار کی هستی؟

گلنار دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 02:20

وای سه تا کامنت کوروش تمدن خیلی خنده دار بود ..هاها..البته در اون وبلاگ.من می خواستم خیلی مودب و متین بگم :نوشته قسمت اول خوب بود و اتمام خوبی هم داشت ولی بعد دیدم موضوع کل کل و طرفدار بازی و ایناست ,خوب مام نون و نمک جوگیریات خوردیم اصلآ راه نداره از دژژژژمن تعریف کنیم.
دژژژژژژمن بداند:
ما موج خروشانیم,زائیدۀ بحریم,فرزند طوفانیم
سنگر به سنگر جان به کف آمادۀ جنگیم.

عاطی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 02:28 http://www-blogfa.blogsky.com/

فعلا ک مساوی:دی

البته حال و هوای داستان جعفری نژادی ست:دی!یعنی داستان به سبک جناب بلاگر هست!

اوزامان(!) هردو موفق باشید و ما خواننده:دی! که اصل موضوع مسابقه بسیار مفید و خوبه!و برای شما دوعزیز:دی! ک قلم خوبی دارید محک خووبی هم هست!

فک کنم اگه مسابقه ی کل کلِ کامنتی می زاشتید خیلی باحال تر می شد:))))) (کسی ک تمام کامنت ها را خوانده!)

سمیرا دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 07:48 http://nahavand.persianblog.ir

خب انگاری که بابک خان تا حدی رفع و رجوع کردن قضیه رو حالا ببینم با اون جمله آخری که گفت کربلایی بازم قاطی نمیکنه؟ بچه ها میگم چرا راجع به اصل داستان اظهار نظر نمکنید؟ کامنتها داره میره به حاشیه ها....دستتون درد نکنه بابک خان خوب دارید پیش میبرید الهی که ته داستان خوب تموم بشه

سمیرا جان
منم امیدوارم داستان پایان خوبی داشته باشه

آفوو دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 08:25 http://www.asimesar.blogfa.com

داستان نوشتن یه طرف ... این کل کل کردنای دو رغیب و جماعت طرفدار هم یک طرف ...
اسحاقی جان .... خوب بود ولی خدایی قبول کن یه کمی شل بود ... این وسط یعنی قبل از مراسم آشتی کنون نباید یه اتفاقایی می افتاد... حالا خدایی حمید گند به این گنده ایی زده والا خوب پر رو هم هست . یکاره اصرار به آشتی زود هنگام داره . میشه ؟!!! خوب کربلایی راست گفته ... اون تعزیه شده مضحکه عام و خاص ... اینجوری انقر سریع که نمیشه بخشیده بشه که ... گیریم حاج رحیم بره ... یا هر کی ...
ضمنا مغز این حمید شش کار میکنه ظاهرا ... بیچاره راحله ...

آفو جان خودت میگی مغزش شیش میزنه دیگه
پس بهش حرجی نیست

روناک جعفری نژاد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 08:57

من جای کربلایی بودم عمرن دخترمو به این پسره دست وپا
چلفتی و پررو نمیدادم.

روناک خانوم
کسانی که از عشق دم میزنند
چرا بین جوونای مردم را به هم می زنند ؟

تینا دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 09:16

قلم اقای بلاگر جذابتر و قوی تر ِ
البته اقای اسحاقی هم خوب ادامه دادن
موفق باشید

ممنون از لطفت
از قدیم گفتن آدم باید با یکی مسابقه بده که بازیش از تو بهتره تا یه چیزی یاد بگیری
مطمئنا قلم آقای بلاگر بهتر و قوی تره

افروز دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 09:23

بابا حق داره این کربلایی بنده خدا مگه میخوایید فیلم هندی درست کنید که اینها آخرش به هم برسن اصلا کی گفته راحله هم این پسره دست و پاچلفتی رو میخواد ولی بهر حال بابک خوب جمعش کرد از این شخصیتی که جناب جعفری نژاد ساختن بیشتر از اینم انتظار نمیرفت که همون موقع خواستگاری کنه
کارت درسته برادر

جعفری نژاد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 09:31

می دونی عاطی جان

این که حال و هوای داستان با سبک نگارش من پیش می ره یه جورایی اجتناب ناپذیره.
به حکم قرعه قرار شد من داستان رو شروع کنم و پر واضحه که این خودش یه امتیازه. یعنی هر کدوم از ما که داستان رو شروع می کرد این فرصت رو داشت که فضا و سبک نوشتارش رو به داستان تزریق کنه و این کاملن طبیعیه. می خوام اعتراف کنم کار بابک یه جورایی سخت تر بود به خاطر این که بعد از قسمت اول هم باید گره شل شده ی داستان رو سفت می کرد هم سعی می کرد حال و هوای داستان زیاد تغییر نکنه.
نمی گم به نحو احسنت این کار رو کرد، مطمئنن یه ایراداتی داشت، مثل خیلی از نوشته های دیگه. هیچکدوم از ما نویسنده ی حرفه ای نیستیم، فعلن داریم یه جورایی مشق نوشتن می کنیم و به نظر من اینجور تمرین ها خیلی می تونه مفید باشه، حداقل واسه ماهایی که نوشتن رو دوست داریم و بخشی (که اتفاقن که هم نیست) از اوقات فراغتمون رو بهش اختصاص می دیم.

راستش محمد
یه سناریویی چیده بودم
که مثلا قصه اول تو یه فلاش بک باشه مثلا داستانی توی یه کتاب دست نویس یا یه دفتر خاطرات و کلا داستان تعزیه و کربلایی بره توی باقالی
ولی دیدم یه جور فرار کردنه و پاک کردن صورت مساله
دلم خوش بود اگه تو شانس آوردی و شروعش کردی من فرصت دارم تمومش کنم
حالا که نگاه می کنم می بینم تموم کردن این قصه به مراتب سخت تر از شروع کردنشه و اخر سر دودش میره تو چشم من
به هر حال شدیم چوب دو سر طلا

افروز دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 09:38

البته جناب جعفری نژاد من خدمت شما و قلمتون ارادت دارم روی صحبتم با شخصیت حمید بود که البته مطمئنم یه چیزی تو ذهنتون دارین که انتهای داستانتون رو اونجوری تموم کردین

سکوت دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 09:40 http://www.sokoot-.blogfa.com

چه آش شله قلم کاری بشه این داستااان. من دلم برای حمید میسوزه بیچاره احتمالا یه روز تو عرش و یه روز رو فرش.

جعفری نژاد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 10:05

راستش یه چیز دیگه هم هست که اگه نگم می ترسم تو دلم بمونه و سلاطون بشه یکی از همین روزا

در مورد کری خوانی ها و شوخی های من و بابک، من و میلاد، و باقی دوستان

به شخصه، بارها اعتراف کرده ام که بزرگترین دلیلم برای آمدن به دنیای وبلاگ نویسی بودن در جمع آدم ها بوده. امروز اما صادقانه می گویم که مدت هاست تنها دلیلم برای ماندن در این دنیای نه چندان مجازی (با تمام خوبی ها و بدی هایش) دوستان عزیزیست که به قول بابک شاید هیچ جای دیگر شانس آشنایی با آن ها را پیدا نمی کردم.

توی دنیای بلاگستان، توهین شنیده ام (عمومی و خصوصی)، قضاوت شده ام، آدم های هزار رنگ دیده ام. آدم هایی که احمقانه باورشان کرده ام و به کسری از ثانیه تمام آنچه در ذهنم از آن ها ساخته بودم فرو ریخته. در عوض احترام هم دیده ام، رفاقت و مهربانی هم، صداقت هم...

این ها را گفتم که بگویم شوخی هایم با یک رفیق را حق مسلم رفاقتمان می دانم وقتی که تمامش به کنایه است و جزء تعداد کمی -که از قضا آن ها هم از رفقای جان هستند- احدی را نه مخاطب قرار می دهند و نه اساسن معنا و مفهومش دستگیر کسی می شود. با این حال یک پیشنهاد ساده دارم: کامنت هایی که نام من را به عنوان نگارنده یدک می کشند نخوانید و به هیچ عنوان خودتان را داخل شوخی های من با فرد دیگری نکنید.

دیشب از یک دوست عذر خواهی کردم، چون رنجاندن یک رفیق را جایز نمی دانستم و ترجیح می دهم این یک هفته برای تمام ما، تاکید می کنم برای تمااااام ما، خاطره ای خوش و ماندگار باشد. اما بابت شوخی هایم با یک دوست دیگر نه نیازی به عذر خواهی می بینم و نه از این بابت پشیمانم ضمن این که یک بار برای همیشه از تمام عزیزانی که روزی، شبی، وقتی، جایی، گذارشان به نوشته های من، کامنت های من، شوخی های من افتاد صمیمانه درخواست می کنم اگر آن ها را منافی ادب و عفت دیدند فی الفور و بدون شک بنده را از فیض رفاقت و دوستی و هم رکابی شان مغفول و محروم بدارند.

عزت زیاد

دل آرام دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 10:11 http://delaramam.blogsky.com

سلام بابک جان
قربانت. ایشالا که هر سه تاتون() خوب خوب باشین. آره واقعا سرده. الان در جه هوا 2 درجه است!!!
همه خوبیم داستانهای شما دو تا دوستهای عزیز و نازنینم رو هم میخونیم بهتر میشیم.
محمد جعفری نژاد عزیزم، تو انرژیت رو برای مقابله با برخی ها نذار دوستم. برو برامون قسمت بعد رو بنویس.

ایشالا که خوش باشید و سلامت
لباس گرم بپوش خواهر نچای

نیمه جدی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 10:14

به گمانم این کربلایی همچین بی تمایل هم نیست که حمید را به دامادی خودش قبول نکند. چون خب اگر هیچ احساسی نداشت و هیچ حسابی روی حمید باز نکرده بود که چه دلیلی داشت تا از آبرو ریزی پیش آمده و تنبان شل و باسن پتی ( همون لخت) ناراحت بشود. تعزیه گردان هم که نبوده تا سنگ تعزیه و ریختن ابهتش را به سینه بزند. پس نتیجه می گیریم که کربلایی علیرغم میل باطنی من حمید را دو ست دارد. به عبارت دیگر !اگر با حمید نبودش میلی پس چرا از دست حمید عصبانی شد خیلی!!؟
خلاصه این که کربلایی نمی گذارد این بچه بود و با یک جیگر طلا ی هنری متعهد و چسب آکواریوم خورده وصلت کند و آخرش این راحله را می اندازد بهش!!
هنوز هم معتقدم که حمید نباید این اشتباه را بکند و با را حله ازدواج کند. ( آیکون ثبات عقیده!)

فکر کن این داستان یکی از سریالهای ترکیه ای شبکه جم بود :
نه نیمه جدی جان
علت علاقه کربلایی به حمید این نیست که می خواد دخترش رو بهش بندازه
کربلایی حمید رو دوست داره ولی نمیتونه بذاره با دخترش ازدواج کنه .
میدونی چرا ؟
چون حمید پسرشه .
مثل چنار و نجیب خان

نیمه جدی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 10:16

"به دامادی خودش قبول کند!!"

نیمه جدی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 10:22

" این بچه برود" یعنی بس که ناراحت بودم از زمزمه های جوش خوردن این وصلت حال خودمو نقهمیدم و همین جور غلط غولوط تایپ کردم! اعصاب که نمیزارن واسه آدم!

میلاد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 10:28

ممدحسین ما نوکرتیم دربست رفیق جان

ولی به هم برسونینشا!!
من طاقت دوری این دو کفتر رو ندارم

آوا دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 10:53

افتاد به بعد محرم صفر....هی هی هی..امان
از این محرم صفر......وچقدراین حمیدبخت بر
گشته بدشانسه...ودیگه اینکه ازموضوعش
خوشمان آمد.بااینکه امروزبه این مهم نائل
آمدیم که هردورا باهم بخوانیم.......دمتان
گرم هــــردوخان جان ها واینکه میشه یه
کم پیاز داغشوزیاد کنین؟؟؟یه کم جیلیز
ویلیزشون بدین این دوتاکبوترو......حالا
راحله خانوم حتما چون مـــــــاخوذ به
حیا(ت/ط)میباشند زیاد توجریان
نمی افتند اما این حمیدخانِ رولطفا
یک کم جیلیز ویلیزش بدین.........و
منم مثل دل آرام معتقدم که انرژی
تون رو برای مقابله برای حواشی
های کامنتدونی نذارین............
موفق باشید..منتظرباقیشیم...
یاحق...

جعفری نژاد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 10:59

شوما آقایی میلاد جان، جیگرتو تپل

اردی بهشتی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 11:13 http://tanhaeeeii.blogfa.com

لاااایک به کامنتای آقای جعفری نژاد
تا حالا که دورهمی خوبی بوده
هر دوتون خسته نباشید

کورش تمدن دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 11:30

سلام
بابک جان همینکه تونستی حمید رو با تنبان افتاده و سگهای گرسنه از معرکه خارج کنی نمره قبولی گرفتی

قربونت
حال عروس خوشگلم چطوره ؟
ایشالا هفته دیگه عکسای مانی و هانا رو میذام
سلام برسون

خوشی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 11:50 http://khorderizeroya.blogfa.com/

اوه اوه واه
مثل اینکه بابک باید این پسره سوسولو ذبح کنه
با این گندی که زد

من عاشق داستان هایی هستم که اخرش نقش اصلی رو میکشن

این ناخوشی اخر قصه به اسمت نمیاد خوشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد