این سه روز سر کار نرفتم و از فردا دوباره باید صبح بروم و شب برگردم
در طول روز و تا وقتی که مانی بیدار است نمی توانم نیما را بغل کنم چون می ترسم همانطور که با مهربان قهر کرده با من هم قهر کند . مانی هنوز هم چپ چپ برادرش را نگاه می کند . سرگرم بازی و تلوزیون است که یکهو صدای گریه نیما بلند می شود و یادش می افتد که یک هوو در خانه دارد .
اما وقتی مانی می خوابد یک دل سیر این جوجه کوچولو را بغل می کنم و می بوسم .
فکر می کردم با آمدن نیما باید محبتم را بینشان تقسیم کنم
اما تازه فهمیده ام که باید چند برابر بیشتر از قبل مهربان باشم و صبور
بابا بودن تقسیم پذیر نیست
باید تصاعدی ضرب شود .
صورت نیما کم کم دارد زرد می شود و نگرانم که مثل مانی یکی دو روز بستری شود
نگرانیم از بابت گرفتاری در کارگاه است و اینکه همین سه روز هم کلی از کارم عقب مانده ام .
یکجور افسردگی بعد از زایمان هست که گریبان مرد خانواده را می گیرد
یکجور پشیمانی
یکجور پشیمانی که بعد از تولد مانی هم تجربه اش کرده بودم
یکجور پشیمانی که طول عمرش فقط همان هفته اول بعد از تولد است
و با چشم باز کردن پسرت
و با بوئیدن گلو و گردنش که بوی شیر می دهد
با اولین بادگلویی که دم گوشت می شنوی
با اولین حمام بردنش
و با اولین قام قام کردن از سر شکم سیری
باد هوا می شود و فقط خوشی می ماند و خوشی
+ دوستان عزیزم . بی جواب ماندن کامنتها را به حساب بی ادبی نگذارید . این چند روز واقعا گرفتار بودم . مثل همیشه شرمنده محبت تک تک شما هستم و ارادتمند لطف و محبت مدامتان ...
سالها قبل وقتی تلوزیون فقط دو شبکه داشت و برنامه های آن ا ز ساعت 4 بعد از ظهر شروع می شد مردم معمولا در طول روز انس و الفت بیشتری با رادیو داشتند . یادم هست یکی از برنامه های کودک رادیو نمایشی کوتاه داشت به نام ساداکو . داستان برگرفته از کتابی بود به نام ساداکو و هزار درنای کاغذی .
قسمتهایی از نمایش پخش شد ولی انتهای آن معلوم نبود و من شدیدا مشتاق بودم تا داستان را بخوانم .
اگر اشتباه نکنم از کتابهای منتشر شده کانون پرورش فکری کودکان بود .
مدتها دنبال کتاب بودم تا اینکه بالاخره در کتابخانه مدرسه پیدایش کردم و با ذوق و شوق زیاد تا انتهایش را خواندم .
ساداکو ساساکی دختر بچه ای ژاپنی بود که به طرز معجزه آسایی از انفجار اتمی هیروشیما جان سالم به در برده بود اما سالهای بعد وقتی در مدرسه مشغول مسابقه دو بوده دچار سرگیجه می شود و به بیمارستان منتقل می گردد .
پزشکان تشخیص می دهند که به علت قرار گرفتن در معرض تشعشعات هسته ای دچار سرطان خون شده است .
یکی از دوستانش به او می گوید اگر بتواند 1000 درنای کاغذی ( اوریگامی ) بسازد آرزویش برآورده خواهد شد . و ساداکو با وجود اینکه هر روز حالش وخیم تر می شده درناهای کاغذی را می ساخته است . داستان او در سراسر ژاپن دهان به دهان می گردد و هزاران نفر از هموطنانش برای او نامه می نوشته و به او امید می داده اند . اما عمر ساداکو کفاف نمی دهد و بعد از ساختن 644 درنای کاغذی می میرد . دوستان او خودشان 356 درنای کاغذی می سازدند تا 1000 درنای کاغذی تکمیل شود و این درنا ها را به همراه نامه هایی که طرفداران او برایشن نوشته اند در مراسم تدفین ساداکو به خاک می سپارند . این داستان بعدها توسط یک نویسنده امریکایی به نام النور کوئر نوشته می شود و به بسیاری از زبان های دنیا ترجمه می شود . مجسمه یادبود ساداکو در پارک صلح هیروشیما نصب می گردد و هر ساله در سالگرد بمباران اتمی هیروشیما هزاران درنای کاغذی در کنار آن قرار می گیرد و درنای کاغذی به سمبلی از صلح در جهان تبدیل می گردد .
امروز رادیو روشن بود و نمایشی ایرانی از رادیو نمایش پخش می شد . کودکی سرطانی داشت درنای کاغذی می ساخت و به خانم مربی می گفت که این کار را از کودکی ژاپنی به نام ساداکو یاد گرفته است .
گفتم داستان را برای شما هم تعریف کرده باشم .
دارم نگاه می کنم به فهرست مغازه هایی که معمولا از آنها خرید می کنم .
از داروخانه و خوار و بار فروشی گرفته تا قصابی و قنادی و میوه فروشی و سلمونی و درمانگاه
معمولا گزینه های متعددی برای خرید کردن وجود دارند اما تقریبا به جز مواقعی که ناچار باشم از یکسری مغازه خاص خرید می کنم . اگر همان مواد خاص ناچاری را کنار بگذاریم یک خاصیت مشترک بین تمام این فروشنده های کالا و خدمات وجود دارد و آن خاصیت مشترک چیزی نیست جز برخورد خوب فروشنده .
مثلا یک میوه فروشی که همیشه از او خرید می کردم شب عیدی چند کیلو کیوی به ما فروخت که همه ش خراب بود و روز بعد رفتم پسش دادم و او هم با ترشرویی پولم را پس داد . همین کافی بود تا از آن به بعد دیگر پایم را توی مغازه اش نگذارم .
یا توی محله قدیمی ما یک الکتریکی بود که فوق العاده خوش برخورد و با معرفت بود . همین چند روز پیش که می خواستم یک رادیوی کوچک بخرم تا در طول روز حوصله ام در کارگاه سر نرود مسیر طولانی تا محله قدیمی را رفتم و از همان الکتریکی رادیو را خریدم . اعتماد بین آقایان و سلمونی ها هم که یک حکایت قدیمی است و معولا آقایان کم پیش می آید آرایشگاهشان را عوض کنند . یکجور رفاقتی بینشان به وجود می آید از جنس اعتماد که ریسک نمی کنند و کله هایشان را به غریبه ها نمی سپرند .
شاید شما هم موارد مشابه این را سراغ داشته باشید که پارامترهای مهم دیگر مثل بعد مسیر و قیمت را بی خیال شده باشید صرفا به خاطر اینکه بروید از آرایشگر یا پزشک یا فروشنده خوش برخورد خودتان خدمات بگیرید .
هر کدام از ما شغلی داریم . چه خوب است که برخورد خوب با ارباب رجوع و همکارهایمان را اصل اول کارمان قرار بدهیم و شک ندارم که اگر اینطور باشد هم محیط کار از خشکی و کسالت در می آید هم اینکه مردم بواسطه خلق و خوی خوبمان اعتماد بیشتری به ما خواهند کرد و الحمدالله کسب و کار پر رونق تری خواهیم داشت .
امروز تولد کیامهر بود . خواهر زاده نازنینم و سوگولی نوه های بابا
بابا وقتی می گفت آقا کیامهر عشق از دهانش می ریخت
و امشب جایش حسابی خالی بود میان رنگ ها و مزه ها و صداهای تولد کیامهر
کارگاهی که به تازگی در آن مشغول شده ام یک نگهبان افغان دارد . نگهبانی به نام علی آقا که با خانواده اش در همانجا زندگی می کنند . سالهاست به ایران آمده و از شرایطش راضی بهنظر می رسد چون گویا قصد با زگشت به کشورش را ندارد .
علی آقا یک دختر شش ساله دارد به نام مبینا . البته اسمش محدثه است ولی به همه می گوید او را مبینا صدا کنند .
توی کارگاه تنها ایستاده بودم پشت دستگاه تراش و مشغول کار بودم . مجلس تولد کیامهر زنانه بود و ما را راه نمی دادند و متن هم ناچار برای اولین بار در عمرم روز جمعه سر کار بودم . علی آقا هم با جاروی دستی داشت پلیسه های دستگاه را جمع می کرد . گفتم علی آقا برو خونه من خودم جارو می زنم . گفت : امروز تولد مبیناست و مجلس آنها هم زنانه است و خانم ها او را از خانه در کرده اند بیرون .
خنده ام گرفت از این همزمانی نولد ها و این نشابه خودم و علی آقا .
رئیس کارگاه که آمد برای مبینا یک عروسک خوشگل خریده بود که خیلی از این کارش خوشم آمد .
صدای دست زدن و ترانه از خانه علی آقا می آمد و مبینا هم درست مثل کیامهر ذوق کرده بود از جشنی که برایش برپا شده بود . البته شاید خیلی تفاوت وجود داشت بین این دو جشن تولد ولی شادی و لبخند هر دوتایشان از یک جنس بود .
شادی که بر خلاف میزان زرق و برق جشن تولدهایشان نمی شد با هم مقایسه کرد .
+ راستی روز پدر و روز مرد به همه پدرها و مردهایی که اینجا رو میخونن مبارک
درست مثل یک کاسه بزرگ سالاد شیرازی
که خیارها و گوجه ها و پیازهایش را با دقت و وسواس خرد کرده باشی
خیارها را بالا
پیازها را وسط
گوجه ها را پایین
عینهو پرچم ایران
بعد کمی نعناع خشک رویش ریخته باشی
بعد هم یک مقدار روغن زیتون اعلا
و مثل مجری های برنامه های آشپزی تلوزیون به میزان لازم نمک و فلفل
و بعد هم یک عدد لیموی آبدار را قاچ زده باشی و حسابی آبش را بچلانی روی محتویات کاسه
و بعد عطر تازگی خیارها و پیازها و روغن زیتون و آبلیمو و فلفل سیاه پیچیده باشد توی دماغت
و هنوز لب نزده و مزه نکرده یک دنیا خاطره نوستالژیک زیر زبانت ذوق ذوق کند
بعد هم هاج و واج تماشایش کنی و دلت نیاید همشان بزنی
سالاد شیرازی حیف است هم بخورد
باید تماشایش کرد
باید استشمام بشود ...
سریال جدید مهران مدیری بهانه ای شده تا بعد از سالها دوباره پای تلوزیون بنشینیم . اول قرار بود اسمش "اتاق عمل" باشد ولی به خاطر حاشیه های پیش آمده اسمش را گذاشتند "در حاشیه" .
حالا هم خبر می رسد که جمع کثیری از پزشکان به پخش این مجموعه تلوزیونی اعتراض کرده اند .
هرچند تا اینجای سریال خیلی هم خنده دار نبوده اما همین هم غنیمت است . روی تجربه فکر می کنم سریال های مدیری وقتی روی دور بیفتد بامزه تر می شوند . تنها قسمت بامزه سریال شاید پشت صحنه آن باشد که نا خوداگاه با خنده های از ته دل بازیگران موقع خراب کردن نقششان بی اختیار خنده ات می گیرد . محمدرضا هدایتی را واقعا دوست دارم . با شخصیت و دوست داشتنی است اما نقشش در این سریال یکجورهایی کلیشه شده است شبیه همان طغرل پیر و عصبانی و ترسناک پاورچین . صداهایی هم که از ته حلقش در می آورد دل آدم را ریش می کند . نقشش را دوست ندارم و همانطور که عرض کردم سریال تا اینجایش خیلی خنده دار نبوده . اصلا راستش را بخواهید هرچه فکر می کنم یادم نمی آید آخرین بار کی با دیدن یک فیلم سینمایی یا سریال واقعا از ته دل خندیده ام اما باز هم تماشای آن را دوست دارم .
دلم می خواهد از پزشکان عزیزی که نسبت به نمایش این مجموعه اعتراض دارند بپرسم واقعا منظورشان از اعتراض چیست ؟ والله این مردم به خندیدن نیاز دارند . جان عزیزانتان این کارها را کنار بگذارید و کمی منطقی با موضوع برخورد کنید .
اینکه یک پزشک از تماشای یک برنامه طنز در مورد پزشکان رگ غیرتش قلمبه بشود و احساس کند به او توهین شده درست مثل این می ماند که آموزشگاه ها و مدرسان زبان انگلیسی نسبت به ببعی توی کلاه قرمزی واکنش نشان بدهند که چرا انگلیسی صحبت می کند ؟
خانوم ها و آقایون پزشک !
لیدیز اند جنتلمن !
لیسن اند ریپیت :
joke... joke...joke...
بععععععععععععععععععع
آقایون و خانومای زحمتکش پزشک ! واقعا نمی دونید طنز یعنی چی ؟ یا خودتون رو به ندونستن می زنید ؟
فکر می کنم یکجورهایی خصلت ها و اخلاقیات افراد یک خانواده به یکدیگر سرایت می کند .
یعنی اغلب اوقات اینطور است و مثل همیشه مثال نقض هم وجود دارد .
مثلا زن و شوهر ها با وجود اختلاف سلیقه و اخلاق فراوان بعد از چندین سال زندگی زیر یک سقف مشترک خلقیات شبیه به هم پیدا می کنند . درونگرایی و برونگرا بودنشان به نفع هم تعدیل می شود و این خصلت ها گاهی ژنتیکی به نسل های بعدی هم منتقل می شود .
مثلا همین سیزده به در
بابا خدا بیامرز فراری بود از شلوغی و نشتسن بین گُله گُله آدم ها
من هم دقیقا همین شکلی شده ام و وحشت می کنم از شلوغی
بر خلاف خیلی ها که لذت می برند و کیف می کنند
هر سال معمولا یکی دو روز قبل از سیزده به در می رفتیم و می نشستیم در دل طبیعت
بعضی سالها هم روز سیزده به در بابا را مجبور می کردیم که ما را ببرد ولی یا مقاومت می کرد یا اگر می رفتیم واقعا به ما خوش نمی گذشت . من هم دقیقا همینطور شده ام .
سالهای اول ازدواجم با مهربان دنبال بهانه بودم برای فرار از این شلوغی
می رفتیم و خلوت ترین جاهای ممکن را پیدا می کردیم برای نشستن
کم کم این سیزده به در ها به دوازده به در و یازده به در تبدیل شد
و یکی دو سال است که مهربان دیگر اصراری به بیرون رفتن در روز سیزده به در نمی کند
امسال هم در کمال آرامش گفت بنشینیم توی حیاط خانه خودمان
زیراندازی بیندازیم و منقلی مهیا کنیم تا دور هم سیزدهمان در شود
می گفت : حوصله شلوغی های بیرون را ندارد .
حدس می زنم مانی و برادرش هم همینطوری بزرگ شوند و همینطوری سیزده های عمرشان را در کنند ...
مشغول صحبت با باجناق بودیم و بحثمان کشید به اینکه آدم ها موقع عصبانیت کارهایی می کنند که بعدا پشیمانی به بار می آورد . بعد هم مثال آوردم از سریال زیر تیغ که پرویز پرستویی ، آتیلا پسیانی را هول داد و او سرش به کمد خورد و مرد و بعد هم با حسرت می گویم عجب سریالی بود زیر تیغ . باجناق یکی از سریال های در حال پخش را نام می برد و می گوید که حتما تماشا کن که این هم خیلی محشر است و من هم می گویم اصلا حوصله تماشای سریال های تلوزیون را ندارم .
چند روزیست که شبکه دو مجددا دارد سریال خاطره انگیز خانه سبز را نشان می دهد .
سریالی که با آن دیالوگ به یاد ماندنی و صدای محشر خسرو شکیبایی شروع می شود :
به نظر من یه خونه هرجایی میتونه باشه. میتونه بالای یه ساختمون بلند باشه. میتونه تو یه کوچه قدیمی که زیر یه بازارچه ست باشه. میتونه بزرگ، یا میتونه کوچیک باشه. میتونه برای هر کس مفهومی داشته باشه، یا هر رنگی داشته باشه. میتونه به رنگ آجر یا به رنگ شیشه و سنگ باشه.میتونه به رنگ قرمز یا به رنگ… ولی به نظر من، یعنی بهتره بگم ما معتقیدم خونه هر چی که باشه باید سبز باشه. بله سبز و همیشه سبز .
برای ما که سریال خانه سبز رو دیدیم تماشای مجددش بدون شک پر از حس خوب نوستالژی و خاطره است . البته من همسران رو بیشتر دوست داشتم . نمیدونم چرا ولی همسران بیشتر به دلم می نشست . شاید به خاطر اینکه از علی کوچیک ما توی خانه سبز خوشم نمیومد و بازیش و دیالوگهاش خیلی مصنوعی بود . با این که حوصله تماشای تمام قسمت اول رو نداشتم ولی از دیدن دوباره خانه سبز واقعا لذت بردم . مخصوصا وقتی خسرو شکیبایی و حمیده خیر آبادی و مسعود رسام دیگه نیستند و همین نبودن این هنرمندهای عزیز یه حس و حال عجیبی به سریال میده .
خانواده محترم رجبی ساکن سعادت آباد هستند . در فاصله چندین سال اسم این خانواده در تیتراژ پایانی سریال های "همسران " ، " خانه سبز " ، " سیب خنده " و " دنیای شیرین " بصورت مداوم تکرار می شد . خانواده محترم رجبی به خاطر دوستیشون با شادروان مسعود رسام منزل شخصیشون رو در اختیار گروه فیلمبرداری قرار می دادند و به خاطر جمله مشهور " با تشکر از خانواده محترم رجبی " اسمشون سر زبون ها افتاد و به شهرت رسیدند و هنوز هم که هنوزه توی لطیفه ها و متن های طنز از خانواده محترم رجبی تشکر میشه .
نکته جالب اینجاست که مردم با چه دقتی سریال ها رو تماشا می کردند و حتی تماشای اسامی عنوان بندی ها رو هم از دست نمی دادند . این مساله یا به محبوبیت تلوزیون مربوط بود یا محدودیت مردم برای تماشای فیلم و سریال .
اون موقع این همه شبکه ماهواره ای وجود نداشت و شاید مردم هم حق انتخاب دیگه ای نداشتند ولی از حق نگذریم تلوزیون اون سال ها خیلی خیلی محبوب تر از امروز بود .
ویکی پدیا دنیای عجیبی دارد .
اگر خودت را رها کنی داخلش گم می شوی
همیشه همینطوری شروع می شود
با جستجوی یک نام می روم و می رسم به جایی که اصلا و ابدا انتظارش را نداشته ام .
دیشب هم همینطور شد . به خودم که آمدم دیدم ساعت هاست گم شده ام در دنیای آدم های مشهور
آدم هایی که شاید بعضی هایشان اصلا فکر نمی کرده اند یکروز نامشان در تاریخ ثبت می شود
داشته اند مثل من و شما زندگی می کرده اند به خیال خودشان
اما چیزهایی خلق کرده اند و یا طوری رفته اند که دیگر آدم عادی نیستند
یکی از شبکه های ماهواره ای فیلمی نشان داد از پرویز کیمیاوی
از کیمیاوی رسیدم به اوکی مستر
از آنجا به فرخ غفاری
از آنجا به موج نوی سینمای ایران
از آنجا به بیضایی
از آنجا به آیدین آغداشلو
از آنجا به یک انجمنی که ویکی پدیایش مسدود بود
بعد به اکبر رادی
و بعد هم بیژن الهی
و بعد هم غزاله علیزاده
نام غزاله علیزاده را اولین بار در فیلمی شنیدم به نام محاکات ساخته پگاه آهنگرانی
زندگی عجیب و مرگ عجیب تر غزاله علیزاده همینطور محکم در خاطرم مانده بود
بالاخره رسیدم به روایت شنیدنی از ملاقات غزاله علیزاده با خانم ناتاشا امیری
که گزارش مفصل آن دیدار را در وبلاگ ابر مانتو پوش نوشته شده است .
متنی بسیار طولانی است و شاید از حوصله شما خارج باشد اما پیشنهاد می کنم سر حوصله یکبار بخوانید .
یکی از سرگرمی های جدیدم شده است تماشای فیلم های قدیمی ایرانی
فیلمفارسی های بی سر و ته تجاری نه
فیلم های ساختارشکن و هنری پیش از انقلاب
همین موضوع باعث شد تا فکر کنم یکروز در هفته از این فیلم ها برایتان بیشتر بنویسم
و فیلم های سینمایی خوبی که دیده ام و از تماشایشان حیرت زده شده ام یا خیلی لذت برده ام
به شما هم معرفی کنم .
یادم هست که حدودا هشت - نه ساله بودم
سالهای پایان جنگ بود و شیر پاکتی و بطری پاستوریزه خیلی کم توزیع می شد یا فقط صبح ها بصورت محدود در بعضی مغازه ها فروخته می شد و نمی دانم چه خاصیتی بود که فروشنده ها این بطری های شیر را بسیار ارزشمند می دانستند و ما هم اصولا شیر بطری آن موقع خیلی کم خریداری می کردیم . یادم هست یک دبه شیر داشتیم که من هفته ای دو سه بار می رفتم از یک مغازه ای نزدیک خانه مان شیر کیلویی می خریدم . شیر را مستقیم از گاوداری ها می خریدند و خودشان می جوشاندند ولی باز هم اعتباری به مغازه دارها نبود چون هم شایع بود که آب می بندند به آن و هم اینکه ناچار بودیم برای اطمینان دوباره خودمان شیر را بجوشانیم . یک مغازه ای بود نزدیک خانه ما و شهرک ما هم فوق العاده خلوت بود و زمستان های سردی هم داشت و معمولا خیابان ها از برف های آب شده می شد عین شیشه .
اما اگر فکر می کنید این مقدمه را برای این تعریف کردم که بگویم مثل کوزت که برای آوردن آب از جنگل سختی و مرارت می کشید و از بادهای سرد دچار توهم و ترس می شد اشتباه کرده اید .
با وجود سن کم من این خرید های شیر شبانه را خیلی دوست داشتم . یکجور حس مرد شدن داشتم . فکر می کردم من خیلی مستقل و بزرگ شده ام که خودم در شب سرد زمستانی بیرون می روم و شیر می خرم . تمام آن مسیر به سرسره بازی روی یخ ها می گذشت و وقتی هم که سردم می شد دستم را می گذاشتم روی دبه داغ شیر و لذت می بردم و بعد هم مامان ناهید کلی قربان و صدقه می رفت و حس خوب مرد بودنم را تکمیل می کرد .
خواهرزاده ام کیامهر خیلی خیلی مرا دوست دارد و حالا که مانی بزرگتر شده و با او بازی می کند بیشتر تمایل دارد به خانه ما بیاید . معمولا روزهایی که خواهرم مریم کلاس دارد یا برنامه ای هست کیامهر را می آورد خانه ما و حسابی با هم کشتی می گیریم و پنالتی بازی می کنیم . امروز هم مامان و مریم رفته بودند جلسه و کیامهر پیش ما بود .
غروب که هوا تاریک شد به عادت تابستان رفت و در فریزر را باز کرد و بعد با نا امیدی گفت : دایی ! بستنی ندارید ؟
گفتم : نه ولی اگه دوست داری برو از مغازه بخر
با تعجب پرسید : خودم برم ؟ تنها ؟
گفتم : آره دایی . تو دیگه بزرگ شدی . من اندازه تو بودم خودم می رفتم از مغازه خرید می کردم .
زود لباس پوشید و پول گرفت و بعد هم قشنگ به او آدرس دادم که تا سر کوچه که رفتی می پیچی به راست و انقدر میری تا به تابلو املاک برسی و بعد دوباره سمت راست پنجاه قدم که بری به مغازه می رسی . دو تا بستنی برای خودت و مانی می خری و جنگی بر می گردی و حسابی شیرش کردم و کیامهر هم گفت : با سرعت نور بر می گردم .
بعد ملتمسانه گفت : دایی میای دم در وایسی من خونتون رو بلد نیستم ؟ گفتم : باشه
با وجود اینکه مانی پشت سرمان گریه کرد کاپشن پوشیدم و جلوی در ایستادم و کیامهر هم با سرعت فشفشه دوید و پیچ کوچه را به سمت راست رفت و از نظرم ناپدید شد .
تا برگردد داشتم فکر می کردم که چقدر زمانه فرق کرده و پدر و مادرها چقدر کمتر به بچه هایشان مسئولیت می سپارند و وقتی مانی بزرگ شد باید طوری تربیتش کنم که بچه خانگی نباشد و ترسی از بیرون رفتن نداشته باشد و بچه ها با مسئولیت هایی که به آنها سپرده می شود رشد می کنند .
به خودم که آمدم دیدم یک ربع ساعت دم در گذشته و من دارم یخ می زنم ولی از کیامهر خبری نیست .
چشمم به پیچ کوچه خشک شد ولی از کیامهر خبری نبود . با پای پیاده و قدم زنان هم فاصله ما تا مغازه پنج دقیقه بیشتر نبود و قاعدتا آنطور که کیامهر می دوید تا حالا باید ده بار رفته و برگشته باشد .
کم کم ترس برم داشت و شروع کردم سلانه سلانه تا سر کوچه رفتم . همین که به سر کوچه رسیدم دیدم کیامهر دست یک آقای جوان را گرفته و دارد به سمت خانه ما می آید .
آقای جوان همان صاحب مغازه بود و کیامهر با دیدن من به طرفم دوید و مرا بغل کرد و با بغض گفت : دایی ! هرچی اومدم خونه شما رو پیدا نکردم . مثل اینکه توی تاریکی کوچه را اشتباهی رفته بود و وقتی نتوانسته بود خانه را پیدا کند برگشته بوده پیش مغازه دار و گفته بوده که گم شده است .