جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

منو ببخش مامان

 

بعضی خاطره ها خیلی لامصب هستند 

روی مخ آدم رژه می روند با کفش تق تقی پاشنه بلند 

شاید یک مدتی فراموششان کنی 

اما دوباره یک شب موقع خواب می آیند و خفت آدم را می چسبند ... 

 

 

 

 

خیلی از شماها بعد از جنگ بدنیا آمده اید  

پس حق هم دارید چیزی از جنگ یادتان نباشد . 

من هم خاطرات مبهمی دارم از جنگ که خلاصه می شود در وحشت آژیر قرمز و صدای آهنگران و مارش نظامی روزهای عملیات و موسیقی روایت فتح ...  

دوران جنگ وضع اقتصادی مردم خیلی خراب بود  

خیلی بدتر و خراب تر از حالا 

و انصافا خیلی از مایحتاج عادی زندگی  ٬کمیاب بودند یا اصلا نایاب  

منظورم چیپس و شکلات و آبمیوه نیست ها  

این چیزها در زمان جنگ سوسول بازیی بیش نبودند 

مال از ما بهترون و اعیان بودند این خوراکی ها

منظورم از مایحتاج ٬ نان و پنیر و روغن و نفت است . 

 

شاید باورتان نشود که من تا حول و حوش سال ۷۰ موز نخورده بودم 

البته توی کارتون و فیلم سینمایی دیده بودم و فرقش را با خیار می دانستم 

می دانستم که باید پوستش را کند و بعد خورد  

اما دروغ چرا ؟ 

خب نخورده بودم 

یعنی نبود که بخوریم ... 

 

بگذریم بحث ما در مورد نوشابه است   

زمان جنگ نوشابه خیلی کمیاب بود . 

نوشابه های آن دوران توی شیشه بودند  

یعنی بعد از خوردن باید شیشه را می بردید و تحویل می دادید 

بعد دوباره همان شیشه ها را می شستند و تویش نوشابه پر می کردند . 

هنوز هم شاید باشد ولی من خیلی سال است که نوشابه شیشه ای ندیده ام . 

منظورم نوشابه شیشه ای چندبار مصرف است البته ... 

 

کارخانه های تولید کننده نوشابه امریکایی بودند و کشور ما هم که در تحریم 

 اصولا نوشابه یک رنگ بیشتر نداشت . 

آنهم نوشابه مشکی یا کوکاکولای خودمان بود . 

یک دوره ای مواد رنگی ساخت نوشابه را به ایران نفروختند و کارخانه ها هم نوشابه سفید رنگ تولید کردند .یعنی طعم و مزه داشت ولی رنگ سیاه نداشت .  

کسی یادش هست اون نوشابه سفید ها رو آیا ؟

 

جنگ که تمام شد و کم کم درهای تجارت جهانی به سوی ایران گشوده گردید  

مشکل رنگ نوشابه هم مرتفع شد . 

 

یازده سالم بود که برای خرید با مادرم رفتیم بیرون  

تابستان بود اگر اشتباه نکنم .

مادر من یک زن سنتی است و تا ده - پانزده سال پیش چادر سر می کرد . 

کلا تنهایی بیرون رفتن برایش کار سختی است حتی حالا که دیگر من و خواهرهایم سر خانه و زندگی خودمان هستیم . معذب است برود توی یک مغازه خوراکی بخورد یا بیرون توی خیابان دهنش بجنبد . آن وقتها که اصلا اینکارها به نظرش بی حیایی بود به نظرم . 

 

الغرض یک بنده خدایی بساط کرده بود و یک جعبه یخ و چند تا نوشابه جلوی پایش چیده بود . 

من تا آنروز نوشابه زرد ندیده بودم به عمرم  

و لامصب توی آن گرما ٬ رنگ زرد نوشابه و قطرات آب یخ روی شیشه آن  

کنتراست پدر درآری داشت  که بیا و ببین  

از آنجا که کلا ما نسل قانع و بی زبانی بودیم  

و چیزی اضافه بر سازمان از ننه باباهایمان طلب نمی کردیم 

همینطور مظلومانه غرق در تماشای شیشه نوشابه زرد رنگ بودیم که مادرم سقلمه زد که : 

نوشابه می خوری ؟ 

یعنی انگار درهای بهشت به روی تو باز شده باشد  

آره ٬ چرا نمی خورم . دو تا بگیرم ؟ 

مادرم گفت : خاک عالم ! من وسط خیابون نوشابه بخورم ؟ 

و پول داد و من هم رفتم و نوشابه خریدم و هورت هورت سر کشیدم  

 

آآآآآآآه ه ه ه  

جیگرم خنک شد . 

 

وقتی تمام شد و با مادرم راه افتادیم مادرم گفت : 

کیا ! چرا به مامان یه تعارف نکردی ؟ 

  

آقا یعنی انگار همه اون کیف و لذت شد زهر مار ته حلقم 

انقدر تلخ که حتی حالا بعد از ۲۰ سال هنوز با یادآوریش کامم تلخ می شود . 

چند وقت پیش که این ماجرا را برای مادرم تعریف کردم خیلی خندید ولی یادش نیامد  

مطمئنا وقتی داشت به پسر یازده ساله اش هم می گفت که چرا به من تعارف نکردی 

فکر نمی کرد که با این جمله اش چه خاطره دردناکی برای من ساخته است تا آخر عمر . 

 

شاید بگویید خب تقصیر خودشه می خواست یکی بخره و بخوره 

اما من اصلا نمی توانم از دریچه منطق به این ماجرا نگاه کنم . 

مادرم است خب ... 

 

تصور اینکه

آنروز گرم تابستان سال ۶۹ در تمام لحظاتی که من داشتم 

آن نوشابه زرد لعنتی را قورت قورت سر می کشیدم 

مادرم با چادر مشکی روی سرش گوشه خیابان  

تکیه داده به دیوار  

داشته مرا نگاه می کرده 

و آب دهنش را قورت می داده   

دیوانه ام می کند

حتی اگر خودش یادش نباشد .   


 

پیامک دوم از دیار باقی  ( نامه های کرگدن به محسن باقرلو ) 

  

سلام محسن جان
صبحت بخیر عزیز خاموش ... خیلی حرف میزدی حالا بنکل سایلنت شدی که خلاص ... بیا یک قراری بگذاریم با هم ... من توی نامه هام هر چی برات نوشتم وخت خواندنشان از خودت نپرس این بچچه اینها را از کجا می داند ... قبول ؟ ... اصلن فک کن کلاغها برایم خبر می آورند ! ... راستی هیچوخت نگفتی چرا انقدر کلاغها را دوست داری ها ... البته من هم هیچوخت نپرسیدم خب ... گندم بزنند ... یعنی خیلی چیزها را نگفتی برام ... نگو فرصت نشد که باور نمی کنم ... من و تو ده سال لحظه لحظه با هم بودیم ... باز داری فردین بازی در میاوری ؟ ... باز داری مرام کش می کنی من را ؟ ... من فک می کنم تو از خودت چیزی نگفتی چون من مهلت ندادم ... چون همه فکر و ذکرت من بودم و راحتی خیال و آرامش و زندگی م ... مثل مادرهایی که وختی کودکشان از مدرسه بر می گردد سه ساعت تمام به روایت خسته کنندهء بچچه شان از وقایع آن روز مدرسه گوش می دهند جوری با علاقه که انگار قصه هزار و یکشب است و دلاوریهای پهلوان مسلم خراسانی ... یکجورایی خودت را وقف من کرده بودی ... و من اینها را تازه دارم می فهمم ... حالا که نیستی و جایت آن گوشهء همیشگی اطاق بدجوری خالی ست ... می فهمم و بابتش ممنونت هستم و مدیونت ... سعی می کنم بعدها برای فرزندخوانده ام مثل تو باشم ... افسوس که زمان هیچوخت به عقب بر نمی گردد مگر توی خواب ... خواب هم که مثل باد است مثل بوی عطر مثل نفس توی فضا ... یک عالمه هم باشد باز هیچی است آخر آخرش که بیدار شوی ... چیزی عاید آدم نمی کند جز ترس و حسرت ... بگذریم ... مرد مومن شنیدم دیشب ساعت یکربع به ۹ گندم زدی و خوابیدی ؟! ... خدایی ش خداوندگار افراط و تفریطی ! ... ولی عیبی ندارد ... شوخی کردم ... بخواب ... استراحت کن ... و مواظب خودت باش ... من هم سعی می کنم بدون تو مواظب خودم باشم و آنجور که تو دوست داشتی زندگی کنم ... قول می دهم جوری روزگار بگذرانم که باعث افتخارت بشوم ... هرچند قول هم مثل خواب است و روی هوا ... تا وختی که خلافش ثابت شود ! ... طولانی شد انگار ... فدای تو بشوم ... کاری باری ؟ ... بوس و خدانگهدارت . 

منبع : کامنتدونی کرگدن  

 

 

پی کارواش نوشت : 

 

آقا جان ! بعد ماهها تن به آب نزدن و نهایتا گربه شور کردن  

دیگر حالمان از گندی که بر مرکبمان نشسته بود به هم خورد  

و برادرانه گفتیم : سالی میای بریم حموم ؟ 

سالار فرمودند : نه نمیام نه نمیام 

ما هم گفتیم : غلط بیجا می کنی نمیای . مگه دست خودته ؟ 

بعله 

سالی جان را بردیم کارواش و حسابی کیسه کشیدیم و مشت و مال دادیم و نونوارش کردیم . 

فکر نکنید  داریم با ماشینی که معلوم نیست با بنزین ۷۰۰ تومنی چند وقت دیگر زیر پای ما خواهد بود  پز می دهیم ها . معاذ الله 

این را گفتیم که فردا روز اگر برف و باران آمد و بوران و تگرگ و طوفان شن 

بدانید و آگاه باشید که همه این برکات الهی را از صدقه سر بنده و سالی جان دارید نه دعای ملت شهید پرور  

 

تجربه ثابت کرده است که  

یک بار کارواش رفتن بنده ٬ برابر است با هزار رکعت نماز باران بلکم بیشتر   

 

 

پی ریحانه نوشت : 

 

ریحانه بانوی گرامی یک بازی جالب راه انداخته اند توی وبلاگشون و بنده هم به عنوان میهمان چند وعده افاضات از خودم متشعشع نموده ام ... 

البته خودم از جوابهایم زیاد راضی نیستم اما جواب دوستان دیگر انصافا بامزه است . 

پس این بازی را از دست ندهید .   

  

 

پی خبر فوری نوشت ( ساعت ۱:۱۰): 

 

داره برف میاد ... 

مرسی سالی  

مرسی بچه ها

مرسی خدا

 

 

نظرات 168 + ارسال نظر
ملکه نیمه شرقی پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 00:23 http://man-unique.blogfa.com/

چه قدر حس خاطرتون درک کردم
اصلا من خودم بچه که بودم هیچی تنهایی از گلوم پایین نمیرفت اگر بیرون چیزی میگرفتم حتما میاوردم خونه باهم بخوریم
جواباتون به بازی خیلی باحال بود کلی خندیدیم
خیلی شیطون تشریف دارید ها جناب کیامهر
ما که برف ندیدیم اما بارون بود
۰۴۸۶۰

خیلی ارادت داریم ملکه بانو

شیطونیمون هم فقط تو بازیه
باور بفرمایید از یک ببعی مظلوم تریم در واقعیت

مریم پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 00:45 http://mazhomoozh.blogfa.com

مادرها دل بزرگ تر از اونی هستند که ما فکر می کنیم. اون وقت که مادر شدی می فهمی مادر!

دعا کنید زودتر این بچه ای که توی شکممون داریم بدنیا بیاد تا بفهمیم چی میگید
الان که درک نمی کنیم متاسفانه

شیخ پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 00:52 http://koh-boy.blogfa.com

این کامنت تنها برای تست اواتار میباشد و هیچگونه ارزش دیگری ندارد.

شیخ پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 03:26 http://koh-boy.blogfa.com

اختیار داری کیاخان شما سروری
پس از همین لحظه ما به عنوان داداش بزرگه روت حساب میکنیم.

آقایی داداش

فرشته پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 10:02 http://surusha.blogfa.com

مرسی کیا..چه خاطرات خوبی رو برام زنده کردی...

ببین من به عنوان یه نیمچه مادر دارم بهت میگم...یه مامان وقتی میبینی دوست داره رو با له پسرش داره یه چیزی که خیلی دوست داره رو با لذت میخوره...
تمام لذتهای دنیا میشینه تو دلش...

اصلا یه لحظه هم فکر نکن....

سپیده پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 12:07 http://setaresepideashk.persianblog.ir

دوغ یا نوشابه مسئله این است ...!!

دوغ
صلاح کار اینست

مهتاب پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 12:22 http://tabemaah.wordpress.com

وایییی کیامهرررر ....
زنده می کنی آدمو با این خاطره بازی ها ...
من دلم لک زده واسه اون جعبه های قرمز نوشابه های شیشه ای که جیرینگ جیرنگ صدا می داد ...
واسه اون شیشه های کمر باریک و رویایی ...
واسه دربازکن های اسرار آمیز که پاقی اون درهای کوچولو رو شوت می کردن هوا ...
یادته کیامهر ؟ یادته توی تشتک های نوشابه یه پلاستیک سفیدی بود ؟
یکی از سرگرمی های من این بود که اون پلاستیک رو از فلز جدا کنم !!
بعد یه عالمه از این درها دالبر دالبری جمع می کردیم و با زور وسطش رو سوراخ می کردیم و گردن بند می ساختیم ... جیرینگ جیرینگ ...
و مامان حرص می خورد که آخر سر این گردنبند عتیقه دست و بالمون رو تیکه تیکه می کنیم !
یادش بخیر ...
توی صدای موشک بارون و آژیر منحوس خطر اون صدای جیرینگ جیرینگ آرام بخش بود ...
...
دلم نوشابه ی شیشه ای خواست ...
یا از اون شیر های شیشه ای که سرش فویل آلومنیومی داشت ...
و چه طعمی داشت خدا ...
همیشه فکر می کردم حتما شیر مادر همین مزه رو میده !

مهتاب اون پلاستیک های تشتک نوشابه رو خوب یادمه
من همیشه با خودکار روش می نوشتم و بعد می کندمشون
صدای پاق باز شدن تشتک رو هم خوب اومدی
یادته یه بخاری می زد از نوشابه بیرون؟
چه حس خوبی داشت
آرزوم این بود که بتونم با قاشق در نوشابه رو باز کنم
اما نمیشد هیچ وقت
اون شیشه شیر ها هم ماجرا داشت
ما ازون شیشه ها نداشتیم
مغازه دار
میریخت توی پارچ پلاستیکی

مهتاب پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 12:38 http://tabemaah.wordpress.com

چقدر این روح شکننده ست ...
یه خاطره ی کوچولو بعد این همه سال ...
طفلی مامان که ندونست با یه جمله ی ساده ی مادرانه با روح تو چه کرد ...
طفلی تو که هیچ وقت نخواهی تونست اون جمله ی ساده رو فراموش کنی ...
فکر کنم مامان یه کاری کرد که تو هیچ وقت جلوی نگاه کسی تنهایی جیگرت خنک نشه کیا ...
چقدر مادر ها نازنینند ...
.
.
.
یه پیشنهاد واسه دلت کیامهر :
یه حرکت نمادین برای روحت !
یه نوشابه ی نارنجی خنک بگیر ( هرچند پلاستیکی ) , توی یه روز گرم ببر بده مامان و کنار دیوار تماشاش کن ...
بعد تر , یکی دیگه ...
به شاید یه پسرک فال فروش کنار خیابون ...
بعد تر شاید به باستانی ِ کوچک خودت !
...

مهتاب شاید باور نکنی
اما من همیشه برای مادرم نوشابه می خرم
قول بده نخندی
ولی یکسال روز مادر
که پول نداشتم
براش یه نوشابه خانواده زرد خریدم و روبان زدم
انقدر خوشش اومد که نگو

مهتاب پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 12:43 http://tabemaah.wordpress.com

الان جای مملی ِ حمید با اون نوشابه ی نارنجی در "مشمبا" خالیه !

بازم از اینا بنویس کیامهر ...
از بخاری نفتی ...
از صدای وحشتناک آب گرمکن ...
از پفک نمکی که فقط یه دونه بود ...
از اون چیبس نایلونی های چرب که مزه ش دیگه تکرار نشد ...
از شیرکاکائو که فکر می کردیم یه شیر مریخیه !
از تلویزیون سیاه و سفید ...
از عروسک های پشمالو و سنگین زیر پله های پناهگاه ...
( آها نه ! تو که عروسک نداشتی این تخصص منه ! )
از خاموشی های طولانی و صدای موتور برق ...
از کوچه های نقاشی شده با گچ و لی لی ...
از ....
از همه چی کیامهر ...
از همه چی ...

چشم مهتاب جان
به روی چشم
مطمئن باش
حتی اگه ما بی خیال خاطره ها بشیم
اونا بی خیال ما نمیشن

سحر پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 15:28 http://dayzad.blogsky.com/

واسه آواز رو میگم دیگه کیامهر جان.
یادت اومد؟

آره سحر جان
یادم اومد

مهتاب(شب) پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 16:48 http://www.night94.blogfa.com

سلام.چه حس بدی بوده اون لحظه که هنوز فراموشش نکردین...

بله متاسفانه

فرشته پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 17:16 http://surusha.blogfa.com

یعنی کیا مهر دلم میخواد این لب تابمو بکوبم تو سرم...نمیدونم چرا گاهی همه نوشته هام قاطی میشه...
ببین منظورم از اون کامنت بی سروته بالایی اینه که یه مادر از لذت بردن بچه اش حال میکنه...اصلا بهش فکر نکن....

پرند جمعه 17 دی 1389 ساعت 00:31 http://ghalamesabz2.wordpress.com

حس این نوشته‌ت خیلی برام آشنا بود ولی از اون‌جایی که دوباره با اختلال حافظه دچار شدم یادم نمیاد چرا!

این حسرت‌های بچگی رو منم داشتم... خیلی هم داشتم...
حالا تصور کن بجز همه‌ی این‌درد بی‌پولی و کمبود و این‌چیزا من با یک درد دیگه هم دست به گریبان بودم به نام حساسیت‌های افراطی بهداشتی بابا!
یعنی بعضی چیزها رو هرچقدرم عر می‌زدیم و خودمونو به در و تخته می‌کوبیدیم نمی‌خرید! چون می‌ترسید مریض شیم!
دو تاش که خیلی خیلی خوب یادمه اون چیپس‌های نایلونی و بستنی قیفی میوه‌ای بود که اون‌وقتا تو شیرینی‌فروشی‌های لوکس و البته گرون فروخته می‌شد و فکر می‌کنم این دومی بجز قضیه بهداشت قضیه پولش هم بود! چون اون زمانا بابا همیشه یا کیم می‌خرید یا این قیفی‌های پاک که تو جعبه بود و گاهی هم بعد از کلی عز و جز ما از این دستگاهی‌های کنار خیابون که هنوزم عاشقشم می‌خرید برامون!
اگرچه همون روزا آخر بابا یه بار از اون میوه‌ای‌ها خرید ولی باورت می‌شه اون بستنی میوه‌ای‌ها چنان حسرتی به دلم انداخته که با این‌که الآن اصلاً دوست ندارم گاهی مثل دیوونه‌ها می‌خرم ولی با همون قاشق اول دلمو می‌زنه و دیگه نمی خورم!!
چیپس رو هم خوب یادمه که هیچ‌رقمه بابا راضی نمی‌شد حتی یک بار محض تنوع بخره برامون! یه بار شش سالم بود با داییم اینا رفتیم سینما فیلم دزد عروسک‌ها! اون‌جا دخترداییم داییمو فرستاد بره چیپس بخره و وقتی من گفتم نخوردم به قدری تعجب کرد که کلی در وصف خوبی‌ها و خوشمزگی‌هاش برام سخنرانی کرد! منم از خوشحالی داشتم می‌مردم که بالاخره قراره دور از چشم بابا چیپس بخورم!!
یادمه همون‌جا چقدر دلم می‌سوخت که خواهرم نیست تا در این لذت سهیم بشه باهام!!

خدا رو شکر که ما چیپس خورده بودیم
البته خیلی کم
الان که فکر می کنم
منم شاید چیزی که به نظرم مضر باشه اجازه خوردنش رو به بچه هام نمیدم
اون بستنی های دستگاهی کنار خیابون رو خیلی دوست داشتم
هنوز هم دوست دارم

پرند جمعه 17 دی 1389 ساعت 00:39 http://ghalamesabz2.wordpress.com

از جنگ بجز یکی دو صحنه‌ی آژیر و زیرپله و شیشه‌های با چسب‌های ضربدری چیز زیادی یادم نمیاد...
چون وقتی موشک‌بارون شد مامانم انقدر می‌ترسید که جل و پلاسو جمع می‌کرد و همگی می‌رفتیم ولایت!

ضمناً اون موزی که نخوردی که عجیب نیست اصلاً!
موز اون موقع یا نبود یا مال از ما بهترون بود!
اون نوشابه‌هایی که گفتی هم اصلاً یادم نیست! فکر کنم به سن من قد نمی‌ده!
ولی اون شیرشیشه‌ای‌هایی که درش فویل بود رو خیلی دوست داشتم، بخصوص اون سرشیرش رو!
مثل شیر پاکتی‌های حالا نبود که مزه‌ی گند بده!

خداییش همه مزه ها بهتر بود اونروزا

مژگان امینی جمعه 17 دی 1389 ساعت 09:11 http://mozhganamini.persianblog.ir

مادر جان زیاد غصه نخور
اگر مادرت این حرف را زده احتمالاً بیشتر جنبه ی تربیتی قضیه در نظرش بوده .پسرها معمولاً همین طوریند برعکس دخترها که آب نبات نصفه نیمه را از ته حلقشان در می اورند و دهن مامان و بابایشان می گذارند من یکی که وقتی بچه هایم یک چیزی را می خورند انگار خودم خوردم .مثل موقی که دردی می کشند و انگار خودم می کشم.

حق با شماست مادر
من قضاوت و برداشت خودم رو نوشتم
مطمئنا همینطور است که می فرمایید

مهرناز جمعه 22 اردیبهشت 1391 ساعت 23:53 http://amitith.blogfa.com

جدا خیلی انسان جالبی هستید شما.تحسینتون می کنم

خیلی زیبا مینویسییییییییییییی.عینه حقیقته و حقیقته زندگیه.احسنت

آری شنبه 20 تیر 1394 ساعت 15:34 http://ary-f.blogfa.com

ساده نوشته بودین وزیبا .من اونقدر پوست کلفت هستم که راحت گریم در نمیاد ولی با این نوشتتون بغض کردم که مادرای ما چقدر مظلوم بودن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد