جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بخت همیشه باخته

+ قسمت اول



و حالا ادامه داستان :


- اگه به حرمت ریش سفید آقا رحیم نبود ، والله همونجا دم در ، سرش رو می بریدم .


کربلایی این را گفت و همانطور که تکیه داده بود به پشتی ترکمن ، یک زانویش را بغل گرفته و تند تند تکان می خورد . با عصبانیت لبش را به دندان می جوید و مدام زیر لب استغفرالله می گفت .

هرچقدر سعی کردم با ایما و اشاره به عمو رحیم حالی کنم که حرفی بزند و کربلایی را آرام کند اما انگار خودش را زده بود به کوچه علی چپ و لام تا کام سخن نمی گفت و لب از لب وا نمی کرد  .

همین که حاضر شده بود بعد از آن گندکاری ، همراه حمید بیاید خانه کربلایی ، سنگ تمام گذاشته بود . نمی دانم حمید چه اصراری داشت که این آشتی کنان انقدر رسمی برگزار بشود ؟ صد بار گفتم : مرد مومن ! خودت دم غروب یه توک پا پاشو برو دم مسجد . کربلایی که از مسجد اومد بیرون برو دستش رو ماچ کن و بگو غلط کردم . اونم که دلش از سنگ نیست . آدمه نه آدم آهنی . وقتی ببینه تو نادمی و جلوی جمع داری عذر خواهی می کنی دلش به رحم میاد . اما حمید راضی بشو نبود . 


می گفت : چون عمو رحیم رفیق قدیمی کربلاییه اگه با هم پاشیم بریم خونه اش عذرخواهی ، شاید نقشه مون گرفت . این کربلایی همچین از دست من شکاره که اگه تنها برم جلوی چشمش میگیرتم به باد کتک . 


دست آخر هم انقدر پیش عمو رحیم عجز و لابه کرد که او دلش نرم شد . می گفت : عمو رحیم ! شما بزرگتر مایی . شما  ریش سفید مایی . مگه آقام خدا بیامرز رفیق گرمابه و گلستان شما نبود ؟ مگه من گناه کردم ؟  مگه خدای نکرده بی عفتی کردم ؟ خب دلم پیش راحله است .خاطر خواهی که عیب نیست .ای تف به این بخت کچل . ای دستم بشکنه که هر بار خواستم خودم رو پیش آقاش شیرین کنم، گند زدم . من چه می دونستم اون سگای پدر سگ دنبالم می کنن ؟ خب تنگم گرفته بود عمو . با اون وضعیت میومدم وسط صحنه خوب بود ؟ به خدا اگر می دونستم اینطوری میشه همون پشت مشتای قلعه میذاشتم سگها بیان پاره پوره ام بکنن اما اینطوری ناراحتی شما و کربلایی رو نبینم . بیا و در حق من پدری کن . بیا و منو با کربلایی آشتی بده . به خدا من نیتم خیره . من دلم پیش راحله است .



 

+ اگه به حرمت ریش سفید آقا رحیم نبود ، والله همونجا دم در ، سرش رو می بریدم .


دیدم آبی از عمو رحیم گرم نمی شود و ناچار خودم  باید میانه میدان را بگیرم :

- کربلایی ؟ شما که به مهمون نوازی شهره خاص و عامی . این چه حرفیه ؟ مهمون حبیب خداست . یعنی که چی سرش رو می بریدم ؟

کربلایی گفت :

+ مهمون؟ این مهمونه ؟ با اون افتضاح می خوای نوازششم بکنم ؟ باور کن خیلی دلم می خواد همچین بنوازمش . و دستش را مثل باد بزن جلوی صورتش تکان داد :

این پسر آبروی منو برد . حیثیت برای ما نذاشت . توی بیست تا پارچه آبادی از یه الف بچه هم بپرسی دهه ی محرم کجا میری  ؟ میگه تعزیه خاتون آباد .

از شهر ، مردم میان برای تعزیه ما . یادت نی ؟ یادت نی از تلوزیون اومدن فیلم گرفتن توی اخبار پخش کرد ؟ هیات ما آبرو داره . تعزیه ما چشم و چراغ این آبادیه . دیدی این پسره سوسول جلوی کس و ناکس چطور با آبروی ما بازی کرد ؟ هی هی هی ...


حمید تکانی به خودش داد و خواست چیزی بگوید که با چشم و ابرو منصرفش کردم . رو به کربلایی گفتم : کربلایی ! این بنده خدا که کاری نکرده .

کربلایی مثل اسپند روی آتش همچین از جایش پرید که من و عمو رحیم و حمید نزدیک بود از ترس قبض روح بشویم . صورتش گر گرفته بود و داشت دندان هایش را به هم می سائید  :

کاری نکرده ؟ کاری نکرده ؟ لابد من بودم که ...ون لخت داشتم تو میدون ده جلوی چشم خلایق یورتمه می رفتم ؟ 

و بعد از روی عصبانیت و شرم نگاهش را از حمید و عمو رحیم دزدید و چشم دوخت توی چشم من و گفت : این پسر کاری کرد که من تا عمر دارم نمیتونم سرم رو جلوی خدا و خلق خدا بلند کنم . بازم میگی کاری نکرده ؟


مانده بودم چه در جواب کربلایی بگویم که حمید مثل بچه مدرسه ای ها که از معلم برای دستشویی اجازه می گیرند دستش را بالا گرفت و گفت : ببخشید کربلایی !!!! ؟

کربلایی اخم کرده بود و به حمید نگاه نمی کرد . حمید گفت : من اشتباه کردم . منو ببخشید . به بزرگی خودتون . به حق این ماه محرمی . به خاک آقام قسمتون میدم منو ببخشید کربلایی .


کربلایی که انگار با شنیدن اسم محرم و پدر مرحوم حمید تحت تاثیر قرار گرفته بود نگاهی از سر ترحم و دلسوزی به حمید انداخت و خواست حرفی بزند که پشیمان شد و دوباره زیر لب استغفار کرد  . عمو رحیم چشمکی زد و من هم حمید را به سمت کربلایی هدایت کردم و گفتم : شما چشم و چراغ این ولایتی . خدا از بزرگی کمت نکنه کربلایی .  بزرگتر که از کوچیکتر کینه به دل نمی گیره .

حمید هم مثل قرقی شیرجه رفت روی پای کربلایی و شروع کرد به بوسیدن پایش .

کربلایی با بی میلی او را بلند کرد و یکهو عمو رحیم آن دو را هل داد توی بغل همدیگر و حمید و کربلایی هم شروع کردند به بوسیدن هم . حمید دستهای کربلایی را می بوسید و به وضوح می شد دید که اخم وا نشدنی صورت کربلایی دارد محو می شود و لبخندی کمرنگ جایش را می گیرد .


خوشحال بودم که این رفیق دیلاق و بدردنخور ما هم بالاخره توانسته توی تمام عمرش یک کار را درست و سلامت تمام کند اما خوشحالی من زیاد دوام نداشت . نمی دانم از قبل برای اینکار نقشه کشیده بود یا اینکه یک آن با مهربانی کربلایی جوگیر شد . اما خوب که فکر می کنم می بینم این همه اصرارش برای اینکه حتما عمو رحیم هم همراه ما باشد بی دلیل نبوده . این دیوانه از قبل فکر همه چیز را کرده بوده هرچند که درک نمیکنم واقعا به چه چیز فکر می کرده وقتی داشته این نقشه احمقانه را می کشیده است . 


کربلایی ، حمید را که خم شده بود و اصرار داشت دستهای او را ببوسد بلند کرد و لبخندی زد و گفت : بسه دیگه پسر

حمید هم که لبخند را برای اولین بار در صورت کربلایی می دید بدون هیچ مقدمه ای پرسید :

کربلایی ! میشه منو به غلامی قبول کنید ؟


عمو رحیم انگشت سبابه اش را با دندان می گزید و من هم دهانم از تعجب باز مانده بود . فکر کردم اشتباه شنیده ام .

لبخند نصفه و نیمه کربلایی روی صورتش ماسید و رو به عمو رحیم گفت : هااااااا ؟ این چی میگه رحیم ؟


حمید که دستهای کربلایی روی شانه اش بود با خجالت و بریده بریده به کربلایی گفت : اگه اجازه بدین می خواستم راحله ،یعنی  راحله خانوم رو از شما خواستگاری کنم . البته الان که نه . بعد محرم و صفر ....






نظرات 144 + ارسال نظر
روناک جعفری نژاد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 11:57

اخه بابک خان جان اگه عشق دوطرفه باشه باز یه چیزی ولی معلوم که نیست راحله هم اونو بخواد

ف رزانه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 11:59

من قسمت اول داستان رو همون شب خوندم ولی قسمت نظرات بالا نمیومد نظر بذارم(توی وب جعفری نژاد)... دیروزم اصن نشد نت بیام(آیکون بدشانسی و اینا، من دوست داشتم لحظه به لحظه همراه میبودم)
الان کامنتارو خوندم خب خیلی خوش گذشته بهتون یعنی چی خب؟ چرا صبر نکردین من بیام تو شادیتون شریک باشم؟؟؟(آیکون توقعات بی جا)

روناک جعفری نژاد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 12:02

فرزانه جوون

شما تو نت هم که نباشی تو دلمون هستی خیالت راحت بله اینطوریاس

ف رزانه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 12:03

حالا درباره داستان بگم
اینکه چون جناب جعفری نژاد شروع کننده بودن،کار جناب بابک سخت تر میشه چون توی هر قسمت باید هم قسمت فبل رو جمع وجور کنه، هم یه جوری جناب بلاگر رو گیر بندازه...
توی این قسمت که خوب اینکارو کردین ببینیم امشب آقای بلاگر چیکار میکنن...

ف رزانه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 12:05

الهی قربون تو برم روناک جان

جعفری نژاد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 12:06

روناک جان

البته این ف رزانه جون اون فرزانه جان (بلور رویا) نیستن ها
گفتم شاید اشتباه شده باشه :-)

ف رزانه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 12:07

جناب جعفری نژاد یه بار یه نفر اومد به ما روحیه بده ها ببینم شما میزاری؟؟؟

کورش تمدن دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 12:16

قربونت
خدا رو شکر خوبه.مراقب گل پسرمون باش

شکر

نیمه جدی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 12:36

من کماکان سوزنم گیر کرده. عامو این کربلایی صد در صد میخواد دخترشو به این بنده خدای ساده بندازه. وگرنه به اون چه که "کی"" کجا" پاش پتیه یا نیست ؟ مگر این که اون "کی" اصل موضوع باشه و ما بخوایم دخترمونو به صورت زیر پوستی بهش بندازیم. تازه با کلی ناز و ادا و نع و نوع!
دارین دستی دستی این حمید آرتیستو بدبخت می کنین. حالا ببینین کی گفتم. این خط این نشون.

خیلی هم دلش بخواد حمید
والا راحله قصه من که از کمالات و خوشگلی چیزی کم نداره
امیدوارم جعفری نژاد راحله خودش رو که همچین مالی هم نیست قالب نکنه

نیمه جدی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 12:44

آقای اسحاقی عزیز ، این که حمید ممکنه پسر کربلایی باشه به هیچ وجه من الوجوه امکان نداره. چون کربلایی اهل زیارت و دین و ایمون و پیغمبره و نمازش ترک نمیشه ! در نتیجه هیچ ربطی به اون نجیب خان نداره! ( آیکون بنیانگذاری سانسور پیش از وقوع! و در نطفه خفه کردن هر نوع شک و شائبه نسبت به کربلایی جماعت!)

sanjaghak دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 12:59

سلام بابک خان
ادامه داستان رو خوب اومدید ...ولی هنوز هیچکدوم یه گره درست و حسابی برای اذیت کردن و به مشکل انداختن حریف رو نکردین که امیدوارم شبهای بعدی این گره زده بشه و داستان زیباتر بشه و نوتر...تااینجاش مثل داستانی میمونه که احساس می کنی قبلن یه جایی خوندیش...البته عذرخواهی می کنم ...ولی نیتم اینه که شاید داستان بتونه به یه مسیر تازه و نو بیفته....
بازم معذرت میخوام....تا بعد.

مرسی سنجاقک
ایشالا که اخر کار همه راضی باشن
هرچند خیلی بعیده راضی نگه داشتن همه

سکوت دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 13:42 http://www.sokoot-.blogfa.com

میگم من یه پیشنهاد بدم؟
میخواین روز 5 شنبه هم شما داستان رو تمام نکنید بذارید قسمت آخر رو هرکسی دوست داشت بنویسه برات ایمیل کنه بعد به قید قرعه داستان هرکسی انتخاب شد رو بذاری. (راه حلی برای جان سالم به در بردن شما دو نفر از دوئل)

جعفری نژاد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 14:21

پیشنهاد سکوت رو دوست داشتم، خیلی

اما من می گم طبق قرار قبلی داستان رو تموم کنیم و آخر سر بچه ها، هر کی دوست داشت، یه پایان به قلم خودش برای داستان بنویسه. بعد هم به انتخاب بچه ها بهترین پایان رو انتخاب کنیم. جایزه اش هم با من

بابک اسحاقی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 14:29

آفرین سکوت فکر خیلی خوبیه
محمد با هم پول میذاریم یه جایزه خوب برای نفر اول می خریم .
منم با سکوت موافقم
آخر قصه رو هرکس خواست بنویسه
من و تو هم میذاریم داستانمون بین قصه ها باشه
شاید رای آورد
البته تو که شانسی نداری

نیمه جدی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 14:32

آخیش! با این پیشنهاد سکوت جان و پذیرش اون از طرف جناب جعفری نژاد خیالم راحت شد! خودم این بچه ی نادون ( حمید) رو نجات میدم و می برمش سراغ دختر یک آنتالیایی ، پاریسی ، پراگی ، استانبولی ، لندنی ، لس انجلسی و .... خلاصه نمیزارم خودشو با این کربلایی زاده بدبخت کنه! حالا می بینین.

فقط بیزحمت مثل سریال ترکیه ای ها وقتی داره بابا میشه نکشیش

جعفری نژاد دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 14:44

نیمه جدی جان

هنوز من و بابک هر کدوم دو قسمت دیگه داریم واسه نوشتن
حالا حالا ها بلا قراره سر این طفل معصوم بیاریم

صبر پیشه کنید خواهر جان :-))

سکوت دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 14:45 http://www.sokoot-.blogfa.com

خب حالا تکلیف چیه؟ آخه منم دوست میدارم بنویسم. داستان رو ایمیل کنیم؟ تا کی مهلت میذاری برای ارسال داستانها؟

این دو شب آینده رو صبر کنید ببینیم قصه به کجا میرسه
منم با محمد یه مشورت کنم خبر میدم

طوطی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 14:46

میگم چیزه، الان منم باید عذرخواهی و اینا کنم مثل رییسم!!

آخه کاملا مشخصه همه چیز مزاحو از روی دوستیه!! فک کن کسی بخواد از این حرفا ناراحت بشه؟!!

جعفری نژاد نمیدونی چه بی صبرانه منتظر شب هستم، دارم چهره ی اسحاقی رو تجسم میکنم که چجوری تو کف میمونه

معذرت خواهیت رو قبول میکنم
برو دیگه اینطرفا پرواز نکن وگرنه میزنم با تیرکمون مگسی بیفتی

کودک فهیم دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 16:12 http://the-nox.blogfa.com

ناصر من رو یاد تی تی خودم می اندازه.

کودک فهیم دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 16:58 http://the-nox.blogfa.com

پیشنهاد سکوت پیشنهاد جالبیه هاااا.
اینکه قسمت آخر رو مخاطب بنویسه و البته بهترینش آپدیت بشه.

موافقم

ته تغاری دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 17:38 http://ssmall.blogsky.com/

من دیر رسیدم شامو دادن؟

امشب شام تو خونه رغیبه

ته تغاری دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 17:42 http://ssmall.blogsky.com/

جناب اسحاقی خیلی خیلی خوب پیشی رفتین و دست حریف بسته شده فعلا
الان از اینجایی که من ایستادم و گزارش میکنم سیل عظیمی از طرفداران اقای اسحاقی پشت سر من هستند و نمیزارن که من حرف بزنم و صدا خوب نمیرسه اصلا خود تصویر گویاس

صدای تشویق حضار و موج مکزیکی

پروین دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 19:10

:))))))
اگر با حمید نبودش میلی
پس چرا از دست حمید عصبانی شد خیلی!!؟

نیمه جدی جان من
تو هم گیری داده ای ها. بگذار حمید و راحله به مراد دل خود برسند. بخدا این دختر شهری ها پدر این پسرک ساده دل روستایی را درمیاورند. بعد تو باید تا قیامت احساس عذاب وجدان کنی!!

بابک
چقدر این ایدهء فیدبکی که داشتی خلاقانه و جالب بود. تمام رشته های رغیب را پنبه میکرد!
بعد هم، شما چیزی به اسم حزب باد شنیده ای؟ همان!!!

ساجده دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 20:23 http://www.ayatenoor.blogfa.com/

دوستان عزیز!میدونم که این کار اصلا حرفه ای وانسانی ودرست نیست که آدم بیاد تو وبلاگ یکی دیگه تبلیغات کنه اما این یکی مطلب رو دلم نیومد نگم...خدا یه نی نی به ما داده که من در دیار غربت هنوز نتونستم ببینمش.فقط تونستم براش یه پست بنویسم تو وبلاگم...اگر سر بزنید وبخونید والبته نظر بذارید خیلی خوشحال میشم...البته نه برای تعریف ونمجید اتفاقا دوست دارم متنمو نقد کنید وخودم هم میدونم که خیلی خیلی اشکالات دارم.
آقای اسحاقی شما اختیار تام دارید که اگر ازین کارم ناراحت شدید به طور کامل این کامنت را حذف کنید :)

تیراژه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 20:31 http://tirajehnote.blogfa.com/

منصوره؟!
من؟!! ناصر؟!!!
آخه چراااااااااااا ؟؟؟!!!!!!!!!!!

کودک فهیم دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 20:59 http://the-nox.blogfa.com

تی تی،آخه این ناصر هم عین خودت با مرامه.به فکر دوستشه.

تیراژه دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 21:01 http://tirajehnote.blogfa.com/

آهان از اون نظر!

قربونت برم رفیق.
شما لطف داری.

فرشته دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 21:07 http://houdsa.blogfa.com

من میخوام برم بخونم تازه...قسمت جدید نذاریدا...واستید..

سمیرا دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 21:38

این آقا ناصر چه میان داری میکنه! خوش به حال حمید با این دوستش و عموی دوستش ، اگر این دوتا نبودند که فاتحش خونده بود.
باید منتظر باشیم ببینیم این محمدحسینمان امشب چه میکند!

روشنک دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 22:33 http://hasti727.blogfa.com

بابک جان داستانتو خوندم...زیبا نوشتی دوستم... اما جعفری نژاد هم حریف قدریه ....
ما که از این دوئل لذت می بریم اقا جان

ساجده دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:42

آقای اسحاقی تو رو خدا نامه رو به دست حمید برسونید

آقا لااقل بگید فرداچه ساعتی داستان رو می نویسید ما هم زودی بیاییم وبخوانیم وشاید اول شویم

نسیم سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 01:35

چه کولاکی شده اینجا امروز که ما نبودیم
عاطی راست میگه به هرکی همه ی کامنت ها رو بتونه بخونه هم جایزه بدین خوبه ها!...

اما
حضور محترم پیروز این میدان
جناب جعفری نژاد عزیز؛
(آیکون تضعیف روحیه حریف و این حرفا!)
ابدا نیازی به عذر خواهی نبود،مثل همیشه بزرگواری کردید...
من فقط نگران این بودم حرفم چیزی باشه که شما و جناب اسحاقی رو ناراحت کنه و سوء تعبیر بشه؛ باور بفرمایید لحن کامنت هام هم _چه ما قهریم،چه هشدار به هردو "رغیب"!!!_ کاملا طنز و برای ایجاد هیجان بیشتر از جانب هواخواهان دوئل بود.
ضمنا ما از اون هوادارشیم که اسم شما رو هرجا ببینیم مشتاقانه متنش رو میخونیم _تو سرما، تو گرما، تو زلزله، تو استدیو!!_
اینکه کجا و با چه کسی به شوخی صحبت کنید یا جدی رو خودتون صلاح می دونید. همه جوره قلم شما نور چشم ماست.

باقی بقایتان

سرزمین آفتاب سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 14:44

آقایون نویسنده !!!
پس بقیه داستان چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کودک فهیم سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 20:32 http://the-nox.blogfa.com

اسحاقی جان،ویتامین ث و نوشیدن مایعات فراوان خصوصا چای فراموش نشود لطفا.
بلا از جانتان دور باد.

خدا بد نده
ولى فکر این راحله ى بینوا رو بکنید .بلاتکلیفى بد دردیه

ساجده سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 21:52 http://www.ayatenoor.blogfa.com

ایشالا که بلا دوره آقای اسحاقی...
ما منتظر داستان می مانیم...ان شاالله به همین زودیها...اما خیلی به خودتان فشار نیاورید که تیم ما برنده ست...

جعفری نژاد سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 22:26

امروز حدس زدم که داری ادای سرما خورده ها رو در میاری، با خودم چه دلیلی داره بابک داره این کار رو می کنه؟ ای بلااااااا، ای شیطوووووون، پس می خواستی به بهانه ی سرما خوردگی وقت اضافه طلب کنی هااااان؟!! واقعن که...
هررررررررررررررر

"تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد" حاج آقااا
زود خوب شی دوستم
راحله و حمید و ناصر هم چشمشون کور، دنده شون نرم، درد عاشقی می کشن امشب رو بلکم دیگه هوای عاشقی به سرشون نزنه :-))

طوطی سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 22:28

ایشالا که زودتر روبراه بشی رفیقه رقیب
فقط یه چیزی؟ نکنه منظورتون از این هفت -هشت نفر همون هم تیمیا هستن که اومدن با همفکری ، ادامه ی داستان رو بنویسید

سمیرا سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 23:36

الهی که زود زود خوب بشی و با حوصله و انرژی زیاد بقیه داستان را برامون تعریف کنی، ما منتظر میمانیم .

پروین سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 23:38

بلا از وجودت دور باشه بابک جان
اگر هم مهمانها رفتند برو بخواب و فردا بنویس. بی شوخی. شب بیداری ضعیف ترت میکند و سرماخوردگی ات را بدتر
الهی که زود زود خوب شوی

خاموش سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 23:39

تنتوت سالم باشه آقا بابک
ایشالا زود خوب شین

باران چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 00:53

سلام

مگه امشب نوبت آقان جعفری نژاد نیست؟شنبه ایشون نکشنبه شقا دوشنبه باز نوبت ایشونه دیگه

باران تازه وارد چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 01:09

با پوزش از اشتباهات املایی، با گوشی موبایل که وصل میشی جون آدم به لبش میاد تا بتونه دو جمله درست و درمون توی قسمت نظرات بنویسه. میشه لطفا بگید کی نوبت کیه؟

باران تازه وارد چهارشنبه 6 آذر 1392 ساعت 01:28

اهان حالا فهمیدم چی به چیه. روزای هفته روو قاطی کرردم صمن اینکه یکی از مطالب آقای بلاگر رو هم نخونده بودم
با پوزش و آرزوی موفقیت هر دو در این دویل فرهنگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد