جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

منو ببخش مامان

 

بعضی خاطره ها خیلی لامصب هستند 

روی مخ آدم رژه می روند با کفش تق تقی پاشنه بلند 

شاید یک مدتی فراموششان کنی 

اما دوباره یک شب موقع خواب می آیند و خفت آدم را می چسبند ... 

 

 

 

 

خیلی از شماها بعد از جنگ بدنیا آمده اید  

پس حق هم دارید چیزی از جنگ یادتان نباشد . 

من هم خاطرات مبهمی دارم از جنگ که خلاصه می شود در وحشت آژیر قرمز و صدای آهنگران و مارش نظامی روزهای عملیات و موسیقی روایت فتح ...  

دوران جنگ وضع اقتصادی مردم خیلی خراب بود  

خیلی بدتر و خراب تر از حالا 

و انصافا خیلی از مایحتاج عادی زندگی  ٬کمیاب بودند یا اصلا نایاب  

منظورم چیپس و شکلات و آبمیوه نیست ها  

این چیزها در زمان جنگ سوسول بازیی بیش نبودند 

مال از ما بهترون و اعیان بودند این خوراکی ها

منظورم از مایحتاج ٬ نان و پنیر و روغن و نفت است . 

 

شاید باورتان نشود که من تا حول و حوش سال ۷۰ موز نخورده بودم 

البته توی کارتون و فیلم سینمایی دیده بودم و فرقش را با خیار می دانستم 

می دانستم که باید پوستش را کند و بعد خورد  

اما دروغ چرا ؟ 

خب نخورده بودم 

یعنی نبود که بخوریم ... 

 

بگذریم بحث ما در مورد نوشابه است   

زمان جنگ نوشابه خیلی کمیاب بود . 

نوشابه های آن دوران توی شیشه بودند  

یعنی بعد از خوردن باید شیشه را می بردید و تحویل می دادید 

بعد دوباره همان شیشه ها را می شستند و تویش نوشابه پر می کردند . 

هنوز هم شاید باشد ولی من خیلی سال است که نوشابه شیشه ای ندیده ام . 

منظورم نوشابه شیشه ای چندبار مصرف است البته ... 

 

کارخانه های تولید کننده نوشابه امریکایی بودند و کشور ما هم که در تحریم 

 اصولا نوشابه یک رنگ بیشتر نداشت . 

آنهم نوشابه مشکی یا کوکاکولای خودمان بود . 

یک دوره ای مواد رنگی ساخت نوشابه را به ایران نفروختند و کارخانه ها هم نوشابه سفید رنگ تولید کردند .یعنی طعم و مزه داشت ولی رنگ سیاه نداشت .  

کسی یادش هست اون نوشابه سفید ها رو آیا ؟

 

جنگ که تمام شد و کم کم درهای تجارت جهانی به سوی ایران گشوده گردید  

مشکل رنگ نوشابه هم مرتفع شد . 

 

یازده سالم بود که برای خرید با مادرم رفتیم بیرون  

تابستان بود اگر اشتباه نکنم .

مادر من یک زن سنتی است و تا ده - پانزده سال پیش چادر سر می کرد . 

کلا تنهایی بیرون رفتن برایش کار سختی است حتی حالا که دیگر من و خواهرهایم سر خانه و زندگی خودمان هستیم . معذب است برود توی یک مغازه خوراکی بخورد یا بیرون توی خیابان دهنش بجنبد . آن وقتها که اصلا اینکارها به نظرش بی حیایی بود به نظرم . 

 

الغرض یک بنده خدایی بساط کرده بود و یک جعبه یخ و چند تا نوشابه جلوی پایش چیده بود . 

من تا آنروز نوشابه زرد ندیده بودم به عمرم  

و لامصب توی آن گرما ٬ رنگ زرد نوشابه و قطرات آب یخ روی شیشه آن  

کنتراست پدر درآری داشت  که بیا و ببین  

از آنجا که کلا ما نسل قانع و بی زبانی بودیم  

و چیزی اضافه بر سازمان از ننه باباهایمان طلب نمی کردیم 

همینطور مظلومانه غرق در تماشای شیشه نوشابه زرد رنگ بودیم که مادرم سقلمه زد که : 

نوشابه می خوری ؟ 

یعنی انگار درهای بهشت به روی تو باز شده باشد  

آره ٬ چرا نمی خورم . دو تا بگیرم ؟ 

مادرم گفت : خاک عالم ! من وسط خیابون نوشابه بخورم ؟ 

و پول داد و من هم رفتم و نوشابه خریدم و هورت هورت سر کشیدم  

 

آآآآآآآه ه ه ه  

جیگرم خنک شد . 

 

وقتی تمام شد و با مادرم راه افتادیم مادرم گفت : 

کیا ! چرا به مامان یه تعارف نکردی ؟ 

  

آقا یعنی انگار همه اون کیف و لذت شد زهر مار ته حلقم 

انقدر تلخ که حتی حالا بعد از ۲۰ سال هنوز با یادآوریش کامم تلخ می شود . 

چند وقت پیش که این ماجرا را برای مادرم تعریف کردم خیلی خندید ولی یادش نیامد  

مطمئنا وقتی داشت به پسر یازده ساله اش هم می گفت که چرا به من تعارف نکردی 

فکر نمی کرد که با این جمله اش چه خاطره دردناکی برای من ساخته است تا آخر عمر . 

 

شاید بگویید خب تقصیر خودشه می خواست یکی بخره و بخوره 

اما من اصلا نمی توانم از دریچه منطق به این ماجرا نگاه کنم . 

مادرم است خب ... 

 

تصور اینکه

آنروز گرم تابستان سال ۶۹ در تمام لحظاتی که من داشتم 

آن نوشابه زرد لعنتی را قورت قورت سر می کشیدم 

مادرم با چادر مشکی روی سرش گوشه خیابان  

تکیه داده به دیوار  

داشته مرا نگاه می کرده 

و آب دهنش را قورت می داده   

دیوانه ام می کند

حتی اگر خودش یادش نباشد .   


 

پیامک دوم از دیار باقی  ( نامه های کرگدن به محسن باقرلو ) 

  

سلام محسن جان
صبحت بخیر عزیز خاموش ... خیلی حرف میزدی حالا بنکل سایلنت شدی که خلاص ... بیا یک قراری بگذاریم با هم ... من توی نامه هام هر چی برات نوشتم وخت خواندنشان از خودت نپرس این بچچه اینها را از کجا می داند ... قبول ؟ ... اصلن فک کن کلاغها برایم خبر می آورند ! ... راستی هیچوخت نگفتی چرا انقدر کلاغها را دوست داری ها ... البته من هم هیچوخت نپرسیدم خب ... گندم بزنند ... یعنی خیلی چیزها را نگفتی برام ... نگو فرصت نشد که باور نمی کنم ... من و تو ده سال لحظه لحظه با هم بودیم ... باز داری فردین بازی در میاوری ؟ ... باز داری مرام کش می کنی من را ؟ ... من فک می کنم تو از خودت چیزی نگفتی چون من مهلت ندادم ... چون همه فکر و ذکرت من بودم و راحتی خیال و آرامش و زندگی م ... مثل مادرهایی که وختی کودکشان از مدرسه بر می گردد سه ساعت تمام به روایت خسته کنندهء بچچه شان از وقایع آن روز مدرسه گوش می دهند جوری با علاقه که انگار قصه هزار و یکشب است و دلاوریهای پهلوان مسلم خراسانی ... یکجورایی خودت را وقف من کرده بودی ... و من اینها را تازه دارم می فهمم ... حالا که نیستی و جایت آن گوشهء همیشگی اطاق بدجوری خالی ست ... می فهمم و بابتش ممنونت هستم و مدیونت ... سعی می کنم بعدها برای فرزندخوانده ام مثل تو باشم ... افسوس که زمان هیچوخت به عقب بر نمی گردد مگر توی خواب ... خواب هم که مثل باد است مثل بوی عطر مثل نفس توی فضا ... یک عالمه هم باشد باز هیچی است آخر آخرش که بیدار شوی ... چیزی عاید آدم نمی کند جز ترس و حسرت ... بگذریم ... مرد مومن شنیدم دیشب ساعت یکربع به ۹ گندم زدی و خوابیدی ؟! ... خدایی ش خداوندگار افراط و تفریطی ! ... ولی عیبی ندارد ... شوخی کردم ... بخواب ... استراحت کن ... و مواظب خودت باش ... من هم سعی می کنم بدون تو مواظب خودم باشم و آنجور که تو دوست داشتی زندگی کنم ... قول می دهم جوری روزگار بگذرانم که باعث افتخارت بشوم ... هرچند قول هم مثل خواب است و روی هوا ... تا وختی که خلافش ثابت شود ! ... طولانی شد انگار ... فدای تو بشوم ... کاری باری ؟ ... بوس و خدانگهدارت . 

منبع : کامنتدونی کرگدن  

 

 

پی کارواش نوشت : 

 

آقا جان ! بعد ماهها تن به آب نزدن و نهایتا گربه شور کردن  

دیگر حالمان از گندی که بر مرکبمان نشسته بود به هم خورد  

و برادرانه گفتیم : سالی میای بریم حموم ؟ 

سالار فرمودند : نه نمیام نه نمیام 

ما هم گفتیم : غلط بیجا می کنی نمیای . مگه دست خودته ؟ 

بعله 

سالی جان را بردیم کارواش و حسابی کیسه کشیدیم و مشت و مال دادیم و نونوارش کردیم . 

فکر نکنید  داریم با ماشینی که معلوم نیست با بنزین ۷۰۰ تومنی چند وقت دیگر زیر پای ما خواهد بود  پز می دهیم ها . معاذ الله 

این را گفتیم که فردا روز اگر برف و باران آمد و بوران و تگرگ و طوفان شن 

بدانید و آگاه باشید که همه این برکات الهی را از صدقه سر بنده و سالی جان دارید نه دعای ملت شهید پرور  

 

تجربه ثابت کرده است که  

یک بار کارواش رفتن بنده ٬ برابر است با هزار رکعت نماز باران بلکم بیشتر   

 

 

پی ریحانه نوشت : 

 

ریحانه بانوی گرامی یک بازی جالب راه انداخته اند توی وبلاگشون و بنده هم به عنوان میهمان چند وعده افاضات از خودم متشعشع نموده ام ... 

البته خودم از جوابهایم زیاد راضی نیستم اما جواب دوستان دیگر انصافا بامزه است . 

پس این بازی را از دست ندهید .   

  

 

پی خبر فوری نوشت ( ساعت ۱:۱۰): 

 

داره برف میاد ... 

مرسی سالی  

مرسی بچه ها

مرسی خدا

 

 

نظرات 168 + ارسال نظر
لیلیتا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:09 http://lilitaa.blogsky.com/

برف؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کجا؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا گفتم خوشم میاد
تو هم یه بار بگو دیگه
دیشب اینجا چند دقیقه برف اومد
منظورم از اینجا هم کرجه البته

سلام.واسه برف خوش به حالتون ...

ایشالا که خوش به حال شما هم بشه

لیلیتا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:10 http://lilitaa.blogsky.com/

شیرهای شیشه ای رو یادته که؟ چند بود؟؟؟

شیرها رو یادمه ولی قیمتشون رو نه
تازه یه چیز خنده دار
این شیشه شیرها پولی بودن
یعنی باید پول شیشه رو هم میدادی
یا اینکه یه شیشه از خونه میاوردی به جاش
ما هم شیشه نداشتیم
همیشه با یه پارچ پلاستیکی می رفتم شیر می خردیم

یادته در اون شیشه ها کاغذ آلمینیومی داشت
مغازه دار
در رو باز می کرد اون کاغذ آلمینیومی رو لوله می کرد و باهاش خامه روی شیر رو بر می داشت
و بعد شیر رو خالی می کرد تو پارچ

عجب کثافت کاری می شد
تازه بعضی وقتا هم میریخت تو مشما
یاد چه چیزی انداختی منو لیلیتا

ما (ریحانه) چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:28 http://ghahvespreso.persianblog.ir

سلام.. خدا خیرت بده جناب کیامهر.. خوب زودتر این بنده خدا سالی رو میبردی حموم.. همون کارواش.. دلمون آب شده بود واسه یه این قده برف.. دو تا انگشت سبابه و شصت رو بچسبوت میفهمی چقده..
بعدم اختیار دارید آقا جواب ها حیلی هم بامزه بود.. ما که کلی سرش خندیدیم..

دست شما درد نکنه آبجی جان که افتخار دادید و ما رو دعوت کردید به بازی
اون شب به خاطر قضیه کرگدن زیاد سرحال نبودم
و گرنه جواب های بهتر تری می دادم

رها پویا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:30 http://gahemehrbani.blogsky.com/

الهی من بگردم
کیامهر جان اجازه بده از تریبون تو اعلام کنم که مامان الهی قربونت برم عاشقتم الهی. گفتم
راست میگی کیامهر چه روزگاری بود همش یادمه. مامان نمیخواست که تو ناراحت بشی اما درکت میکنم خود من خیلی از ناراحت کردن مامان عذاب وجدان میگیرم
دهه 70 و اواخر شصتی ها خیلی متفاوتند هم خاطراتشون هم عقاید و علایقمون

اتفاقا همسر جان هم وقتی جیمبو جت رو میبره کارواش همین اتفاق خجسته رخ میده. خدای سالار و جیمبو جت خیلی قوی تره

دست شما هم درد نکنه رها بانوی عزیز
ماشالا همسر شما خلبان هستن ؟
کدوم کارواش می برن جیمبو جت رو ؟

پول بنزین از کجا میارید تو این اوضا احوال ؟

بعله
خدای جیمبو جت و سالی جان مهربون تره
چون این بندگان خدا اذیت و آزاری ندارن

رها پویا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:40 http://gahemehrbani.blogsky.com/

در ضمن میگم کیامهر اگه آقا خرسه همون قلچماقه خوب باز هم مزد دست میخواد
وای سلامت باشه آقا خرسه حالا چرا داشت خودش رو میخاروند به من سلام رسوند. حموم میکرد بعد خرس گنده سلام میرسوند
باشه من هستم نصف نصف . نگران اون مسئله نباش. اما بذاریم سوژه بیاد ایران یا همون فرانس کارش رو بسازیم؟این مهمه خوب...

میگم از کیامهر اصلی عزیز جونمی چه خبر؟ و رادین موچولو؟ روابط پسر خاله ای خوب هست؟بعدشم کیامهر رو ببوس اما رادینی رو هنوز نه ...

دیگه اینکه قوی سیاه رو از دست ندی ...

رها جان خرسه از وقتی یارانه آب هدفمند شده دیگه تصمیم گرفته حموم نره

سوژه مورد نظر هم اگه بیاد ایران نیازی به قلچماق نداره
توی فرودگاه قلچماق ریش دارها خودشون زحمتش رو میکشن
پس باید زحمت بکشید تشریف ببرید خارجه

کیامهر و رادین هم خوبن خدا رو شکر
و دست بوس
و قوی سیاه هم به روی چشم

حمید چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:50 http://abrechandzelee.blogsky.com

بعضیا کلا قلمشون خوبه...بین اونایی که کلا قلمشون خوبه دسته ای هست که پای دل وسط باشه جز با تک دل نمیان...تو جزو همین دسته ای کیامهر...

تو دیگه لطفا هندونه زیر بغل ما نذار حمید جان
تو که خدای خوب نوشتی مرد مومن
اصلا تک دل رو از روی مملی پک ها ی تو تعریف می کنن

حیف که کم می نویسی
قضیه آب هندوانه و اینا دیگه ؟

لژیونلا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 12:53

سلام
سال ۶۸تب۴۰ درجه داشتم و از مهاباد بسمت ارومیه میومدیم. اواسط تیرماه. وسط جاده یه پسره شیشه های کانادا رو توی جعبه یخ گذاشته بود و خیلی هم گرون میفروخت. عمه جونم پیاده شد و برامون خرید. تا آخر عمرم مزه اش زیر زبونم میمونه.

درست گفتی ارکیده جان
بعضی طعمها با خاطره اون طعم عجین میشن و می مونن زیر دندون آدم

شما که دکتری
یه کاری می کردی خب
الان برای مریض هایی که تب دارن
به جای آمپول کانادا تجویز نمی کنید ؟

بهروز(مخاطب خاموش) چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 13:44 http://sukamario.blogfa.com

اخ اخ...تا دلت بخواد از این خاطره ها دارم که وقتی یادم میاد دهنی از من ساطع میشه که بیا و ببین.

قربون دهنتون
خدا نکنه
حتما بنویس بهروز جان تا بخونیم

سمیرا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 13:48 http://nahavand.persianblog.ir

ما که همیشه خدمت میرسیم کیامهر جان اقلا شما هم یکبار بیا بازدید ماراپس بده داداش...هرچند با این نونی که محسن باقرلو گذاشته توی دامن ملت همه دیگه توی ستاد ساماندهی کامنت دونی ایشون 24 ساعته مشغولن و فراغتی هم حاصل نمیشه به بقیه سر بزنن....هی محسن باقرلوووووووووووووووو

خدمت رسیدیم
کامنت هم نهادیم آبجی سمیرا جان
با اون قسمت هییی محسن باقرلو هم شدیدا موافقیم
فقط یک مقدار ووووووو لوش کم بود

mEm0L چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 14:00 http://www.hishkime3man.persianblog.ir

وااای مامانتون...!! من اگه جای اون بودم یادم نمیرفت اصلن!!!! :دی
جناب کیامهر از جغله تون خبری نیس آیا؟؟؟ چرا آپ نمیشه پس؟؟؟؟؟؟ :))
راستی گفته بودم من همون مرمری میباشم؟؟؟ :دی

نه خیر نگفته بودین
شما هم تنه ات خورده به تنه محمد که انقدر اسم عوض می کنی مرمری جان سابق بر این ؟

ماهی تنگ بلور چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 14:52 http://hichooopoooch1.persianblog.ir/

جدی آ این قضیه کارواشو بارون ربط علمی هم داره
نوشابه هم با اینکه من ۱۶سالمه ولی یادمه خیلی باحال بودااااااا

شما اون ۱۶ رو راست میگی
البته قسمت یکانش رو
قسمت دهگان و صدگانش رو هم بگو ما بفهمیم چند سالته خب

آناهیتا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 14:54 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

نوشابه شیشه ای یادمه اما تا حالا از این حسا نداشتم.اما خواهرم اینجاست با خوندن پست شما یه آهی کشید طولانی هم سن و سال خودتونه شاید بهتر درک کنه.می گم نظرشو خودش بگه.
شما که می دونین خدا نگا به دست شما می کنه زودتر رخشو می شستین.
قربون همه مامانای مهربون

دستت درد نکنه آنا
خدا به مادرتون عمر و سلامتی بده و سایشون برقرار باشه همیشه ایشالا

آرمیتا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 15:15 http://www.a-n-a-a-r-i-a.blogsky.com

سلام
فکر کنم به امثال من میگین مخاطب خاموش!
هر وقت میرم لوازم تحریر بخرم یاد حسرت هام می افتم.مادرم همیشه می گفت با مداد کوچک ننویس خطت بد میشه.یک بار وسط بمباران من می رفتم مدرسه ای که تو یک کلاس همه پایه ای بود.مادرم اون روز یک مداد سیاه تراش نشده سوسماری به من داد مداد کوچیک هامو گرفت.وقتی از مدرسه برگشتم دیدم داره با مداد قرمز بند انگشتی من ورقه صحیح می کنه.
هر وقت مداد دست بچه ها می بینم یاد گریه های یواشکی اون روزم می افتم.وقتی امکانات نبود.وقتی تهیه کردن مشکل بود، مادر دلش می خواست سختی ها مال خودش باشه.
نسل منو شما هر روزشون سر تا پا حسرت بود.خوشحالم که آنا اینا رو درک نمی کنه.
موفق باشید

مرسی آرمیتا خانوم
افتخاری بود دیدن کامنت سراپا محبت شما در این کامنتدونی سراپا تقصیر بنده حقیر
شما که همسن و سال من هستید می دونید
که اون دوران چقدر سخت بود
و چقدر پدر مادر ها زحمت کشیدند برای بزرگ کردن ما
و انصافا ما هم بچه های پر توقعی نبودیم در مقایسه با بچه های این دوره
من هم خوشحالم که این مشکلات رو درک نمی کنند خواهر و برادرهای کوچیک ما
با تمام این حرفها و سختی ها
امکاناتی که نداشتیم و چیزهایی که امروز به وفور هست و اون موقع آرزو بود
قبول دارید زندگی های ما قشنگ تر بود ؟
همه این وسیله ها و امکانات امروز
زندگی رو راحت تر کرده
ولی بهتر نکرده

مومو چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 15:20 http://mo-mo.blogsky.com

این خاطره ها ...
همه شون هم مربوط به مادر جان نیستن!
بعضی کار ها هست که عذاب وجدانش ...ول نمی کنه لا مذهب!

بازی هم خیلی خوب بود!

ممنون استاد مومو جان
امان از این وجدان درد
که هم داشتنش درد است هم نداشتنش

سیمین چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 15:38 http://rosoobha.blogsky.com

سلام ظهر گاهیمان خدمت اخوی محترم...
شرمنده کردین...این حرفا رو دیگه نزنی خواهشن.شما سرور مایین.اگه در این شرایط ناگوار جوی نبودین که اسم بنده الان در روزنامه ی حوادث بود
اینو گفتم .بعدن میام واسه کامنت این پست.
در حال حاضر از ناحیه ی پشت چشم تا قسمت تحتانی بصل النخاعمان درد می کند.می رویم یک مورفینی به بدن بزنیم٬مجددن خدمت می رسیم برای خواندن پست مذکور

تو رو خدا مواظب خودت باش سیمین
این درد شما یک مقدار عجیبه
قطع نخاع نشی خواهر ؟

فرناز چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 15:43 http://www.zolaleen.persianblog.ir

من تمام خاطره هایی را که تو گفتی یادم هست کیامهر. یک همکار هم داریم کارواش رفتنش مثل توست

سلام به همکارتون برسونید
وبفرمایید دعای سالی ما گیرا تره
میگه نه بیاد کورس بذاریم

لیلیتا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 16:24 http://lilitaa.blogsky.com/

نه دیگه این افراطه. چون نه خودمون به زیبایی و خوشتیپی لیلاجونیم نه آقامون هیچ شباهتی به رادان جان ندارن ها! گفته باشم. یه وقت چرخ روزگار چرخید نگید نگفتیم

چشم نمی گیم
به بهرام جان سلام برسونید لیلا خانوم

رهگذر چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 17:05 http://mario22.blogfa.com/

تا همین چند وقت پیش یه رستوران که چه عرض کنم در واقع یه مغازه تو خیابون نوفل شاتو نزدیک جمهوری بود که طرف اولین پیتزا فروش ایران بوده، یه درویش خیلی خیلی باحال تو یه مغازه کروکثیف که ملت درش صف می کشیدن! اونجا نوشابه شیشه ای بهت میداد! خیلی فروشنده اش باحال بود! ملت صف می کشیییییدناااااا!
پارسال مغازش آتیش گرفت و بساطش جمع شد! من هروقت نوشابه زرد اونم تو شیشه می بینم یاد اون می افتم!
من یه بار حس مامانتو درک کردم! البته حس تو رو تا حالا نداشتم! دختر خالمو برده بودم بیرون گیر داد من گشنمه! خودم هم از گشنگی هلاک بودم اما فقط پول یه دونه ساندویچو داشتم!منم بزرگتر بودم و نذاشتم اون دست تو جیبش کنه! نامرد نکرد یه تعارف بزنه! آخه گفته بودم گشنه ام نیست! فرداش رفتم دو تا ساندویچ خریدم تا یه وقت عقده ای نشم!!!!

این قضیه دختر خاله که آه از نهاد ما بلند کرد
خودش یه پست بود
جیگرمان سوخت

این مغازه درویش پیتزا فروش هم حیف که سوخت
تا حالا پیتزای درویشی نخوردیم

رهگذر چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 18:27 http://mario22.blogfa.com/

تو که اینهمه مستجاب الدعوه ای خوب زودتر می رفتی کارواش برادر من! آدم هم اینقدر بخیل؟ چطور تونستی ملت رو این همه وقت علاف کنی؟!!!

باور بفرمایید دقیقا همون بخالت باعث شد
شما جای من باشید
که دقیقا همون روزی که ماشین می شورید بارون بیاد و چهره سالی جانتان را کثیف کند
خداییش حاظرید پول بی زبون رو به باد بدین ؟
اونم تو این وضعیت اقتصادی مملکت ؟

رها بانو چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 18:29 http://raha-banoo.persianblog.ir/

سلااااااااااااام کیامهر جان

وقتی مطلبی درباره ی مادر و یا کودکی می خونم ناخودآگاه یاد این شعر میفتم :

میان خواب و بیداری
سمند خاطراتم پای می کوبد
به سوی روزگار کودکی
دوران شور و شادمانیها
خوشا آن روزگار کامرانیها
.
.
منم آن کودک آرام
تهی دل از غم ایام
ز مهر افکنده سایه بر سر من مام ...

زیبا بود
چقدر شعر بلدی رها بانو

رها بانو چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 18:30 http://raha-banoo.persianblog.ir/

راستی با یه بازی آپماااااااااا !
دلم میخواد شما هم تشرف بیاری ...
مرسی ...

بله خوندم و لذت بردم
و اگر عمری باشه حتما بازی می کنم

رها بانو چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 18:31 http://raha-banoo.persianblog.ir/

دختره ی بیسواااااااااااااات (با خودمم !!!) تشریف !

رها بانو چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 18:32 http://raha-banoo.persianblog.ir/

بعدشم از این به بعد به جای دعای و نماز بارون و اینا ، شما کافیه سالی رو ببری حموم ! مشکل بی بارونی و اینا کلاً حل میشه اونوقت !

من حرفی ندارم
شما محبت بفرمایید پولش رو بدید چشم

سیمین چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 18:35 http://rosoobha.blogsky.com

مادرا از اینجور چیزها ناراحت نمی شن.تازه اگه یه وقتی هم بشن٬زود فراموش میکنن.اصولن چیزی از بچه هاشون به دل نمی گیرن.اینو طی مطالعاتی که روی مادرم انجام دادم می گم.اسنادش هم موجوده!
نمی دونی چه می کنه این مورفین
الان دردمان بسیار خفیف تر شده و نقل مکان فرموده اند به بخش کوچکی موسوم به گیجگاهی

من مطمئنم تو معتاد شدی
باید بگی ببندنت به تخت
ماشالا داروساز هم که هستی
خودت می سازی و میزنی تو رگ
منبع موادی اصلا
می ترسم فردا بزنی تو نخ ترامادل
اصلا خودم میام می برمت کمپ ترکت میدم

عاطی چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 18:35 http://parvaze67.blogfa.com

سلام . من هنوزم همون نوشابه بیرنگارو ترجیح میدم .
وقتی جمله آخر مامانتو خوندم ته دلم یه جوری شد ، حستو قشنگ درک کردم چون مشابهشو داشتم .
خداروشکر که بالاخره آسمون باما آشتی کرد .
دم شما و سالارتونم گرم .

دم شما گرم که سر می زنید و محبت دارید

شب شراب چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 19:01 http://www.shila1120.blogfa.com


آخه چرا مامانا اینجوری می کنن ...گاهی وقتا بدجوری حرصم می گیره..

افا..سلام من همینک با وبلاگتون آشنا شدم..

والا چی بگم ؟
مامانا هم آدمن دیگه
معصوم که نیستن

بنده هم همین چند لحظه پیش با وبلاگتون آشنا شدم
نشون به اون نشون که
دارم نقاشی می کشیم

سارا چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 19:24 http://gahneveshthayeman.blogfa.com/

سلام
این منو ببخش رو که خوندم، خیلی گریه ام گرفت! خیــــــــــلی! به خدا راست می گم...اشکم در اومد
ولی این نوشابه شیشه ای ها رو هنوزم کارخونه ی زم زم تو شیراز می زنه!
تو رو خدا بیایین اینجا یه بار سالی جون رو ببرید کارواش تا بارون بیاد! ملت شهید پرور دوشنبه رفتند نماز بارون خوندند نه تنها تمام ابرا پراکنده شد بلکه امروز صبح زلزله هم اومد!
یعنی امکانش هست که شستن سالی برا شیراز هم اثر بخش باشه؟
خوبه که این پیامک ها رو از دیار باقی دریافت می کنیم...

سلام سارا جان
شما پول بنزین بدین ما که عاشق شیراز و مردم مهربونش هستیم
خدا خیلی رحم کرد که تو شیراز تلفات نداد این زلزله
البته من فکر می کنم این زلزله ها به خاطر بدحجابی بعضی خانوماست
نه نماز بارون

م . ح . م . د چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 19:44 http://baghema.blogsky.com/

همه دارن گزارش هواشناسی از شهرشون میدن دل مارو آب میکنن ..

آقا این شهره ما جز آلودگی هیچی نداره ، چیکاررررر کنیم ؟!

به چشم وبلاگ نگاه کن به شهرت و عوضش کن
بیا اینجا دور هم زندگی می کنیم

نعیمه چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 20:35 http://afterborn.blogfa.com

من مطمئنم مامانت شوخی کرده

خودتم که میگی یادش نیست.مطمئن باش اگه اینطوری که تو فکر می کنی فکر میکرد حتما تا حالا یادش می موند.
مگه نه؟

یادش نیست ولی فکر نمی کنم شوخی کرده باشه
مثلا شما دقیقا یادته یه روز تو مدرسه یه نفر یه خوراکی خورده که دلت خواسته و دهنت آب افتاده ؟
نگو که این اتفاق نیفتاده
حتما افتاده ولی یادت هست نعیمه ؟
بابا خوبه راستی ؟

دیدی؟؟؟ دیدی؟؟؟ خدا رو داشتی؟؟؟/ گفتم که برف میااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد

دست شما درد نکنه
یدالله هم درد نکنه ( یعنی دست خدا )
دست اداره هواشناسی هم درد نکنه
دست که نه لاستیک سالی ما هم درد نکنه
همچنین خانواده محترم رجبی

شاعر شنیدنی ست چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 21:45 http://kha2ne-sher.persianblog.ir/

سلام
مرسی
مامان من هنوزم چادر می پوشه ! اما نوشابه خوردنو دیگه بد نمی دونه !! البته چندساله که متحول شده!!!!
بگذریم! آپم!!!!!!!!!!!!!!!!

به به مریم بانو
همین دیشب یاد شما افتادم
شما هم مثل ما بی وفا شدی که سر نمی زنید
یا سرتون شلوغه ؟

سپیده چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 22:01 http://setaresepideashk.persianblog.ir

هیچ عشقی رو تو دنیا نمیشه با عشق مادر مقایسه کرد ... نظریه فروید در اینباره خوندنی ... و جالبه که ریشه ی عشق ٌٍ عاشق و معشوق رو در همین حس عاشقانه ی پسر به مادر معنا میکنه با دو شرط و پیش شرط که البته به نظر من درسته و تا حد زیادی حقیقی... با اینکه نظریه هاش به خاطر مغایرت داشتن با اسلام رد شده و پذیرفته نیست

مرسی دختر خاله
خدا مادر عزیزتون رو رحمت کنه

بهنام چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 22:03 http://www.delnevesht2010.blogfa.com

اخییییییییییییییییییی دلم واسه مامانت سوخت...
ولی یه خاطره ی مادرم از این نوشابه اینه که : بهنام ببین من بچه که بودم همش تو راه مدرسه نوشابه خنک میخریدم و میخوردم!!!!‌ بعد از یه مدت زخم معده گرفتم! هیچوقت نوشابه نخور خب؟! من: چشم مامانی!!! این خاطره رو چندین سال پیش مادرم واسم تعریف کرده بود تا جایی که حتی تا چند سال با پیتزا و الویه هم واسمون دوغ میاورد سر سفره!!!! ولی الان دیگه ما نوشابه میخوریم و خودش دوغ ! و هر دفعه هم هی میگه حالا ببینید کی زخم معده میگیرید!!!!!!! ( نمیذاره خوب حالمون رو ببریم که!!!!)
اینجا داره از ظهر تا حالا شرشر بارون میباره (اون شر شر رو خوب تصور کن دقیقآ شرشر)...

ایول به شر شر بارونتون
خوش به حالتون

منم وقتی بچه بودم خیلی نوشابه دوست داشتم
بابا همیشه می گفت دوغ بخورید
و وقتی می خورد من پیش خودم می گفتم چطور ممکنه آدم به جای نوشابه دوغ بخوره ؟
ولی الان خیلی کم نوشابه می خورم
مگر در مواقع ناچاری
انصافا جز ضرر هیچی نداره

فاطمه (شمیم یار چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 22:05

سلاممممممم
اولندش منم برف می خوام خوب
دومندش درک می کنم کیامهر..حس بین مادر و فرزند
یه حس تعریف نشدنیه..اصلا ممکنه که چه عرض کنم مطمئنم مامانت از خوردن تو کلی هم لذت برده باور کن...زیاد عذاب وجدان نداشته باش بچه..
به حرف یه مامان اعتماد کن..
این خاطره رو بسپار به باد هرچند سخته برات..

به روی چشم مامان فاطمه
حرف شما حجته واسه ما

گوجه سبز چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 22:10

آها پس احتمالاْ زیادی خودمو سن و سال دار محسوب کردم

سحر چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 22:18 http://dayzad.blogsky.com/

آخی چه دردناک!!
منم همیشه از هم غذا شدن منظورن توی ی ظرف غذا خوردن با مادر و پدرم اجتناب میکنم که مبادا لقمه ای رو بردارم که اونها میخواستن اول بردارن!
راستی من رو قول کامنتم تو پست قبل هستم ها!

چه خوب و چه مهربانانه

سحر جان شرمنده من الان بعد از سه ساعت مداوم جواب کامنت دادن اصلا یادم نیست تو کامنت پست قبل چه قولی دادید
میشه به این آلزایمری بینوا یک کوچولو راهنمایی بفرمایید ؟

شیخ چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 22:20 http://koh-boy.blogfa.com

آنروز گرم تابستان سال ۶۹ در تمام لحظاتی که من داشتم

اونروز ۱۸ مرداد تولد من که نبوده؟؟؟
کیا جان ما که اون نوشابه ها یادمون نمیاد ولی ذکر و خیرشو خیلی شنیدیم

الان که دارم فکر می کنم می بینم ۱۸ مرداد بود
یعنی الان شما همسن خاطره منی ؟

فلوت زن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 22:53 http://flutezan.blogfa.com

خبری از پست جدید نیست آیا ؟!!!!

اگر نایی بماند چشم

ولی دیر وقت میشه
تو برو دور و برت رو مرتب کن بچه
اینهمه کارتن اینجا چیکار می کنه ؟

فلوت زن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 22:57 http://flutezan.blogfa.com

کیامهر این روزا که خیلی از مشاغل دوست داشتنی و دوست نداشتنی حرف زدی ذهن منم درگیر اینا شده بود !!! اروز حرف از یه شغلی شد که به نظرم تنفر بر انگیز ترین و منزجر کننده ترین شغله !! می دونی چی ؟!!!
کسی که مسئوله اجرای احکامه ، یعنی اجرای حکم قصاص !!
قطع کردن دست و پا و انگشت آدمها !
اعدامشون یا هر حکم دیگه ای مثل اینها !!!!
واقعاً اینجور آدمها چجوری زندگی می کنن ؟!!!!!

راست میگی
خیلی باید سنگدل باشه آدم
راست میگی

سین چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 23:22 http://hourglass.blogfa.com

هر نصیحت که کنی بشنوم ای کیامهر ....جز همان یکی که گفتی

ما فقط هون یکی رو بلدیم سین جان

روشنک چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 23:24 http://hasti727.blogfa.com

جان من یه پست جدید بذار هی میام میخونم (مامان منو ببخش)
هزار تا عذاب وجدان گرفتم از بلاهایی که سرش اوردم

چشم
الان دارم می نویسم
ولی طول میکشه
شما صبح بیا بخون

فلوت زن چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 23:37 http://flutezan.blogfa.com

الان که دعوام کردی یه نگا دور و برم کردم و اینجوری شدم !
واقعاً این کارتونا دور و برم چیکار می کنن به نظرت ؟!!! مزاحم کار و زندگی و وب گردی من شدن !!!! خجالتم نمی کشن !!!

همینو بگو
کارتن ها پر رو

اثاث کشی دارین حنانه ؟
کجا ایشالا ؟
بودین حالا

میکائیل پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 00:06 http://sizdahname.wordpress.com

برای چی میای زنگ مردمو میزنی در میری ....
بدم .... بوق ... بوق ...بوق.....

آقا به خدا ما نبودیم

عاطفه پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 00:07 http://hayatedustan.blogfa.com/

حالا بذار اینقدر برف بیاد من حاضر به گوله برفی خوردن هم هستم دادا کیا:)
میدونی این نوشابه شیشه ای ها رو کجا میتونی زیاد ببینی؟ جاهایی که مهمونی شُله دعوتی! شله خوردی کیامهر؟ یه سفره بزرگ و دوسه تا بشقاب شله که در حال عرق ریزی میخوری با نوشابه زرد و سیاه اونم از نوع شیشه ای هنوز تومشهد پیدا میشه.. خیلی هم کشته مرده داره.. والا!

شله ؟
منظورت شله زرد که نیست ؟
آخه اصلا با نوشابه به هم نمیان

پونه پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 00:11 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

سام علیک .
کیامهر جان من منتظر میمونم تا پست جدیدت رو بخونم بعد بخابم .
آخییییییییییییییییییییییی گناهی مامانت .نکنه این دفه از بابات میخای یه پست بزاری؟؟ یا دعواهای خواهر برادری ؟؟هااااااااااااااا
به خودا من دیگه طاقت ندارم این قدر احساسات مارو ناخونک نزن.

ساعت 12:11 بامداد.

چشم پونه جان
ناخونک نمی زنیم

بهارمامان امیر پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 00:13 http://oribad.blogfa.com

یادش بخیر چه دورانی بود هنوز مزه نوشابه های اون زمان و حس میکنم. مادرها همیشه فداکاری رو در حق بچه هاشون تموم کردند. بنازم به مادرتون با اون صبرش و عشقش

مرسی بهار خانوم

پونه پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 00:14 http:// www.jojo-bijor.mihanblog.com

چرا ساعت رو اینجوری نوشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ساعت 00:15

میکائیل پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 00:15 http://sizdahname.wordpress.com

کیا ... فکر کنم زنگتون خراب شد ...
نمیدونم شصت من گیر کرده توش ...
یا توش گیر کرده تو شصت من ....
یا ....

من یک مقدار دوزاریم مشکل دار شده
نمی گیریم چی میگی میکی جان

شیخ پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 00:16 http://koh-boy.blogfa.com

اره دیگه و یازده سال کوچکتر از شما .من یه داداش دارم دوازده سال ازم بزرگتره میتونم بهت بگم داداش دادا؟؟؟

من داداش ندارم
با افتخار حاظریم داداش بزرگه شما باشیم
اما کوچیکتیم در مجموع

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد