نمی دانم آنروز خداوند چه قدرتی در من نهاده بود که از هیچ چیز نمی ترسیدم .
خودم کاور مشکی رنگ را باز کردم . خودم تماشا کردم قیچی شدن آخرین لباست را
خودم ثانیه به ثانیه شسته شدنت را تماشا کردم .
حمام آخر چسبید حاجی ؟ نه ؟
صحت آبگرم ...
نمی دانم چه خاصیتی در این اتفاق بزرگ بود که تمام ترس مرا از مرگ و میت فرو شست .
بوی کافور ، بوی کفن سوغات تو از مکه ، بوی پنبه و پارچه و سدر ...
من در آن غسالخانه با دیدن تو به چنان آرامشی رسیدم که حتی موقعی که بالای سرت نماز خواندیم حتی موقعی که تو را توی قبر گذاشتیم و حتی موقعی که سنگ ها را روی سرت چیدند و بیل بیل خاک جای خالی مزارت را پر می کرد ، گریه ام نگرفت .
نمی دانم چه خاصیتی داشت آن حمام آخر بابابزرگ ...
حسودیم می شد وقتی کف صابون چشمهایت را نمی سوزاند و زخمهای بسترت درد نداشتند
حسودی ام شد که رها شدی و ناچار به نفس کشیدن نبودی
حسودی ام شد به خوابی که دیگر بیداری نداشت .
امشب بغض دارم بابا بزرگ
نه به خاطر فردا که مراسم چهلم تو است و ما می آییم طالقان سر مزارت
امشب بغض دارم بابا بزرگ و دکمه های کیبورد را تار می بینم و مدام اشتباه تایپ می کنم .
بابابزرگ شما قدیمی ها حرفهایتان را می ریختید توی دلتان و برایتان گریه کردن کسر شان بود اما وقتی دست آدم را می گرفتید آدم از دستهایتان همه چیز را می فهمید
چشمهایتان همه چیز را لو می داد .
من آنروز در چشمهایت فقط آرامش دیدم و رهایی محض ...
بابا بزرگ ! صدایت دارد یادم می رود و این مرا می ترساند
بابا بزرگ ! دلم خواب راحت می خواهد . از آنهایی که دردها یادمان می رود
بابا بزرگ ! می دانی چه می خواهم ؟
که خوابم ببرد و وقتی بیدار می شوم توی باغ تو باشم و زلزله هنوز خانه ات را خراب نکرده باشد .
لحاف چهل تکه مادربزرگ رویم باشد و مدام صدایم کند :
بابک جان پایس ! پایس صبحانه تی به بیوردم . چندی می خسی ببم ؟
1و من نگاهتان کنم که کنار سماور نشسته اید و مادربزرگ برایت چای می ریزد و تو چای را از توی نعلبکی هرت می کشی و مثل همیشه آرام ، آرام و ساکت با اخم نگاهمان می کنی ولی چشمهایت لبخند می زنند .
می خواهم همانجا زیر لحاف چهل تکه مادربزرگ
انقدر نگاهتان کنم
انقدر نگاهتان کنم
انقدر نگاهتان کنم
که دنیا تمام شود ....
1 : بابک جان پاشو ! پاشو برات صبحانه آوردم . چقدر می خوابی عزیزم ؟
+
لطفا برای شادی همه عزیزان درگذشته مخصوصا پدر بزرگ و مادر بزرگ نازنینم فاتحه بفرستید .
++
می دانید لامصب چیست ؟
لا مصب بغضی است که آدم را می کشد ولی نمی ترکد ...
پست های مرتبط :
-
دستان پیرمرد روز مبادا-
امشب دونه های بارون قرمز میشن-
بابا بزرگ همیشه توی جیبش آبنبات داشت
از خدا برای شما صبر و برای پدربزرگتون ارامش و رحمت ایزدی رو ارزو میکنم.
روحشون شاد.
سلام
روح نازنینان در گذشته شاد
دل بازماندگان آرام..
چهل روز؟
چقدر زود گذشت..
انگار همین دیروز بود
گویی ما زنده ها خیلی وقت است به سوگ زندگی نشسته ایم..
که آرامش را در مرگ جستجو میکنیم..
روحشان شاد+ یک صلوات
روح حاجی شاد (گل)
سلام آقا بابک... از خواننده های خاموشتونم... چقدر اشک ریختم با این پست... ( بابا بزرگ ! صدایت دارد یادم می رود و این مرا می ترساند ) این جمله بدجور لرزوندم... هنوز صدای پدرم و برادرم و خواهرم یادمه.... یعنی یکروز صداشون رو فراموش میکنم؟
خدا پدر بزرگ و مادر بزرگتون رو رحمت کنه...تحمل جای خالیشون سخته.. خیلی سخت...
خدا همه عزیزان رفته رو رحمت کنه
...
منم دلم برای پدربزرگم تنگ شده بابک ...
منم دکمه های کیبورد رو تار میبینم ...
یعنی میشه یه روز دوباره دیدشون ؟ یعنی میشه ...
چه وحشتناکه که دیگه هیچ دیداری نیست بینمون ... یعنی چی که باید فراموش کنیم کسانی رو که لحظه لحظه کودکیمون رو کنارشون قد کشیدیم ...
بابی میدونی زودی یاد اون پست بازی بلاگی افتادم که تصویری از بابابزرگ و مادربزرگامون بود ... دلم هواشون رو کرد ... روح همگیشون شاد شاد ...
همین لامصب های لعنتی آدمو میکشه...
خدارحمتشون کنه:(
روحشون شاد
با خوندنش گریه کردم.تمام لحظه های مراسم مامان بزرگم اومد جلوی چشمم...
سال 85 بود صبح زود با مادر بزرگ مریضم خداحافظی کردم جوابم داد و رفتم سر کلاس عصر که برگشتم دیگه نمی تونست جوابم بده و یه روز بعدش...
اون یه روز پر از استرس برام هزار سال گذشت.سخت بود دل کندن از کسی که 18 سال عمرم پیشش بودم کسی که بیشتر از مامانم می دیدمش و بهش وابسته بودم...
خدا رحمتشون کنه
عالی
عالی
بخصوص تجربه سرد شدن دست عزیز توی دستت
مو به مو حس مشترک و .......
خدا بیامرزه هردو رو.یک دنیا خاطره با اونا دفن میشه و شد
خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
:(
چقدر قشنگ نوشته ای ...
چقدر زود چهل روز گذشت :(
برای آمرزش روح عزیزانت و آرامش دل خودت دعا میکنم.
ممنون پروین خانوم عزیز
روحشون شاد
روحشون شاد...
به وقت صبح قیامت، که سر ز خاک برآرم، به جستجوی تو باشم...
خدا رحمتشون کنه
سلام
خداوند همه رفتگان از این دنیا رو رحمت کنه و به روحشون شادی ببخشه.
خداوند پدر بزرگ و مادربزرگه شما رو هم قرین رحمت و شادی کنه آقا بابک.
ممنون صومعه
خدا رحمتشون کنه
چن صباح دیگه چل روز میشه چل سال ... عین برق و باد ... خدا رحمت کنه همه پر کشیدگان رو ...
خدا بیامرزه تمامی رفتگانو .
اینکه بعضی وقتا دلت واقعا تنگ میشه ولی هیچ وقت نمیبینیش...
تسلیت می گم..
تسلیت می گم
خدا بیامرزدش. پیرمرد تو ذهن من نماد سخت کوشی بود. یادمه شیش هفت سال پیش رفته بودیم اونجا داشت درخت ها رو هرس میکرد.
آخرین بار تو ختم مادر بزرگ دیدمش. چقدر پیر شده بود...
روحش شاد.
خدا بهتون صبر بده.
خدا به پدر و مادر شما طول عمر و سلامتی بده
خدا رحمتشون کنه هم حاجی عبدالله شما رو هم حاجی امرالله ما رو
خدا رحمت کنه هم مادربزرگ تو رو هم مادربزرگ منو
خدا رحمت کنه تموم کسایی که رفتن پیشش
خدا رحمتشون کنه...
خدایش بیامرزد
روحش شاد و دل شما هم آرام
سلام
چه زود گذشت ...
روحشون شاد ....
با هرنفس قدمی به پدر نزدیکتر میشم. عزیزان ما هیچ وقت نمیمیرن آقا بابک. اونا همینجان پیش ما. برامون دعا میکنن. من هیچوقت پدر بزرگی نداشتم یکیشون سالها پیش از تولدم و دیگری سه سال قبل از تولدم. پدر رو هم که در ده سالگی از دست دادم. واسه همین عجیب دلم میخواست حداقل یک پدرشوهر داشته باشم یا یک پدربزرگ شوهر. از اون باباها یا یابا بزرگایی که کلاه شاپو دارن وهمیشه کت وشلوار میپوشن با جلیقه. پدر بزرگ ومادربزرگ شما همراهتونن اونا به صورت دوره ای تو خونه های همتون اقامت دارن. روحشون شاد .
درست میگی دنیا
اونا هیچ وقت نمیمیرن
میدونی جملهٔ دعایی "خدا رحمت کنه" مخصوص زنده هاست نه مرده ها؟چون اونایی که رفتن "رحمت شده" هستن و مایی که موندیم نیاز به رحمت داریم...تا یه روزی پر بکشیم......
روحشون در آرامش باشه و راهشون نورانی و روشن...
دلت آروم بابک جان
خدا رحمتشون کنه..
این قسمت از پست: امشب دونه های بارون قرمز میشن
توی ترافیک سرسام آور جنوب تهران ٬ راننده یکی از فرعی ها را که پیچید دیدم بوی بچگی هایم می آید . اول نفهمیدم چرا دلم سنگین شده تا چشمم خورد به تابلوهای خیابان
سی متری جی ... شانزده متری امیری ... سینما جی
کوچه های تنگ و جوبهای وسطشان
دلم برای مادر بزرگم گرفت
بدجور بازی کرد با من.با خاطرات و احساسات و زیبایی ها و گذشته و هزاران یاد.این قسمتش...........
ادم دوسداره هزار صفحه بنویسه در باره اون خیابونا و کوچه ها
خاطرات من اما از اینجاهاس:یافت آباد/شهرک صاحب الزمان/کوچه شهید لطفی
از خ سپه/کارون/قصرالدشت/مرتضوی/آریانا/هاشمی/جیحون/سلسبیل/چارراه گلی.........تو خونه های این خیابونا کودکی بی بازگشت و عزیزم با عزیزانم گذشت...
چقدر خاطره آمد به یاد...بماند
وای بابک الان دیوونه میشم.یاد همه چیز اومد سراغم.نوار و ویدیو و کولر و طعم تابستون و خونه مامبزرگ و دایی و خاله مجرد و شادی و بازی و .......
وای وای وای.بهتره نگم
کاش نبودم...
بارها از خودم پرسیدم اگر من نبودم این "من" در قالب یک شخص دیگری بود و من باز هم توی این دنیا بودم و خوشی و ناخوشی می چشیدم یا کلا همه چیز سیاه بود و "من"ی نبود.یا اینکه اینی که الان هستم قبلا یک کس دیگری بوده...
نمی دونم خوب منظورم رو رسوندم یا نه! از اون دسته سوالات ذهنیه که چه مطرح کردنش و چه جواب دادنش سخته و مثل کلاف سر در گم می مونه.
خیلی اوقات که مشکلی برام پیش اومده سیلی زدم خودم رو که شاید از خواب بیدار بشم...اما واقعا اگر همه چیز یک خواب بود خیلی خوب میشد...مثلا این دنیا...خدایا نا شکری نباشه البته...گاهی آدم خسته میشه دیگه...
این پست یادم انداخت که این رو بگم.
روحشون شاد باشه.....
:(
ممنون منصوره
تشتک ها/گوی های هزار رنگ لوسرهای خانه ها/ان طاقچه های قدیمی/آن بیکرانگی آب و آفتاب/نوشابه های شیشه ای/تیله ها/با خودکار نوار باز شده را جمع کردن/عروسک بادی/چرخ و فلکی کوچک محل/پشمکهای بلند سفید/نوشمک و یخمک/بستنی های کیم بی مزه/بهشت زهرای هر هفته رفتن/مرقد امام هر هفته رفتن/عکس و سیزده بدر در میدان آزادی/بادکنکهای خیلی بزرگ/
اتفاقا امروز بعد از 10 سال دست کم قرار برم تو اون محل و خیابون...یافت آباد....اون موقع ها ما بچه بودیم و فقط شور و عشق و صفا و خوشی حالیمون بود و نمیفهمیدیم و مهم نبود که تو نیاورانیم یا تو یافت اباد.مهم این بود که اونجا یه خانواده خیلی بزرگ انتظار میکشیدن تا اولین نوه اولین فرزندنشونو ببینن و تو کلی انتظار کشیده بودی تا روزهای شهرهای غریب تموم شن و برسی به تهران شهر آرزوهات و خوشیهات ...
اونوقتا تهرون مثل الان ادمو فراری نمیدادفاون وقتا واقعا تهرونو عشق بود.هیییییییییییییییییییی
کودک فهیم اگه خودکشی گناه نبود خیلیا عیم من تاحالا خودشون کشته بودن.بدون هیچ شوخی میگم.
چقدر آدم حیفش میاد که قیافه جوون و خوشگلشو به مرور تو آینه میبینه هر روز که داره افتاده تر و پیرتر و رنج کشیده تر میشه.گاهی دلم خیلی برای خودم میسوزه،خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
و شک میکنم به یه چیزایی
و
بر سر ایمان خود چون بید می لرزم...
سلام
روحشان شاد
چه زود گذشت ، ...
روحشان قرین رحمت و آرامش حریم امن الهی
آن خطهایی که در مورد آرامش بود ، در مورد آرامشی که توی حمام آخر بابابزرگ داشتید ، ... آن خطها را همه را درک کردم ، همه را تجربه کرده ام قبلا ، ...
قبرستان و تشریفات مرگ ، حتی خود قبر ، برام همیشه آرامشی قریب داشته ، آرامشی که بعدش دلم خواسته برای همیشه بخوابم ، ...
مثل وقتی که با هزار و یک مکافات و مخالفت مامان یواشکی رفتم و خوابیدم توی یک قبر خالی ، انقدر آن پایین آرامش داشت ، انقدر آرامش داشت ، که اگر دست خودم بود دیگر بیرون نمیامدم ، ...
برای همین میگم آرامش قریبی ست ، که انگار روح آدمی بدجوری باهاش آشناست ، که انگار آدمی ساخته شده برای رسیدن به مرگ ، که بعدش آرام شود ، آرامِ آرام
در مورد لامصب هم کاملا موافقم
مخاطبای خوب وبلاگ، من یه پیشنهاد دارم.
اگه موافق باشین یه ختم قران دسته جمعی برگزار کنیم به نیت شادی روح عزیزانمون که درگذشتن،به خصوص پدربزرگ گرامی اقابابک.
لطفا اعلام امادگی کنید...
ممنون پسرک عزیز
آخ این عکس اول چه حالی درش هست.بوی خوب قدیمی.
در باز بود و صدای قمری ها می آمد.....
روح پدربزرگ نازنینت شاد .
خدا رحمتشون کنه
:گل
جنس این بغضا رو خوب می شناسم پسر عمو...
خدا رحمتشون کنه...
خدا شما حفظ کنه ان شالله
به ثنا:
و من هم اگر خودکشی گناه نبود و اگر نمی ترسیدم...
البته زمان هایی که خیلی نا امید شدم...
گاهی فکر می کنم هنوز به همه ی آرزوهام نرسیدم...
روحشان قرین رحمت الهی
بازم تسلیت ...
طالقان دقیقا کجاست؟!
در دامنه کوههای البرز
خدا بیامرزدشان و بیامرزدمان.
امیدوارن روحشون قرین آرامش باشه. ..
چشمای من هم نوشته های شما رو تار میدیدن.
خدا رحمتشون کنه.
ممنون مریم
روحشون شاد...
روحشون شاد
خدا به شماها صبر بده
من معنی لامصب پست شما را کاملا درک میکنم