از بین هزاران بازی کامپیوتری و موبایلی کمتر پیش می آید پاگیر و دلبسته یکیشان بشوم .
بازی های استراتژیک و آنلاین را دوست ندارم شاید چون از رقابت کردن با دیگران می ترسم و بیشتر از اعتیاد به آنها . حوصله دو سه ساعت بازی مدام را هم ندارم .بازی های دیگر هم معمولا چند دقیقه بعد از نصب از گوشی دیلیت می کنم چون خیلی جذبم نمی کنند و حوصله شان را ندارم .
اما این یکی کمی با بقیه فرق دارد
لا اقل برای من
منظورم همین hill climb racing است
ظاهرش خیلی مبتدیانه و خنگولانه است
یک راننده کلاه قرمزی و خل وضع دارد که با ته ریش سیاهش شبیه مفنگی هاست
خیلی کول و خیلی خنگ است
این کول بودن و خنگ بودنش را خیلی دوست دارم
کاری به کارت ندارد
خنثی و بی آزار است و توی جلدت هم نمی رود
بودن یا نبودنش را یادتان نمی ماند
از اینهایی نیست که بیایند و روی مختان راه بروند و شب خوابشان را ببینید
سوار اتول لگنش می شود و با دو پدال گاز و ترمز از تپه و ماهور و کوه و صخره برایتان بالا و پایین می رود و اگر کمی دقت نکنید چپ می شود و گردنش می شکند و نفله می شود و شما می سوزید و دوباره باید از اول شروع کنید
اگر خیلی هم دست به عصا و آهسته برانید بنزین تمام می کنید و این کلاه قرمزی مفنگی خنگ و خل وضع همانطور با دهان باز تماشایتان می کند انگار نه انگار
هر مرحله تعدادی سکه دارد و با پول های جمع شده می توانید مراحل جدیدی را که قفل هستند باز کنید یا ماشین جدید بخرید یا همان لگن خودتان را تقویت کنید .
خوبیش اینست که کاری به نت ندارد . هر وقت پا بدهد می توانید روشنش کنید و چند تا کله ملق برای خودتان بزنید و بعد بروید پی کار خودتان . توی مترو یا توی صف بانک یا وسط مهمانی حوصله سر بر ور دست و پاکار خوبیست . اما این ظاهر ساده فقط یک بخش کوچک از قضیه است .
قوانین فیزیکی به شکل دقیقی در این بازی رعایت شده اند . مثل جاذبه زمین و اصطکاک سطح و حتی نیروی الاستیسیته لاستیک ها و قدرت موتور و نیروی چسبندگی شیب و فنر بندی ماشین همه در حال تغییر هستند و مرحله به مرحله و ماشین به ماشین فرق دارند . این بازی با وجود ظاهر ساده شدیدا اعتیاد آور است و مدام می خواهید بروید جلوتر و ببینید چه خبر است؟ با اینکه می دانید هیچ خبری نیست اما بازی شما را به چالش می کشد . با خودتان رقابت می کنید . دلتان می خواهد هی مدام مسافت بیشتری بروید و رکورد بزنید و پوز خودتان را به خاک بمالید . رقابت شیرینی است مسابقه با خود دادن . هم برنده خوشحال است هم بازنده خیلی غمگین نیست .
داشتم به این فکر می کردم که این بازی لعنتی چه چیزی دارد که انقدر دوستش دارم ؟
ظاهر ساده و احمقانه اش را که ببینید شاید عارتان بشود کسی ببینید دارید همچین بازی ای می کنید اما چرا اینطور جذاب و اعتیاد آور است ؟ چرا هر وقت استرس دارم و کار خیلی خیلی فوری اول می روم چند دست بازی می کنم و رکورد های خودم را می شکنم و بعد می روم سراغ کار فوری و فوتی خودم ؟
جواب ساده بود .
موقع بازی فکرم آزاد است .
موقع بازی به تنها چیزی که فکر نمی کنم خود بازیست .
درست مثل راننده ای که پشت فرمان نه به مبدا فکر می کند و نه به مقصد و نه حتی به مسیر
توی حال خودش است و خوشحال
باختنش روحیه ام را خراب نمی کند اما بردنش خیلی خوشحالم می کند و اعتماد به نفس می گیرم .
hill climb racing را دوست دارم چون موقع بازی کردنش
نقشه های بزرگ کاری می کشم
برای فرداهای خانواده ام رویا می سازم
قصه می سازم و پست می نویسم
و این بازی ساده و احمقانه به همین خاطر به من حس رضایت می دهد .
و اصولا هر بازی کامپیوتری از همان آتاری های خط و نقطه ای قدیم تا همین ایکس باکس های پر زرق و برق فعلی همین کارکرد را دارند . با حل یک معما یا با کشتن غول هر مرحله یا با زدن گل به حریف یا سبقت گرفتن از ماشینی جلویی شما به یک حس رضایت از خودتان می رسید . والسلام
+ هر سال شب یلدا یک بازی وبلاگی داشتیم .
امسال که از بازی خبری نیست گفتم بد نباشد از بازی حرف بزنیم .
شما هم اگر دوست داشتید بازیی که درگیرتان می کند را معرفی کنید .
بزرگترها هر وقت بچه ای را می دیدند می پرسیدند : باباتو بیشتر دوست داری یا مامانتو ؟
کمتر بچه ای یکی از این دو را انتخاب می کرد .
مثل یک عهد نانوشته ولی مرسوم و همگانی تنظیمات پیش فرض و کارخانه ای بچه ها طوری بود که در جواب بگویند : هر دو
و خود شخص سوال کننده هم انتظار نداشت بچه یکی از این دو را انتخاب کند . یکجور سوال معما طور بود در حد " یک کیلو آهن سنگین تره یا یک کیلو پنبه ؟ " همه می دانیم که هر بچه ای جوابش را می داند اما باز هم می پرسیم تا مطمئن بشویم که او هم می داند . جواب سوال باباتو بیشتر دوست داری یا مامانتو ؟ هم معلوم بود . می دانستند می گوییم "هردو" یا "اندازه هم" ولی می پرسیدند تا مطمئن بشوند .
حالا اما بعد از هجده ماه و سیزده روز تجربه پدر بودن به اکتشافات جدیدی رسیده ام .
این سوال خیلی احمقانه است . اساسا و منطقا اشتباه است .
جنس دوست داشتن پدر و مادر با هم فرق دارد .
اما اگر دوست داشتن را به معنی عام آن تعبیر کنیم این سوال احمقانه پاسخ دارد و جواب "هر دو به اندازه هم" احمقانه به نظر می آید . مگر دوست داشتن متر و معیار سنجش دارد ؟ مگر می شود دو نفر را به اندازه هم دوست داشت ؟
من هم در جواب این سوال می گفتم هر دو را به یک اندازه دوست دارم اما بارها پیش خودم در همان عوالم کودکانه فکر کرده بودم که اگر روزی پدر و مادرم طلاق گرفتند پیش کدامشان خواهم ماند و حتی فکر کرده بودم و می دانستم که تحمل دوری کدامشان بیشتر آزارم می دهد . و البته در شرایط و سنین مختلف ممکن بود انتخاب هایم عوض بشوند .
مانی عادت دارد هر شب بعد از خوردن شیشه شیرش تلو تلو خوران بیاید توی بغلم و سرش را بگذارد روی سینه ام تا خوابش ببرد .هم مهربان و هم دوستان و آشنایانی که ما را می بینند اذعان دارند که وابستگی اش به من خیلی بیشتر از وابستگی به مهربان است . مثلا وقتی از در خانه بیرون می روم و او می بیند ساعتها پشت سرم گریه می کند و بهانه می گیرد اما وقتی مهربان بیرون می رود عکس العمل خاصی نشان نمی دهد . هرچه لازم دارد از من طلب می کند . وقتی تشنه اش می شود یا اسباب بازی و کارتون می خواهد یا هوس خوردن شیر می کند دست مرا می کشد و با خود به سمت سوژه مورد نظر می برد نه مهربان را .
اینطور بگویم با هم رفیقیم ناجور . جوری که کمتر بابایی با پسرش اینطور ایاغ می شود .
امشب برعکس همیشه کنار مهربان خوابیده بود و پلکهایش کم کم سنگین می شد . همینطور زل زده بود توی چشمهای مهربان و تکان نمی خورد . یک لحظه چشمش خورد به من . کنارش خوابیدم . پشتش را به مهربان کرد و آمد توی بغل من .
مهربان با دلخوری گفت : خیلی حسودی . خب میذاشتی امشب تو بغل من بخوابه .
پیروزمندانه گفتم : غصه نخور . تو رو هم خیلی دوست داره
و بعد موذیانه اضافه کردم : البته وقتی که من نباشم .
دوست داشتن هزار بعد و پارامتر دارد .
آدم به آدم و رابطه به رابطه جنس دوست داشتن ها فرق می کند .
خیلی می ترسم که جمله " بچه ها با هم فرق ندارن " هم دروغ و احمقانه باشد .
می ترسم بچه دوممان را نتوانم اندازه مانی دوست داشته باشم طوری که بفهمد . می ترسم با آمدنش طوری عاشقش بشوم که دلم برای دوست داشتن حالای مانی تنگ بشود .
می ترسم نتوانم بینشان فرق نگذارم همانطور که مانی نمی تواند بین من و مهربان فرق نگذارد .
پست قبلی را در حقیقت جمعه شب نوشته بودم . حول و حوش ساعت 4 صبح بود و داشتم ویرایشش می کردم که محافظ الکترونیکی کامپیوتر شروع کرد به ویز ویز کردن . یک نگاهی انداختم به محافظ . از بین سه چراغ زرد و قرمز و سبزش چراغ سبز داشت چشمک می زد . چشم غره ای رفتم که یعنی آدم باش . دوباره ویز ویز ... بعد قیژ قیژ و بعد بومپ
چنان ترکید که نیم متر از صندلی بالا پریدم . خدا خدا می کردم که کامپیوتر آسیبی ندیده باشد . خب پست را می شود دوباره نوشت ولی عکس ها و خاطرات توی کامپیوتر را نه .
دیدم صدای پا از طبقه بالا می آید . گفتم نکند صدای ترکیدن محافظ بیدارشان کرده . حالا شما اینجا نیستید و من می توانم برایتان خالی ببندم که صدایش اندازه ترکیدن بمب بود و من چقدر پریده ام هوا اما بالایی ها که اینجا هستند و می دانند من دارم خالی می بندم . با صدای خالی بندی که کسی از خواب بیدار نمی شود .
از اتاق آمدم بیرون دیدم از آیفون تصویری دارد دود بلند می شود . فهمیدم داستان فراتر از محافظ کامپیوتر بوده و با بلند شدن سر و صدای بالایی ها مطمئن شدم که برق کل ساختمان عیب کرده است .
سریع دویدم و هرچه وسیله برقی که می توانستم از برق کشیدم . ریا نباشد اما جای برادری اول از همه همین مودم ای دی اس ال را از برق کشیدم . بعد هم تلوزیون و یخچال و ....
رفتم توی راه پله . باجناق را صدا زدم و دیدم که بالا هم شلوغ است . اتاق بالایی اتاق من اتاق فروغ خانم خواهر زاده خانمم است که آن بنده خدا هم دقیقا همین اتفاق برای کامپیوترش افتاده بود . با این تفاوت که کامپیوترش محافظ نداشت و دود اتاقش را برداشت . خدا را شکر که آتش سوزی راه نیفتاده بود .
با باجناق زدیم بیرون توی کوچه . خبری نبود . برق بعضی همسایه ها قطع بود اما بوی سوختگی نمی آمد .
اما آیفون ما داشت شترق شترق می کرد و ما هم از ترس ، کل فیوزهای ساختمان را زدیم و برق قطع شد .
زنگ زدیم به 121 و برق منطقه . دقیقا شبیه همین اتفاقی که در این کلیپ می بینید برای ما افتاد .
پیغامگیر مدام می گفت اگر شکایتی دارید بفرمایید و می رفت روی انسرینگ . وقتی هم وصل می شدیم به اپراتور انگار یکنفر گوشی را بگذارد تماس قطع می شد . مهربان حداقل ده بار زنگ زد اما دریغ از یک پاسخ ...
تا صبح بدون برق و شوفاژ در سرما گذشت و با طلوع خورشید و وصل کردن با احتیاط برق متوجه شدیم که تقریبا تمام لامپ های راه پله سوخته است . آیفون تصویری هم همچنین . متاسفانه تلفن بی سیم و ماشین لباسشویی و مایکروفر منزل ما هم سوخته بودند . خسارات وارده با بالایی هم کمتر بود . فقط تلفن و مایکروفر . اما همین چند قلم جنس خودش چند میلیون تومان هزینه اش بود .
با باجناق رفتیم به سمت اداره برق که گفتند باید برویم برق منطقه ای .
آنجا هم بعد از چند بار بالا و پایین رفتن با زبان بی زبانی حالیمان کردند که دنبال خسارت نباشیم چون علت قطعی برق دزدیده شدن کابل توسط یک سارق بوده و اداره برق در چنین مواردی پرداخت خسارت را تقبل نمی کند . بعد که ما شاکی شدیم و صدایمان بالا رفت که برایمان باید پرونده تشکیل بدهید و شده تا اتاق خود وزیر می رویم گفتند طبق مصوبه نهایتا 300 هزار تومان پرداخت خواهند کرد .
این دو روزه منتظریم که آقای صاحبخانه مدارک شناساییش را بیاورد تا ما برویم تشکیل پرونده بدهیم .
اینکه بدشانسی آورده ایم شکی نیست اما اگر نیمه پر لیوان را ببینیم خدا را شکر باقی وسیله های برقی نسوخت .
لطفا اگر این نوشته را مشاهده می کنید همین حالا بروید و برای تمام وسایل برقی منزلتان حتی شده تلفن منزل یک محافظ خریداری کنید چون بابابرقی ، نالایقی هایش را می اندازد گردن مردم گرسنه و اول و آخر اگر اتفاقی برای وسایل برقی منزل شما بیفتد خودتان باید بدبختی هایش را تحمل کنید .
و من الله توفیق ...
سه شنبه چهارمین روز آذر برایم مثل سایر روزهای این چند ماه اخیر شروع شد و وقتی حول و حوش ساعت 9 از خواب بیدار شدم اصلا انتظار نداشتم چنین روز جالبی در انتظارم باشد .
از دیشبش تصمیم گرفته بودم که بالاخره تنبلی را کنار بگذارم و بروم بیمارستان .
ماجرا را توی اولین پست هفتگم برایتان شرح دادم . دکتر برای اطمینان یکسری آزمایش برایم نوشت و وقتی جواب آزمایش ها را نشانش دادم جز غلظت خون مورد نگران کننده ای وجود نداشت . قرار شد برای رفع این مشکل بروم بیمارستانی در بلوار کشاورز و فصد خون بکنم . فصد خون راه حلی برای کاهش غلظت خون است . مشابه اهدای خون با این تفاوت که از خون دریافتی استفاده دیگری نمی شود و راهی سطل زباله اش می کنند . مایل بودم همین دور و بر خودمان بروم خون بدهم اما آقای دکتر گفت که بیمارستان مربوطه بصورت علمی و کاملا بهداشتی اینکار را می کند و نگرانی از بابت مشکلات احتمالی وجود نخواهد داشت .
صبح سه شنبه باجناق گرامی برای صرف صبحانه تشریف آوردند منزل ما . من هم که حوصله رانندگی در تهران شلوغ و بارانی را نداشتم ،گفتم که همراهش خواهم رفت . داستان را که پرسید گفتم می خواهم فصد خون کنم . باجناق جان گفت چرا نرویم اهدای خون ؟ گفتم به خاطر غلظت خون از من خون نمی گیرند . گفت : می گیرند . گفتم : نمی گیرند . گفت : مطمئنم می گیرند . گفتم : من هم مطمئنم نمی گیرند . بحثمان بالا گرفت و با هم شرط بستیم .
معمولا هر سال اتوبوس انتقال خون می آمد شرکت . دو سال پشت سر هم رفتم برای اهدا . بار اول یک قطره از خونم را با دستگاهی تست کردند و معلوم شد غلظت خون دارم و خون نگرفتند . بار دوم شماره کارت ملی را زد توی سیستم و گفت سابقه غلظت خون دارید خون نمی گیریم . مطمئن بودم که خون نمی گیرند وگرنه شرط نمی بستم .
قرار شد هرکس باخت بشود عبید و بنده و کسی که برد بشود رئیس و ارباب . توی راه هم کلی با هم کل کل کردیم که اگر من ارباب بشوم چه می کنم و چطوری بنده من ؟ و دستم را ببوس و این حرفها .
خانم دکتری که داشت فشار خونم را می گرفت خیلی متعجب شده بود از اینکه چرا از من خون نگرفته اند . می گفت اتفاقا اهدای خون برای افرادی که غلظت خون دارند از باقی روش ها بهتر است . حجامت که هنوز مخالفان زیادی دارد و مقدار خونی که دفع می شود هم ناچیز است . فصد خون هم همینطور . میزان خون خارج شده از بدن با 450 سی سی خونی که اهدای خون دریافت می کند قابل مقایسه نیست .
روی دو تخت کنار هم با ارباب جدیدمان خوابیدیم و خون دادیم و انقدر خندیدیم و سالن اصلی سازمان اهدای خون واقع در خیابان وصال را روی سرمان گذاشتیم .
باجناق بنده خرید و فروش ماشین می کند . مطمئن بودم که باید تا آخر شب در رکاب ایشان باشیم و ماشین خرید و فروش کنیم . اما عملا یکی دو ساعت بیشتر از وقتمان به اینکار نگذشت . به چند تا بنگاه ماشین رفتیم و کلی ماشین فروش را از نزدیک دیدیم . ماشین فروش ها موجودات جالبی هستند . فکر می کردم صبح تا شب بیکار می نشینند کنج دکانشان و منتظر می مانند تا یکنفر پیدا بشود و نقره داغش بکنند . اما بندگان خدا خیلی مشغله داشتند . یک بند تلفن دستشان بود قیمت می دادند و می گرفتند . یک دقیقه هم گوشی از دستشان نمی افتاد . کارشان بیشتر از اینکه شبیه بنگاه های معاملات ملکی باشد به اپراتورهای 118 شباهت داشت .
بعد رفتیم به یک کتاب فروشی عجیب . کاش می شد بیشتر معرفیش بکنم و بگویم کجاست این کتابفروشی اما نمی شود . آقای شین حدودا سی ساله صاحب کتابفروشی بود . مغازه ای به سبک مغازه های قدیمی پر از کتاب های دست دوم و نایاب . پر از بوی کاغذ کاهی .
آقای شین خودش یک کتابخانه سیار بود . انگار تمام کتاب های دنیا را خوانده بود . هر چه می پرسیدیم با حوصله و اطلاعات کامل پاسخ می داد . می دانست موضوع کتاب چیست . نویسنده یا مترجمش را خوب می شناخت . می دانست کتاب چند بار و در چه انتشاراتی چاپ شده است . بعد کتاب را نشانمان می داد و صفحه ای را باز می کرد و به دستمان می داد و چند دقیقه ای در مورد آن حرف می زد . کتاب های مشهور قدیمی . کتاب های ممنوعه . کتاب های بدون سانسور . کتاب هایی که بیشتر شبیه گنج بودند تا کتاب . یکساعتی گپ زدیم و چقدر آن یکساعت شیرین بود و چقدر دلم می خواهد باز هم فرصت بشود تنهایی بروم بنشینم کنار آقای شین و ساعتها حرف بزنیم .
حین گذشتن از خیابان های قدیمی تهران ارباب از خاطراتش می گفت . جاهایی از شهر را نشانم داد که فقط اسمشان را شنیده بودم . ساختمان هایی که باور نمی کنی در تهران بلند بالا و بلند مرتبه نظیرشان وجود داشته باشد .
بعد با ارباب رفتیم مغازه آقا حمید . طوری از آقا حمید حرف می زد که فکر می کردم همسن و سال خودمان باشد اما مردی بود شصت و چند ساله . یک مغازه امانت فروشی تاریک و قدیمی داشت با یک عالمه اجناس بنجل و بدردنخور مثل کلاه کاسکت شکسته و ضبط ماشین و رادیوهای قدیمی و زهوار دررفته . آقا حمید موبایل دستش بود و داشت جوک های وایبرش را می خواند . هشت - نه تا قفس قناری هم داشت . معلوم بود عاشق قناری هاست . می گفت من با این ها زندگی می کنم . با این ها عشقبازی می کنم . صدایشان می زد . قربان و صدقه شان می رفت و نازشان را می کشید و قناری ها هم جوابش را می دادند و ابراز احساسات می کردند . یکساعتی هم در مغازه آقا حمید بودیم .
جایتان خالی به خرج ارباب در یکی از محله های قدیمی تهران کباب کوبیده خوردیم و حین تناول ناهار ارباب از آقا حمید صحبت کرد . می گفت یکی از قدیمی ترین ماشین فروش های تهران است . آدمی که یک باخت بزرگ در زندگی داده است و حالا فقط برای سرگرمی توی آن مغازه تاریک و قدیمی می نشیند . می گفت خیلی از ماشین فروش های کله گنده تهران شاگرد مغازه آقا حمید بوده اند و هنوز هم که هنوزه وقتی می رود جایی به احترامش خم و راست می شوند و به اعتبارش هر ماشینی که بخواهد بی سوال و جواب برایش می فرستند . داستان های جالبی از آقا حمید می گفت که در حوصله این پست نیست .
هوا کم کم تاریک می شد . ارباب چند تا قرار بازدید ماشینش را کنسل کرد و من خوشحال شدم که داریم بر می گردیم خانه . چون با وکیلی در غرب تهران قرار ملاقات گذاشت و خیالم راحت بود که توی این باران و ترافیک دوباره به مرکز شهر بر نخواهیم گشت . یکساعتی هم در دفتی آقای وکیل بودیم . موقع بیرون آمدن تازه فهمیدم که حالا حالا ها کار داریم .
باجناق جان با یکی از دوستانش در سولقان تماس گرفت و گفت که داریم می آییم .
سولقان ؟ من تا حالا سولقان نرفتم . اصلا کجا هست ؟
ارباب گفت : ساکت باش و حرف نزن . تو بنده من هستی و حق اعتراض نداری . ما هم سکوت کردیم و در دلمان به اتوبوس سازمان انتقال خونی که هر سال به شرکتمان می آمد فحش های رکیک دادیم .
اما بهترین بخش روزم همین بخش بود . ملاقات با آقا سید . مردی که یکی از عجیب ترین و جالب ترین انسان هایی بود که در تمام عمرم دیده ام . مردی که سواد درست و حسابی نداشت اما در کلمه کلمه حرفهایش که با ته لهجه شیرین آذری ادا می کرد چنان کشش و جذبه ای داشت که اگر مهربان زنگ نمی زد نمی فهمیدم پنج ساعت پای حرفهایش نشسته ایم بی آنکه متوجه گذر زمان بشویم . مردی میانسال و درویش مسلک . مردی که یک زندگی خوب و مرفه را بی هیچ نگرانی رها کرده بود و با یک کت- فقط با یک کت - تمام مال و مکنتش را گذاشته بود و آمده بود توی کوهستان های سولقان زنبور داری می کرد . خانه اش پر بود از عسل . عسل طبیعی . عسلی که مثل حرفهای آقای سید شیرین بود .
می خواستم برای آقا سید یک پست جداگانه بنویسم . داستان عجیب زندگی اش و حرفهای شیرین مثل عسلش . اما دیدم آقا سید خیلی بزرگتر از اینهاست که توی یک پست جا بشود . باید برایش یک داستان نوشت . با یک پست حیف می شود .
موقع خداحافظی از آقا سید برق رفت . تمام مسیر برگشت در پیچ و خم خیس جاده سولقان و در آن ظلمات تاریک که چشم چشم را نمی دید فقط داشتم به حرفهای آقا سید فکر می کردم و به تاثیر عجیبی که با اولین دیدارمان روی من گذاشته بود . من پشت فرمان بودم و ارباب در خواب ناز . به ترافیک سنگینی خوردیم که در آن ساعت شب عجیب بود . تصادف شده بود و تیر برق افتاده بود وسط جاده و مسیر رفت و برگشت را مسدود کرده بود . یکساعت و نیم هم آنجا علاف بودیم ولی برایم عجیب بود که اصلا و ابدا از این اتفاق ناراحت نبودم . انگار بی خیالی و درویش مسلکی آقا سید مسری بوده باشد سرخوش بودم و بی خیال اتفاقاتی که افتاده است .
سه شنبه چهارم آذر یکی از روزهای خوب و عجیب زندگی من بود .
شاید اگر شما هم خوب فکر کنید مشابهش را در زندگی خودتان پیدا کنید .
آدم هایی که تاثیر خاصی در زندگی شما نداشته اند . برخوردشان با شما برخورد مستقیم و روبرو نبوده است . اسمشان را نمی دانید و تمام دانسته هایتان از آنها به چند جمله کلی محدود می شود . اما در هفت توی پستوی خاطرات دور و درازتان یک گوشه ی دنجی خانه دارند و به قدر چند بایت از حافظه طولانی مدت شما را اشغال کرده اند .
شاید سال ها بگذرد و اصلا به یادشان نیفتید و بعد یکهو با دیدن یک جایی یا شنیدن خاطره ای یا به یاد آوردن کسی یکهو یادتان بیفتند و ذهنتان مشغول بشود که واقعا چرا من هیچ چیزی از این آدم نمی دانم ؟
پیرمرد درست شبیه همان روزهاست . همان روزهایی که من بچه بودم اندازه کیامهر . یک اتاقک کوچک دارد کنار جاده درست حوالی صمغ آباد و قبل از پلی که برای بچگی هایم علامت شروع پیچ و خم جاده طالقان بود . دایی صمد یک می نی بوس قرمز داشت و عاشق رانندگی توی جاده بود . همیشه وقتی به این قسمت از جاده می رسیدیم ماشین را می زد کنار و پیاده می شد و اسکناسی می گذاشت توی دست پیرمرد که روی یک صندلی روبروی آن اتاقک کوچک نشسته بود . دایی صمد می گفت نابیناست و کمک کردن به او ثواب دارد و من همیشه متعجب بودم از اینکه چطور ممکن است یکنفر که چشمهایش نمی بیند با لمس کردن اسکناس فرق ده تومانی و بیست تومانی را تشخیص بدهد ؟
خیلی سال از آن روز گذشته و من نمی دانم که او این کنار جاده نشینی را از کی شروع کرده و تا کی ادامه خواهد داد .
اسمش را نمی دانم و خبر ندارم اهل کدام روستاست . چه بلایی بر سر چشمهایش آمده و این همه سال چه خاطراتی از آدم ها و ماشین های گذری این جاده دارد . فقط می دانم که او برای من و مسافران قدیمی این جاده هویتی منحصر به فرد دارد . درست مثل یک علامت مخصوص که با دیدنش خاطره های زیادی را به یاد می آورید . تابستان امسال وقتی تمام طول مسیر برگشت از طالقان را با مادرم از خاطرات بابا و دایی صمد حرف زدیم دیدن پیرمرد شبیه دیدن آشنایی بود در سرزمینی غریب . دلم می خواست بپرسم هنوز دایی صمد یادش هست ؟ دلم می خواست بدانم هنوز فرق اسکناس ها را با لمس کردنشان می فهمد ؟ دلم می خواست اسم و رسمش را بدانم و اینکه داستان این بودن همیشگی اش کنار جاده چیست ؟
اما نه من سوالی کردم و نه او پاسخی داد .
بچه ها ، جاده ها را با حرفهای باباهایشان زندگی می کنند . با خاطره ها و داستان ها و اطلاعاتی که از دیدن هر پیچ راه و درخت و تپه و کوه و رودخانه ای از دهان باباها بیرون می آید و به ذهن بچه ها سپرده می شوند و من چقدر دوست دارم پیرمرد تا روزی که من داستانش را برای مانی تعریف می کنم هنوز زنده باشد .
جمعه گذشته با خبر تلخی شروع شد : مرتضی پاشایی رفت ...
و از همان روز سیلی از اخبار و مطالب در خصوص فوت کردن او شنیده می شد . وبلاگ ، فیس بوک ، اینستاگرام ، رادیو و تلوزیون ، شبکه های ماهواره ای و وایبر . غیر ممکن بود صفحه ای باز بشود و عکس و ویدیو و مطلبی در مورد پاشایی در آن نباشد . حتی غروب جمعه که بیرون رفتیم چند تا ماشین دیدم که با صدای بلند ترانه های پاشایی را پخش می کردند و چند تا مغازه هم پشت ویترینشان عکس او را زده بودند . و در اقدامی بی نظیر در اکثر شهرهای کشور جوان ها برای یادبود پاشایی دور هم جمع شدند و به نشانه سوگواری ترانه های او را همخوانی کردند .
اما یک چیزی این وسط برایم خیلی عجیب بود . قاعدتا وقتی یک هنرمند می میرد آن هم در کشوری که معمولا بهای چندانی برای هنرمندانش قائل نیست و این همگرایی جمعی اتفاق می افتد باید خوشحال بود . وقتی یک عالمه آدم می روند جلوی بیمارستان و همصدا با هم ترانه او را می خوانند . وقتی رسانه های نوشتاری و بصری خبر درگذشت یک خواننده پاپ را بصورت بی سابقه ای پوشش می دهند و وقتی هنرمندان و ستاره ها از رفتن یک خواننده اینطور عکس العمل نشان می دهند و خبر توی همه وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی بازتاب دارد باید خوشحال بود . اما قسمت عجیب ماجرا همین بود که من چرا با دیدن این پست ها و مطالب ناراحت بودم ؟ ناراحت نه به خاطر فوت پاشایی که صد البته فوت یک جوان هنرمند هر آدمی را غمگین می کند اما مساله این بود که چرا دیدن این مطالب داشت آزارم می داد ؟
سعی کردم قضیه را کالبد شکافی کنم فقط برای اینکه خودم بفهمم علت ناراحتیم چه بوده است ؟
اولا من از ترانه هایی که تویش یکنفر با صدای بم و کلفت می گوید : میوزیک اند ارنجمنت بای .... متنفرم . این سلیقه شخصی من است و لزوما شما نباید اینطوری باشید . روی همین دلیل شاید احمقانه من خیلی از ترانه های پاشایی را تا به حال گوش نکرده بودم . به نظرم خود ترانه باید معرف خواننده باشد . شما وقتی ترانه خوبی می شنوید یا صدای خواننده را می شناسید و یا اینکه انقدر ترانه زیباست که می روید تحقیق می کنید که خواننده اش چه کسی بوده است . وقتی خواننده خودش را در ترانه هایش معرفی می کند یک جای کار می لنگد . هرچند همان روز جمعه وقتی ترانه های مرتضی پاشایی را صرفنظر از آن آقای صدا کلفت شنیدم خیلی هم خوشم آمد و الحق که صدای مرحوم پاشایی صدای خاص و زیبایی هم بود .
دوم اینکه تعجب می کردم از خواندن این مطلب که من با صدای او زندگی کرده ام و اینها ... که البته این هم سلیقه ای است . به فرض که من توی سفر ترانه هایده و مهستی بشنوم و با ترانه های قدیمی فرهاد و فروغی عاشقی و زندگی کرده باشم . قرار نیست که همه مثل من باشند و شاید! بعضی ها واقعا با ترانه های پاشایی زندگی کرده باشند . اما چیزی که سلیقه بردار نیست و واقعیت دارد اینست که مرتضی پاشایی یک خواننده درجه یک نبوده است . در مقایسه با ابی و داریوش و شادمهر عرض نمی کنم ها . در مقایسه با همین خواننده های اینور آبی خودمان منظورم است . همه مردم چه حالا طرفدار باشند یا نباشند چه خوششان بیاید یا نیاید دیگر اصفهانی و سالار عقیلی و همایون شجریان و خواجه امیری و رضا صادقی و چاوشی و محسن یگانه را می شناسند . یعنی دو تا آهنگ آنها را از بر هستند و لااقل قیافه آنها را می شناسند .احتمالا اگر همین حالا نام مرتضی پاشایی را در گوگل سرچ کنید میلیون ها صفحه و مطلب پیدا خواهید کرد اما قول می دهم تعداد عکس های منحصر به فرد او به پنجاه تا هم نمی رسد که آنها هم نه برای زمان خوانندگی او بلکه اکثرا بر می گردند به دوره بیماری ایشان . اگر کاری هم به صدا و سبک موسیقی نداشته باشیم و فقط به فکر حجم اخبار و حواشی باشیم برای نسل جوان تر ، تتلو و آرمین تو آف ام و ساسی مانکن و سامی بیگی به مراتب خیلی ستاره تر و جذاب تر از مرتضی پاشایی بوده اند و هستند .با کمال احترام به طرفداران مرتضی پاشایی عزیز دلیل اینکه چرا در مرگ پاشایی چنین سونامی بزرگی به پا شده است را نه می شود به محبوبیت و شهرت او مربوط دانست و نه به صدای زیبا و ترانه های قشنگ مرتضی پاشایی . بی شک جو همگانی به وجود آمده ، بیماری سخت او و مرگ او در جوانی سهم بیشتری در این خصوص داشته است .
قسمت عجیب ماجرا همینجاست . چرا مرگ مرتضی پاشایی انقدر مورد توجه قرار گرفت ؟
شاید بگویید به خاطر بیماری او . قبول دارم بخش زیادی از شهرت پاشایی به دلیل مبارزه او با بیماری سرطان بود . منظورم مظلوم نمایی و ترحم نیست اما خیلی از بزرگان و ستارگان عرصه هنر پیش از فوت پاشایی با انتشار اخبار مربوط به او و بیماریش تلاش کردند تا به او کمک کنند و تشویقش کردند برای مبارزه با این بیماری و الحق که کار زیبایی بود . همین موضوع باعث شد تا نام او بر سر زبان ها بیفتد . اما نمی شود این اتفاق را صرفا به بیماری او مربوط دانست . کما اینکه روز شنبه مجید بهرامی از هنرمندان جوان و با سابقه تئاتر که او نیز مدتها با سرطان در جنگ بود به رحمت خدا رفت . خیلی ها هم در زمان زنده بودنش از او نوشتند و برایش نمایشگاه برگزار شد و در مجامع هنری بسیار مورد تشویق و احترام قرار گرفت اما مرگ او بازتابی عادی داشت . مثل خیلی از هنرمندان کوچکتر و بزرگتر از پاشایی که رفته اند . اما خبر فوتشان با خبر رفتن پاشایی از جهت عظمت پوشش خبری اصلا قابل مقایسه نبوده و نیست .
قصدم از نوشتن این پست پیدا کردن دلیل برای این سوال ها نبود . اگر هم بود باور کنید به جواب قانع کننده ای نرسیدم . خیلی ها در این باره اظهار نظر کرده اند که ملت جو زده و مرده پرستی هستیم و فلان و بهمان که بخش زیادی از آن را قبول دارم اما من فقط دنبال یک پاسخ ساده بودم . چرا من با دیدن این همه پست در فراق مرتضی پاشایی اعصابم به هم ریخت ؟
من که عددی نیستم بخواهم به او حسادت کنم و انقدر هم روان پریش نیستم که تقدیر از یک هنرمند آزارم بدهد . پس واقعا چه رازی در این ماجرا هست ؟
دو سه روز که گذشت کم کم به جواب سوالم رسیدم . من از دست مردم ناراحتم . از دست مردم خودمان . از دست مردمی که هر موضوعی را سوژه می کنند برای اینکه اظهار فضل کنند و خودشان را نشان بدهند . بگویند که ما هم هستیم . این البته یکجور مرض است . مرض جامعه ای که مردم طور دیگری نمی توانند خودشان را نشان بدهند . هیچ وقت هیچ جا و در هیچ مراسمی نمی توانند با خیال راحت و بدون ترس مشارکت جمعی داشته باشند و اینطوری به بهانه عزا و ماتم دور هم جمع می شوند و مشارکت معکوس می کنند . مردمی که به اسم عزاداری می آیند توی خیابان تا تفریح کنند . مردمی که یکروز با زلزله ، یکروز با سقوط هواپیما ، یکروز با آلودگی هوا ،یکروز با روغن پالم ، یکروز با لامپ ،یکروز با اسید ،یکروز با چالش آب یخ ، یکروز با هپی ، یکروز با داعش ، یکروز با ریحانه جباری و بالاخره هر روز با هر موضوع و سوژه ای اول پرچم سیاه و سفید بالا می برند و فریاد وا اسفا سر می دهند و سر دروبلاگ و فیس بوکشان را عکس در حمایت از آن می گذارند و فردا برای همان موضوع جوک می سازند و غش غش می خندند .
خندیدن صد البته عیب نیست و خیلی هم خوب است . اصلا خیلی خوب است که ما با مسائل جدی هم شوخی کنیم و بخندیم . بخش آزار دهنده داستان اینست که عکس العمل ما نسبت به موضوعات اجتماعی در حد همین اظهار نظر جدی و شوخی باقی می ماند . فقط اظهار نظر می کنیم و سر و صدا و بعد هم تمام می شود . بدون هیچ فایده و دستاورد و منفعتی ماجرا ختم و تمام می شود . یعنی واکنش ما به مسائل ریز و درشت در همین حد خلاصه می شود . اول ماجرا مطرح می شود . بعد هفتاد و پنج میلیون کارشناس در موردش نظر می دهند و بحث می کنیم و توی فیس بوک و شبکه های اجتماعی به همدیگر فحش می دهیم . بعد دور هم به جوکها می خندیم و تمام . و بعد منتظر می مانیم برای سوژه بعدی ...
می دانید کجای ماجرا آزار دهنده است ؟ اینکه همان مردمی که با تابوت سیمین بهبهانی عکس سلفی می گیرند . همان هایی که فیلم جنازه چاقو خورده روح الله داداشی را در سردخانه برای هم بلوتوث می کردند . همان مردمی که سی دی های زهرا امیر ابراهیمی را دور همی تماشا می کردند . همان مردمی که وقتی یکنفر تصادف می کند یا چاقو می خورد به جای کمک کردن از او فیلم می گیرند . همان ها نفری یک گوشی موبایل دستشان گرفته اند و دارند از همخوانی ترانه "میدونی " پاشایی فیلم می گیرند که بروند توی فیس بوکشان شیر کنند و به رفقایشان نشان بدهند که ببین ! من هم هستم . من هم بودم .این وسط تعداد کسانی که واقعا برای ابراز همدردی و از سر ناراحتی آمده اند در اقلیت قرار می گیرد .
فیلم های جلوی بیمارستان را ببینید . دو هزار نفر دوربین به دست دارند فیلم می گیرند . بعضی هایشان دو دستی انگار . یعنی تعداد فیلمبردارها از تعداد تجمع کنندگان بیشتر است .
این وسط انگار هرکس بیشتر پاشایی را دوست داشته باشد مهم تر است . هر کس بیشتر با آهنگهایش خاطره داشته باشد بیشتر مورد توجه قرار می گیرد . هرکس بیشتر از مرگ او غصه خورده باشد با حال تر است . هرکس غمگین تر باشد در مسابقه برنده است .
من از دست این مردم ناراحتم . همان هایی که کاسه داغ تر از آش هستند .همان هایی که برای خنده چند بار شایعه مرگ پاشایی را سر زبان ها انداختند در حالیکه هنوز زنده بود و نفس می کشید . همان هایی که برای نمایش دادن خودشان اینبار جنازه مرتضی پاشایی را پرچم کرده اند . همین هایی که دایه عزیز تر از مادر شده اند و رفته اند توی صفحه اینستاگرام قاسمخانی فحش داده اند که چرا عکس از خندیدنت گذاشته ای ؟ بگذار اقلکا کفن مرتضی پاشایی خشک بشود . چرا رعایت نمی کنی ؟ چرا می خندی ؟ چرا سیاه نپوشیده ای ؟ نمی بینی ما عزاداریم ؟
جالب اینجاست که خود قاسمخانی اولین کسی بود که پیش از فوت او برای سلامتی پاشایی از مردم التماس دعا داشت . حالا همان هایی که تا دیروز اسم پاشایی را نشنیده بودند آمده اند فحش می دهند که شما حق ندارید بعد از مرگ پاشایی لبخند بزنید .
مطمئنا در این کشور انسان های محبوب تر و بزرگتری از پاشایی بوده اند و هستند . کافیست یکسر به صفحاتشان در شبکه های اجتماعی بزنید . فرقی هم نمی کند از چه قشر و صنفی باشند . ورزشکار و هنرپیشه و هنرمند و خواننده و مجری هم ندارد . کافیست فقط کامنتهای زیر هر پست را بخوانید که با حجم زیادی از فحش و فضیحت و تمسخر روبرو می شوید . آدم هایی که برای مطرح شدن می آیند و بی احترامی می کنند . همین آدم ها فردا روزی که این شخص مشهور می میرد برایش سینه چاک می کنند و " چرا رفتی ؟ چرا رفتی ؟ " می خوانند . این همان مصداق جو زدگی و مرده پرستی و تظاهر است که در روح و خون بسیاری ! از مردم ما رسوخ کرده است .
خیلی خوب است که به درگذشت یک هنرمند عکس العمل نشان بدهیم . همه جای دنیا مردم برای یک هنرمند در زمان زنده بودنش احترام قائلند و پس از مرگ او عکس العمل نشان می دهند اما منطقی و درست . می روند و با احترام شاخه گلی می گذارند جلوی خانه اش و شمعی روشن می کنند به نشانه احترام . به عزیزانش تسلی می دهند و همدردی می کنند . نه اینکه بروند خیابان ها را ببندد و برای دیگران مزاحمت ایجاد کنند . نمی روند جلوی بیمارستانی که اصلا پیکر آن عزیز هم داخلش نیست تجمع کنند تا چند تا مریض دیگر اذیت بشوند . در مجلس ترحیمش از او یاد می کنند و از خاطرات خوبش یاد می کنند و لبخند می زنند نه اینکه از روی جو زدگی برای آدمی که شاید چند ماهیست با اسمش آشنا شده اند خودشان را به در و دیوار بکوبند و ماتم بگیرند و زار بزنند و متوقع بشوند که چون خواننده محبوب ما مرده است همه باید عزادار باشید و حق ندارید لبخند بزنید حتی . خیلی از ما کمبود دیده شدن داریم و برای جبران این کمبود دنبال بهانه هستیم . اما بهانه مرگ یک هنرمند اصلا بهانه قشنگی نیست برای مطرح شدن و دور همی خوش گذراندن .
خیلی هم خوب است که مردم ما با هر رسانه ای که دارند ابراز ناراحتی کنند و هر کاری از دستشان بر می آید برای نگه داشتن یاد مرتضی پاشایی انجام دهند اما ما عادت داریم که گند هر چیزی را در بیاوریم و همیشه از آن طرف پشت بام بیفتیم پایین .
روح مرتضی پاشایی عزیز شاد باشد . جوان با استعدادی بود و حیف که به این زودی رفت . اما این جوگیر شدن ها هم زیاد طول نمی کشد . تا یکی دو هفته دیگر سوژه های داغ تری برای اظهار فضل و خودنمایی و در صحنه بودن پیدا خواهیم کرد . خواهید دید . ما مرده شما زنده ...
+ منبع عکس ها : گزارش تصویری ایسنا از مراسم ترحیم مرتضی پاشایی
پیش بینی ما از تعداد مهمان های مراسم چهلم پدرم درست نبود . تقریبا دویست تا بسته زیاد آمده بود . آبمیوه و خرما مشکلی نداشت اما موز و کیک یزدی زود خراب می شدند . پسر عمه ام گفت بسته ها را بگذار پشت ماشین من میدونم کجا ببریم .
خانم ش مادر یک بچه عقب مانده ذهنی بود . وضع مالی بدی نداشت . یک خانه سه طبقه توی شهرک ما داشتند و دستشان به دهنشان می رسید . دلش نمی خواست بچه اش را بدهد بهزیستی . خودش تر و خشکش می کرد . بعد هم زندگی و تمام مال و منالش را وقف بچه های عقب مانده کرد . چند سال پیش هم به رحمت خدا رفت . خانه اش حالا شده مرکز نگهداری از سی - چهل کودک عقب مانده ذهنی .
پسر عمه ام می گفت : اوضاعشان اصلا خوب نیست . وضع غذاهایشان مناسب نیست . ارگانی حمایتشان نمی کند و هرچه دارند از کمک های مردمی دارند .
می گفت : پول کافی برای تمیز کردن و نگهداری از بچه ها ندارند .
می گفت : وارد که می شوی بوی بدی می آید که آدم را از رفتن باز می دارد .
می گفت : گوشت و میوه دیر به دیر می خورند طفل معصوم ها
بسته ها را بردیم و دادیم به همان موسسه
شاید هیچکدامشان دعا بلد نباشند اما لبخندهایشان موقع پوست کردن موزها و نوشیدن آبمیوه و خوردن کیک یزدی برای روح پدرم حداقل دویست بسته لبخند آورده بی شک ...
باجناقم امشب می گفت خرج ده شب نذری محرم امسال هیاتشان شده است تقریبا سی و پنج میلیون تومان .
هر سال نزدیک محرم کسبه و اهل محل و بچه هیاتی ها پول جمع می کنند و هر شب دویست / سیصد نفر را نذری می دهند . سی و پنج میلیون تومان کم پولی نیست .
با آن می شود خرج یکسال همچین موسسه ای را داد
که بچه های عقب مانده آن هفته ای چند بار گوشت بخورند و میوه
با آن می شود جهیزیه دو تا عروس را جمع و جور کرد
با آن می شود پول پیش خانه دو تا جوان دم بخت را داد
با آن می شود یکی دو تا بدهکار را از زندان بیرون کشید
با آن می شود گره از زندگی چند نفر نیازمند باز کرد
با آن می شود خرج تحصیل یکسال پنجاه تا دانش آموز را داد
با آن می شود برای یک پدر بیکار کاری مهیا کرد
با سی و پنج میلیون تومان خیلی کارها می شد کرد اما
دویست / سیصد نفر که دستشان به دهنشان می رسید ده شب سیر شدند . همین
امیدوارم امام حسین (ع)
امامی که دوست دارانش او را سرور آزادگان جهان می دانند
امامی که برای دفاع از مظلومان قیام کرد و از جانش گذشت
از این خرج ها و نذری ها راضی باشد
و لبخند به لبش آمده باشد .
+ متوسط هزینه نذری های ماه محرم
پنجشنبه شب مهمان داشتیم ...
مامان چند روزی گرفتار یکی از همین ویروسهای جدید شده بود و یک هفته ای افتاده بود توی خانه . هرچه هم اصرار می کردیم که بیا خانه ما می گفت که ویروسش بسیار وحشی تشریف دارد و دکتر قدغن کرده و از ترس مریض شدن مانی و مهربان در این حال و روز دوست دارد تنها باشد . من هم که به جهنم
پنجشنبه حوالی ظهر زنگ زد . صدایش هنوز گرفته بود ولی می گفت حالش بهتر شده است . بعد پرسید : غروب مرا می بری امامزاده سر خاک بابات ؟
بعد از ده ماه هنوز وقتی از بابا حرف می زند صدایش بغضی می شود . گفتم که شب مهمان داریم . گفت : به نرگس میگم پس . گفتم ببین نرگس می بردت یا نه ؟ اگه نبرد خودم می برمت .
بعد هم برای اطمینان زنگ زدم به نرگس که گفت : غروب می خواهد برود امامزاده و مامان را هم می برد .
جایتان خالی مهمانی خلوت و خوبی بود . خیلی هم خوش گذشت اگر دلتان نخواهد .
مهمان ها حول و حوش ساعت 3 صبح رفتند و من هم توی فیس بوک گنجی پیدا کرده بودم و هی می کاویدم و کیف می کردم طوری که نفهمیدم کی هوا روشن شد . تا 2 بعد از ظهر خواب بودم و نفهمیدم چطور شد که که ساعت چهار بعد از ظهر شد . مطابق هر روز زنگ زدم تا حال مامان را بپرسم که گفت از الکتریکی یک سیم سیار خریده است که کار نمی کند . اگر حوصله داشتی بیا دنبالم برویم عوضش کنیم . در مورد دیروز پرسیدم که گفت برای نرگس مهمان رسیده و امامزاده نرفته اند و دلش هوای بابا کرده است و اینها ...
با مهربان و مانی شال و کلاه کردیم که هم مامان را ببریم امامزاده هم اینکه برویم الکتریکی سیم سیار را عوض کنیم .
ماشالا همچین تر و فرز از پله ها پایین جست که جا خوردم . گفتم : مامان جان شما هم خوب پشت تلفن نقش بازی می کنی ها . نه صدایت گرفته و نه بد حال به نظر می آیی . خندید و گفت : اتفاقی عطسه ای کرده است و صدایش باز شده است .
همین که نشست سیم سیار را بیرون آورد و نشانم داد و گفت : ببین سوراخ هایش انگار کوچیکن . دو شاخه تویش نمی رود . گفتم : اینها باید استاندارد باشن بعید میدونم . و دوشاخه خود سیم سیار را در یکی از پریز هایش فشار دادم که داخل نشد و کمی زور زدم که موفق شدم . گفتم که سیم سیار سالم است فقط باید یخورده بیشتر فشارش بدهی مادر جان .
توی راه جایتان خالی کلی خندیدیم . مامان خاطرات دوران دانشگاه مرا تعریف می کرد و از سفری که با مریم و نرگس به سمنان آمده بودند . به امامزاده که رسیدیم اذان را گفته بودند و هوا تاریک شده بود . جمعه های قبرستان حال و هوای عجیب و غریب دارد . یکجور خلوتی دلنشین و غم انگیزیست بلاتوصیف . خنکای ملسی هم در فضا بود .
آقا مانی بین قبرها راه می رفت و کیف می کرد و من هم از دور هوایش را داشتم . مامان با چادر مشکی نشسته بود کنار خاک بابا و با موبایل آهنگ محبوبش از حمید عسکری را گذاشته بود و گریه می کرد .
سنگ قبر بغل بابا مال یک حاج آقایی است که چند ماه پیش تر از پدرم به رحمت خدا رفته . طی این چند ماه که بابا و حاج آقا با هم همسایه شده اند خانواده های ما هم با هم رفیق شده اند . رفیق سلام و علیکی البته .
روی سنگ قبر حاجی پر بود از گل طوری که نمی شد نوشته های روی سنگ را خواند . پیش خودم فکر کردم که حتما سال حاجی بوده که سنگ قبرش اینطور رونق گرفته . گلها را که کنار زدم دیدم حاجی مهمان دارد . پایین سنگ که قبلا خالی بود عکس مردی هست که به تازگی فوت شده و گلها هم احتمالا برای مراسم چهلم همان آقا بوده است .
مامان که همان حین گریه هایش داشت مرا می پایید ماجرا را پرسید که برایش توضیح دادیم که چون قبرها دو طبقه هستند سنگ قبرها هم دو قسمت می شوند و قسمت پایین برای مستاجر طبقه بالا است .
کمی ساکت شد و پرسید : پس اسم منم اینجا می نویسید ؟ و به قسمت پایین سنگ قبر بابا اشاره کرد که به خاطر بزرگ بودن عکس بابا و توضیحات و دو بیت شعری که رویش نوشته ایم قسمت پایین سنگ جای چندان زیادی هم ندارد .
گفتم : خدا نکنه . ایشالا صد سال زنده باشی
گفت : نه مادر . مگه بابات معلوم بود میره ؟ منم زود میرم پیشش . و دوباره زد زیر گریه
خواستم فضا را تلطیف کنم .
نگاهی به قسمت خالی سنگ بابا انداختم و گفتم : مامان ولی خداییش جاش کمه . اصلا جا نیست واسه شما چیزی روی سنگ بنویسیم ...
مامان هم دست کرد توی کیسه نایلونی همراهش و سیم سیار را بیرون آورد و دوراهی را با زور توی سوراخ پریزش فشار داد و گفت : جا واسه منم هست . ولی باید حرفهاش را یخورده بیشتر فشار بدهی مادرجان .
جمعه دو هفته قبل که با دوستان دوران دبیرستان قرار داشتیم حدود ساعت 9 صبح رفتم عابربانک پول بگیرم . آقا مهدی دوستم توی ماشین نشسته بود و آمپر بنزین هم روی خانه آخرش بود . قبلا هم گفته بودم که وسواس شدیدی روی تمام شدن بنزین ماشین دارم و از ترس تمام کردن بنزین همیشه وقتی آمپر بنزین به خانه آخر می رسد مضطرب می شوم . پول همراهم نبود و برای پول بنزین ناچار بودم از عابر بانک پول بگیرم .
کارت را در عابر بانک گذاشتم و مبلغ را وارد کردم . عابر بانک حدود دو دقیقه عبارت "لطفا منتظر باشید" را نشانم داد و دست آخر اظهار تاسف کرد و کارتم را پس داد ولی پول نداد .
همان لحظه اسمسی از بانک سامان به گوشی آمد به این مضمون که دویست هزارتومان از حساب کسر شده است . البته قبلا هم این اتفاق افتاده بود ولی بلافاصله اسمس اصلاحی می آمد و پول به حساب بر می گشت . به عابر بانک کناری رفتم و دوباره کارت را وارد کردم و مبلغ را زدم و اینبار فرمودند :" مبلغ بیشتر از سقف برداشت روزانه است" و پول نداد . یعنی آن دویست هزار تومانی را که عابر بانک قبلی نداده بود محاسبه شده بود و امکان برداشت مبلغ جدید وجود نداشت . حدودا چهل هزار تومان در کارت دیگرم پول بود که به ناچار آن را برداشتم و برای اینکه آقا مهدی معطل نشود سوار ماشین شدم و رفتیم .
فردای آنروز، شنبه به همان بانک مراجعه کردم و خدا را هزار مرتبه شکر که این اتفاق در بانک نزدیک خانه ما افتاده بود نه بانکی که از ما دور باشد . مسئول باجه گفت که معمولا طی بیست و چهار ساعت پول به حساب بر می گردد و من گفتم که دقیقا بیست و پنج ساعت گذشته و ایشان هم خیلی راحت حرفشان را عوض کردند و گفتند بعضی وقتها هم چهل و هشت ساعت می شود .
روز یکشنبه دوباره به بانک رفتم و به آقای مسئول مربوطه گفتم که چهل و هشت ساعت گذشته و پول برنگشته که گفت چون سرش شلوغ است باید شماره بگیرم و در نوبت بایستم . نیم ساعتی گذشت تا نوبت به من رسید . کارت شناسایی ام را گرفت و رول پرینت شده عابر بانک را با دقت ملاحظه کرد و رفت پیش رئیس بانک . پیش خودم فکر می کردم امروز ماجرا تمام می شود اما کور خوانده بودم . آقای رئیس بانک نگاهی به من انداخت و شبیه بازجویان ساواک پرسید جمعه صبح چه ساعتی ؟ گفتم : حدود 9 صبح
بعد پرسید : یکبار یا دوبار کارت زدید ؟ گفتم : پول که نداد مجبور شدم با عابر بانک کناری هم مجددا امتحان کنم که آن هم پول نداد . کم مانده بود بپرسد : پول را برای چی می خواستی و این حرفها
بعد هم گفت باید بروم از بانک سامان پرینت حساب بگیرم که پول از حسابم کم شده است . اسمس را نشانش دادم که خندید و گفت : آقای عزیز من که نمیتونم گوشی شما رو بفرستم تهران باید پرینت حساب رو بفرستم و تازه دوزاریم افتاد که این رشته سر دراز دارد یعنی با گرفتن پرینت هم داستان تمام نخواهد شد .
دوشنبه صبح رفتم بانک صادر کننده کارت و با ارائه کارت شناسایی و توضیح ماجرا پرینت ممهور شده بانک را گرفتم و مجددا برگشتم به بانک و پرینت را دادم . یک فرم عریض و طویل شامل نام نام خانوادگی شماره ملی و نام پدر و شماره شناسنامه و آدرس و شماره موبایل و ساعت و تاریخ و مبلغ مفقود شدن پول پر کردم و آقای متصدی گفت که همین امروز آخر وقت فرم را به تهران می فرستند . پرسیدم : چقدر طول می کشد تا پول به حسابم بر گردد ؟ گفت چهار تا پنج روز اداری
مخم داشت سوت می کشید .
پرسیدم یعنی این عابربانک مکانیزه شما راهکاری ندارد که معلوم شود پول از حساب من کم شده ولی پرداختی انجام نشده است ؟ گفت : مشکل از عابر بانک نیست و این ایراد به شبکه شتاب مربوط است نه عابربانک ایشان .
ترس برم داشته بود نکند شعبه تهران هم حرف مرا باور نکند و کار به ویدیو چک و بازبینی دوربین های امنیتی بکشد ؟
آقای متصدی گفت که شعبه مرکزی در تهران باید موضوع را بررسی کند و حواله بزند به بانک سامان و بانک سامان پول را به حسابم برگرداند . یک بروکراسی مطول و مزخرف اداری که معلوم نیست معلول ندانم کاری و بی فکری کدام زحمت کش پدرآمرزیده ای است .
به هر حال تکنولوژی معایبی هم دارد . وقتی می توانی راحت و آسوده با فشار چند دکمه کلی کار بانکی را پشت کامپیوتر خانه ات انجام بدهی و کلی در وقت و انرژی شما صرفه جویی بشود یک وقت هایی هم اینطوری می شود و کار به خنسی می خورد ناچار می شوی کلی وقت و انرژی بگذاری و تاوان ایرادات سیستم را بپردازی .
امروز صبح اسمسی از بانک سامان آمد که مبلغ 2017452 ریال به حسابم واریز شده است .
دویست هزار تومان خودم به علاوه هزار و هفتصدو چهل و پنج تومان و دو زار سود این چند روزه
یعنی با این هزار و هفتصد و خورده ای قرار است هزینه سه بار رفت و برگشت به دو بانک و مرخصی بدون حقوق و اتلاف وقت بنده جبران شود . تازه اگر این حساب سود روز شمار نداشت که از همین هزار و هفتصد تومان هم خبری نبود .
حالا اینکه این سود را کدام یک از دو بانک تقبل کرده بماند . داشتم فکر می کردم اگر یک وقت یک بنده خدایی تمام دارایی اش همین دویست هزارتومان باشد و شدیدا گرفتار و نیازمند این پول و عابربانک پولش را بخورد یا حین سفر توی یک شهر غریبه همچین اتفاقی برایش بیفتد چه خاکی باید به سرش بکند ؟