جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ویار صبحگاهی گرمابه

ویار کردن فقط مختص زن های باردار نیست مردها هم گاهی ویار می کنند . 

ویار کردن صرفا هوس خوراکی ها نیست گاهی ممکن است آدم جایی یا کسی را ویار کند 

و همینجور الکی و بیخود یکهو دلت هوس کند کاش به جای اینکه پشت میز کارت نشسته باشی 

پیش فلان رفیقت بودی و داشتید با هم گپ می زدید . 

ویار کنی که کاش به جای اینکه اینجا نشسته باشی یکجای دیگر بودی 

 

 

 

 

 

امیدوارم نخندید 

اما امروز صبح من ویار حمام داشتم 

نه از این دوش های گربه شور دو دقیقه ای که حتی پوست آدم خوب خیس نمی خورد 

از این حمام های محشر و طولانی دلم می خواست 

توی یکی از محله های قدیمی 

ته یک کوچه باریک 

یکی از این حمام ها دلم می خواست که بزرگ روی تابلوش نوشته باشند گرمابه 

و در آهنی و پنجشیشه های مشبک رنگی داشته باشد  

و کاشی های آبی و سفید

و وقتی واردش می شوی صدای همهمه آدم ها و جیغ و خنده بچه ها بیاید 

و بوی نم و بخار و تیزاب و عطر صابون همه جا پیچیده باشد .

و یک پیرمرد خسته پشت دخلش نشسته باشد و تسبیح دستش باشد و رادیو گوش کند   

و بالای سرش عکس جهان پهلوان تختی زده باشند و آیت الله طالقانی

بعد بروی یکی از حمام های تر و تمیز نمره اش را بگیری 

شیر آب داغ را تا ته باز کنی که بخار تمام حمام را بگیرد   

حسابی خودت را لیف و کیسه بکشی و صورتت را شش تیغه کنی 

و آواز بخوانی از ته دل ٬ بلند بلند 

که شاگرد حمامی بیاید و در بزند و بگوید : دمت گرم قشنگ می خونی ولی نخون سرمون رفت 

و تو بخندی و با تشت کوچک فلزی آب داغ بریزی روی پاشویه تا تمیز بشود 

و بعد ولو بشوی و دراز بکشی و یکساعت تمام توی بخارها و دود سیگار چرت بی خیال بزنی 

بی خیال تمام دنیا انقدر بخوانی و پُک و چرت بزنی که دلت برای همه آدم ها و ماشین ها و خانه های بیرون تنگ بشود . 

بعد بیایی بیرون 

با لپ های سرخ و چشم های قرمز 

و پیرمرد با صدای خش دارش بپرسد : چی داشتی عمو ؟ 

و تو درحالیکه انگشتت را توی گوشت تکان می دهی بگویی : 

یه روشور  

یه شامپو  (از آنها که رنگ سبز پررنگ داشتند و یکبار مصرف بودند)  

یه تیغ تیز ( از آن قرمزها که عکس کروکودیل رویش داشت ) 

دو نخ بهمن ( با فیلتر قرمز ) 

و یه نوشابه کانادا ( نارنجی پررنگ که روی شیشه اش از تگری بودن بخار گرفته باشد ) 

 

بعد از حمام بیایی بیرون 

ساکت را بیاندازی روی دوشت 

نسیم خنک بخورد توی صورت داغ گُرگرفته ات 

یک نفس عمیق بکشی و حس کنی اکسیژن تا اعماق وجودت نفوذ می کند  

و حس کنی چند کیلو سبک شده ای 

 

و بعد به آدم ها و ماشین ها و خانه ها نگاه کنی و بلند بگویی : 

سلام شهر کثیف من ! دوباره برگشتم ... 

 

 

 

 

 

+ وقتی حمام های سنتی عمومی جای خودشان را به حمام های پیشرفته نمره دادند هیچکس فکر می کرد یکروزی همین حمام های نمره هم نوستالژی بشوند و به خاطره ها بپیوندند ؟


سوزنی به استکبار ... دشنه ای به اقتصاد

از این مملکت گل و بلبل آدم هرچه بگوید کم است 

اصلا گفتن افاقه نمی کند 

دوست داری سرت را بکوبی به یک جایی که محکم باشد 

مگر اندکی دردهایت را فراموش کنی ...  

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

من و کیامهر و لاک پشت

گاهی از سرعت چرخش عقربه های ساعت ترس برم می دارد . 

انگار همین دیروز بود که کیامهر کوچولو را آوردیم توی این خانه و مامان کنار نرده های بالکن قد سه ماهگی و شش ماهگی اش را اندازه زد و حالا کیامهر انقدر قد کشیده و بزرگ شده است که تا چند روز دیگر می رود پیش دبستانی ....



عکس چند ماهگی کیامهر




عکس جدید کیامهر 

متوجه شدید که زبانش را را بصورت نامحسوس بیرون آورده ؟




 

اگر بگویم آنروزها من هیچ موجودی را به قدر و اندازه کیامهر دوست نداشتم باورتان می شود ؟ 

یکجور دوست داشتن عجیب و غریب در حد پرستش  

نه اینکه حالا اینطور نباشد . با بدنیا آمدن رادین یک مقدار این علاقه افراطی تعدیل شده است 

اما هنوز هم که هنوزه گاهی شبها با فکر بد اینکه اتفاقی برای کیامهر بیفتد خوابم نمی برد و هر روز که از جلوی خانه شان رد می شوم قلبم تند تر می زند . 

 

کیامهر هم مرا خیلی دوست دارد . این را از چشمهایش می فهمم و از شیرین زبانی هایش 

وقتی از مسخره بازی هایم غش غش می خندد و می گوید : دایی بابک تو خیلی باحالی !  

وقتهایی که با هم هستیم حتی اگر ساعت ها کشتی بگیریم و بازی بکنیم باز هم وقتی که می خواهم بروم می آید و آویزان می شود به پایم و ملتمسانه می گوید : دایی یه کم دیگه بمون  

و پدر صلواتی جدیدا نقطه ضعف مرا یاد گرفته و دم رفتن مثل گربه شرک چشمهایش را گرد می کند و زل می زند توی چشمم و می گوید : دایی بابک ! خیلی دلم برات تنگ میشه  

و می داند که من بند بند دلم می لرزد با این جمله اش و زانو می زنم و می بوسمش و محکم بغلش می کنم و می گویم : منم همینطور دایی جون

 

معمولا پنجشنبه ها وقتی از کار بر می گردم یکسر می روم پیش کیامهر  

اینبار من و کیامهر با هم کامپیوتر بازی کردیم . یک بازی به نام  اودیسه لاک پشت



 

یک چیزی بود شبیه قارچ خور بچگی های خودمان با گرافیک بهتر ولی با همان داستان 

ماجرای یک لاک پشتی بود که در اعماق اقیانوس بایستی از موانع می گذشت و سکه ها را جمع می کرد و با دشمنانش می جنگید .  

کیامهر هم استادانه بازی می کرد و من هم از لذت بردنش لذت می بردم . لاک پشت توی بازی  هر کاری که می کرد کیامهر با آب و تاب فراوان برای من توضیح می داد . 

 

توی بازی یک رفتار جالبی از او دیدم  . لاک پشت توی بازی اگر با دشمنانش برخورد می کرد خونش کم می شد و اگر خونش تمام می شد می مرد . در میانه راه ظرف هایی بود قرمز رنگ شبیه شیشه شراب که اگر آنها را می گرفت خونش پر می شد . 

رفتار جالب کیامهر موقع بازی این بود که وقتی به این شیشه ها می رسید چون خونش پر بود نمی توانست از آنها استفاده کند بنابراین عمدا خودش را به دشمنش می کوبید یعنی خودش را می سوزاند تا جانش کم بشود و دوباره بر می گشت و شیشه را می گرفت تا خونش پر بشود .  

یعنی حتی به قیمت آسیب دیدن خودش حاضر نبود شیشه ها هدر بروند . 

نمی شود کلی گویی کرد ولی برداشت من این بود که کیامهر آدم تمامیت خواه و تا حدی متکبر خواهد شد .

 از آنجا که کیامهر خواهر و برادر ندارد و بچه های زیادی هم دور و برش نیستند تا با آنها بازی کند امیدوارم که روحیه بخشش و گذشت را هم خوب و تمام و کمال یاد بگیرد . 

از قدیم گفته اند بچه حلال زاده به دایی اش می رود . 

 

از لحاظ ظاهری من و کیامهر به هم شباهت داریم ولی اینکه از لحاظ و اخلاق و رفتار تا چه حد شبیه من خواهد شد خدا عالم است . 

 

امیدوارم بد اخلاقی ها و رفتارهای بدم به او ارث نرسند ... 

 

 


با صدای تو می بینند ...

یک 


 دوستانی که از سرویس بلاگ اسکای استفاده می کنند احتمالا از این موضوع مطلع هستند 

چون لوگوی تبلیغاتی پرده مانند آن موقع باز کردن صفحه اصلی بلاگ اسکای مشخص است . اما دوستانی که از سایر سرویس ها استفاده می کنند احتمالا اطلاع نداشته باشند . 

 

سرزمین سخن با شعار با صدای تو می بینند تحت حمایت مالی سامسونگ دست به ابتکار جالبی زده است .  

هدف از این برنامه خیرخواهانه و انساندوستانه کمک به کودکان نابیناست .  

کتب مختص این عزیزان یا کمیاب هستند و یا گرانقیمت و محدود  

لذا سرزمین سخن تصمیم دارد تا از کمک همه علاقمندان به شرکت در این حرکت انساندوستانه یاری جسته و کتابخانه ای صوتی برای کودکان نابینا تهیه نماید . 

شما با مراجعه به این سایت می توانید از میان چند خلاصه داستان به عنوان نمونه کار ، یکی از متن ها را خوانده و فایل صدای خود را ارسال نمایید . در صورت تایید از شما دعوت به عمل می آید تا در تهیه کتب صوتی با این شرکت همکاری بفرمایید .  

 

 

 

برای اطلاعات بیشتر می توانید به این سایت مراجعه بفرمایید ... 

 

 

 


 

 

دو 


چند نفر از دوستان وبلاگ نویس، وبلاگی گروهی تحت عنوان 21 تشکیل داده اند . 

ایده 21 یک ایده محشر و عالیست و بدون شک در صورت ادامه دادن این فکر عالی، وبلاگ 21 یکی از پر بیننده ترین و محبوب ترین وبلاگ های گروهی بلاگستان فارسی خواهد شد .  

21 از آن دست وبلاگ هایی است که می تواند مرجع و منبعی باشد برای همه وبلاگ نویس ها تا با هر سلیقه و دیدگاهی هر روز به آن رجوع نموده و لذت ببرند . 

ناگفته نماند که اداره چنین وبلاگی نیازمند یک همت و مشارکت جمعی است . ظواهر امر نشان می دهد که اکیپ نویسندگان یک گروه حرفه ایست و اقبال عمومی خوانندگان در همین ابتدای کار نشان دهنده موفقیت چشمگیر آن در آینده نزدیک خواهد بود .  

از صمیم قلب برای کلیه نویسندگان این وبلاگ آرزوی موفقیت دارم و دعا می کنم که همیشه با همین قدرت و شور و انرژی فعلی فعالیت کنند و 21 به سرنوشت خیلی از وبلاگ های گروهی دچار نشود و همیشه در اوج باقی بماند .

 

 بخش مورد علاقه من در 21 بخش موزیک فارسی است  و آهنگ فعلی جوگیریات ( گنجشکک اشی مشی ) هم از همینجا دانلود شد .

 

   

 

 

 برای مشاهده مجله وبلاگی 21 تشریف ببرید اینجا ...  

 

 

 

منصوره مشیری ( کودک فهیم )

رادیو گفتگو موضوع بندی جدیدی است که به امید خدا از این به بعد هرچند وقت یکبار با یکی از دوستان وبلاگنویس مصاحبه ای ترتیب داده و شما را با این وبلاگنویس بیشتر آشنا می کند .

امشب و به مناسبت تولد کودک فهیم اولین مصاحبه رادیو گفتگو با ایشان انجام شده است .



.

مدت زمان مصاحبه 21 دقیقه

.

حجم فایل 3 مگابایت




   یک صبح جمعه،کمی کله پاچه و حلیم

    قلیان و طاقباز و جاده چالوس رو گلیم
    خمیازه پای نت و تایپ فینگیلیش
    یک پست صورتی شده از کودک فهیم







++ تولدت مبارک کودک فهیم




زود باورهای کوچولو

 

 

یکی از روش های غلط تربیت کودکان ، ترساندن آنهاست .

به عبارت صحیح تر دادن اطلاعات غلط به کودکان

بزرگترها به دلایل مختلف به بچه ها دروغ می گویند یا آنها را می ترسانند

گاهی اوقات برای حفظ منفعت خود بچه ها و خیلی اوقات برای حفظ منافع خودشان

مثل ترساندن بچه ها از لولو برای اینکه مجبورشان کنند کاری را که آنها می خواهند انجام دهند

مثلا : اگر غذات رو نخوری به لولو میگم بیاد بخورتت 

اگه بچه بدی باشی به پیشی یا هاپو میگم بخورتت

یا : اگر حرفم رو گوش نکنی به آقای دکتر میگم بهت آمپول بزنه

یا اگر تو ماشین شیطونی کنی به اون آقای پلیس میگم زندانیت بکنه

یا اگر اذیت بکنی عمو دعوات می کنه ( عمو در اینجور مواقع معمولا غریبه ای در جمع است که ظاهر خشنی دارد مثلا آرش پیرزاده ) 

یا پدر و مادری را در نظر بگیرید که برای اینکه بچه را مجبور به غذاخوردن کنند او را به حسادت وادار می کنند که اگر این لقمه را نخوری میدیم فلانی بخوردش ...

 

اینجور حرف ها شاید بطور مقطعی و موقتی موثر باشند اما معمولا اثرت منفی روی شخصیت و  آینده بچه ها خواهند گذاشت . مثل خانم ها و آقایون بزرگسالی که هنوز از دکتر و دندانپرشک و آمپول می ترسند .  یا آدم هایی که با وجود سن بالا از حیوانات یا تاریکی می ترسند .

 

قبول دارم که شاید در خیلی از مواقع بزرگترها این حرفها را به مصلحت خودمان گفته اند و نیتشان خیر بوده است . اما اگر دقت کنیم رگه هایی از شیطنت و نامردی را هم می توان کشف کرد که نشان از حفظ منافع خودشان دارد :

جویدن آدامس دهن را کج می کند 

خوردن پنیر خالی مغز را پوک می کند

بچه ها  نباید مغز گوسفند را بخورند ( سیبیل در می آورند )

ته دیگ بخوری عروسیت بارون میاد


بعضی از اطلاعات غلط هم در قالب خرافات و حرفهای بی اساس به خورد بچه ها داده  

می شود که البته نمی توان منکر آن شد که ممکن است این حرفها گاهی اوقات توجیه علمی هم داشته باشند ولی مشخص است که نحوه بیان آن صحیح و مناسب نیست . مثلا:

  

گرفتن ناخن ها در شب گناه دارد . 

روی گربه آب نپاشید چون دستتان زیگیل می زند  

اگه چیزی گم شد دم شیطون رو گره بزنید پیدا میشه  

ماجرای سیر سرکه و زنبور را هم که پست قبل خدمتتان گفتم .

  

بانوی اردی بهشت توی کامنتهای پست قبل چند نمونه از این باورهای خرافی را نام برد که جالب و شنیدنی بودند . اگر موارد مشابهی سراغ دارید بنویسید یه کم بخندیم ....  

 

 

سیر سرکه

لابد شنیده اید که می گویند : دلم دارد مثل سیر و سرکه می جوشد

که کنایه از دلواپسی و نگرانی شدید دارد

که البته وجه تسمیه آن را نمی دانم .

اما سیر و سرکه غیر از این یک کاربرد دیگر هم دارد .


بچه که بودیم طبق یک اعتقاد کاملا بی ربط وقتهایی که زنبور به سمتمان می آمد بلند بلند داد

می زدیم : سیر سرکه ، سیر سرکه ، سیر سرکه

که مثلا زنبور نیشمان نزند

و علت آن هم این بود که می گفتند زنبور ها از سیر و سرکه بدشان می آید .


چند وقت پیش اتفاقی یک زنبور کوچک آمده بود توی خانه ما و من هم به یاد بچگی ها ترانه

سیر سرکه ، سیر سرکه را برایش اجرا کردم . زنبور بینوا چند لحظه مثل اسگل ها نگاهم کرد و بعد هم سری به نشانه تاسف تکان داد و دور شد .


بعد که کمی فکر کردم برایم این سوال پیش آمد که چرا همان بچگی ما همچین چیز مزخرفی را باور کرده بودیم . مگر زنبورها گوش دارند که بشنوند ما چه می گوییم و به فرض که داشته باشند مگر زبان فارسی می فهمند و مثلا اگر الان پروین خانوم عزیز توی کانادا به یک زنبور کانادایی بگوید سیر سرکه افاقه می کند یا اینکه باید به انگلیسی بگوید : garlic- vinegar  

و بعد هم گفتم به فرض که زنبورها گوش داشته باشند و یک دیکشنری آنلاین که معنای سیر و سرکه را به همه زبان ها متوجه شوند و به فرض هم که زنبورها از سیر و سرکه بدشان هم بیاید

اصلا اسم بردن این چیزها چه فایده ای دارد ؟

مثلا اگر شما از بادمجان متنفر باشید تا بویش به دماغتان نخورد یا مزه اش را نچشید که مشکلی نیست . حالا یک دیوانه بیاید و در گوشتان داد بزند بادمجان بادمجان . شما که فرار نمی کنید .





به این نتیجه رسیدم که ما توی بچگی هایمان چقدر ساده بودیم و زودباور و هرچه

می گفتند باورمان می شد بدون اینکه دلیل و علتش را بپرسیم .

و بعد یک لیست از این دروغ ها و خرافه ها یادم افتاد که گاهی بدون هیچ دلیل و صرفا برای خنده به خورد بچه ها می دادند . دروغ هایی که مجال گفتنشان اینجا نیست .



وقتی از مکاشفات فلسفی خویش بیرون آمدیم یادم افتاد که این قضیه سیر سرکه گفتن همیشه خدا جواب می داد و بلا استثناء همه زنبورها بعد از شنیدنش فرار می کردند .

در آخر به این نتیجه رسیدم که شاید برای کائنات منطقی بودن یا شرعی و عرفی بودن یک چیز

و اصولا اینکه یک چیز از نظر همه غلط است یا درست ، اصلا اهمیتی ندارد .

وقتی یکنفر عمیقا  به مساله ای باور قلبی داشته باشد آن چیز درست است و محقق خواهد شد کما اینکه عالم و آدم به آن باور نداشته باشند ....





شاصنم عروس می شود ... وحید داماد

فردا شب همین موقعها دوستان و آشنایان و فامیل  ، دور وحید و محبوب حلقه زده اند

می زنند،می رقصند ، شاباش می دهند و می خندند

و شاید آن گوشه کنارها یکی از مامان ها اشک شوقی بریزد و چشمهایش خیس شود .


فردا شب همین موقعها ، بین هلهله مهمانها و آواز سازها و کل کشیدنها

وحید و محبوب دست هم را گرفته اند و به مهمانهایشان لبخند می زنند .


فردا شب ته تغاری خاندان باقرلو ، اتو کشیده و موقر ،دست شاهصنم خوزصفهانی را می گیرد

گرچه پایشان روی زمین است ولی سرشان به ابرهای آسمان می ساید .


فردا شب هرچه ماشین توی آزادگان باشد برای این دو فرشته ، بوق بوق شادی خواهند کرد .


فردا شب محبوب و وحید می خواهند اولین شب با هم زیر یک سقف بودنشان را جشن بگیرند

و شک ندارم که شبی محشر و فراموش نشدنی خواهد شد .


دعا می کنم سی و شش هزار و چهارصد و نود و نه شب بعد را مثل فردا شب ، خوش باشند .




قند آقا ... شیرین آقا ...

چند وقت پیش شبکه b بی 30 داشت یک فیلم نشان می داد در مورد زندگی افغان های مقیم ایران ... چون از ابتدای فیلم ندیده بودم زیاد سر در نمی آوردم. 

یک خانم میانسال عینکی با چشم های بادامی و لهجه شیرین افغانی داشت با تلفن صحبت  

می کرد . پسرش گویا بعد از چند ماه بی خبری زنگ زده بود و داشت می گفت که قاچاقی به ترکیه رفته است . زن فوق العاده بازی می کرد . البته بازی که نمی کرد چون فیلم مستند بود داشت نقش خودش را بازی می کرد . صدایش می لرزید و پسرش را بلند بلند صدا می زد و با لهجه افغانی او را بازخواست می کرد که چرا رفته است ؟ 

بعد هم در حالیکه به شدت گریه می کرد بلند شد و همه تابلوها و پوسترها و مدال ها و دیپلم های افتخار پسرش را که به دیوار نصب شده بود کند و به زمین انداخت و شکست . 

 

در ادامه با مسئول ورزش مهاجران افغانی در ایران صحبت کرد و بطور خاص در مورد روح الله نیکپا قهرمان افغانی تکواندو .  

 

 

 

 

کارگاه کوچک خیاطی را نشان داد که همه کارگرانش افغان بودند و می گفت که روح الله هم وقتی کوچک بود اینجا کار می کرد و بعد فیلم هایی قدیمی از تمرینات او در باشگاه و آموزش تکواندو در ایران و سپس راهیابی به المپیک و کسب مدال برنز . 

 

فرد مذکور با همان گویش شیرین و دوست داشتنی می گفت : وقتی روح الله به مسابقات المپیک راه یافت من به او گفتم که روح الله من حالا به تو تبریک گفته نمی کنم تا وقتی که در میان المپیک مدال گرفتی  من به تو تبریک گفته می کنم ... 

  

و بعد تصاویر کسب مدال روح الله را نشان داد و بعد بالا رفتن  پرچم افغانستان و بعد هم بازگشت این قهرمان به افغانستان و استقبال با شکوه افاغنه که در پوست خود نمی گنجیدند و با او مانند یک قهرمان رفتار می کردند . مربی گفت : وقتی در پکن روح الله توانست مدال بگیرد به او زنگ زدم و گفتم حالا می توانم به تو تبریک گفته کنم . و زد زیر گریه 

 

تصاویر به شدت تاثیر گذاری بود و بی اختیار دل آدم به درد می آمد و گوشه چشمت خیس 

 می شد . 

بر خلاف تبلیغات معمول که همیشه سعی دارند این شبکه ها را تفرقه انداز و بوجود آورنده اختلاف معرفی کنند به شخصه دید خیلی بهتری نسبت به همزبانان خودم پیدا کرده ام . 

تصور ما نسبت به افاغنه از کودکی همراه با ترس بوده و متاسفانه رفتارهای ما همیشه همراه با تحقیر و توهین بوده است . در حالیکه اگر کمی انصاف داشته باشیم هم از نظر نژاد و هم از نظر زبان و خون و فرهنگ مردم افغانستان و تاجیکستان برادران ما و از تمام مردم دنیا شبیه تر ونزدیک تر به ما هستند .  

مردمی که سالهاست رنج و سختی و درد کشیده اند و ظلم و زور و تحجر خیلی بیشتر از ما از گرده آنها سواری گرفته و خیلی بیشتر از ما هزینه و قربانی داده اند . 

تصور کنید اگر این فرهنگ غلط بیگانه پرستی و دوست آزاری نبود . اگر این فقر فرهنگی و بیسوادی و بی اطلاعی وجود نداشت . اگر اختلاف های دینی و مذهبی و نژادی وجود نداشت . 

همین سه کشور ایران و تاجیکستان و افغانستان می توانستند با کمک منابع طبیعی و استعدادهای انسانی که دارند قدرتی جهانی بسازند . 

ولی حیف که هیچکس این چیزها را به ما یاد نداده 

هیچکس این حرفها را جایی نزده و ننوشته 

و اگر هم می نوشت خیلی ها نمی توانستند بخوانند . 

 

 

القصه ، پریروز قبل از انتخابات نظام مهندسی استان تهران با کورش توی شهرداری نشسته بودیم  و داشتیم صحبت می کردیم که یک آقایی آمد و چهار تا فیش بانکی گذاشت توی دستم . من با تعجب نگاهش کردم و گفتم : این چیه ؟ 

گفت : بنویس  

شاید دو - سه دقیقه ای طول کشید که من متوجه شدم که طرف بیسواد است و چه مواردی را باید توی فیش بنویسم . جالب اینجا بود که بنده خدا فکر می کرد چون من سواد دارم باید بدانم که اسمش چیست و اسم برادرش هم چیست و چه مبلغی و برای چه کاری هم می خواهد واریز کند . و مدام اصرار می کرد که هفت نفره را با یازده نفره قاطی نکنم و من هم قسم و آیه می آوردم که پدر جان توی این فیش ها چیزی در مورد نفرات ننوشته است . 

  

پرسدیم : آقا اسمتون چیه ؟ گفت : قند آقا   با خنده گفتم چه اسم شیرینی  

گفت : برادرم شیرین آقا شیرین تر است آقا 

 

 

تشکر کرد و رفت . وقتی به کورش گفتم که قند آقا افغان بوده باورش نمی شد بس که قند آقا  شبیه ما ایرانی ها بود . 

  

 

(۱+۳ ) نعل

پیرمرد سرش را خم کرد و خیلی آرام از منشی پرسید :  

میشه از آقای دکتر یک سوال خصوصی بپرسم ؟  

 

دختر با کمی تعجب به پیرمرد نگاه کرد و گفت : سوال خصوصی ؟ در چه موردی ؟ 

پیرمرد جواب داد : در مورد خودم خانوم  

 

دختر در حالیکه خنده اش گرفته بود به پیرمرد گفت : مساله خصوصی در مورد خودتون رو  

می خواین از آقای دکتر بپرسید ؟ خب چه مساله ای هست ؟ 

 

پیرمرد که گویا از این سوال شرمگین شده بود جواب داد:  

ببخشید خانوم ولی می خوام از خود دکتر بپرسم ... 

 

دختر هم گفت : بله اجازه بدین وقتی نوبتتون شد می فرستمتون تو از دکتر بپرسید . 

  

دختر جوان با خودش تصور کرد که اگر منشی یک پزشک زنان یا داخلی یا گوارش یا مجاری ادراری و غیره بود اینکه پیرمرد بخواهد سوالی خصوصی از دکتر بپرسد قابل هضم است اما هیچ تصوری از  سوال خصوصی خجالت آوری که نشود در جمع بیان کرد آنهم از یک چشم پزشک نداشت .  

 

 

آقای دکتر برای بار دوم با صدای بلند منشی را صدا زد . دختر دوان دوان خودش را به در اتاق دکتر رساند و وارد شد . دکتر گفت : خانوم کمالی ! من متوجه منظور این آقا نمیشم 

شما بیایین ببینید می فهمید این آقا چی می خوان ؟ 

 

پیرمرد درحالیکه پانسمان چشم چپش باز شده بود و توی چشمش مویرگ های ریز قرمز رنگ دیده می شد از خجالت سرش را پایین انداخت . 

 

دختر پرسید : چی میگی پدر جان ؟ 

پیرمرد با خجالت به دکتر نگاه کرد . دکترگفت : بگو پدر جان ! خجالت نکش 

  

 

دکتر هفته پیش قبل ازعمل به پیرمرد گفته بود که بعد از عمل تا یک هفته حمام نرود و به پانسمان چشمش آب و رطوبت نرسد . سرش را پایین نیاندازد و از حرکت های سریع بدنی اجتناب کند . 

امروز بعد از معاینه چشم پیرمرد و رضایت از عمل به پیرمرد گفته بود که با احتیاط می تواند صورتش را بشوید ولی نباید صابون یا شامپو بزند و به چشمش دست بکشد . 

پیرمرد هم با شرمندگی پرسیده بود : آقای دکتر میتونم سوار بشم ؟ 

دکتر هم که متوجه منظور پیرمرد نشده بود گمان کرده بود لابد می خواهد سوار اسب و خری چیزی بشود و گفته بود : ترجیحا سوار نشید بهتره ولی اگر ناچارید سوار بشین لا اقل چهارنعل نتازید چون برای سنتان ضرر دارد .