جوگیریات

بابک اسحاقی

جوگیریات

بابک اسحاقی

فیلم های عروسی غمگین ترین فیلم های جهانند

قبل تر ها که همه چیز به سمت دیجیتال نرفته بود اکثر دوربین های فیلم برداری ویدیویی بودند . اصطلاح فنی دقیقش را نمی دانم ولی فیلم های کوچکی بودند شبیه فیلم های وی اچ اس قدیم . مراسم عروسی من و مهربان هم به همین شیوه فیلمبرداری شده بود و چون دستگاهی برای تماشای فیلم مادر عروسی نداشتیم همان یک عدد دی وی دی که فیلمبردار تحویلمان داده بود تماشا می کردیم .

خب وقتی دو تا دوربین سیر تا پیاز مراسم را از آب و شانه زدن موی داماد و گل زدن به ماشین عروس و آرایشگاه و باغ و مردانه و زنانه و بدرقه خانه والدین را فیلمبرداری کرده باشند می شود شش هفت ساعت . ولی دی وی دی تحویل شده نهایتا یک ساعت و خرده ای بود و اکثر تصاویر موزیک داشت و گلچین شده بود . این بود که بعد از شش سال تصمیم گرفتیم فیلم مادر را تبدیل به دی وی دی کنیم تا هم فیلم عروسی را بطور کامل و دیجیتال حفظ کرده باشیم و هم صدای تمام اتفاقات را داشته باشیم .

نتیجه کار شد چهار عدد دی وی دی

و احتمالا حدس می زنید که با دیدنش چقدر گریه کردیم ؟


شش سال به ظاهر زمان زیادی نیست اما اتفاقاتی که طی این مدت نسبتا کوتاه افتاده بود انقدر زیاد و عجیب بودند که باور کردنش سخت بود . باور اینکه تنها شش سال از آن روز تابستانی گذشته باشد .

بچه کوچولوهایی که حالا برای خودشان خانم و آقا شده اند و تو وقتی الانشان را می بینی باورت نمی شود یکروزی انقدر کوچک و کم سن بوده اند . تغییرات ظاهری زیادی هم رخ داده بود . لاغر و ترکه ای هایی که حالا چاق و چله شده اند و توپ تکانشان نمی دهد . و تپل مپل هایی که حالا مانکنی شده اند برای خودشان .

موهای سیاهی که سفید شده اند و قامت های راستی که امروز خمیده و خسته اند

لباس ها و تریپ ها و مدل موهای خنده داری که اگر امروز پول دستی هم بدهی صاحبانشان حاضر نیستند دقیقه ای انتخابش کنند و به قول معروف از رده خارج و آلامد شده اند .

زندگی هایی که از هم پاشیده اند . زوج های خوشبختی که لبخند روی لبشان است و باور نمی کنی شادی چهره هایشان در آینده نزدیک جای خودش را به غم جدایی و طلاق خواهد سپرد .

وصلت هایی که خنده بر لب آدم می آورند و حتی کمی در مخیله ات نمی گنجد که این خانم کوچولوی توی مجلس زنانه یکروزی می شود همسر این آقا پسری که دارد توی مجلس مردانه لبخند می زند .

اما تلخ ترین بخش فیلم عزیزانی بودند که دیگر نیستند .

با مهربان شمردیم . 14 نفر از حاضران فیلم عروسی طی همین 6 سال فوت کرده بودند . بابای من و بابای مهربان . بابا بزرگ و مامان بزرگ . خاله و دایی بابای مهربان . وحید و آقا یعقوب و حسن آقا و آقا ایوب و خانم نوروزی و خانم ایوانی و آقای نجات و توران خانم .

چهره هایشان را برانداز می کنیم و صحنه هایی که در آن حضور دارند دوباره به تماشا می نشینیم .

تصور مرگ تک تکشان عجیب و بعید است . بس که لبخند توی صورتشان دارند .

بس که حالشان خوب است و سرحال هستند . بس که هیچ چیزشان به مرده ها نمی ماند .


به چهره تک تکشان نگاه می کنم

هستند

یکطوری که انگار قرار نیست هیچ وقت بروند

ولی رفته اند

یکطوری هم رفته اند که  انگار هیچ وقت نبوده اند .



ممنون آقای هیچکس تنها نیست

صبح روز یکشنبه بیست و سومین روز شهریور ماه است . از خواب بیدار می شوم . مطابق معمول این چند ماه لنگ لنگان راه می روم و آبی به دست و صورتم می زنم و بعد موبایلم را بر می دارم و اسمس های خوانده نشده را می خوانم .


امروز به خیلی ها زنگ زدم . دوستان قدیمی . بچه های دوران خدمت سربازی . همکلاسی های دبیرستان . هم دانشگاهی ها . وبلاگی هایی که خیلی وقت بود با هم حرف نزده بودیم . اکثرا با تعجب می پرسیدند که چه شده یاد ما کرده ای ؟

روز خوبی بود . مهربان شده بودم . یکروز در سال مهربان شدن ضرر ندارد . اینکه زنگ بزنی به کسانی که خیلی وقت است صدایشان را نشنیده ای . اینکه بفهمی فلان رفیقت ازدواج کرده و آن یکی کارشناسی ارشد گرفته و آن یکی در انتظار تولد اولین فرزندش است . اینکه فلان رفیقت یک ماهست بیمار شده و آن یکی که قصد مهاجرت داشته هنوز دارد خودش را به در و دیوار قفس می زند . اینکه پسر رفیقت دانشگاه قبول شده و آن یکی سفر خارجه رفته است و ....


تازگی ها از هجوم اخبار و اطلاعات وحشتم می گیرد . اخبار دنیا در دستمان است و از هم بی خبریم . حوصله جواب دادن اسمس هایم را هم ندارم . حوصله انگشت شست نشان دادن به حرف های قشنگ دوستانم را هم همینطور .


اما شاید یکروز در سال مهربان شدن برای همه ما واجب باشد . به هر بهانه ای حتی


صبح روز یکشنبه بیست و سومین روز شهریور ماه است . از خواب بیدار می شوم . مطابق معمول این چند ماه لنگ لنگان راه می روم و آبی به دست و صورتم می زنم و بعد موبایلم را بر می دارم و اسمس های خوانده نشده را می خوانم . همراه اول تولدم را تبریک گفته است و می گوید اگر فلان کد را به فلان شماره بفرستی بیست و چهار ساعت فرصت داری تا با همراه اولی ها رایگان مکالمه کنی . بیست و چهار ساعت بهانه داری مهربان باشی . کسی که نمی فهمد تو ادای مهربان ها را در بیاور .


بابا شناسنامه ام را یکماه زودتر گرفت تا یکسال زودتر بروم مدرسه . روز یکشنبه بیست و سوم شهریور ماه روز تولد شناسنامه ای من بود و آقای هیچکس تنها نیست هدیه قشنگی به من داد .

کاش یکی از رفقا بیدار بود و تا ساعت 9:24 صبح که مهلت بیست و چهار ساعت مهربانی من تمام می شود با هم حرف می زدیم . اصلا حرف چرا ؟ با گوشی روشن و چشم های بسته به خرج همراه اول صدای نفس های هم را گوش می دادیم .




دست خونی

خیلی سال پیش وقتی که مدرسه ابتدایی بودم یک مدتی شایعه ای توی مدارس دهان به دهان می چرخید و روز به روز هم همه گیر تر می شد . نمی دانم یادتان هست یا نه ؟ اوایل دست زرد بود و بعد هم شد دست خونی . دست خونی به مراتب ترسناک تر و وهم انگیز تر از دست زرد بود . 

شایع شده بود که در یکی از مدارس نمی دانم کجای تهران یک دست از توی توالت بیرون می آید و بچه های مردم را می گیرد .

اینکه این شایعه چرا و توسط چه کسی ساخته شده بود مثل همیشه مشخص نیست اما تبعات این شوخی بی مزه و کثیف بسیار فراتر از تصور بود . خیلی وسیع تر از شایعات امروزی که فلان سوسیس سرطان زا است و فلان خرما آلوده و مسموم به سم داعش . خیلی فراگیر تر از اینکه فلان شیر را نباید خرید و فلان کالا را نباید خورد .

تا مدتها دستشویی مدارس از ترس بیرون آمدن دست خونی بی مشتری بود و بچه های طفل معصوم جرات نداشتند برای قضای حاجت بروند دستشویی . به چشم خودم دیده بودم که بعضی همکلاسی هایم از درد به خودشان می پیچند و حتی گاهی داستان به خیس کردن شلوار ختم می شد اما از ترس دست خونی خفت و خواری تمسخر همکلاسی ها را به جان می خریدند و دستشویی نمی رفتند . و این ترس روز به روز بیشتر می شد و از مدارس به خانه ها هم رسید . یادم هست خواهرهایم مخصوصا شبها و به خصوص وقتی برق قطع می شد برای دستشویی رفتن همدیگر را پوشش می دادند . یعنی یکی می رفت دم در دستشویی تا به محض اینکه اتفاقی افتاد و احیانا دستی از توی دستشویی بیرون آمد زود کمک خبر کند .

چرایی اینکه عده ای تبحر خاصی در ساخت و پرداخت شایعات دارند واقعا مشخص نیست . البته در بعضی موارد می شود علت را حدس زد . عده ای از شایعه سود می برند . مثلا شرکت های رقیب با تخریب رقبایشان منفعت مادی کسب می کنند و گاهی ضربات مهلکی به حریف وارد می کنند . به عنوان مثال در یک مورد خاص که شخصا در جریان چند و چون آن هستم این بود که چند سال پیش شایعاتی در مورد مسموم بودن محصولات یکی از شرکت ها بر سر زبان ها افتاد . طوری که محصولات این شرکت به طور کل از چرخه فروش بازماندند و ضرر مالی سنگینی به آن وارد شد . به واسطه آشنایی با یکی از مدیران این شرکت فهمیدم که تمام ماجرا به باج خواهی برخی مسئولین بر می گشته و منشاء تمام شایعات نیز منابع خبر پراکنی وابسته به ایشان بوده است . ماجرا البته ختم به خیر شد . شرکت مربوطه تاوان سنگینی پرداخت و به لطایف الحیلی مسئولان ناراضی به رضایت رسیدند و وزارت بهداشت هم طی بیانیه ای رسمی آلوده بودن محصولات آن شرکت را تکذیب کرد و همان محصولات برگشتی با قیمتی بالاتر از قبل به دست مردم رسید .


اما جدا از شایعاتی که با اهداف مالی و سیاسی و ... ساخته می شوند یک عده آدم بیمار و روانی هم هستند که از شایعه سازی لذت می برند . البته هیچ سود و منفعتی هم پشت این کارشان وجود ندارد . یکجور مرض دارند که با شایعه سازی ارضا می شوند . مثلا درک نمی کنم شایعه مرگ فلان هنرمند که در بستر بیماری است جز آزار دادن بستگان و علاقه مندان او چه لذتی ممکن است برای شایعه ساز داشته باشد ؟

این نوع شایعه سازی پیشتر از طریق شفاهی و دهان به دهان و امروزه با کمک وسایل ارتباط جمعی و شبکه های اجتماعی شکل می گیرد .

اینروزها اکثریت قریب به اتفاق ما عضو این شبکه ها هستیم . هر روز صبح به محض بیدار شدن تا وقتی که سرمان را به بالین می گذاریم گوشی های موبایلمان توی دستمان است انبوه اخبار و اطلاعات را می خوانیم و به اشتراک می گذاریم و زبانی به دیگران منتقل می کنیم . اخباری که نه سندی دارند و نه مدرکی . در دنیای اطلاعات اصل اول اصالت خبر است . هزاران آدم دانا و نادان ،مغرض یا بدون غرض صبح تا شب دارند در شیپوری می دمند و اخباری را جار می زنند که شاید یک دیوانه در گوشه ای دیگر از آن دنیا از سر تفریح ساخته و حالا دارد به ریش دنیا می خندد . با این وسایل  ارتباط جمعی یک خبر چنان سریع در جهان پخش می شود و توسط افرادی بازگو می شود که آدم حتی به عقل خودش شک می کند .


گاهی چنان استدلالات علمی و تخیلی هم پشت  حرفهایشان هست که آدمهای به روز و تحصیل کرده هم گول می خورند . حتما یادتان هست همین چند وقت پیش بالای پشت بام منتظر بودیم لوگوی پپسی رو ماه بیفتد ؟


مخلص کلام : تک تک ما عضوی از این کل سرگردان و سردرگم هستیم . لطفا با انتشار اخبار بی پایه و دروغ و بدون مدرک سردرگمی این جماعت را بیشتر نکنیم . یادمان باشد اینکه خبری در صفحه اول جستجوی گوگل ظاهر می شود دلیل بر صحت آن نیست . بعضی شایعات تاثیرات مخربی بسیار فراتر از تصور ما دارند . بیایید با منتشر نکردن اخبار دروغ دستهایمان را خونی نکنیم .


ممنون ...




آمدیم نبودید شنا کردیم برگشتیم آقا



سرما خوردگی توی تابستان ضد حال بدیست

بی سواد مآبانه یک مشت قرص بالا می اندازم و سعی می کنم با یک لیوان آب خنک فرو بدهم

زیر باد کولر دراز می کشم و یک پتوی مسافرتی می کشم روی خودم

هم خر را می خواهم هم خرما را

هم انقدر گرمایی هستم که روشن بودن کولر را فرض لایتغیر تابستان می دانم

نه انقدر احوالم ردیف است که بدون پتو بخوابم

لذت رخوتناک نشئگی قرص ها آرام آرام می دود زیر پوستم و چشمهایم به سمت سنگینی می روند که تلفنم زنگ می خورد و کیامهر پشت خط می پرسد : دایی ! امروز نمی ریم استخر ؟



بابا وقتی بود هر هفته می رفت دنبال کیامهر و او را می برد استخر

و حالا من باید اینکار را بکنم

درست مثل ختم و عروسی هایی که باید به جای او بروم


می گویم : دایی جون . حالم خوب نیست . شب هم مهمون داریم . یه روز دیگه می برمت

و کیامهر می گوید : دایی ! امروز سه شنبه است ها

و سه شنبه همانروزی بود که بابا مرد .


مایو و حوله را بر می دارم و توی ساک می گذارم . مهربان لیست خرید می دهد و سفارش می کند که زود برگردم که مهمان داریم .

کیامهر را از خانه مادر بزرگش برداشته ام و مایو ندارد . بلیط خریده ایم و دم در بوفه منتظریم تا برایش مایو بخریم . خوب دندان مرا شمرده است . نقطه ضعفهایم را دقیق می شناسد . توی اسjخر مدام از بابا می گوید : بابا بزرگ همیشه خودش لباس تنم می کرد . بابا بزرگ همیشه برایم خوراکی می خرید . بابا بزرگ اصلا منو ول نمی کرد بره سونا و ...


ده دقیقه بیست دقیقه نیم ساعت . هرچه می نشینیم صاحب بوفه نمی آید . حالم خوش نیست . دست کیامهر را می گیرم و بلیط ها را پس می دهم و پولم را پس می گیرم . کیامهر غر می زند . می نشینیم توی ماشین . از پنجره به بیرون نگاه می کند و بغض دارد . می گوید : دایی بیشتر می موندیم . شاید میومد . و من هم می گویم :دایی حالم خوب نیست . مهمون داریم ایشالا یه روز دیگه و بعد یادم می افتد که اگر بابا بود هیچ وقت نمی گذاشت لبخند صورت سوگلی نوه هایش اخمی بشود . طاقت نمی آورم . می رویم توی پاساژ و برایش هم مایو می خرم هم عینک شنا .

در پوستش نمی گنجد و مدام مجیز می گوید و دلبری می کند .


توی استخر وقتی پا دوچرخه یادش می دهم انقدر ذوق می کند که نگو . خوشحال است که مثل آدم بزرگ ها آمده در قسمت عمیق . دست می اندازد دور گردنم و مرا می بوسد و می گوید : دایی ! تو کم کم داری از بابا بزرگ هم مهربون تر میشی . مرسی که منو دوباره آوردی . اگه بر نمی گشتیم روزم خیلی خراب می شد .



+ عکس مال امروز نیست .




اندر حکایت مالیات بر ارث آقا جانم رحمه الله (2)

پروسه انحصار وراثت خودش یک دنیا دردسر داشت . مراجعه به شورای حل اختلاف و بیست بار کپی کردن همه مدارک و دویست بار بالا و پایین رفتن از پله ها و آگهی به روزنامه که ما چهار نفر تنها وراث مرحوم پدرم هستیم و اگر بعد از بیست روز کسی نیامده باشد و ادعای خواهر و برادری نداشته باشد یک برگه کاغذ به دستمان می دهند که من و مریم و نرگس و مامان تنها وراث آقای اسحاقی هستیم . و بعد اداره دارایی و شروع ماجرای مالیات بر ارث . کلیه دارایی های پدرم باید درج می شد . از حساب بانکی و خط موبایل و تلفن و آب و برق و گاز گرفته تا ماشین و باغ و آپارتمان و ملک ...

مثلا برای باغ طالقان نامه دادند به اداره دارایی طالقان و آن نامه را بردیم و آنها جواب دادند و برای حساب های بانکی هم برای بانک ها نامه نوشتند و آنها هم موجودی حساب بابا را در نامه ای دیگر پاسخ دادند . خودتان تصور کنید چنین پروسه ای در چنین بروکراسی اداری سرگیجه آور و بلبشو چقدر اعصاب خرد کن و زمانبر و فرساینده می شود . حالا اینها به کنار بررسی دارایی ها در خود اداره دارایی خودش یک ماراتن عذاب آور و الیم جداگانه بود . مثلا برای یک مغازه بیست متری توی یکی از خیابان های فرعی شهر سه تا نامه مجزا برای بخش های مختلف اداره دارایی فرستادند . یکی برای خود بخش مالیات بر ارث و یکی هم برای بخش مشاغل و یکی هم برای بخش املاک و مستغلات . هرکدام از این بخش ها هم علاوه بر برو فردا بیاهای معمول و مرسوم اداره جات دولتی بایستی یکبار تشریف بیاورند مغازه را ببینند و کارشناسی بکنند و از بد روزگار ما هم خوردیم به بحبوحه شلوغی اداره دارایی در روزهای تسلیم اظهار نامه ها و خر بیار و باقالی بار کن . این شد که کاری که از اوایل امسال کلید خورده بود قریب به شش ماه وقت برد و رسیدیم به اینجا که می دانید و برایتان در پست قبل گفتم .


خسته و درمانده از پله ها بالا می روم . خانم کارمند برگه آ چهار سفیدی به دستم داده تا به مبلغ مالیات اعتراض بنویسم و به رئیس بدهم . چشمم می خورد به صف ارباب رجوع های جلوی اتاق رئیس . به فرض هم که رئیس تخفیف بدهد و 18 میلیون بشود 15 میلیون . 15 میلیون از کجا بیاورم که این گره لعنتی را باز کنیم ؟ زنگ می زنم به نرگس و مبلغ را می گویم و او هم شروع می کند به قصه بافتن که نگفتم چنین کنیم و چنان؟


همان اوایل که می خواستیم کفش های سربی پایمان کنیم و عصای آهنی دست بگیریم و برویم به جنگ اداره دارایی یک بنده خدای کاربلدی پیشنهاد داده بود که با چند ترفند می شود مالیات بر ارث را دور زد . مثلا یک قولنامه جعلی برای اموال پدرم بسازیم که قبل از فوتش فلان چیز را به من و بهمان چیز را به خواهرهایم فروخته و حتی محضرخانه آشنا هم داشت که با مبلغی رشوه این نقل و انتقالات را قانونی کند و اینطوری مالیاتی شامل حالمان نمی شد . اما من کله شق گفتم که کار غیر قانونی نمی کنم .البته نمی دانستم که قرار است نقره داغمان کنند .


از آب سرد کن طبقه سوم یک لیوان آب خنک بر می دارم و می ریزم روی آتش درونم و همانجا مستاصل می نشینم روی یک از صندلی های آبی رنگ طبقه سوم . پاشنه پایم درد می کند . قرار بود بروم فیزویتراپی اما هنوز وقت نشده است . دلم می خواهد پایم را در بیاورم و کمی مشت و مالش بدهم بلکه دردش تسکین بگیرد . یکهو رضا را می بینم که از اتاق رئیس بیرون می آید . گل از گلم باز می شود انگار یک فامیل نزدیک را در یک کشور غریبه و دور دیده باشم . محکم همدیگر را بغل می کنیم و ماچ و بوسه حواله هم می سازیم . می پرسد اینجا چکار می کنی رفیق و من هم سیر تا پیاز داستان را بازگو می کنم . لبخند می زند و دستم را می گیرد و می رویم توی یکی از اتاق ها شلوغ طبقه دوم اداره دارایی و یک استکان چای قند پهلو می گذارد جلوی دستم و کاغذهایم را تماشا می کند .


رضا همسایه قدیمی ما بود . چند سالی از من کوچکتر است و در حقیقت هیچ وقت با هم رفیق و دمخور نبوده ایم اما چنان تحویلم می گیرد که انگار رفقای جانی بوده ایم . بعد از سالها روز تدفین بابا همدیگر را دیدیم . من توی غسالخانه با اشک و گریه مشغول شستن بابا بودم و او پشت شیشه با صدای بلند زیارت عاشورا می خواند و گریه می کرد .


رضا چند تا زنگ به اینور و آن ور می زند و می گوید : چرا از اول نیومدی پیش خودم ؟  و من هم می گویم خبر نداشتم تو اینجا کار می کنی . با هم می رویم زیر زمین اداره و بخش مالیات بر ارث . همه به پای رضا بلند می شوند و آقای رئیس هم اینبارتحویلم می گیرد و می پرسد چرا از اول آشنایی نداده ام ؟ اینجاست که پیشنهادات سازنده به سویم سرازیر می شوند .


می روم پیش مامان و سند ازدواجشان را می گیرم و توی دادگستری برابر اصل می کنم . یک اظهار نامه جدید می گیریم و اظهار می کنیم که مهریه مادرم پرداخت نشده و آقای رئیس هشتاد هزارتومان مهریه سال پنجاه و شش را به نرخ روز تبدیل می کند که رقم قابل توجهی از مبلغ کل دارایی ها کسر می شود . چند تا فاکتور بیمارستان و کفن و دفن و قبرستان هم ضمیمه اش می کنیم . رضا خودش پرونده را دست می گیرد و مدام از پله ها بالا و پایین می رویم . نامه ها توسط رئیس هایی که نمی شناسم پاراف می شوند و بالاخره بعد از دو سه روز دوندگی 18 میلیون و ششصد هزار تبدیل می شود به هشت و نیم میلیون تومان . رقمی که شاید اگر روز اول گفته بودند خیلی ناراحتم می کرد اما حالا با چنان خوشحالی مفرطی دارم فیش ها را پرداخت می کنم که انگار توی بانک یک جایزه ده میلیونی برده ام . دلم برای وضع بی سر و صاحابمان در این مملکت می سوزد . بعد یاد حرفهای رفیق از فرنگ برگشته ام می افتم که می گوید در بلاد کفر مردم گاهی تا نصف درآمدشان را مالیات می دهند و ما اینجا فقط به فکر دور زدن و فرار هستیم . شاید حق داریم و شاید هم نه . اگر دولت ما هم همان خدماتی را که به خارجی ها می دهد به ما می داد ما هم لابد دست و دلمان برای دادن این پول ها می رفت . اما در مجموع این داستان درد دارد . اینکه اینجا بدون پول و پارتی کار مردم راه نمی افتد . خدا رو شکر که ما داشتیم و این پول را دادیم اما اگر یک بدبختی نداشته باشد چه ؟ نداشته باشد خرج دفن و کفن و مرده اش را بدهد ؟اینکه تا پرداخت کامل مالیات  نتواند چندرغاز پول توی حساب بانکی آن مرحوم را بعد از چند ماه دوندگی بردارد ؟



فیش های پرداختی را برای آخرین امضا می برم پیش رئیس کل . نگاهی معنا دار به پرونده می اندازد و یادش می افتد که من آشنای رضا هستم . بعد از کلی منت که من رضا را خیلی دوست دارم و پسر خوبی است و اگر هر کسی جز او بود چنین تخفیفی نمی دادم می پرسد بالاخره چقدر کم شد ؟ و من می گویم ده میلیون

چشمهایش گشاد می شود و با خنده می گوید : شما که ما رو ورشکست کردید .

می خندم و می گویم : آقای رئیس من دو سال افسر راهنمایی و رانندگی بودم . وقتی می خواستم کسی رو جریمه کنم می گفتم : صد هزار تومن جریمه ات میشه و باید ماشینت رو بخوابونیم . بعد وقتی برگه جریمه بیست هزار تومنی رو بدستش می دادم می خواست دستم رو ماچ کنه . شما هم دقیقا همین بلا رو به سر ما آوردید .

رئیس هم می خندد و می گوید : داستان همینه آقای اسحاقی . باید به مرگ بگیریم تا این جماعت به تب راضی بشن ...





اندر حکایت مالیات بر ارث آقا جانم رحمه الله

دوباره و با دقت بیشتر به ارقام نگاه می کنم .

سعی می کنم سه تا سه تا جدایشان کنم و بعد هم مشکل قدیمی تبدیل ریال به تومان که احتمالا از درس حساب سال دوم دبستان پا به پای من قد کشیده و بزرگ شده به سراغم می آید . عینکم را روی چشمم صاف می کنم و یکبار دیگر ارقام را از راست به چپ به دسته های سه تایی تقسیم می کنم . مهم ترینشان که همان چند رقم اول سمت چپ هستند را بلند بلند توی مغزم تکرار می کنم . یک ... هشت ... شش و باقی زیاد مهم نیستند . مغزم سوت می کشد و ملتمسانه رو می کنم به خانمی که روبرویم نشسته و می پرسم : هیجد میلیون ؟

خانم کارمند اداره دارایی لبخندی می زند و می گوید : هیجده میلیون و ششصد و ....

و من می پرسم : تومن ؟

و خانم کارمند اداره داریی به نشانه تایید سر تکان می دهد .



روزهای اول وقتی صحبت از انحصار وراثت می شد انگار فحش ناموسی شنیده بودم . با خودم می گفتم یعنی ما انقدر قدرنشناس و نامردیم که هنوز کفن بابایمان خشک نشده برویم سراغ تقسیم مال و اموالش ؟ نمی دانستم که انحصار وراثت یک پروسه زمانبر و طاقت فرساست . شنیده بودم که برای استفاده از معافیت های مالیاتی شش ماه از تاریخ فوت بابا وقت داریم تا اقدام کنیم ولی باورم نمی شد این پروسه انقدر طول بکشد .


یکهو انگار جرقه ای در مغزم زده باشند به خانم کارمند می گویم : خانم مطمئنید که معافیت های مالیاتی محاسبه شده ؟ ما قبل از شش ماه اظهار نامه دادیم و خانم کارمند هم تاکید می کند که این مبلغ با احتساب تمام و کمال همه معافیت ها و تخفیف هاست .


یادم می افتد که همان روزهای اول یکبار با یکی از دوستان پدرم که از قرار وکیل هم هست مشورت کردیم و او هم خیالمان را راحت کرده بود که مبلغ مالیات بر ارث یا انقدر ناچیز است که متوجهش نمی شویم و یا اصلا شامل بخشودگی می شود . راستش ابدا فکر اینچنین رقمی را نمی کردیم . همیشه مقایسه می کردم با مالیات بر ارثی که به خانه و مغازه بابا بزرگم خورده بود و می گفتم وقتی مالیات یک خانه و مغازه توی تهران شده چهار - پنج میلیون بدون شک مالیات ما خیلی کمتر خواهد بود .


شروع می کنم از خانم کارمند سوال کردن که این مبلغ بر اساس چه منطقی و برای کدام یک از اموال پدرم وضع شده و او هم جواب سر بالا می دهد و مرا به رئیس واحد مالیات بر ارث حواله می کند .

این آقا را خوب یادم هست . یکبار برای بازدید سوارش کردم و تا مغازه بابا رفتیم . توضیح می دهد که بیشترین مبلغ مربوط می شود به همین مغازه . همین مغازه ای که ماه هاست خالی مانده .

به آقای رئیس می گویم ما چطور می توانیم این مبلغ را پرداخت کنیم وقتی هنوز هیچکدام از اموال پدرم را نفروخته ایم و برای فروش تک تک آنها هم باید مفاصا حساب مالیاتی ارائه کنیم ؟

سر تکان می دهد و می گوید : قانونه دیگه آقا

با عصبانیت می پرسم : آقای محترم این قانون از نظر شما اشکال نداره ؟

می گوید : من که قانون وضع نکردم . برو از دولت بپرس


تلفنم طبق معمول این چند روز زنگ می خورد و آقای نمی دانم چی چی دوباره سراغ سند ماشینش را می گیرد . سالی جان را قبل از عید فروختم . ماشین خودم بود اما به اسم بابا . چه می دانستم قرار است بابایم بی خبر بمیرد و بدبخت شویم . می گفتم حالا حالا ها هست و نفس می کشد و پدر و پسر که این حرفها را نداریم . هر وقت خواستم بفروشمش بابا می آید و سند می زند . حالا ماشین چند دست بین دلال ها چرخیده و این بنده خدا می خواهد سند بزند . ماشین به اسم باباست و دفترخانه هم برای سند گواهی مفاصاحساب مالیات بر ارث می خواهد و مبلغ آن هم که شده  18 میلیون ششصد هزار تومان و من حس خری را دارم که دارد توی گل دست و پا می زند .




+ به گمانم بعد از این همه وقت ننوشتن این سر صبحی ناپرهیزی کردم و دست به کیبورد بردم . انشاء الله ادامه داستان در پست بعدی ...



خویش

اولین پیامکی که از او به دستم رسید سی چهل تا علامت سوال بود پشت سر هم . اما من طبق معمول هیچ اشتیاقی برای اینکه بدانم فرستنده کیست نشان ندادم . گفتم اگر با من کار داشته باشد خودش دوباره تماس می گیرد .


بیست و نهمین روز اسفند 92 بود ساعت 10 شب

بعد هم ساعت یازده و نیم شب یک پیامک دیگر فرستاد :

فرارسیدن نوروز باستانی یادآور شکوه ایران و یگانه یادگار کوروش کبیر بر همه ایرانیان پاک پندار راست گفتار و نیک کردار خجسته باد ....


این پیامک هم بین خیل پیامک های نوروزی که صاحبشان را نمی شناختم گم شد و بی جواب ماند .


سوم فروردین 93 ساعت یازده و نیم شب :

تک گلی هستی که تا عرش خدا خواهم تو را

گرچه کم یادت کنم بسیار می خواهم تو را



 

ادامه مطلب ...

اندکی صبر ، طلب نزدیک است

امسال عید به یک میهمانی دعوت بودیم که یکی از دوستانم پرسید چقدر پول همراهت هست ؟ من هم موجودی کیفم را به او قرض دادم که مبلغ خیلی زیادی هم نبود چیزی حول و حوش هفتاد هزارتومان .


گذشت و گذشت و راستش اصلا یادم رفت که همچین پولی از او طلب دارم . تا اینکه زنگ زد و پرسید که آیا آن پول را به من پس داده یا نه ؟ من هم گفتم : نه پس ندادی

گفت که شماره کارتت را بده تا پول را برایت واریز کنم .


آنروز خیلی سرم شلوغ بود و فراموش کردم که شماره کارت را اسمس کنم تا اینکه بعد از یک هفته دوباره تماس گرفت و گلایه کرد که چرا شماره کارت را ندادی ؟ من هم شماره کارت را برایش اسمس کردم ولی خبری از پول نشد یعنی اسمس از بانک نرسید که پول واریز شده یا نه .

یکی دو هفته دیگر هم گذشت تا اینکه به خاطر کاری با او تماس گرفتم . همین که گوشی را برداشت شروع کرد به عذرخواهی که شرمنده ام و ببخشید و فراموش کردم و چه و چه ....

حالا هی من قسم و آیه می آورم که به خاطر پول زنگ نزده ام و او مدام اصرار می کرد که دوباره شماره کارتت را برایم اسمس کن . صحبتمان که تمام شد دوباره شماره کارت را برایش فرستادم ولی باز هم مثل دفعه پیش خبری از واریز آن مبلغ نشد که نشد .


 

ادامه مطلب ...

مرگ نمک زندگیست

پدربزرگ مادری ام اسمش یزدان بود . پیرمردی خوش لباس و خوش تیپ ولی ساده دل که برعکس حاجی بمانی مادربزرگم نه زیاد مذهبی بود و نه خیلی معتقد که جز چند عکس سیاه و سفید و چند خاطره مبهم کودکی تصاویر زیادی از او در یاد ندارم . 

پیرمرد اواخر عمرش به خاطر فشار خون چند وقتی ناخوش احوال بود .

دکتر گفته بود نمک برایش مثل زهر می ماند و اصلا و ابدا نباید به غذایش نمک بزند . اما حاجی یزدان ذائقه اش شدیدا نمکی بود و ترجیح می داد نمکی را که حکم سم برایش داشت بخورد و لب به غذاهای بی نمک مثل زهر مار نزند .


وقتی پدر و مادرم منعش می کردند از خوردن نمک می گفت : این دکترها هیچی حالیشان نیست . هیچ آدمی به خودی خود نمی میرد ولی کافیست دو روز برود زیر دست اینها تا با دارو و تجویزهای اشتباهشان فاتحه طرف را بخوانند .

مامانم که می دید حاجی پرهیز نمی تواند نمکدان را قایم می کرد و پیرمرد که غذایش از ما سوا بود با چنان عز و التماسی از او نمک می خواست که دل سنگ آب می شد وقتی می گفت : فقط یه کم نمک بده


یادم هست عصرانه محبوبش خوردن نان و ماست بود . گاهی چند حلقه گوجه فرنگی هم خرد می کرد کنارش و حسابی نمک می زد و نان و ماست و گوجه فرنگی را با چنان لذت و اشتهایی می خورد که انگار کباب تیهو و ریحان می خورد .


وقتی در بستر مرگ افتاده بود کمی هراسان و نگران بود . شاید به خاطر آموزه های مذهبی ترسناکی که به خاطر چند رکعت نماز قضا و روزه های نگرفته سرب داغ در حلقوم بندگانش می ریزد . بابا خم شد و در گوشش گفت : حاجی نگران نباش ! اونور هیچ خبری نیست . و حاجی پرسید : مطمئنی ؟ بابا هم سرش را به نشانه تایید تکان داد .


حاجی یزدان همانروز با خیال راحت سرش را روی بالش گذاشت و برای همیشه خوابش برد و دیگر هیچ صدایی نشنید و طوری رفت که انگار هیچ وقت نبوده است .

حالا و بعد از بیست و پنج سال من دارم به این فکر می کنم که اگر روزی رو به موت باشم هیچ تصوری ترسناک تر از این برایم نخواهد بود که به واقع در فراسو هیچ خبری نباشد که این یعنی دقیقه دقیقه عمرمان و هر دم و بازدمی که داشته ایم و تمام خوشی ها و ناخوشی ها و غم و شادی و لذت و رنجی که برده ایم و کشیده و چشیده ایم یعنی کششششک .




آخرین مرد مقاوم

امروز همینطوری یکهو یادم افتاد که چهار سال پیش موقع بازی های جام جهانی حمید باقرلو یک وبلاگی ساخته بود برای پیش بینی بازی ها و محسن و چند تا از سلبریتی های بلاگستان آنروز هم با چه سر و صدای رسانه ای تویش با هم کل کل و شوخی می کردند و یک دعوای نصفه و نیمه ای هم  بینشان اتفاق افتاد .  ما هم که جوجه بلاگری بیش نبودیم آرام و سربراه می آمدیم و بازی کردنشان را تماشا می کردیم و رویمان نمی شد خودمان را داخل بازی کنیم . آنروزها با هیچ آدم مجازی حشر و نشر نداشتم . هیچ دوستی نداشتم که شروع آشناییمان از دنیای مجازی باشد .حتی چت هم نمی کردیم چه برسد به تماس تلفنی و مهمان بازی و رفت و آمد . دوستی هایمان مختصر می شد به کامنت بازی و خواندن پست های هم و رفت و آمدمان هم مجازی بود و بس .


یکهو دلم تنگ شد برای آنروزها . دلم خواست بروم و آن وبلاگ را پیدا کنم . تنها سر نخی که می شد یافت وبلاگ قدیم کرگدن بود که البته فیلتر شده و من هم فیلتربشکن ندارم . رفتم وبلاگ محسن و پستهای اولیه اش را خواندم و رسیدم به جوگیریات قدیمی توی پرشین بلاگ و چشمم خورد به لینک دوستان .


خیلی هایشان را حتی یادم نمانده بود . یعنی تک و توک هنوز هستند کسانی که حالا هم می شناسمشان .

دانه دانه لینک ها را کلیک کردم و بیشتر دلم گرفت .

خیلی هایشان توی مهاجرت از پرشین به بلاگ اسکای متروک شده بودند مثل جوگیریات قدیم خودم .

خیلی هایشان فیلتر بودند یا رمز دار .

خیلی ها آخرین پست هایشان مال سال 89 و 90 بود یعنی سه چهار سال است که دست به قلم نشده اند .

از بین آن همه لینک فقط چند تایی هنوز فعال هستند و نصفه و نیمه می نویسند .

دلم گرفت .

واقعیت تلخ رکود بلاگستان خورد توی سرم .

باید قبول کنیم که بلاگستان دیگر رنگ و بوی سابق را ندارد .


می دانید ؟ دلم می سوزد که پنج سال از عمرم را برای کاری تلف کرده ام که هیچ معلوم نیست فردا یا ماه بعد یا نهایتا جام جهانی بعدی دل و دماغ انجامش را داشته باشم . باید قبول کنیم که بلاگستان رونق سابق را ندارد و کم پیدا می شوند کسانی که دلشان از انتشار یک پست جدید به تپیدن بیافتد و شاد بشوند . کم پیدا می شود بلاگری را پیدا کنی که با همان شور و علاقه قبل بنویسد . کم پیدا می شود کسی برای کلبه خلوت و متروکه بلاگی اش دل بسوزاند وقتی آپارتمان های لوکس فیس بوک و توئیتر و اینستاگرام مبله و بی دردسر تا دلت بخواهد جا برای لم دادن و خوشگذرانی دارند .


حسم درست مثل آخرین سربازی است که توی سنگر نشسته خسته و بدون مهمات و دارد جنازه همرزمانش را تماشا می کند و  شبکه های اجتماعی مثل تانک های دشمن او را قیچی کرده اند و دقیقه به دقیقه دارند نزدیکتر می شوند و هر لحظه ممکن است از خاکریزش رد بشوند .

من آنقدر فهمیده نیستم که نارنجک به خودم ببندم و بروم زیر تانک پس بهتر است بنشینم و یک وصیت نامه بنویسم .