جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

منو ببخش مامان

 

بعضی خاطره ها خیلی لامصب هستند 

روی مخ آدم رژه می روند با کفش تق تقی پاشنه بلند 

شاید یک مدتی فراموششان کنی 

اما دوباره یک شب موقع خواب می آیند و خفت آدم را می چسبند ... 

 

 

 

 

خیلی از شماها بعد از جنگ بدنیا آمده اید  

پس حق هم دارید چیزی از جنگ یادتان نباشد . 

من هم خاطرات مبهمی دارم از جنگ که خلاصه می شود در وحشت آژیر قرمز و صدای آهنگران و مارش نظامی روزهای عملیات و موسیقی روایت فتح ...  

دوران جنگ وضع اقتصادی مردم خیلی خراب بود  

خیلی بدتر و خراب تر از حالا 

و انصافا خیلی از مایحتاج عادی زندگی  ٬کمیاب بودند یا اصلا نایاب  

منظورم چیپس و شکلات و آبمیوه نیست ها  

این چیزها در زمان جنگ سوسول بازیی بیش نبودند 

مال از ما بهترون و اعیان بودند این خوراکی ها

منظورم از مایحتاج ٬ نان و پنیر و روغن و نفت است . 

 

شاید باورتان نشود که من تا حول و حوش سال ۷۰ موز نخورده بودم 

البته توی کارتون و فیلم سینمایی دیده بودم و فرقش را با خیار می دانستم 

می دانستم که باید پوستش را کند و بعد خورد  

اما دروغ چرا ؟ 

خب نخورده بودم 

یعنی نبود که بخوریم ... 

 

بگذریم بحث ما در مورد نوشابه است   

زمان جنگ نوشابه خیلی کمیاب بود . 

نوشابه های آن دوران توی شیشه بودند  

یعنی بعد از خوردن باید شیشه را می بردید و تحویل می دادید 

بعد دوباره همان شیشه ها را می شستند و تویش نوشابه پر می کردند . 

هنوز هم شاید باشد ولی من خیلی سال است که نوشابه شیشه ای ندیده ام . 

منظورم نوشابه شیشه ای چندبار مصرف است البته ... 

 

کارخانه های تولید کننده نوشابه امریکایی بودند و کشور ما هم که در تحریم 

 اصولا نوشابه یک رنگ بیشتر نداشت . 

آنهم نوشابه مشکی یا کوکاکولای خودمان بود . 

یک دوره ای مواد رنگی ساخت نوشابه را به ایران نفروختند و کارخانه ها هم نوشابه سفید رنگ تولید کردند .یعنی طعم و مزه داشت ولی رنگ سیاه نداشت .  

کسی یادش هست اون نوشابه سفید ها رو آیا ؟

 

جنگ که تمام شد و کم کم درهای تجارت جهانی به سوی ایران گشوده گردید  

مشکل رنگ نوشابه هم مرتفع شد . 

 

یازده سالم بود که برای خرید با مادرم رفتیم بیرون  

تابستان بود اگر اشتباه نکنم .

مادر من یک زن سنتی است و تا ده - پانزده سال پیش چادر سر می کرد . 

کلا تنهایی بیرون رفتن برایش کار سختی است حتی حالا که دیگر من و خواهرهایم سر خانه و زندگی خودمان هستیم . معذب است برود توی یک مغازه خوراکی بخورد یا بیرون توی خیابان دهنش بجنبد . آن وقتها که اصلا اینکارها به نظرش بی حیایی بود به نظرم . 

 

الغرض یک بنده خدایی بساط کرده بود و یک جعبه یخ و چند تا نوشابه جلوی پایش چیده بود . 

من تا آنروز نوشابه زرد ندیده بودم به عمرم  

و لامصب توی آن گرما ٬ رنگ زرد نوشابه و قطرات آب یخ روی شیشه آن  

کنتراست پدر درآری داشت  که بیا و ببین  

از آنجا که کلا ما نسل قانع و بی زبانی بودیم  

و چیزی اضافه بر سازمان از ننه باباهایمان طلب نمی کردیم 

همینطور مظلومانه غرق در تماشای شیشه نوشابه زرد رنگ بودیم که مادرم سقلمه زد که : 

نوشابه می خوری ؟ 

یعنی انگار درهای بهشت به روی تو باز شده باشد  

آره ٬ چرا نمی خورم . دو تا بگیرم ؟ 

مادرم گفت : خاک عالم ! من وسط خیابون نوشابه بخورم ؟ 

و پول داد و من هم رفتم و نوشابه خریدم و هورت هورت سر کشیدم  

 

آآآآآآآه ه ه ه  

جیگرم خنک شد . 

 

وقتی تمام شد و با مادرم راه افتادیم مادرم گفت : 

کیا ! چرا به مامان یه تعارف نکردی ؟ 

  

آقا یعنی انگار همه اون کیف و لذت شد زهر مار ته حلقم 

انقدر تلخ که حتی حالا بعد از ۲۰ سال هنوز با یادآوریش کامم تلخ می شود . 

چند وقت پیش که این ماجرا را برای مادرم تعریف کردم خیلی خندید ولی یادش نیامد  

مطمئنا وقتی داشت به پسر یازده ساله اش هم می گفت که چرا به من تعارف نکردی 

فکر نمی کرد که با این جمله اش چه خاطره دردناکی برای من ساخته است تا آخر عمر . 

 

شاید بگویید خب تقصیر خودشه می خواست یکی بخره و بخوره 

اما من اصلا نمی توانم از دریچه منطق به این ماجرا نگاه کنم . 

مادرم است خب ... 

 

تصور اینکه

آنروز گرم تابستان سال ۶۹ در تمام لحظاتی که من داشتم 

آن نوشابه زرد لعنتی را قورت قورت سر می کشیدم 

مادرم با چادر مشکی روی سرش گوشه خیابان  

تکیه داده به دیوار  

داشته مرا نگاه می کرده 

و آب دهنش را قورت می داده   

دیوانه ام می کند

حتی اگر خودش یادش نباشد .   


 

پیامک دوم از دیار باقی  ( نامه های کرگدن به محسن باقرلو ) 

  

سلام محسن جان
صبحت بخیر عزیز خاموش ... خیلی حرف میزدی حالا بنکل سایلنت شدی که خلاص ... بیا یک قراری بگذاریم با هم ... من توی نامه هام هر چی برات نوشتم وخت خواندنشان از خودت نپرس این بچچه اینها را از کجا می داند ... قبول ؟ ... اصلن فک کن کلاغها برایم خبر می آورند ! ... راستی هیچوخت نگفتی چرا انقدر کلاغها را دوست داری ها ... البته من هم هیچوخت نپرسیدم خب ... گندم بزنند ... یعنی خیلی چیزها را نگفتی برام ... نگو فرصت نشد که باور نمی کنم ... من و تو ده سال لحظه لحظه با هم بودیم ... باز داری فردین بازی در میاوری ؟ ... باز داری مرام کش می کنی من را ؟ ... من فک می کنم تو از خودت چیزی نگفتی چون من مهلت ندادم ... چون همه فکر و ذکرت من بودم و راحتی خیال و آرامش و زندگی م ... مثل مادرهایی که وختی کودکشان از مدرسه بر می گردد سه ساعت تمام به روایت خسته کنندهء بچچه شان از وقایع آن روز مدرسه گوش می دهند جوری با علاقه که انگار قصه هزار و یکشب است و دلاوریهای پهلوان مسلم خراسانی ... یکجورایی خودت را وقف من کرده بودی ... و من اینها را تازه دارم می فهمم ... حالا که نیستی و جایت آن گوشهء همیشگی اطاق بدجوری خالی ست ... می فهمم و بابتش ممنونت هستم و مدیونت ... سعی می کنم بعدها برای فرزندخوانده ام مثل تو باشم ... افسوس که زمان هیچوخت به عقب بر نمی گردد مگر توی خواب ... خواب هم که مثل باد است مثل بوی عطر مثل نفس توی فضا ... یک عالمه هم باشد باز هیچی است آخر آخرش که بیدار شوی ... چیزی عاید آدم نمی کند جز ترس و حسرت ... بگذریم ... مرد مومن شنیدم دیشب ساعت یکربع به ۹ گندم زدی و خوابیدی ؟! ... خدایی ش خداوندگار افراط و تفریطی ! ... ولی عیبی ندارد ... شوخی کردم ... بخواب ... استراحت کن ... و مواظب خودت باش ... من هم سعی می کنم بدون تو مواظب خودم باشم و آنجور که تو دوست داشتی زندگی کنم ... قول می دهم جوری روزگار بگذرانم که باعث افتخارت بشوم ... هرچند قول هم مثل خواب است و روی هوا ... تا وختی که خلافش ثابت شود ! ... طولانی شد انگار ... فدای تو بشوم ... کاری باری ؟ ... بوس و خدانگهدارت . 

منبع : کامنتدونی کرگدن  

 

 

پی کارواش نوشت : 

 

آقا جان ! بعد ماهها تن به آب نزدن و نهایتا گربه شور کردن  

دیگر حالمان از گندی که بر مرکبمان نشسته بود به هم خورد  

و برادرانه گفتیم : سالی میای بریم حموم ؟ 

سالار فرمودند : نه نمیام نه نمیام 

ما هم گفتیم : غلط بیجا می کنی نمیای . مگه دست خودته ؟ 

بعله 

سالی جان را بردیم کارواش و حسابی کیسه کشیدیم و مشت و مال دادیم و نونوارش کردیم . 

فکر نکنید  داریم با ماشینی که معلوم نیست با بنزین ۷۰۰ تومنی چند وقت دیگر زیر پای ما خواهد بود  پز می دهیم ها . معاذ الله 

این را گفتیم که فردا روز اگر برف و باران آمد و بوران و تگرگ و طوفان شن 

بدانید و آگاه باشید که همه این برکات الهی را از صدقه سر بنده و سالی جان دارید نه دعای ملت شهید پرور  

 

تجربه ثابت کرده است که  

یک بار کارواش رفتن بنده ٬ برابر است با هزار رکعت نماز باران بلکم بیشتر   

 

 

پی ریحانه نوشت : 

 

ریحانه بانوی گرامی یک بازی جالب راه انداخته اند توی وبلاگشون و بنده هم به عنوان میهمان چند وعده افاضات از خودم متشعشع نموده ام ... 

البته خودم از جوابهایم زیاد راضی نیستم اما جواب دوستان دیگر انصافا بامزه است . 

پس این بازی را از دست ندهید .   

  

 

پی خبر فوری نوشت ( ساعت ۱:۱۰): 

 

داره برف میاد ... 

مرسی سالی  

مرسی بچه ها

مرسی خدا

 

 

نظرات 168 + ارسال نظر
روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 01:59 http://hasti727.blogfa.com

الهه تهران هم داره برف میاد .....به جون خودم همین الان از پنجره دارم با دو تا چشمام میبینم

پونه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 02:03 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

آره کاملا به گوشم جونم گلم امر کن .

فلوت زن به الهه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 02:04 http://flutezan.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااام الهه جونم.
قربون دلت برم من !!!!!!
ایشالله اونجا هم برف میاد !!!!!!!
الان دیگه اینجا هم برف نمیاد فقط بارونه ولی چه بارونی !!!!!!!

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 02:07 http://hasti727.blogfa.com

و اینجا هم تبدیل به بارون شد.......
پونه دلم دم دریا رو میخواد تو شب پای اتیش ....یه نموره سرد باشه و نم نم بارون
جا منو هم خالی کن

روشنک جان شما که پولداری
مشکل بلیط هم نداری
خبشما هم برو شمال دل ما پابرهنه ها و زیر خط فقری ها رو بسوزون دیگه

نیما چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 02:36 http://www.arezuhaye-aghaghi.blogsky.com

شب بخیر !

اینجا شده مثل سایت آب و هوایی کشور !


خاطره ای بود که از یه طرف لذت داشت و از یه سرف عشق مادری رو نشون میداد ! خداییش آدم بعضی وقتا لال میشه ! یعنی نمیدونه چی بگه که حرفش منطقیو درست باشه ! الان من همونجورم !

راستی به سالی جون سلام برسون ! بگو یه سر بیاد جای ما ببریمش کارواش ! شاید ماهم بارون دیدیم !

والا برنامه کاری سالی جون با تبلیغی که کردیم پره فعلا
خدا رو چه دیدی شاید امام رضا طلبید اومدیم

مینا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 02:42 http://www.harfebihesaab.blogfa.com

با خوندن پستت دلم گرفت... منم مامانمو خیلی ناراحت میکنم ولی قربونش برم اکثرا زود یادش میره. ولی منکه یادم نمیره!
-------
سالی جون دوسست داریم.

مرسی مینا جان
سالی جون هم دوستت داره
خودش امروز بهم گفت
گفت به مینا سلام برسون

در ضمن قدر مادرت رو بدون و انقدر اذیتش نکن بچچه

سمیرا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 07:24 http://nahavand.persianblog.ir

اولا که بارون مبارک باشه...دوما پست جدید کرگدن مبارک باشه ..نگید کدوم پست ...بلاخره مهم اینه که اون خداحافظی بره پایین!
وای منم همینجورم اگه یه چیزی رو یه جایی تنهایی بخورم بعدا هرکی اسم اون خوراکی رو بیاره انگار هرچی خوردم به جونم کوفت میشه!!

تو هم عین منی پس خواهر
خوشحالم که محسن این پست خالی رو نوشت
نشونه خوبی بود

کورش تمدن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 07:27 http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
به به خیلی باحال نوشتی
یادش بخیر چه حالی میداد نوشابه زرد
گفتی یاد یه خاطره افتادم که هیچ وقت یادم نمیره
منم فقط موز رو تو فیلمها دیده بودم
یه رو زواسه اولین بار موز رو تو خیابون دیدم هوس کردم بخورم
یه بچه بودم کوچولو موچولو از طرف پرسیدم آقا چنده؟
اصلا معنی پول و قیمت رو هم نمیدونستم
طرف نامردی کرد و گفت:بچه پولت نمیرسه برووووو
این شد که این خاطره تو ذهن من موند وشدم یه آدم عقده ای!!!!!
منم هروقت ماشینم رو میشورم یه بارون میاد درحد ماشین گندزن
کاش حداقل بارون حسابی میومد

هی عقده ای!
عقده موز
واسه مینه هر وقت میری مهمونی انقدر موز میخوری ؟
اگه تو عقده ای باشی پس من چیم ؟
اورانگوتان رو درخت موز لابد

جزیره چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 07:53

سلام
خیلی باحال بود.ولی من اصلا اون حس زهرمار شدنو درک نکردم اخه خودم یادمه همیشه عذای داداشمو زهر مارش میکردم
بچه که بودم داداشم دیرتز از ما از مدرسه میومد و ناهارشو دیرتر میخورد.من هم میرفتم جلوش میشستم با هر قاشقی که اون میبرد بالا کله ی من هم بالا پایین میشد بعد که میزاشت تو دهنش من هم شروع میکردم به جویدن هوایادمه اخرش عصبی میشد .فک کنم غذاشو زهرش میکردم.بعد هم میرفت و من به ارزوم میرسیدم.هیچ وقت نفهمیدم با اون معده کوچولو چه جوری میتونستم دو پرس عذا، یکی مال خودم یکی مال برادریم را بحورم؟؟؟؟؟؟؟؟

تو وروجکی بیش نیستی
بیچاره برادرت چی کشیده از دست تو ؟

فرزانه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 08:04 http://www.boloure-roya.blogfa.com

سلام و صبح بخیر
والله از این خاطره های که زیاد داریم. هر وقت یه کمی حوصله مون اومد سرجاش بنده هم می نویسم درباره شون تا ملت بدونن که ما نسل سوخته (جزغاله) چی کشیدیم. اگه به بچه های الان بگیم که صابون مایع تو زمان ما اختراع نشده بود! نگاه عاقل اندر سفیه بهمون میکنن. بگذریم
اون بازی وبلاگی سوال هاش خیلی باحال بود. اول صبحی شاد شدم با خوندنش.
آقا خوب این سالی جون رو زودتر می بردی کارواش. این همه هوا آلوده بود شما کجا بودی پس؟ حالا برای این که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنید این دفعه پول کارواش رو نمی دیم. از دفعه بعد باهاتون حساب می کنیم
روز برفی خوبی داشته باشید.

انصافا ما نسل درد کشیده ای هستیم

حالا که پول ما رو نمی دید
ما هم نمی شوریم تا عقده بارون و برف بمونه به دلتون

سهبا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 08:08 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

سلام . اینجا همه یک کوچولو برف اومد به برکت سالی شما ! اما زود تموم شد !
ماجرای جنگ و همه اون چیزایی که از اون دوره گفتی رو خوب یادمه کیامهر ! عجب دوره ای بود ...

چه دوره بدی هم بود سهبا

یک زن ذلیل چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 08:29 http://1zanzalil.persianblog.ir

هی پسر تو سرشار از عطوفتی! با این اوضاع و شلوغی سرت هیچ توقعی ندارم که بیای و کامنت بزاری رفیق...ممنون از کامنتت...خوشحالم کردی

قربون معرفتت
من واسه عوض کردن حال و هوا میام رفیق
انصافا طنازی
از سر دید و بازدید و اجبار نیست که خدمت می رسیم

دختری از یک شهر دور چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 08:54 http://denizlove.persianblog.ir

بچه بد!!
خیلی بد خودشم!!!
ادم به مامانش تعارف نمیکنه عذاب وجدان بگیر امیدوارم خوب هم نشه!!!(ایکون شیطون!!اینجا چرا شیطون نداره؟؟)
عقده ای موز ندیده،پفک ندیده،برف ندیده!!
خدا دعاهای منو قبول کرد
دونه دونه به همه میگم ایشالا برف بباره اصلا خدا منو دوست داره لطفا بارین برف رو به خودت نسبت نده!!

من اگه عقلم می رسید اون آخر پست بعد از تشکر از خدا و سالی
یه تشکر هم از تو می کردم
انقدر فحش نمی خوردم
لعنت به این بی حواسی

افروز چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 09:29 http://apoji.persianblog.ir

وای کیا خیلی باحال بود این پستت
یاد بابام افتادم عاشق نوشابه شیشه ایه وقتی بچه بودیم برای ما را میریخت تو لیوان ولی برای خودشو با شیشه می خورد اگرم نوشابه اضافی می موند به قول معروف دهنی اش میکرد تا ما دیگه نخوریم،یا هر وقت بهش میگیم بابا شام چی بخوریم میگه کیک و نوشابه
اینجا تو قزوین یه مغازه پیدا کردیم صاحبش یه پیرمرد مظلومیه، نوشابه شیشه ای هاش خیلی باحاله بیا اینجا تا برات بخریم مطمئن باش مامان گلت هم بخشیدت که هیچ الان حاضره صد تا نوشابه ام جلوش بخوری

مرسی آبجی افروز جان
علیرضا خوبه ؟
چشم
ما میایم قزوین
ولی به دو شرط
یکی اینکه از اون نوشابه شیشه ای ها برامون بخرید
دوم اینکه امنیت ما رو تضمین کنید
نیایم جوری بشه که روی برگشت نداشته باشیم

افروز چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 09:33 http://apoji.persianblog.ir

من گفتم چی شد یه دفعه هوا اینجوری نگو تو ماشینو بردی کارواش ببین چه کار کردی که آثارش تا قزوینم رسید
این جماعت خنگ ماشین تو را کشف نکردن هی میگن برین برف مصنوعی تولید کنیم، ابرها را بارور کنیم و...

والا به خدا
اصلا سالی جان مثل من داره هدر میره در عدم شهرت

دوست چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 09:36 http://asme1982.blogfa.com

سلام کیامهر جان...
پستت خیلی احساسی بود...من که اون روزا رو درک کردم و کمبود ها رو حالتو می فهمم...
خدا سلامتی به پدر و مادر ها بده و حفظشون کنه انشاالله برا ما جوونترا تا زندگی کردن رو یاد بگیریم...
در مورد کارواش هم همیشه این بلا سر من میاد...گفتیم ایراد از ماشینه... ولی عوضش هم کردیم مساله همونه که بود....

مرسی دوست جان
احتمالا مشکل از خودته رفیق

لیلیتا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 09:59 http://lilitaa.blogsky.com/

اول بگم که ممنون از توضیحت درباره پستم. یه اصلاحیه ی کوچولو زدم. امیدوارم اینبار درست تر شده باشه

بله درست تر شد
مرسی

ترنج چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 10:15 http://toranj62.persianblog.ir/

من تازه اومدم برم بخونم و برگردم اما اون دوستم که گفتم واسه خواستگاری رفتم دختر بود میخواستیم از یک اقایی خاستگاری کنیم وای که چقدر سخت بود برادررررررررر تازه جواب منفی هم شنیدیم

جل الخالق
دوره آخر زمون شده ؟
حالا واسه چی جواب منفی داد؟
می گفت مهریه اش باید به عدد سال تولدش باشه ؟
یا می خواست ادامه تحصیل بده ؟

هاله بانو چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 10:20 http://halehsadeghi.persianblog.ir

یعنی وقتی خوندم یه لحظه یاد خودم افتادم اون تلخی رو تو گلوم و اون سوزش رو ته دلم حس کردم
من با اینکه بچه اوایل دهه ۶۰ هستم اما خیلی از این چیزها رو دیدم ... خوب اون موقع هنوز خونواده ها درست و درمون سر پا نشده بودن ...

آره هاله جان
مشکلات زیاد بود
ولی صمیمیت بیشتر بود نسبت به الان
قبول داری ؟

هاله بانو چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 10:21 http://halehsadeghi.persianblog.ir

در ضمن الهی روی اون برف سر بخورید که دیگه دل ما رو آب نکنید

قبل از این که ما به آرزومون و شما به دعاتون برسید
آب شد متاسفانه

هاله بانو چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 10:21 http://halehsadeghi.persianblog.ir

خیلی بد گفتم خوب منم دلم برف می خواد

نه بابا
خیلی هم خوب گفتی
منم بودم می گفتم

پاتینا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 10:30 http://patina.ir

یه جوری شدم خوندمش نمیدونم چه جوری ولی خب بهت حق میدم واسه حست
واقعا برف میاد؟
تهران که فقط بارون بود
الانم ابریه
برف؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آره برف
شدید هم بود
حیف که زود تموم شد

منیژه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 10:53 http://nasimayeman.persianblog.ir

واااااای کیامهر...نیم ساعته دارم گریه می کنم...یاد مامانم افتادم...و همه ی اون فداکاری هاش...کیامهر ما هیچ وقت نمی تونیم زحماتشون رو جبران کنیم و این خیلی بده...خیلی دردآوره!!!! منم از این مدل خاطره ها زیاد دارم

مامانگار چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 10:56

کیا جان بذار یه چیزی بگم عذاب وجدان نداشته باشی :
مامانت تشنه اش نبوده...مطمئن باش هوس نوشابه نکرده بوده..
..چون اگه اینجوری بود...مثل خیلیا که دیدم...یکی می خریدو چادرشو می کشید رو صورتش تا کسی نبینه و اونو راحت می خورد..
..منتها علت گفتنش این بوده که شما یادبگیری هرچی خواستی بخوری ..اول به بغل دستیات تعارف کنی حتی اگه مامانت باشه!!...منظورشون تربیت شما بوده..
..که حقیقتا هم دست مامانت درد نکنه که چنین پسر ماهی تحویل جامعه داده..بی اغراق..احسنت به ایشان...

یک دنیا ممنون مامانگار
قربون این کامنتهای شما بشم من
همیشه خوشحال کننده است
همیشه حال خوب کنه

مامانگار چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 10:58

نمیدونم این بچه ها چرااینقده حساس ان !!...
باباجان..ما بزرگترین دردهای عالم رو به جون خریدیم...برااینکه شمارو داشته باشیم...ازوجودتون لذت ببریم...همه اون دردها فدای یک لحظه درآغوش گرفتن و بوسیدنتان...اونوقت سر یه نوشابه نخوردن..باید این همه ناراحت بشین و در خاطرتون بشینه این غم...
کیاجان یه وقت اینو به مامان نگی هاااا...اونوقت خودشو نمی بخشه که چرااین حرفو زده و باعث این همه ناراحتیت شده تو این سالها...
اینو از یه مامان داشته باشین که : برا مامانها بزرگترین لذت دنیا اینه که بچه تشنه اش رو درحال خوردن مثلا همین نوشابه ببینه...دیگه محاله خودش احساس تشنگی کنه...حتی دردمای 60 درجه(بابا سانتیگراد..نه فارنهایت )

راست میگی مامانگار
امروز زنگ زدم به مادرم
و کامنت شما رو خوندم
تمام حرفهای ما رو تصدیق کرد
و مثال زد از کیامهر واقعی
که وقتی غذا خوردنش رو میبینه عشق می کنه
یا وقتی روزه داره و غذا خوردن کسی رو میبینه از لذت بردن اون شخص لذت می بره
مطمئنم که اونروز هم داشته لذت می برده
قول میدم دیگه از این خاطره به تلخی یاد نکنم

گوجه سبز چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:11

من نوشابه بی رنگارو یادمه
اینایی که می خواستن خیلی کلاس بذارن بهشون می گفتن سون آپ!!!
یادمه موز و چیپس و اینا هم انقدر زیاد نبود
ولی خداییش موزها اون موقع یه مزه‌ی دیگه‌ای داشتن.
اصلاً انگار اون موقع‌ها فقط دو نوع میوه تعریف شده بود: سیب و خیار. یا لااقل من یادمه هر جا میرفتیم مهمونی فقط همین دو نوع میوه بود (با فرض اینکه خیار رو همیوه حساب کنیم).
بعدم امان از این خاطره‌ها که جیگر آدمو کباب می کنه...
منم سه چهارتایی دارم از این خاطره‌ها...

سلام گوجه سبز جان
اون نوشابه سفید ها با سون آپ فرق می کنه ها
سون آپ یه طعم دیگه داره
اونا دقیقا مزه نوشابه سیاه می داد ولی رنگش سفید بود

مزه موز هم راست گفتی
به قول الهه همه خوردنی ها یه مزه دیگه داشت اونروزا
خیلی بهتر از الان

گل گیسو چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:26

سلام

آخــــــــــــــی...
دقیقا میفهمم چه حسی بهتون دست داده

مرسی که نامه های کرگدن رومیذارین
آخه کامنتدونی شون شلوغه نمیشه براحتی یافت بشن

راستی باعث افتخاره که اولین کامنت وبلاگم رو شما بذارین

خب شما وقتی می دونین سالی جان انقدر در آب و هوا موثره چرا زودتر نبردینش کارواش؟!

وای دیشب بارون محشر بود

دستت درد نکنه گل گیسو
باعث افتخاره که گذارنده اولین کامنت باشم
شدیدا منتظر رونمایی از وبلاگتون هستم

م . ح . م . د چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:30 http://baghema.blogsky.com/

چه غمناک بووووووووووووود

الهی بچم

هیشکی! چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:32 http://http://hishkii.blogsky.com

سلام . وخت بخیر..
والا سند و سال ما به کانادا درای قد نمیده یعنی قد میده ولی چیزی که یادمونه کوکاکولا و پپسی ِ.

آره که قد میده
الان مثلا داری جلوی امیر علی کلاس میذاری با سن و سالت ؟
من که می دونم چند سالته مادر جان

م . ح . م . د چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:32 http://baghema.blogsky.com/

چقد بده که آدم یچیو تا اخر با خودش داره ، مثه همین مورد ، مثلا هروقت نوشابه میخوره یا اون موقع میفته ، یخورده دردناکه به نظرم ...

میگم بابابزرگ یاد جواب کامنت به وروجک پست پیش افتادم ، گفتی ماشینو بردم کارواش مطمئنم یا بارون میاد یا برف ... اومد به سلامتی ! البته ما برف نداشتیم ، ما بارون داشتیم

خدا رو شکر
یه کم از آلودگی شهرتون کم میشه

فری چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:40 http://fernevis.blogfa.com

اما از دست مادرها که همیشه خودشان را یادشان میرود!!! اما خدا خیرت بدهد که سالار را شستی... ما هم هر وقت جلوی در خانه را میشوریم و سرامیکش را برق می اندازیم باران می آید تا همه کفشها گلی باشد وقت ورود!!!!

پس خدا شما رو هم خیر بده

بهار چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:41

سلام
بابا ایول! کولاک کردین! کل کشور رو آباد کردین. تمام شب اینجا تو ارومیه هم برف بارید.
البته الان نمی باره ولی خب کمی حس عقده ای شدنمون برطرف شد. همینش کلی جای شکر داره

خدا رو شکر
خدا رو شکر به خاطر این نعمتها
بهار خانوم اینروزها ما انقدر غم و غصه داریم که همین چیزها خوشحالمون می کنه
خوشحالی کم و ساده
ولی غنیمته

هیشکی! چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:47 http://http://hishkii.blogsky.com

چطور من برفی ندیدم؟ بارون اومد.

خواب بودی لابد دخترم
ولی بارید
اونجا هم که شما هستین بارید
من زنگ زدم مادرم گفت داره برف میاد

آلن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:49

اون نوشابه ها قشنگ یادمه کیا.

حرف مادرت هم خیلی ناراحت کننده بود. منظورم اینه که اگه منم جای تو بودم خیلی ناراحت میشدم.
مخصوصن توی عالم بچگی که آدم صفا و خلوص زیادی داره و کوچکترین حرفی ناراحتش می کنه.

درسته آلن جان
دنیای بچگی خیلی پاک ساده است
صفا و خلوصش تکرار نشدنیه

آلن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:50

منم همون سالا اولین موز عمرمو خوردم !
سبز و کوچیک و یه مقدار بی مزه.
ولی خاطره اون روز رو دوس داشتم.
چون با مادرم بیرون بودیم و چون اون واسم خریده بود ، بهترین موز عمرم بود.

آلن بچه ها شاید نفهمند حرف های ما رو
تو که همسن منی خوب می فهمی ولی
که خوردن موز یعنی چی

آلن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:53

منظورت از اون نوشابه بی رنگا ، سون آپ بود ؟
اگه آره ، باید بگم که اتفاقن من اون بی رنگا رو بیشتر دوس داشتم.
حتی همین الانش هم اگه بخام نوشابه بگیرم ، گزینه اول سون آپه.

نه آلن
سون آپ طعمش فرق می کنه
اصلا تا همین چند سال پش هم نبود
اون نوشابه سفیدها طعمش عین کوکا بود
فقط رنگش فرق می کرد

لیلیتا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:54 http://lilitaa.blogsky.com/

نمی خندی؟ بغض کردم.... برای مادرت. برای مادرم. برای تمام مادرای سرزمینم.... برای تمام اون سالها که پشت نقاب چادر گذروندن و هرگز نفهمیدن چه کیفی داره توی خیابون راه بری و و نوشابه تو بخوری یا بستنی تو یا ساندویچتو.

اتفاقا من هم منظور دومم این بود
که اگر این محدودیت ها و این عرف غلط که زن توی خیابون چیزی نباید بخوره وجود نداشت
این خاطره بد هم هیچ وقت شکل نمی گرفت

آلن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:54

در ضمن ، مرسی که ماشینت رو شستی.
بازم از این کارا بکن. خیر ببینی.

چشم
شما هم اگه خیلی بارون دوست داری
پولش رو بده
خیر ببینی

عاطفه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:56 http://hayatedustan.blogfa.com/

بابای منم هر وقت ماشین میسابه! بارون میاد:)

سلام بهشون برسون

لیلی چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:57 http://myrose.persianblog.com

منم مثل شما یه همچین تجربه ای دارم اما با بابام
لامصب خیلی دردناکٍ
خوب مینویسی...
خیلی خوب
سری به ما هم بزن
اگه قابل دونستی نظر بده
خوشحال میشم

به روی چشم

عاطفه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:58 http://hayatedustan.blogfa.com/

دیشب صدای بارون رو از تودریچه های کولر شنیدم ولی حال نداشتم پاشم برم ببینم چه خبره!
وقتی برف روزمین نشست و تونستی باهاش یه گلوله برفی درست کنی و بکوبی به دیوار بیا پز بده داداکیا (اینو گفتم تا دلم خنک بشه!)

اگه برف روی زمین نشست و یه گوله برف محکم خورد تو مخت
بدون از کجا خوردی

الان دلم خنک شد

عاطفه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:58 http://hayatedustan.blogfa.com/

مشهد نوشابه شیشه ای هست.. ولی دیگه چند بار مصرف نیست! شایدم باشه.. من چه میدونم!
شایدم مامانت قصد بدی نداشتن.. فقط میخواستم بگن آدم باید قبل از اینکه بخوره تعارف کنه!
ولی من عاشق تنها خوریم! یه ذات پلیدی دارم وقتی یه چیز خوشمزه گیرم میاد..

فکر نکنم یه بار مصرف باشه
تازه یادم اومد
یه نوشابه هایی هم بود که اون موقع ۲۵ تومن بود
یعنی گرون تر از نوشابه معمولیا
بهش می گفتیم نوشابه مشهدی
باورت میشه عاطفه ؟

در ضمن کامنت قبلی رو اصلاح می کنم
اگه دو تا گوله برف خورد تو سرت
بدون از کجا خوردی
ای ذات پلید

A ز R ه H ر A اZ چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:59 http://www.zafa.blogsky.com

مرسی نامه ی کرگدنو گذاشتی هم یم خواستم بخونم هم اصلاْ وقت گشتنشو تو کامنتدونی نداشتم
منم برف
برا منم از این خاطرات تلخ زیاد وحود داره!اما خوب چه می شه کرد

خواهش می کنم زهرا جان
قابل نداشت

لیلیتا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 11:59 http://lilitaa.blogsky.com/

بگذریم. اونوقتها دقیقا همینطوری بود که تو گفتی. اونوقت که تو اون نوشابه رو قلپ قلپ سر کشیدی من 10 سالم بود البته. ولی یادمه که اون نوشابه ها فقط هم با مارک کانادادرای بود. مامان بزرگ 95 ساله ی من هنوزم به نوشابه میگه کانادا

دقیقا درسته
اسمش کانادا بود
خدا عمر با عزت بده به مادر بزرگ

سهبا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:00 http://sayehsarezendegi.blogsky.com/

کامنت مامانگار یه حقیقته کیامهر !

راستی ای میلت رو چک کن برادر .

ممنون دیدم
دست شما درد نکنه

عاطفه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:02 http://hayatedustan.blogfa.com/

فقط میخواستم بگن= میخواستن بگن
چه جالب برداشت من و مامانگار مثل هم بود:)

شما هم اسم دخترت رو بذار نگار
مشهدی هم که هستین
این همه شباهت

عاطفه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:03 http://hayatedustan.blogfa.com/

جوابات هم عااااااااالی بود..

مرسی آجی عاطفه خوبم

لیلیتا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:03 http://lilitaa.blogsky.com/

چند وقت پیش هم ما داشتیم از ولایت برمیگشتیم. سر راهمون جیگرکی یه آشنای قدیمی رفتیم و جیگرا رو زدیم تو رگ و نوشابه شیشه ای ها رو هم سر کشیدیم. لامصب نی هم نداشت. واقعا باید سر میکشیدیشون. نمی دونم چرا سوسول بازی در آوردم و فقط یه قلپ محض مزه خوردم. باید تا ته سر میکشیدمشون
خواستی آدرس بدم برید با مهربان جان یه پنج شیش ساعت بیشتر راه نیست با سرعت 140 اگه برید.

بله پنج شیش ساعت با سرعت ۱۴۰ ؟
بندر عباس بودین ؟

لیلیتا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:05 http://lilitaa.blogsky.com/

برف؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کجا؟؟؟؟؟؟؟؟


این آیکنه خیلی باحاله
دوسش دارم

سین چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:05 http://hourglass.blogfa.com

واسه ما که یه قطره بارون هم نمیاد چه برسه به برف....با ؛اندرزنامه ؛‌به روزم

می رسیم خدمتتان بانو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد