جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

یک   

***

چند وقت پیش  باجناق آرش توی موبایلش اپلیکیشن جالبی را نشانمان داد به نام اکیناتور 

یک غول چراغ جادو با ظاهر شرقی ها که میتواند با بیست سوال شخصیتی را که شما در ذهنتان انتخاب کرده اید معرفی کند . 

انروز انقدر شخصیت های عجیب و غریب انتخاب کردیم و جناب آکیناتور تشخیصشان داد که داشتیم شاخ در می آوردیم و داشت باورمان می شد که اکیناتور احتمالا صدای ما را می شنود . 

هرچند که بعدها خودم چندین بار حسابی شکستش دادم اما انصافا تجربه جالبی است و به یکبار امتحانش می ارزد . 

  

 

 

 

 

لینک نسخه مخصوص کامپیوترش را اینجا می گذارم . 

فرصت کردید امتحان کنید . قول می دهم شگفت زده شوید . 

 

 

دو  

*** 

وبلاگ سهراب را خودم کشتم را از لینک های محسن باقرلو پیدا کردم . انصافا قلم محشر و قدرتمندی دارد و بنده مشتری دائم پست هایش هستم . 

پیشنهاد می کنم این پست را بخوانید و خودتان در مورد ایشان قضاوت بفرمایید . 

 

 

 

یک عالمه خبر خوب

امروز روز عجیب و غریبی بود .  

یک عالمه اتفاقات جالب و خبرهای عجیب و غریب شنیدم که بد ندیدم شما هم بدانید . 

جز یک خبر تقریبا ناراحت کننده ٬ خوشبختانه همه اتفاقات دیگر خوب و دلخوشکن بود  

چیزی که توی این روزهای غم انگیز کمتر همزمان پیش می آید . 

 

  

 

خبر اول اینکه : 

آهای خانمهایی که سنتان کمی بالا رفته است و احساس می کنید که روی دست بابایتان  

مانده اید و شاهزاده سفید پوش دیگر هیچ وقت پیدایش نمی شود . بدانید و  آگاه باشید که یکی از باسابقه ترین ترشیدگان بلاگستان دارد به خانه بخت می رود و در این بلبشو بازار بی شوهری توانسته یک شوهری برای خودش دست و پا کند . هررررررررر 

 

جدای از شوخی خیلی خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم که هاله بانو ی عزیز دارد ازدواج  

می کند  و وقتی امروز زنگ زد و پشت تلفن جیغ کشید من اول فکر کردم که خدای نکرده اتفاق بدی برایش افتاده است . اما بعد متوجه شدم که چند شب پیش خواستگار داشته اند و قرار است نیمه شعبان شیرینی بخورند  به همین دلیل دارند ازخوشحالی جیغ می کشند .  

بر خلاف تصورم ، شاه داماد نه تنها کور و کچل و فلج نیستند بلکه پولدار هم هستند و از همه مهمتر وبلاگ هم دارند  .  

از صمیم قلب برای هاله بانوی عزیز و همسر ایشون (نمی دونم اجازه دارم اسمشون رو بگم ؟ ) آرزوی خوشبختی و سعادت دارم .  

باور کنید هیچ خبری نمی توانست مثل این ٬ اول صبحی حالم را خوب کند . 

پس خانم های مجرد بلاگستان ! نا امید نباشید . 

 

رونوشت : نینا  - فرزانه - روشنک - جزیره و ...

 

 

خبر دوم اینکه :  

از چند وقت پیش متوجه شدم که هر وقت مهربان با هلیا تلفنی صحبت می کند یا خیلی آرام و یواشکی حرف می زنند و یا اینکه می رود توی یک اتاق تا من نشنوم . راستش را بخواهید کمی مشکوک شده بودم و چند باری هم از مهربان سوال کردم که جواب درست و حسابی نگرفتم . 

القصه امروز خیلی اتفاقی به ذهنم خطور کرد که به کورش تمدن یکدستی بزنم و برایش پیامک زدم که : شنیدم داری بابا میشی باقالی ! تبریک میگم 

و درکمال تعجب کورش جواب داد که : مرسی بابک ! خیلی حس فوق العاده ایه  

اول فکر کردم به جای اینکه ما ایشان را سر کار بگذاریم ایشان ما را اسکول کرده اند اما وقتی زنگ زدم دیدم قضیه صحت دارد . آقا کورش تمدن تا چند وقت دیگر بابای یک دختر کاکل زری می شوند  و بنده هم عمو خواهم شد . 

از صمیم قلب این پیشامد خیر را به کورش و هلیای عزیز تبریک میگم و امیدوارم که تولد این کودک برای خانواده اش پر از خیر و سلامتی و برکت باشه ...  

 

هلیا ! باور کن مهربان چیزی به من نگفت . من خودم شانسی فهمیدم ...

  

 

خبر سوم اینکه : 

بالاخره بعد از پیگیری های فراوان و مستمر  بچه های بلاگستان ٬ میلاد عزیز  

مخاطب همیشگی کامنتدانی ها و گذارنده کامنتهای بلند بالا ٬  وبلاگ ساخت و قرار است فردا شب به مناسبت نیمه شعبان اولین پستش را بنویسد . 

به شخصه برای من افتخاری بود که در کلیه مراحل ساخت وبلاگ ٬انتخاب اسم و آدرس و حتی قالب وبلاگ و ساخت هدر با ایشان همکاری داشته باشم و قرار است اولین کامنت وبلاگ هم توسط بنده گذاشته شود . به امید خدا فردا شب آدرس وبلاگ میلاد را برایتان می گذارم . 

 

 

خبر چهارم اینکه : 

یادتان هست چند وقت پیش خدمتتان عرض کردم که یک بنده خدای روانی با آیدی eshaghi.babak می رود و با بچه ها چت می کند ؟ خوشبختانه با کمک اطلاعات مردمی و همیاری دوستان عزیزم در سایبر تک توانستیم آیدی واقعی ایشان و مرکز مخابراتی وی را کشف کرده و به امید خدا دراولین فرصت ماتحتش را پاره خواهیم کرد و مادرش را به عزایش خواهیم نشاند . پس منتظر اخبار تکمیلی طی روزها آتی باشید . 

هم شما عزیزان  

و هم تو دوست عزیز ماتحت پاره  

 

   

 

خبر پنجم اینکه :  

نمی دونم این خبر خوشحال کننده است یا ناراحت کننده . قاعدتا باید با شنیدنش خوشحال باشم ولی چه کنم که دلم بدجور می گیره ...  

 آرش پیرزاده عزیز بالاخره تونست بعد از چند سال کارهای مهاجرت به کانادا رو تموم کنه و دیشب زنگ زد و خبر داد که نهایتا سه تا چهار ماه دیگه برای همیشه از ایران میرن ... 

می دونم باید خوشحال باشم از اینکه دوست عزیزم توی یک کشور دیگه و فارغ از خیلی محدودیت ها و مشکلات ٬ زندگی مطمئنا بهتری خواهد داشت و هانای عزیزم در محیط بهتری بزرگ میشه ٬ تحصیل می کنه و ازدواج خواهد کرد . 

ولی چه کنم که دلم می گیره و اشک چشمهام سرازیر میشه وقتی به نبودنشون فکر می کنم 

به اینکه دیگه پنجشنبه ها دور هم جمع نخواهیم شد و بازی نخواهیم کرد و هانا برایمان شیرین زبانی نمی کند . 

  

در مورد رفتن آرش و مهناز و هانا ٬ حرف زیاد دارم که مفصل توی یک پست خواهم نوشت . 

عجالتا به همین اکتفا کنید ... 

 

 

 

 

موضوع بندی  thirteen's lies ( دروغ های سیزده ) موضوع بندی جدیدی است که اگر یادم بماند از این به بعد سیزدهم هر ماه خواهم نوشت ... 

 

 

داس چکش

وقتی به سرعت پیشرفت تکنولوژی نگاه می کنیم بیشتر به جای اینکه لذت ببریم و خوشمان بیاید ٬ باید ترس و وحشت برمان دارد . حداقل من که اینطور هستم . 

تصور می کنم که همین سیزده - چهارده سال پیش برای خیلی از ماها ٬ کامپیوتر یک اسباب لوکس بوده و شاید فقط توی فیلم ها و بانک ها می شد دید و حالا بخش تفکیک ناپذیر زندگی و کار اکثریت قریب به اتفاق ما شده است . 

به چشم بر هم زدنی صدها و بلکه هزاران افزار  سخت و نرم جدید راهی بازار می شود و اگر دست بجنبانی از غافله جا می مانی ... 

  

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

نویسندگان رنگین کمان

اول از همه ممنونم از این هفت دوست عزیز که منت به سرم گذاشتند و اجازه دادند  

دستنوشته هایشان را اینجا منتشر کنم .  

تجربه خوبی بود و خاطره ای فراموش نشدنی 

به شخصه تا پایان عمرم هر وقت اسم رنگین کمان را بشنوم و یا این رنگ ها را ببینم به یاد این هفت دوست و این هفت شب و هفت قصه و دور همی های لذت بخشش خواهم افتاد .  

 

به سرم افتاده که این هفتگانه نویسی را یکجورهایی ادامه بدهم و هر از چند گاهی یک هفته خاطره انگیز دیگر بسازیم . 

البته ایده اش کمی خام است و جای کار دارد ولی فرهنگ و ادبیات ما پر است از هفت و هفتگانه 

هفت مثل روزهای هفته  

هفت مثل نت های موسیقی 

هفت مثل هفت شهر عشق 

هفت مثل هفت سنگ و هفت آسمان و هفت خط و هفت جان و ... 

 

 

دوم اینکه تشکر می کنم از دوستانی که توی این یک هفته پیگیر و پاکار بودند  و مثل همیشه پایه دور همی و خوشی هایش  . دوستانی که خوب قصه ها را خواندند و خوب حس کردند و خوب کامنت گذاشتند و حال و هوای خوبی ساختند . 

راستش را بخواهید هدف از این داستان های رنگین کمانی این بود که با دوستانی آشنا بشوید که شاید کمتر به خانه هایشان سر زده باشید . شاید این قصه ها بهانه ای باشد برای آشنایی بیشتر با قلم آنها ... 

این را در جواب دوستانی گفتم که پیشنهاد داده بودند که کار بچه ها را به مسابقه بگذاریم و  

رای گیری کنیم و بهترین و بدترین را انتخاب کنیم . 

راستش بلاگستان خاطره خوبی از رای گیری و انتخابات ندارد 

من هم حوصله حواشی و دردسر هایش را ندارم  

همین که بدون نام نویسنده ٬قصه ها را خواندید بهترین آزمون و سنجش است  

هم برای شما و هم نویسنده ها 

 

سوم اینکه فردا روز تولد میثا است .  

برای میثای عزیز آرزوی سلامتی و خوشبختی هر روزه دارم .   

 

چهارم اینکه از محمد حسین ممنونم بابت این پست محشر و دلنشین   

 

و پنجم اینکه نویسندگان هر پست را در ادامه مطلب بشناسید ...  

  

 

ادامه مطلب ...

قرمز

امشب آخرین داستان رنگین کمان را می خوانید و فردا شب ( ساعت ۲۲:۲۲ ) نویسندگان هر داستان معرفی می شوند .  

داستان قرمز را در ادامه مطلب ببینید ... 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

نیلی

 باز هم دیشب خواب سعید را دیده بود.اما این خواب با خوابهای دیگرش فرق داشت.در خواب،سعید سوار یک قطار بود.دستش را از پنجرهٔ واگن آورده بود بیرون در حالیکه داد می زد "سوار شو نازی،سوار شو".او می خواست سوار قطار شود اما دو تا مرد درشت اندام جلویش را گرفته بودند و می گفتند "بلیطتون رو نشون بدین خانوم" و او با وجود تلاش و تقلایش برای رهایی از دست آنها،در حالیکه تمام نگاهش متوجه سعید بود،نمی توانست به خاطر بیاورد که آنها از کدام بلیط صحبت می کنند.قطار سوتی کشید و شروع به حرکت کرد و درست وقتی داشت سرعت می گرفت،آن مردها به یکباره غیب شدند و او در حالیکه داشت به موازات قطار می دوید،صدای سعید را می شنید که فریاد می زد "بلیطت توی اتاق من جا مونده نازی" و همینجا بود که از خواب پریده بود. 

 

- 

 

 

-

ادامه مطلب ...

زرد

یکی از دوستان خوب این خانه چند وقتیست که ناخوش احوال است با این وجود هر روز می آید و اینجا را می خواند . 

پدربزرگ یکی از دوستانم هم بیمار است و ناخوش 

خواستم در این شب عزیز برای بهبودی همه بیماران و مخصوصا این دو بزرگوار دعا کنید و انرژی بفرستید .

ممنونم ... 

 

زرد را در ادامه مطلب بخوانید ... 

 

 

 

-

ادامه مطلب ...

سبز

 

 

 

 

چشمش به ساعت بود و نگاهش به در... منتظر امیر بود.  

می خواست حرف آخرش را بزند. حرف هایی که با خودش بارها و بارها مرور کرده بود و چند روز طول کشیده بود تا بتواند مسلط و بدون مکث تکرارشان کند. به امیر حس خوبی داشت. تقریبا از همان روزی که امیر نجواکنان همان جمله دو کلمه ای معروف را توی گوشش چند بار تکرار کرده بود. از همان روز تا حالا دیگر کارش سخت شده بود. از آن روز به بعد وقتی امیر اصرار می کرد که همراهش به کانادا برود٬ نه گفتن برایش راحت نبود. امیر جفت پا روی خواسته اش ایستاده بود و می گفت با من بیا.... سحر فقط حرف را عوض می کرد و بهانه می آورد. بهانه های تکراری... دوراهی سختی بود. یک طرف نگاه گرم و هرم کلمات امیر بود و یک طرف صورت چروک شده مادر و سینی داروهای پدر...  
بالاخره صدای زنگ در بلند شد. مادر نگران بود و از پشت آیفون گفت: امیر جان خیابان ها شلوغه تو رو خدا زود برگردید... سحر شال سبزش را سرکرد و پله ها را چهار تا یکی طی کرد تا زودتر دست هایش را به دست های امیر برساند.
اوضاع از اونی که فکر می کردند بدتر بود. هیجان و وحشت را در مردم خیابان می دید ولی ته دلش این ماجرا ها را جدی نگرفته بود. شال سبزش هم فقط یک لجبازی ساده بود با امیر....  
ولی برخلاف آنها.... خیلی های دیگر آن روز را جدی گرفته بودند. شاید بیشتر از همه کسی آن شلوغی ها را جدی گرفته بود که ماشه را کشید و در چند قدمی شان دختری نقش بر زمین شد. دختری که حتی مثل سحر شال سبز هم سرش نکرده بود... شاید فقط کنجکاو بود و همین کنجکاوی اش باعث به خون کشیده شدنش شده بود....  

...

سحر هرچه آماده کرده بود برای گفتن را همان بعد ازظهر قورت داد. به امیر گفت می آید. تنها  

نمی گذاردش و همراهش هر جا که بخواهد می آید.
ولی ته دلش خوب می دانست مهم ترین صدایی که هول اش داده بود به ترک مادر و پدر مریضش٬ صدای زمزمه های وسوسه کننده امیر نبود٬ صدای التماس مردی بود که آن روز بالای سر دخترک فریاد می کشید: ندا بمون 

 

  

 

نویسنده : مهربان 

 

آبی

 

 

 

یه انجمن خیریه حدود سیصد تا بچه بد سرپرست رو سه روز تو یه اردوگاه جمع کرده که به این بچه ها خوش بگذرونند و یه خاطره شیرین از تابستون داشته باشند ... تیم برنامه ریزی برای سپری کردن اوقات این سه روز یه برنامه طرح ریزی کرده بود  ...  

به هر بچه کاغذ و  وسائل نقاشی داده بود  و ازشون خواسته بود آرزوهاشونو  نقاشی کنند ...   

نقاشی های کشیده شده را روز اختامیه به دیوار زدن  تا خیرین ببیند و یکی را انتخاب کنند و اگر تونستند آرزوی توی نقاشی رابرای نقاشش برآورده کنند ....

 

ادامه مطلب ...

بنفش

 

 -

بغض کرده بود نشسته بود یک جایی  

هیچ کس حواسش به او نبود 

روز آخر بود و همه در تلاطم و سروسامان دادن به ریزه کاری های باقی مانده  

یکی هیمالیا رو برف می پاشید 

آن یکی خط ِ وسط دریای بالتیک و دریای شمالی را درست می کرد ...  

خدا هم داشت رنگ می پاشید به هرچه که توی آسمان و زمین بود!  

شما بگو کل ِ هستی ...  

آبی، سبز، قرمز، سفید، مشکی ...  

 

همه نشت کرده بودند توی آسمان، دریا، خورشید، شب، خون، برگ، ماهی، گل، رنگ ِ چشم، بال ِ پروانه، ....  

همه چیز داشت تمام می شد ولی خدا حتی نیم نگاهی هم بهش نمی کرد...  

دستش را زده بود زیر ِ چانه و فقط نگاه می کرد، به آن پایین،...  

فکر می کرد به هیچ دردی نمی خورد  

برای همین همه ی خودش را جمع کرد و رفت گوشه ای قایم شد...
هیاهو و بلبشوئی بود آن بیرون  

یکی می خندید، یکی استراحت می کرد، یکی آب بازی می کرد ...  

می خواست گریه کند که دید خدا یکی را فرستاده دنبالش  

اسمش را صدا می زدند  

می خواست لج کند و نرود ولی باید غصه ش را خالی میکرد....  

ایستاد زیر ِ پای خدا و شروع کرد به حرف زدن...  

خدا فقط نگاهش می کرد، غرغر کردن و گله کردنش که تمام شد، خدا با لبخند گفت: تو را نگه داشتم برای آخر ِ آخر... میدانی چرا؟! تو خیلی راحت به دست نمی آیی..  

تو رنگی از رنگین کمان خواهی بود  

تو را می پاشم روی بنفشه ی کوهی، چند خط از آن پروانه ی بی نظیر، خالهایی روی ِ آن ماهی ِ با ارزش، تو هیچ جا زیادی نیستی، کم که باشی بی نظیری... 

 

 

نویسنده : چپ دست