جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

نارنجی

متاسفانه با خبر شدم که محدثه عزیز ٬ امروز پدربزرگش رو از دست داد 

از صمیم قلب به محدثه تسلیت میگم  

و امیدوارم خداوند روح این عزیز رو قرین رحمت و مهربانی بی نهایتش بکنه ... 

 

لطف کنید و فاتحه ای نثار روح این بزرگوار کنید 

و برای آرامش و تحمل خانواده ایشون دعا بفرمایید . 

 

ممنونم ...

  

 ..............  

دیشب اینترنت خونه قطع بود و متاسفانه بدقول شدیم و شما هم منتظر ماندید .  

هرچه فحش دادید دایرکت ٬ دایورت شد به شاتل کرج چون ما بی تقصیر بودیم . 

به هرحال بابت بدقولی عذرخواهی می کنم . 

اگر مشکل اینترنت مرتفع شده باشد ٬ بنفش را امشب ( آخر شب ) رونمایی می کنیم .  

 

نارنجی را در ادامه مطلب بخوانید : 

 

 


 

 

 

ادامه مطلب ...

رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم

 

  

 

تیراژه عزیز توی کامنتهای دو پست قبل پس از دیدن هدر ٬ شدیدا در بحر تفکر و تعقل فرو رفته و این کامنت را نوشته بود : 

 

هنوز درگیر معنای هدر هستم 


"رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم"
میتونه اشاره به انگشت ها و تایپ کردنشون داشته باشه و واژه هایی که پشت هم ردیف میشوند تا هر بار رنگی دیگر از زندگی و افکار رو با نوشتن روی صفحه ی وبلاگ تصویر کنن.
یا اشاره به خود زندگی..که مثل نور از منشور وجودمان عبور میکند و هر چه باشیم همان است که "به دست میاوریم"..
یا شاید همان پاداش صبوری در باران که خودتان در جواب یکی از کامنتها گفتید...

و چه طیفهای رنگی جالبی...مخصوصا آبی نیلی اش...

ولی من هنوز فکرم مشغوله
"جوگیریات....رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم.."
کاش پستی با همین تیتر بنویسید .. 

 

البته تفسیر تیراژه هم خیلی زیبا بود اما اصل ماجرا از این قرار است :  

عبارت رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم یک بیت از اشعار مهدی موسوی است که ترانه زیبایی با عنوان (بعد از تو) نیز از این شعر توسط خواننده ای که نمی شود اسمش را گفت اجرا شده است . و اما خود رنگین کمان مربوط است به یک ایده وبلاگی  

 

از هفت نفر از دوستان وبلاگنویسم خواهش کردم که هرکدام داستانی در مورد یکی از رنگهای رنگین کمان بنویسند . قرار شد این مساله تا روزی که آخرین داستان منتشر می شود مخفی بماند و شما نویسندگان داستان ها را نشناسید . 

نکته دیگر اینجاست که خود نویسندگان هم یکدیگر را نمی شناسند . 

 

به عبارت ساده٬ از امشب به مدت یک هفته ٬ هر شب یک داستان یا داستانک می خوانید با نام رنگ های رنگین کمان بدون اینکه بدانید هر داستان را کدام وبلاگنویس نوشته است . 

می توانید داستان ها را نقد کنید یا با هم مقایسه کنید و یا حدس بزنید که این قلم مال کدام دوست وبلاگنویس است .  

هفته بعد روز یکشنبه ٬ اسامی نویسندگان هر داستان معرفی می شود ... 

 

 

راستی رنگین کمان هفت رنگ دارد : 

  

 

نارنجی - بنفشآبی - سبز - زرد - نیلی - قرمز  

 

 

بنیاد کودک و حاج آقا رادین

 

در راستای این پست پیشنهاد می کنم حتما این کلیپ زیبا را ببینید . 

و اگر دوست داشتید لینک آن را بگذارید تا دوستانتان هم ببینند . 

 

خدمت دوستانی که از حال مامان و آبجی نرگس و حاج آقا رادین پرسیده بودند عرض می شود که به شکر خدا حاجی های ما به سلامت رفتند و برگشتند . مامان و آبجی نرگس خیلی خیلی سلام می رسانند و نائب الزیاره همه شما بودند . 

این دو عکس هم تقدیم به لطف و مهربانی شما ... 

 

 

 

آقا رادین شب قبل از سفر حج ( با موی فشن )

 

 

 

 

حاج آقا رادین - شب برگشتن از حج ( حاجی اصلاح شده ) 

 

هر روز ٬ دو تا برگ سبز برای دل خودم

-

قبلا هم گفته بودم که بعضی خالی ها چقدر اذیتم می کنند و اعتماد به نفسم را می گیرند 

مثل کیف پول خالی 

مثل عابر بانک خالی 

مثل باک بنزین خالی 

 

یکی از همین شبهای بهار بود و تمام راه شرکت تا خانه را با باک بنزین خالی برگشتم .  

چراغ قرمز بنزین روشن بود و مدام روی اعصابم راه می رفت  

اول یک باد شدید وزید و بعد هم چند بار آسمان روشن و خاموش شد از آسمان غرمبه 

و بعد هم نم نم باران روی شیشه 

 

پیچیدم توی پمپ بنزین و باک را پر کردم  

دست کردم توی کیف پولم که یکهو جلوی چشمم ظاهر شد  

نمی توانم احساسم را بیان کنم 

این بچه یکجور عجیبی بود 

 

موهای بلند بوری داشت که عین کارتون های ژاپنی یکی از چشمهایش را مخفی کرده بود 

چشم های درشت آبی رنگ 

و قد کوتاه 

 

نمی دانم شاید هشت - نه ساله بود 

هیچ حرفی نزد و فقط نگاهم کرد 

از این ادا و اصول های بچه گداها را نداشت که لب و لوچه شان را آویزان می کنند و افه گریه به خودشان می گیرند . 

چند برگ فال حافظ توی دستش بود که زیر باران مچاله شده بودند و پسرک هم با شلختگی تمام گرفته بودشان توی دست های کوچکش 

 

نمی دانم این بچه چه داشت که آنی یک چیز توی دلم فرو ریخت . 

ماشین پشتی بوق می زد و من هم مات و مبهوت نگاهش می کردم 

گفتم دنبالم بیا  

کمی جلو رفتم و پسرک دوید دنبال ماشین 

راه کامل باز نشده بود که ماشین پشتی رد بشود و دوباره بوق زد 

و من دوباره جلوتر رفتم و پسرک دوباره دوید  

و این اتفاق دو بار دیگر تکرار شد  

توی آینه سایه اش را می دیدم که انگار نا امید شده باشد  

ترمز که زدم نور چراغ قرمز افتاد توی صورتش و دیدم که لبخند می زد  

 

شیشه را پایین دادم و نگاهش کردم  

چقدر دلم می خواست عکسی از او بگیرم ولی خجالت می کشیدم 

پرسیدم : دونه ای چند ؟ 

گفت : پانصد 

یک هزاری دادم و دیدم که جیبهایش را برای دادن باقی پول می گردد 

گفتم : دو تا می خوام 

عین برگه های پاسور بازشان کرد و دستش را آورد توی ماشین تا بردارم 

پرسیدم : اسمت چیه ؟ 

گفت : میلاد   

گفتم : میلاد ! خودت دو تا فال بهم بده 

دو تا فال درآورد و گذاشت توی دستم و دوید زیر سقف پمپ بنزین تا بیشتر خیس نشود 

ولی من انگار یک چیزی را پیشش جا گذاشتم و تمام راه تا خانه را من و آسمان با هم باریدیم . 

 

درست عین بچه ها که موقع غذا خوردن ٬ ته دیگ را نگه می دارند آخر سر بخورند شده ام 

دو تا فالی که از میلاد گرفته ام عین دو برگه کاغذ مقدس نگه داشته ام و بازشان نمی کنم 

باور کنید یک چیز عجیبی توی این اتفاق بود که نه می فهمم چیست و نه می توانم شرحش کنم 

 

انگار نقشه گنج تویش باشد 

یا چند ورد جادویی 

همانقدر عزیز و با ارزش هستند   

شاید همه اینها تصورات اغراق آمیز و احساساتی من باشند ولی فکر می کنم اتفاق آن شب یک حادثه فراتر از معمول بوده و یکروزی بالاخره معنایش را بفهمم . 

 

 

ادامه مطلب ...