جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

یک 


برای دوستان جدید عرض کنم که پستهای با موضوع بندی " ورزش مغزهای آکبند " پستهایی هستند برای بازی و دور همی و رمز دار بودن آن هم صرفا برای جذاب تر شدن آن است . کتاب " عزاداران بیل " نوشته غلامحسین ساعدی است و رمز پست قبل هم " ساعدی " . فیلم " گاو " ساخته مشهور داریوش مهرجویی بر اساس یکی از قصه های همین کتاب ساخته شده است .




دو


بازی پنج لحظه ناب و خاطره انگیز که خاطرتان هست ؟


سه دوست دیگرم هم در این بازی شرکت کرده اند که خواندنشان خالی از لطف نیست :


سهیلا خانوم از وبلاگ بهار و سرای دل

و

تداعی از وبلاگ جایی برای دلتنگی

و

اردی بهشتی از وبلاگ life





سه


یکی از دوستان خاموش جوگیریات هم چهار لحظه ناب زندگی خود را قلمی کرده و چون وبلاگ ندارند متن را برایم فرستادند که در ادامه همین پست می توانید ملاحظه بفرمایید . من که از خوندن پست ایشون واقعا لذت بردم و پیشنهاد می کنم در اولین فرصت حتما یه وبلاگ بزنن و بنویسن . شما هم بخونید و قضاوت کنید ...


 

 

*انگشتان مادر


طبق معمول ماموریت بودم و مشغول کار، خواهرم زنگ زد و بعد از کلی مقدمه چینی گفت که حال مادر اصلا" خوب نیست و در بیمارستان بستری شده است ، سعی کن خودت رو سریع برسونی ، شاید یک ثانیه هم تردید نکردم و بلافاصله راه افتادم و با سختی فراوان صبح روز بعد ساعت 7 صبح رسیدم ، در طی چند ساعت هزاران فکر کردم ولی شهامت زنگ زدن و خبر گرفتن را نداشتم ، نیروئی ناشناخته می گفت که فقط برو ....

در خانه عده زیادی از فامیل جمع شده بودند و در حال آماده شدن برای مراسم خاکسپاری...

مادرم همان دیروز رفته بود و پیکرش بعد از غسل و کفن در سردخانه نگهداری شده بود تا بعد از آمدن پسر کوچکش به سرای همیشگیش برود . لحظه ای بود غیر قابل توصیف ، همه گریه می کردند و من فقط نگاه ...

بسرعت به غسالخانه رفتیم و پیکرش را از یخچال در آوردند ، برجستگی انگشتانش از زیر کفن بیشتر از هرچیزی توجه ام را جلب کرد ، همیشه دستانش را می گرفتم و می بوسیدم ....

دستانش را لمس کردم ، خیلی سرد بود و من سردتر ....

در یک آن همه زندگی بسرعت از جلو چشمانم گذشت ، بهیچ وجه نمیتوان توصیفش کرد ، آن لحظه تنها آرزویم این بود که برای یک لحظه مادر انگشتانش را تکان دهد فقط یک لحظه ......

در قبر گذاشتنش و مشغول تلقین ، در حال تلقین دائیم پیکرش را تکان می داد و من فقط دستم را روی دست مادر گذاشته بودم ، باورم نمی شد ، دستان مادرم تکان می خوردند و من با همه وجود حسش می کردم ...

مشغول گذاشتن سنگ های لحد شدند و برای من آخرین تصویر از مادر شد یک پیکر نحیف که پارچه ای سفید بدورش پیچده بودند که از زیر آن انگشتان دستش را برایم تکان می داد....

این تصویر برای همیشه در ذهنم حک شده است .

 

 

 

*مانتوی خاکستری


چند سال پیش در اوج بودم و شاد و شنگول از اینکه با بهترین دختر دنیا آشنا شده ام ، روزها بسرعت می گذشت و خودمان را برای انتقال به مرحله رسمی آماده می کردیم ، چیزی که نهایت آرزویمان بود، همه چیز عالی پیش می رفت و پر بود از لذت های بسیار ناب و شیرین .....

چند روز مانده بود به مراسم ، اون بشدت پریشان شده بود و آشفته ، بحساب هیجان وصال گذاشتم و...

شب با هم بیرون رفتیم ، بعد از کلی مقدمه چینی گفت که پشیمان شده و می خواهد پس بکشد ، شوکه شدم ، اما ته دلم فکر می کردم دارد شوخی می کند ، می خواهد شدت عشق من را برای بار چندم امتحان کند ، بارها گفته بود از شنیدن ،دیدن ، حس کردن و .... آتش درون من لذت می برد و از خود بیخود می شود ....یک بازی کشنده شیرین

اما اینبار خیلی بیشتر طول کشید و خواهشم برای تمام کردنش بی فایده ، آخرهایش هم به فحش و حرفهای رکیک و.....

اما بازهم من توی توهم امتحان بودم ، هر چه بیشتر می گفتم بیشتر می شنیدم و.....به در خانه اشان رسیدیم ، عمیقا نگاهی کرد و پیاده شد ، بدون گفتن چیزی .... اونروزا من خنگ تر از این حرفا بودم و چیزی نفهمیدم ، شایدم فهمیدم و خودمو به نفهمی زدم.

آن شب مانتوئی خاکستری پوشیده بود ، آخرین گامهایش بسوی در را از پشت می دیدم ....

تلاشهای خانواده هم بی اثر بود و همه چیز تمام شده بود ، آخرین حرفش به خواهرم این بود که با کسی دیگر می خواهد از ایران برود ....حرفی که دیگر هیچ انگیزه ای برای تلاش مجدد باقی نمی گذاشت .

آخرین تصویر از او همان زن مانتوی خاکستری پوش بود که در ذهنم حک شده ....

چند سال گذشت . باید سریع خودم را به فرودگاه می رساندم ، دیرم شده ، به راننده می گویم از مسیر میانبری برود تا زودتر برسم

نگران از دست دادن پروازم هستم ، راننده آشنا به محل است و از کوچه پس کوچه می رود . من هم غرق در دیدن ساختمانهای رنگارنگ . از مسیر آشنائی می رود ، مسیری که سالها پیش هزاران بار رفته بودم ، از در خانه همان زن خاکستری پوش ...

ساختمانی چند طبقه که چند پلاکارد کهنه با زمینه مشکی روی دیوارش نصب شده بودند ، تسلیت به خانواده .... بخاطر فوت خانم دکتر ..... یک آن هنگ کردم وایسادم ، فهمیدن دلیل مرگش خیلی سخت نبود .....

همان روزهای شیرین ، او متوجه بیماری سختش شده بود و تصمیم گرفته بود که قبل از تعهد ، تعلقش را تمام کند ، البته فقط تعلق من را و تنهائی درد و رنج فراق و بیماری راتحمل کند ...گیج شدم و هر روز که می گذردگیجتر ........و الان همه وجودم شده است تصویر آن زن خاکستری پوش

حتی سنگ قبرش را هم خاکستری می بینم ........

 

 

 

 

* مردک پشمالو


تنهائی بد دردی است اما سالهاست به آن عادت کرده ام .....

هوس پاپ کورن کردم ، داخل قابلمه دانه های ذرت باد می کنندو ...فرایند تبخیر آب داخل دانه ها را به دقت نگاه می کنم ، حس می کنم یک جای کار کمی می لنگد و آن هم به خاطر بسته بودن درب قابلمه ، رطوبت بالا رفته و فرایند ترکیدن سرعت کمتری گرفته  ، یک دستگیره پارچه ای را لای در قابلمه می ذارم تا هم بخار خارج شود و هم هیچ دانه ای فرار نکند.

دستشوئیم می آید و..... داخل دستشوئی در گیر کرده و باز نمی شود ، هر کاری می کنم لامصب گیر کرده و زبانه اش از داخل شکسته.....هیچ وسیله ای دم دست نیست ، مشت و لگد هم کاری از پیش نمی برند ، تلاشم برای باز کردن لولا ها هم بیفایده است ؛ انگشتم زخم شده و خونریزی می کند ، چند دستمال بیشتر نمانده ، همه را دور انگشتم می پیچم ، هیچ نقشه ای ندارم ، تنها خروجی یک پنجره کوچیکه  به فضای نورگیر که داخل آن یک هواکش نصب شده . از لابلای پره ها می بینم که دود زیادی از پنجره آشپزخانه که در ضلع دیگر نورگیر است دارد خارج می شود . ضلع مقابل پنجره به یک زمین باز مشرف است ، هواکش را از جا می کنم ، سوراخی گرد به قطر 15 سانتی متر تنها دریچه ارتباطم با خارج است. لحظه لحظه دود بیشتر می شود و احتمال آب شدن شیلنگ گاز و آتش گرفتن کل خانه .

تعطیلات است و همه همسایه ها رفته اند مسافرت ، هرچه داد می زنم کسی نیست که صدایم را بشنود ، خنده ام گرفته ، حس می کنم چند دقیقه دیگر کباب می شوم ، همه آن دانه های ذرت دارند به من می خندند.... منی که تقریبا تمام مراحل زندگیم پر بوده از کارهای پرریسک و خطرناک و بارها توی حوادث بد ، جون سالم بدر برده بودم ، حالا به راحتی کشته میشم ، اونم گلاب به روتون توی مستراح ، فکر کردن به این قضیه بیشتر حرصم رو در میاره

ناخودآگاه یاد اون بنده خدایی میفتم که بخاطر نیش زنبور داشت می مرد وصیت کرد که رو قبرش بنویسند مردی که خوراک خرس شد !

پایم را روی شیر آب می گذارم وسرم را به دریچه می رسانم شاید کسی در زمین خالی باشد ، همه جا را نگاه می کنم ، تاریک است و کلی خرت و پرت آنجا ریخته ، در میان آشغالها یک شعله می بینم ، شعله کوچک یک فندک ، داد می زنم ، دستم را بیرون آوردم و با تکان دادن حوله موقعیتم را نشانش دادم ،

یک بنده خدا که داشت موادش را می کشید ،  ترسید ، بساطش را جمع می کند که در برود ، داد می زنم که من گیر افتاده ام و خانه دارد آتش می گیرد به آتش نشانی زنگ بزند ، نگاهم می کند و در کمال خونسردی گفت که شارژ ندارد یه شارژ ایرانسل بهش بدم تا اونم زنگ بزنه ، اینبار محکمتر و با تمام وجودم داد زدم کهدارم کباب می شم ، بره یه در رو بزنه و کمک بیاره ......

شاکی شد و به زمین و زمان فحش داد که تو از کجا پیدات شد ، ری..دی توی حالم

بهش می گم هر چی بخوای بهت میدم ، فقط برو یکی رو خبر کن ....

مردک معتاد گذاشت و رفت .....

چند دقیقه بعد یه مامور نیروی انتظامی که توی چادر سیار سر خیابون خدمت می کرد،آمد زمین خالی و گفت  که به همین زودی مامورین آتش نشانی می رسند ، آروم باش ، مامورین اومدن و با بستن شیر گاز از کنتور و شکستن در آپارتمان و در دستشوئی نجاتم دادن ، آشپزخانه کاملا آتیش گرفته بود که سریع مهار شد....

باورم نمی شد که نجات پیدا کردم.....

از مامور می پرسم اون معتاده چی شد ، گفتش دستگیرش کردیم ، یعنی چی ...

هیچی ، میفرستنش کمپ ترک کنه

خودمو جمع و جور میکنم و میرم کلانتری

اون مردک معتادو میبینم ، یه آدم پشمالو با دندونهای زرد و قهوه ای که بهم لبخند میزنه.....

هنوزم آقا بهزاد همونطوری توی ذهنم حک شده ، هر چند که الانه با خونواداش یه زندگی خوب داره

اونشب هم شب من بود هم شب تغییر سرنوشت اون مردک معتاد.

 

 

*اندام خاص


دوران سربازی دورانی پر خاطره و اثر گذاره بر تمامی عمر . یک افسر جوان با رسته مهندس ( مین و تخریب و تاسیسات) بودم که به منطقه عملیاتی فکه اعزام شدم . کار گروهان ما پاکسازی مناطق آلوده به مین بود که از زمان جنگ باقی مونده بودن بود . بخاطر گذر زمان اکثر مین ها زیر خاک و سنگ و گیاهان مدفون شده بودند و پوسیدگی قطعات فلزی کار خنثی کردن رو بسیار سخت کرده بود . اکثر پرسنل کادری بخاطر انفجار مین ، لت و پار شده بودند و هرکدوم نشانی از ترکش های نامرد مین رو بدنشون داشتند. بهترین و شاید هم بدترین پوزیشن برای یک خنثی کننده مین نشستن رو دو پا هستش ، چون فاصله سر تا مین تو بیشترین حالته و تسلط کامل تری رو تله های اطراف پیدا می کنی ( در مقایسه با حالت دراز کش ) . تو این حالت آسیب پذیر ترین قسمت بدن همون اندام خاصه ....

چندین نفر از پرسنل کادری با وجود اینکه شرایط مرخصی و حتی بازنشستگی رو داشتن ، مقر رو حتی برا چند روزترک نمی کردن و کلا اونجا زندگی می کردن که بعد ها فهمیدم بخاطر انفجار مین ، اندام خاصشون از بین رفته و به تبع اون زندگیشون از هم پاشیده شده....

توصیه اکید اونها وقتی که به اتفاق تیم برا خنثی سازی می رفتیم ، حفاظت از اندام خاص بود تا حفظ جان !

البته تصور زندگی بدون اندام خاص قطعا مو رو بر بدن هر جنبنده ای فارغ از جنسیت سیخ میکنه .... می تونید تجسم کنید....

خلاصه عرض کنم حفاظت از اندام خاص شده بود مهم ترین اصل ایمنی در عملیات خنثی سازی ...

یه روز که مشغول خنثی سازی یه مین تله شده ( تله = مجموعه ای از مین ها که بهم وصل شده و با انفجار یکی بقیه هم عمل می کنند ) بودم و کل تمرکزم رو قطع سیم های ارتباطی بود یه چاشنی لامصب تو دستم منفجر شد و البته دستم هم نزدیک جائی که نباید باشه ، بود ....

صدای انفجار تو گوشم می پیچید و کلی خاک رو سر و صورتم پاشیده شده بود ، به طرز معجزه آسائی هیچ مین دیگه ای منفجر نشد ولی تمام گوشت های کف دستم کنده شده و روشلوارم چسبیده بودن ، یه لحظه پائین رو نگاه کردم و اونهمه خون و گوشت رو روی اندام خاص دیدم ، کپ کردم و آنی تصمیم گرفتم که بپرم توی میدون مین . تصور اینکه برا همیشه خاجه شدم خونم رو منجمد کرده بود و.....

یکی از بچه های تیم خودشو بهم رسوند و شونه هامو گرفت و کشید عقب ، کلی خون رو لباسام پاشیده شده بود .....

از شدت ناراحتی و ترس اختگی ، تقریبا بیهوش شدم و چند ساعت بعد از عمل جراحی بهوش اومدم

دست راستم کلا باند پیچی بود و بشدت می سوخت ، هر چی تمرکز می کردم ، دردی از جای دیگه حس نمی کردم ، تو توهماتم فکر می کردم لامصب یه جوری از بیخ زده قطعش کرده که درد هم نداره یعنی چیزی برا درد کردن نمونده....

بعد از کلی کلنجار رفتن یواش یواش دستمو بردم و اونجامو لمس کردم و  دیدم خبری از باند و بخیه و پانسمان نیس ، همه چی سرجاشه ....

باورم نمی شد ..... تا با چشمای خودم نمی دیدیم نمی تونستم باور کنم ..... نشستم رو تخت و سرمو آوردم جلو تا بتونم ببینم .... دیدم و .... وای ...

با همه وجودم داد زدم و پریدم ....

پرستارا اومدن و منو نگاه می کردن ، بعضیهاشون هم از شرم از لا انگشتاشون نگاه می کردن ، تو راهرو بخش می دویدم و خدا رو شکر می کردم برا سالم بودن اندام خاص ..... هیشکی حالمو نمی فهمید ، یه ..... که دست راستش تا آرنج باند پیچی شده ، یه سرم آویزون ازش ، با لباس مسخره بیمارستان ، دستش تو شلوارش و داره میپره هوا و خوشحال از داشتن ......

بعد از اون فضاحت چند دقیقه یه بار می رفتم دستشوئی و دقیقتر چک می کردم و.......

خلاصه با وجود آسیب دیدگی دستم بی نهایت خوشحال بودم که هنوزم مردونگیمو دارم هر چند این روزا  تنها استفاده مفید مان ازش همون جیش کردنه .....

خلاصه  دیدن اندام خاص وقتی که تو توالت سنتی نشستی و می بینی که سالمه سالمه و یه خراش هم روش نیفتاده  ، تصویریه که برا همیشه تو ذهنم حک شده....

 

 

اینا که عرض کردم ، چندتا از ماندگار ترین تصویر های حک شده در ذهنم بودن هرچند زندگیم پره از لحظات خاص


شاد باشید و کامروا


نظرات 54 + ارسال نظر
فراز پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 12:20

من این چند روز سرم خلوت بود. وبگردی می کردم تا حوصلم سر نره. خیلی خوش گذشت. دمتون گرم. به فکر نان باشیم که خربزه اب است. بریم به کار و زندگیمون برسیم. شما هم اینجا بشینید برا هم نوشابه باز کنید و اگه غریبه اومد دیسلایک کنید بلکه رستگار شوید. برا منم ارزوی موفقیت کنید.چون امسال مهم ترین سال زندگیمه.
خدا نگهدار همگی

تداعی پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 14:25 http://deltangieto.blogfa.com/

وای امروز چه روز خوبیه واقعا
اول از خدا تشکر میکنم بعد از شما
کلی اتفاقای خوب برام افتاد که شاید به چشم بعضیانیاد ولی برای من یه دنیاست
یکیش همین سر زدن به اینجا و اینکه میبینم هنوز کسایی هستن که سعی میکنن حواسشون به همه چی باشه حتی اون کوچیک ترای غریبه (یکی کثل خودمو میگم ) نمیدونم منظورمو متوجه شدین یا نه !! (اگه یخواین توضیح بیشتر هم میدم )
آقای دوست ممنون واسه ایده های جالبتون و توضیحاتی که خیلی به جا در باره وبلاگتون دادین
و درضمن براتون خیلی خوشحالم :)
امیدوارم خداوند و زندگی همیشه بهتون لبخند بزنه :)

ممنون تداعی عزیز
مرسی که بازی کردی

سرو پنج‌شنبه 28 فروردین 1393 ساعت 23:32

سلام
عجب خاطراتی داشت مخاطب خاموش
خدا انشاالله رفتگان عزیز ایشون و خوانندگان و نویسندگان را رحمت کنه، شب جمعه هم هست
و خدا خیرش بده نویسنده رو که دوتا خاطره انچنان هیجان انگیز گذاشت بعدش

جناب اسحاقی، خوندن پستهای شما یه طرف
خوندن کامنتهای خوانندگان یه طرف

بعله . این جذابیت جوگیریات منظورم کامنتهاست دوست و دشمن نمیشناسه

ساسا شنبه 30 فروردین 1393 ساعت 11:01 http://www.khordeforooshi.blogfa.com

دوست خاموش بسی بسیار زیبا نوشتن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد