جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ادامه داستان کاسکو

داستان هایی که دوست عزیزم دکتر بابک و سارا خانم نوشتند می توانید اینجا ببینید .  

محمد حسین عزیز  هم طی یک پست مجزا داستان کاسکو را نوشته است که دعوتتان می کنم حتما بخوانید و نظرتان را بنویسید . 

مموی عطر برنج هم خواسته تا این پست را اطلاع رسانی کنیم ... 

 

ادامه داستان را هم می توانید در ادامه مطلب مطالعه بفرمایید . 

تا برنامه بعد بدرود ... 

 

ادامه مطلب ...

شماره یک 


در کمال تاسف امروز استاد حمید سمندریان هنرمند بزرگ تاتر کشورمان که به حق لقب  

(پدر تاتر ایران) را یدک می کشید دار فانی را وداع گفتند .  

 

 

 

 

به نیت امشب ٬ برای شادی روح همه درگذشتگان  

اعم از استاد سمندریان ٬ شیرزاد عزیز ٬ و مادر هاله بانو فاتحه قرائت کنید .

 

 

  

 

شماره دو  


دوستانی که تمایل دارند برای پست قبل ادامه بنویسند می توانند تا فردا شب توی کامنتهای پست کاسکو بنویسند . از دکتر بابک عزیز و سارا بانو هم ممنونم که زحمت کشیدند . 

 

  

 

شماره سه   


دکولته بانوی عزیز توی آخرین پستش از دوستی نوشته است . 

اینکه حالا که سن و سالمان بالا رفته است و دیگر کودک نیستیم نمی توانیم آنطور کودکانه و معصوم که دوستان بچگی و مدرسه را دوست داشتیم دوست بداریم . 

 

مریم راست می گوید . اینروزها دوست خوب کم پیدا می شود . دیگر نمی شود به بهانه یک خوراکی یا همنام بودن یا توی یک محله زندگی کردن ٬ دست بیاندازی گردن یکنفر و عاشقش باشی و دوستش داشته باشی . حالا ما به قیافه ی آدمها نگاه می کنیم 

به گوشی های ادمها نگاه می کنیم 

به ماشین هایشان 

به خانه هایشان 

 

دوست هایمان را با عیب هایشان یادآوری می کنیم  

و زود 

خیلی زود  

دل می بُریم و دل می کنیم . 

 

اما حتی هنوز هم می شود امیدوار بود 

حتی توی همین سن و سال 

حتی از طریق دنیای مجازی 

می شود یکنفر را خیلی خیلی دوست داشت  

حتی اگر از نزدیک ندیده باشی اش و با هم سفر نرفته باشید و خانه شان را بلد نباشی 

می توانی ادعا کنی دوستانی داری که اگر کمک بخواهی پشتت می ایستند و هوایت را دارند 

که اگر غم داری غمگین بشوند و اگر خوشحالی از خوشحالیت بخندند 

 

مثل همین دل آرام خودمان 

که درست مثل آبجی هایم می ماند 

که خیلی بیشتر از دوست و رفیق است  

که وقتی داشت از ایران می رفت ٬ غصه خوردم و وقتی برگشت شاد شدم  

 

می دانید ؟ اینروزها که انقدر بدی از آدم های واقعی و مجازی زندگیمان می بینیم که دوست داری بروی توی جنگل و تنها زندگی کنی ٬ دوستانی مثل دل آرام غنیمتند 

و دریچه امید به آدمیت را باز نگه می دارند  

 

خواهر بامعرفتم دل آرام

تولدت مبارک 

  

 

 

 

کاسکو

همین که زنگوله جلوی در صدا کرد مهدی و حبیب که حسابی سرگرم تخته نرد بودند همزمان سرشان را بالا آوردند و چشم دوختند به پسرک ریشوی دم در که آب داشت از سر و صورت و ریش و لباس های کثیفش می چکید . 

لبخند ناشی از خوشحالی حبیب به خاطر جفت شش ای که آورده بود در یک آن تبدیل شد به یک اخم شدید و با صدای دو رگه بلندش داد زد : 

 چی می خوای عمو ؟ برو بیرون ... هرچی بود دادیم گدا اولی  

 

پسرک جوان ریشو ٬من و منی کرد و با آن صدای تو دماغی گفت :  

داداش گدا کیه ؟ من اومدم معامله کنم  

 

حبیب در حالیکه نگاهی غضب آلود و از سر چندش به او می کرد داد زد : 

یعنی اومدی ملک بخری از من ؟ برو بیرون بینیم بابا  مفنگی  

و چشمکی به مهدی زد و جفت شش را بازی کرد  ... 

 

جوان ریشو دماغش را بالا کشید و گفت : داداش ! احترام خودت رو حفظ کن .  

من بی احترامی به شما نکردم ولی شما داری به شخصیت من توهین می کنی .  

در ضمن من معتاد نیستم .من مریضم و به پول نیاز دارم . اینجا نیومدم  که خونه بخرم اومدم یه چیزی بفروشم ... 

 

حبیب و مهدی همزمان پرسیدند : چی مثلا ؟ 

در همین هنگام پسر جوان ریشو دستش را کرد زیر پالتوی بلند قهوه ای رنگ کثیفش و پرنده بزرگ و زیبایی را بیرون آورد . 

 پرنده بینوا در حالیکه از ترس و سرما می لرزید پشت سر هم می گفت :  

خدا ذلیلت کنه پیمان 

خدا ذلیلت کنه پیمان  

  

 

 

 

 

 

 

  

ادامه مطلب ...

بلیط یکطرفه به جهنمی که خود بهشت است

سازمان فضایی آمریکا در حال کار بر روی پروژه بزرگیست تحت عنوان زندگی بر روی مریخ ...  

 

بر اساس این پروژه مقرر شده است تا سال ۲۰۳۰ میلادی یک شهر قابل سکونت بر روی سیاره سرخ بنا شود . 

از جزئیات فنی و علمی این پروژه تاریخی که بگذریم چیزی که فکرم را شدیدا مشغول کرده است آگهی استخدامیست که ناسا در راستای این پروژه منتشر کرده است . 

 

افراد بطور کاملا داوطلبانه می توانند در این پروژه استخدام شوند  

حقوق و مزایای فوق العاده خوب و کار مناسب و شهرت فراوان و عنوان اولین انسان هایی که گام بر مریخ نهاده اند . 

به نظر شغل محشری به نظر می رسد  

فقط یک ایراد کوچک دارد  

 

این سفر بی بازگشت است ...  

 

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

به بهانه هزار و چهارصدو شصتمین روز خوشبختی

چهار سال پیش چنین شبی من داشتم خودم را برای بزرگترین اتفاق زندگی ام آماده می کردم . 

بعد از شش سال و شش ماه دوستی ٬ قرار بود باقی عمرمان را دو تایی زیر یک سقف باشیم . 

یکسال آخر و بخصوص چند هفته آخر روزهای سختی بود .  

از خرج و مخارج سنگین جشن عروسی و خرید وسایل گرفته تا آماده کردن خانه همگی سخت بودند و فشار روحی و جسمی زیادی تحمل می کردیم . 

کار روزانه شرکت که تمام می شد تازه سانس دوم کارهایمان شروع می شد  

جمع و جور کردن خانه و چیدن وسایل  

از بخت بدمان راهروهای ساختمان را کن فیکون کرده بودند برای بازسازی سنگ ها و سرامیک ها 

افتضاحی بود که دومی نداشت 

دیوارها را کنده بودند که گچ و خاک بدرنگی داشت و جای تیشه بناها روی در و دیوار بود 

پله های راه پله کثیف بود و پر از خاک و گل و گچ و سیمان و ماسه  

اما در خانه را که باز می کردی انگار وارد بهشت می شدی 

آشپزخانه تمیز ٬ وسایل جدید ٬ یخچال پر از خوراکی 

مبل و فرش و وسایل همگی تمیز و قشنگ و نو و محشر بودند . 

توی خانه خبری از آشفتگی و کثیفی و خرابی بیرون نبود 

سکوت بود و آرامش و راحتی ... 

 

 

چهار سال از آنروزها می گذرد  

توی این چهار سال تمام تلاشم را کرده ام که مرد آرمانی مهربان باشم 

اما چه می شود کرد که همیشه آرمان های ما از توانایی هایمان قد بلندتر هستند . 

من دیگر آن بابک ۲۹ ساله نیستم 

چهار سال پیرتر ٬ چاق تر ٬ بداخلاق تر و پر توقع تر شده ام  

اما خانه درست مثل همان چهار سال پیش هنوز بهترین پناهگاه و مامن است  

همانطور تمیز ٬ همانطور قشنگ ٬ همانطور محشر 

درست مثل بهشت 

طوری که هر روز سر ساعت پنج ٬ مسیر شرکت تا خانه را با اشتیاق پرواز کنم  

کودکانه و بی غم پله ها را تند تند بالا بیایم 

تمام سختی های دنیا را پشت در چوبی خانه ٬ از لباسم بتکانم 

زنگ در را بزنم 

و وقتی مهربان با لبخند در را باز می کند 

دوباره احساس (( خوشبخت ترین مرد )) بودن را تجربه کنم ...  

 

 

 

 

این یک دم عمر را غنیمت شمریم

حکایت سرد بودن خاک را همه شنیده ایم . 

اینکه آدم ها چه زود حتی به بدترین و تلخ ترین حوادث هم عادت می کنند . 

و این اتفاقا خیلی هم خوب است  

فراموشی و عادت کردن استثنائا در این قسم موارد نه تنها بد نیست بلکه موهبت خداوند است 

  

درد و رنجی را که انسان هنگام قرار دادن عزیزش زیر خاک حس می کند  

که انگار قلب و سینه آدم را چاک چاک می کند  

اگر قرار بود این غم و اندوه فراموش نشود و هر روز به همان اندازه روز اول باشد 

آدم نه می توانست زندگی کند 

نه می توانست کار کند 

نه می توانست غذا بخورد 

فیلم ببیند  

بخندد ... 

 

 

 

من و دوستان هاله بانو به پیامک های هر روزش عادت کرده ایم . 

به اینکه وسط یکروز کاری ٬ لبخند به لبمان بنشیند 

عادت کرده ایم که شنبه ها زنگ بزند و با آن صدای یواش و لحن مودبانه همیشگی حرف بزند و هفته خوبی برایمان آرزو کند . 

من و مهربان هر وقت مشغول تماشای فیلم هستیم و به گوشی هایمان همزمان اس ام اس  

می آید نگاهی به هم می کنیم و می گوییم : هاله است ...  

دلم حتی برای شوخی و اذیت کردنش هم تنگ شده است . 

 

بیایید دعا کنیم که هاله  عزیز هر چه زودتر به زندگی عادی برگردد و غم از دست رفتن مادر کمتر اذیتش کند .  

بیایید دعا کنیم روزهای غم انگیز زندگی هایمان خیلی کم تر از این باشند 

دعا کنیم روزهای خوشی و خنده ما کشدار و طولانی تر شوند   

دعا کنیم عزرائیل جول و پلاسش را از بین بچه های وبلاگ نویس جمع کند و برود دم در وزارت خارجه یا هیات دولت پهن کند . 

دعا کنیم خدا همه عزیزان رها شده از بند خاک را زیر بال محبتش بگیرد که اگر اینطور باشد دلیلی برای غم خوردن و ناراحتی نمی ماند . 

 

ما به ناچار و بدون حق انتخاب  مسافر این قطار شده ایم  و قطعا توی یک از این ایستگاه های پیش رو ٬ پیاده خواهیم شد  

سفر برای کسی که سرش را به شیشه چسبانده و اشک می ریزد زهر  هلاهل می شود  

و برای کسانی که می خندند و کیف می کنند خاطره ای شیرین ...

  

سوار و پیاده شدن که دست خودمان نیست اما برای اینکه چگونه مسافری باشیم  

حق انتخاب داریم ... 

 

  

 

 

 

+ برای دایی خورشید و پدر بزرگ وانیا هم فاتحه بفرستید ... 

 

این دوستان برای همدردی با هاله عزیز پست نوشته اند :

یک 

دو  

سه  

چهار 

پنج 

شش 

هفت 

هشت 

نه  

ده 

یازده 

دوازده 

سیزده 

چهارده 

پانزده  

شانزده 

هفده

 

 

اگر اسم کسی جامانده یادآوری بفرمایید ... 

 

ببخش که گرمای جمعه بی معرفتم کرد رفیق !

دیشب خواب شیرزاد را دیدم  

همان تی شرت قرمز تنش بود

داشتم توی آزادگان رانندگی می کردم که دیدم کنار اتوبان دارد راه می رود  

سوار شد . 

خنده دار بود که هم من و هم شیرزاد می دانستیم که او رفته است و زنده نیست ...

گفتم داریم با محسن و عباس می رویم استخر ... می آیی ؟  

خندید و گفت : همون یکبار شنایی که تو رودخونه کردم واسه هفت پشتم بسه 

اینها را با شوخی و قهقهه می گفت . 

من هم با اینکه می دانستم زنده نیست انقدر از دیدنش ذوق زده و خوشحال بودم که پا به پایش می خندیدم . همینطور گفتیم و خندیدیم و رفتیم تا رسیدیم بهشت زهرا  

کنار اتوبان پیاده شد که برود از آن سیگار کاکائویی ها بخرد با هم بکشیم 

و دیگر برنگشت ... 

پلیس آمد آژیر کشید و من هم راه افتادم و رفتم  

 

از خواب که بیدار شدم یادم افتاد جمعه که رفته بودیم بهشت زهرا انقدر حالم آشفته و خراب بود 

که فراموش کردم سر خاک شیرزاد بروم . 

 

برای شادی روح همه درگذشتگان فاتحه بفرستید لطفا ... 

 

 

+ امروز صبح اخبار هواشناسی رادیو می گفت که جمعه گذشته گرمترین روز سال تا به حال بوده است . 

 

دینگ دینگ دینگ ٬ ایستگاه آخر

ظهر جمعه  

بین انبوه آدم های پیرهن سیاه پناه برده از ستیغ آفتاب نیمه تیرماه 

به نیمچه سایه نه چندان خنک شبستان روبروی غسالخانه 

مبهوت تماشای از نزدیک عریان ترین سرنوشت محتوم آدمها - مرگ - ایستاده ام ...  

 

 

 

ادامه مطلب ... 

ادامه مطلب ...

نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره

شاید امروز بدترین وقت و زمان باشه برای دادن یک خبر بد 

خیلی با خودم کلنجار رفتم که تا شب صبر کنم ولی نشد 

متاسفانه مادر  هاله بانو ی عزیز دیشب به رحمت خدا رفت . 

از صمیم قلب به هاله عزیز و خانواده محترمشون تسلیت عرض می کنم و براشون آرزوی صبر دارم  و امیدوارم روح عزیز اون بزرگوار در آرامش و رحمت خداوند باشه . 

  

باز هم معذرت می خوام ...