جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ممه کریم

سرش را انداخته بود پایین و به دکتر نگاه نمی کرد .

با اینکه پشت سرش ایستاده بودم از آینه قدی روبرو می دیدم که تمام بدنش دارد از ترس می لرزد و نوک گوشهایش از شرم سرخ سرخ شده بود .

آقای دکتر مهربانانه گفت :

پسرم اگه شلوارت رو در نیاری که من نمیتونم معاینه ات کنم .


ممه کریم  دکتر را خطاب کرد و با عجله گفت : فقط شلوار ؟


وقتی دکتر با لبخند گفت : چشم من که اشعه ایکس نداره عزیزم من داشتم از خنده

می ترکیدم .


گفتم : ممه کریم ! خب همش رو بکش پایین آقای دکتر ببینه . خجالت نداره که ... دکتر محرمه

اما ممه کریم با چنان غضبی به من نگاه کرد که نزدیک بود قالب تهی کنم .

سرش را انداخت پایین و گفت : آقای دکتر ! اینا رو از اتاق بیرون کن چشم


آقای دکتر برگشت و رو به من گفت : لطفا بیرون بایستید .

گفتم : ممه کریم ! اون همه عز و التماس کردی که من تنها نمیام دکتر  خجالت میکشم حالا ما غریبه شدیم ؟ بی معرفت ؟

اما انگار حال و اوضاع ممکه کریم اصلا مناسب شوخی نبود . با همان لهجه پشت کوهی طالقانی برگشت و گفت :

یه بار دیه منا بوگوی ممه کریم همچی می کوتانم دهنتی میان خین قرقره کنی+1


و دکتر که انگار متوجه اوضاع وخیم عصبی ممه کریم شده بود مرا به بیرون اتاق راهنمایی کرد .




ادامه مطلب ...



ادامه مطلب ...

هپروت با طعم شیرین مرگ

یکی از شب های دوران دانشجویی بود که چهارنفری نشسته بودیم دور هم و داشتیم صحبت

می کردیم . مهمان ما که اسمش سروش بود داشت از مرگ و زندگی و روح و اجنه تعریف

می کرد . من حسابی می خندیدم ولی بچه ها همگی از ترس گرخیده بودند .


در همین اثنا بود که سروش گفت : من بلدم کاری بکنم که مرگ رو تجربه کنید و بعد انگاری که یاد چیزی افتاده باشد حرفش را پس گرفت . هی از ما اصرار و از سروش انکار که: این کار بسیار خطرناک است و نباید انجام بشود . این وسط من که معمولا آدم محتاطی هستم مدام اصرار

می کردم که توضیح بدهد چطور می شود مرگ را تجربه کرد .

سروش خودش از حرفش پشیمان شده بود و می گفت اینکار را نمی کند ولی من اصرار می کردم که من داوطلبم که مرگ را تجربه کنم .


سروش از آن بچه های شر و کله خر بود و نمی دانم چطور توی اکیپ ما که اهل هیچ برنامه و خلافی نبودیم بر خورده بود .

راستش را بخواهید چون فکر می کردم سروش دارد خالی می بندد انقدر اصرار می کردم ولی

بچه ها که گویا باورشان شده بود می گفتند که صرفنظر کنم . 


القصه من سروش را به ترسو بودن ودروغگویی متهم می کردم و او هم برای اینکه ثابت کند راست گفته و ترسو نیست جلوی بچه ها از من تعهد گرفت که اگر اتفاقی برایم افتاد مسئولیتش به پای خودم باشد . این شد که عملیات تجربه مرگ شروع شد .


سروش گفت که بیست بار بنشینم و بایستم و با هر نشستن نفس عمیق بکشم و موقع ایستادم نفسم را بیرون بدهم .

من هم ناباورانه از اینکه قرار است چه اتفاقی برایم بیفتد با خنده و شوخی دستورالعملش را انجام دادم . نمی دانم بشین و پاشوی چندم بود که احساس کردم سروش از پشت دستش را دور گردنم قلاب کرده و مرا از زمین بلند کرد . ناگهان چشمم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم .


شاید باورش سخت باشد اما تمام زندگی ام مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمم گذشت . حتی لحظه به دنیا آمدنم را دیدم و خاطراتی واضح  که نه حالا یادم هست و نه آن موقع یادم بود را مثل روز روشن می دیدم . دیدم که توی خانه قدیمیمان نشسته ایم و با مریم و نرگس بازی می کنم . انقدر شیرین و دوست داشتنی بود که دوست نداشتم بیدار شوم اما با ضربه های سیلی سروش و فریادهای از روی ترس همخانه ای هایم از خواب بیدار شدم و چند ثانیه ای طول کشید تا چهره هایشان را بشناسم . بچه ها می گفتند از وقتی که بیهوش شدم تا وقتی که با لبخند چشمم را باز کردم فقط چند ثانیه گذشت اما من در همان چند ثانیه به اندازه 9 سال خواب خوب دیده بودم .





+ سروش برای چند ثانیه جریان خون به مغز مرا مسدود کرده بود . فکر می کنم نام دیگر نرسیدن اکسیژن به مغز سکته مغزی باشد .



یک

***

دیشب آخرین قسمت سریال پایتخت نمایش داده شد . نظرم را در مورد پایتخت اینجا گفتم و هنوز هم معتقدم که این سریال یکی از بهترین تولیدات چند سال اخیر صدا و سیماست .حالا که از خوبی های این سریال گفتیم بد نیست که دو تا از نقطه ضعف هایش را هم بگویم . اول اینکه پایان داستان اصلا خوب نبود . منظورم از پایان خوب ، هپی اند نیست هرچند که شرایط یک سریال مناسبتی که برای نوروز تهیه شده می طلبد که پایان خنده دار و شادی داشته باشد . منظورم از پایان خوب یک انتهای آبرومندانه برای یک سریال قوی است . یک کار هنری تاثیر گذار و قدرتمند باید شروعی قوی و پایانی محشر داشته باشد ولی پایان پایتخت بسیار معمولی و ساده از آب درآمده بود انگار که مخاطب در خماری بماند و منتظر ادامه داستان باشد . انگار داستان تمام نشده و هنوز چند قسمت باقی مانده است . چند روز پیش در خبرها خواندم که عوامل سریال پایتخت در راه برگشت از قشم تصادف شدیدی کرده اند و شدت آسیب دیدگی به حدی بوده که یکی از عوامل پای خودش را از دست داده است .شاید پایان عجولانه داستان را بشود به این ماجرا مربوط دانست اما به هرحال باید به عنوان یک طرفدار پر و پا قرص اعتراف کنم که سریالی به این خوبی و خوش ساختی به بدترین شکل ممکن به پایان رسید .

دومین ایرادی که به ذهنم رسید باور پذیر نبودن پایان داستان است . شاید با من هم عقیده باشید که یکی از مهمترین نقاط قوت پایتخت بازی ساده و باورپذیر بودن آدمهای داستان است .

اما شاید از لحاظ منطقی بردن گنبد و گلدسته به شیوه ما شیعیان به مسجدی در قشم که ساکنان آن اهل تسنن هستند کمی عجیب باشد و آن فوج فوج مردم که در سکانس آخر سریال از خوشحالی به استقبال لنج حامل گنبد و گلدسته می دوند کمی تصنعی به نظر می رسید .



دو

***

تشکر ویژه دارم از همه دوستان که در پست قبل زحمت کشیدند و تحقیق کردند و به جواب رسیدند . متاسفانه امکان اینکه از تک تک دوستان تشکر کنم وجود نداشت پس همینجا و از همین تریبون ارادت و تشکرم را خدمت همه عزیزان تقدیم می کنم . همانطور که قول داده بودم به صاحب اولین جواب درست یک هدیه ناقابل به عنوان یادگاری تقدیم خواهد شد .




سه

***

مجید عزیز یکی از نویسندگان وبلاگ دوست داشتنی چارو در پی نوشت آخرین پستش از دوستانی که تمایل دارند از خاطران کارگاهی خود بنویسند دعوت کرده تا با چارو همکاری بکنند . 

ما هم به حسب وظیفه اطلاع رسانی کردیم و اگر قسمت باشد بزودی چند خط یادگاری روی دیوار چارو خواهیم نوشت .





مسابقه حافظ شناسی


همیشه وقتهایی که به میهمانی خانه آرش پیرزاده می رفتیم وقتی از پنجره خانه آنها به بیرون نگاه می کردم این نوشته را می دیدم و با خودم می گفتم که حتما می روم و تحقیق می کنم تا بفهمم این ترجمه کدام بیت از اشعار حافظ است ولی فراموش می کردم . اما امشب از این دیوار نوشته عکس گرفتم .

روی دیوار مهد کودک روبروی خانه آرش نوشته شده است :


even after all this time the sun never says to the earth you owe me 

look what happens with a love like that  it lights the whole sky


ترجمه تحت لفظی آن به فارسی با نیمچه سواد انگلیسی من اینطور از آب درآمد :

.

حتی پس از این همه مدت خورشید هرگز به زمین نمی گوید که : تو به من مدیونی

ببین چه خواهد شد اگر عشقی اینچنین به تمام آسمان بتابد ...



تلاش من برای یافتن این بیت در دیوان حافظ بی نتیجه بود . مطمئن بودم که آقای اسحاقی که تا به حال چندین دوره حافظ را در کلاس هایشان خوانده اند و بر آن شرح نوشته اند کمکم خواهند کرد ولی وقتی ترجمه را برایشان خواندم ایشان هم چیزی به ذهنشان نرسید .


گفتم این مساله را به عنوان مسابقه مطرح کنم شاید از بین خوانندگان جوگیریات کسی بتواند پاسخی برای این سوال پیدا کند ...





+یک جلد کتاب هم به عنوان یادگاری هدیه بنده است به اولین کسی است که جواب درست را توی کامنتها بنویسد .



سیزده

چند سال پیش یک بعد از ظهر نوروزی با مهربان رفته بودیم بیرون که یکهو به سرمان زد برویم جاده چالوس . وقتی به اول جاده رسیدیم دیدیم که جاده یکطرفه شده است و می خواستیم برگردیم که یکی از اقوام زنگ زد که آنها هم نزدیکند . این شد که همان اول جاده روی چمن های زیر مجسمه امیرکبیر نشستیم تا رسیدند . فامیل گرامی گفت که ناهار جوجه دارند و ما هم از خدا خواسته دعوتشان را پذیرفتیم . وقتی جوجه ها را آماده کردند پرسید : تو ماشین منقل نداری ؟ من هم هاج و واج نگاهش کردم و گفتم : نه . گفت : اشکال نداره و بلند شد و رفت از خانواده ای که چند قدم آنطرفتر نشسته بودند منقلشان را قرض گرفت و جوجه ها را کباب کرد . موقع خوردن که رسید و سفره که باز شد دیدیم یک نصفه سنگک بیشتر داخل سفره نیست . ما هم از سر رودربایستی به جای اینکه جوجه را لای نان بگذاریم یک تکه کوچک نان می کندیم و لای جوجه

می گذاشتیم . این شد که فامیل عزیزمان بلند شد و رفت و از همان خانواده چند تا نان هم گرفت . چند دقیقه ای که گذشت خانواده کناری یک سیخ پر و پیمان کباب آوردند و گذاشتند توی سفره ما  نمی دانم چی در مورد ما فکر کرده بودند . شاید باورتان نشود و مسخره به نظر برسد اما فامیل ما بعد از ناهار قلیان آنها را هم گرفت و آخر سر توپشان را هم قرض گرفت و کلی وسطی هم بازی کردیم .

در تمام آن بعد از ظهر من با هر نگاه خانواده کناری سرخ و سفید شدم .


از قرار دیشب که برای عید دیدنی به خانه همان فامیل رفته بودیم بسیار اصرار کرد که فردا سیزده به در را در جوارشان باشیم و ما هم با کمال میل دعوتشان را نپذیرفتیم .


بودن در جاهای شلوغ را اصلا دوست ندارم . بدم می آید جایی بنشینم که آدمها گُله به گُله نشسته اند و غذا خوردن تو را تماشا می کنند . یکجورهایی هم از این عادت خودم خوشم

می آمد اما هرسال سیزده بدر که می شود و فوج فوج مردم را می بینم که توی یک وجب جا کنار هم نشسته اند و کیف هم می کنند به خودم می گویم منطقی نیست همه اینها مشکل دار باشند و من عقلم درست کار بکند و این آدم به دور بودن و فراری بودن از جمع ، مشکل من است .


همین فامیل فوق الذکر ما امروز با خانواده در جایی اتراق کردند که با کمی اغراق تراکم جمعیتش 100 نفر در یک متر مربع بود و اتفاقا هم خودش و هم خانواده اش کلی خوش گذراندند .


دیشب به این فکر می کردم که شاید زندگی را خیلی سخت گرفته ام و غبطه خوردم که

بعضی ها چقدر راحت و بی دغدغه زندگی می کنند .





+ مسلماً هدف از این پست تایید رفتار متوقعانه فامیل ما نبوده است .



یک مرگ و چند زندگی

یک

***

چند ماه پیش توی ماشین مشغول شنیدن رادیو بودم که مجری برنامه از بیماری وخیم و عمل کبد رضا داود نژاد صحبت کرد و عسل بدیعی که از اقوام او بود پشت تلفن از مردم خواست که برای سلامتی رضا دعا کنند .

امروز خبر درگذشت عسل بدیعی همه را شوکه کرد .

درگذشت او در بیمارستان لقمان در اثر مسمومیت دارویی این شائبه را بوجود آورده که عسل بدیعی خودکشی کرده است و حالا رضا داود نژاد که سلامتی اش را باز یافته در مصاحبه با

رسانه ها این شایعات را تکذیب می کند .

زندگی نمایشنامه تلخیست و باید رفتن ناباورانه بازیگران آن را باور کنیم .

به هر تقدیر مرگ هر هنرمندی باعث تاثر است و مسلما باور مرگ عسل بدیعی که در جوانی به رحمت خدا رفت به مراتب ناباورانه تر  و غم انگیزتر است .

به او حسادت می کنم که اعضای بدنش پس از مرگ به انسان های دیگری جان و زندگی بخشید .

.

.

برای شادی روح عسل بدیعی فاتحه ای بفرستید لطفا ....




دو

***

سیزده به در ، سالروز تولد دو نفر از عزیزترین عزیزان زندگی من است .

اولی مامان ناهید گلم است و دومی قدیمی ترین رفیقم : کورش تمدن

از درگاه خدای بزرگ ،طول عمر و سلامتی هر دوی این عزیزان را به اشد اوضاع خواهانم .



تولدتون مبارک





سیزدهمان را دو روز زودتر در کردیم

امروز بدون برنامه ریزی قبلی با بچه ها رفتیم پارک نهج البلاغه یازده به در ...

جایتان خالی یک ناهار دور همی زدیم و بازی کردیم و کلی خندیدیم و اصلا نفهمیدم این شش ساعت چطور گذشت .

در این دوره و زمانه کمتر جمعی را می شود پیدا کرد که بتوانی از تک تک نفراتش انرژی مثبت بگیری و انقدر خوشی کنی که متوجه گذر زمان نشوی .

اینجور دور همی ها آدم را شارژ می کند و من از یکان یکان دوستان گلم ممنونم که دیدنشان حالم را خیلی خوب کرد .

فرزانه ، الهه، عرفان، آرش ، هانا کوچولو ، مهربان ، هاله بانو ، مهناز ، دل آرام و تیراژه عزیز

 از راست به چپ ، بابت همه محبت هایتان ممنونم ...

.




انشاءالله  قسمت باشد یکروزی همه دوستان این خانه باهم توی یک قرار وبلاگی جمع بشویم .





ای یار نارنجی جونم

دقت کرده اید وقتی آدم کسی را دوست دارد ایرادات و اشکال هایش به چشم نمی آیند ؟ 

و یا برعکس اگر از کسی بدتان بیاید حتی نقاط مثبتش را نمی بینید ؟

راستش اصلا و ابدا با کارهای سیروس مقدم ارتباط برقرار نمی کنم اما سریال پایتخت بدون شک در کارنامه او یک استثناء بزرگ است . این سریال از هر نظر چه داستان و فیلمنامه و چه بازی بازیگران و چه فیلمبرداری و کارگردانی فوق العاده قوی و محشر است . 

 

مسلما یک کار گروهی موفق ثمره زحمت تک تک عوامل سازنده آن است اما در این میان  نقش محسن تنابنده  به عنوان نویسنده  و بازیگر اصلی پر رنگ تر از سایرین است . 

 

یک اثر هنری باید بر روی مخاطب تاثیر بگذارد  و من به شخصه به یاد ندارم طی چند سال گذشته هیچ برنامه ای از رسانه ملی اینقدر مخاطب داشته  و اثرگذار بوده باشد . 

 

من آدم چندان معتقدی نیستم اما اعتراف می کنم که  دیشب و امروز ، سکانس ورود گنبد و گلدسته به خانه سالمندان را سه بار ( با تکرارش ) دیدم و هر سه بار با آهنگ ( بوی محمد آمد ) اشک ریختم و امشب هم از تماشای رقص محلی ارسطو و نقی به آستانه ترکیدن از فرط خنده رسیدم .   

هرچند هیچکدام از عوامل این سریال گذرشان به اینجا نخواهد افتاد اما از صمیم قلب از تک تکشان ممنونم و خدمتشان خسته نباشید محکم عرض می کنم .... 

 

 

 

 

 

 

حال ساده بی استمرار

امروز دم دمای غروب

همچین آرام و بی غم لم داده بودم روی صندلی و پاهایم را انداخته بودم روی میز کامپیوتر و آهنگ گوش می دادم .

هوا گرگ و میش بود و مدام تاریک تر می شد . در بالکن باز بود و باد خنکی می وزید و خنکی اش تنم را مور مور می کرد .

چشم هایم را بسته بودم و توی تاریکی به این فکر می کردم که این حال ساده و لذتبخش چقدر منحصر به فرد و خاص است که غروب جمعه باشد و من دلم نگرفته باشد . که غروب جمعه باشد و بی دغدغه کار و پول و زندگی اینطور یله و رها ، لم داده باشم و پرده سفید رنگ اتاق مدام قلقلکم بدهد و با شنیدن موسیقی در هپروتی رخوتناک و خلسه وار غرق بشوم .


امروز غروب یادم افتاد که مدتهاست با خودم قرار یکنفره نگذاشته ام ...




ج ه ا د ا ق ت ص ا د ی

تحریم ها تاثیری بر ما ندارد .

نفت هم نمی خرند ؟ به جهنم

تورم ؟ گرانی ؟ بیکاری ؟

در سایه عنایات واسعه پروردگار که درون ما قطعات یدکی اضافی گذاشته است ،ما خودمان برای خودمان اشتغال زایی می کنیم .


با عرض پوزش و شرمندگی اینجا را ببینید ...