جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

بدرود خانه نازنین

هرچقدر ما بزرگتر می شدیم خانه بزرگمان کوچکتر می شد ...


پدرم یک معلم معمولی بود با یک حقوق ثابت و ناچیز که هزینه دانشگاه و ازدواج های ما و خرج و برج زندگی عیالوارش را کفاف نمی داد . این بود که طی آن سالها خانه ویلایی هزارمتری ما مدام نصف می شد و نصفه اش را می فروختیم و نصفه باقی مانده دوباره نصف تر می شد . ما بچه ها هی بزگتر و بابا و مامان هی پیرتر می شدند .


تا اینکه بابا تصمیم گرفت که آخرین تکه ی خانه را هم بکوبد و خودش یک آپارتمان چند طبقه بسازد

اما ساخت و ساز که به گروه خونی آدمی درویش مسلک و بی خیال مال دنیا مثل پدرم سازگار نبود . ساخت و ساز در گیر و دار بازار املاکی های مثل گرگ گرسنه و بساز و بندازهای گردن کلفت یک قالتاق بازی محض می خواست که به شکر خدا پدرم نداشت و بلد هم نبود .


  

ادامه مطلب ...

اولین برف

دارد برف می بارد و من به اندازه تک تک دانه های برف خوشحالم ...

در بالکن را باز کرده ام و زمین خالی سفید پوش روبروی خانه را نگاه می کنم که بچه ها دارند تویش برف بازی می کنند و جیغ می کشند و کیف می کنند . این برف خلقت عجیب و غریبی است و عشقی که آدمها به این دانه های سفید دارند عجیب تر .

میلیونها میلیون دانه بلوری سفید که از نظر فیزیکی هیچکدام شبیه دیگری نیست در آسمان به رقص در می آیند و تصور اینکه چطور ممکن است یک خالق هوشمند برای شکل دادن ساختار تک تک این بلورها وقت گذاشته و فکر کرده باشد باعث می شود مغز آدم سوت بکشد .

برف که می بارد بزرگ و کوچک حالشان کودکانه می شود . برف که می بارد به اندازه تک تک دانه های ریز و درشتش خاطره و نوستالژی به یاد آدم می آید و نوک انگشتهای دست و پا از خوشی گز گز می کنند .

روی گونه راستم یادگاری زخمی هست شبیه شمشیر که نشان از عشق من به برف دارد .

سه- چهار ساله که بودم یکروز برفی ، انقدر روی اعصاب مادرم راه رفتم که برف را نشانم بدهد . مادر هم مرا گذاشت روی تاقچه بلند خانه و تا بیاید به خودش بجنبد من کله پا شدم و با صورت روی زمین افتادم . بماند که مادرم چطور توی آن برف و سرما و توی شهرکی که حتی یک می نی بوس نداشت با سه تا بچه ی قد و نیم قد مرا به بهداری رساند و صورتم را بخیه زدند اما به هرحال من روی گونه راستم یادگاری عزیزی دارم که همیشه با دیدن برف یادم می اندازد که چقدر عاشق این خلقت سفید و سرد و پاک و عزیز خداوند هستم .

اولین برفتون مبارک ...




بابا برقی

دختر دایی کوچکی دارم به اسم مارینا . اسم واقعیش مارینا نیست اما دایی خدا بیامرز او را مارینا صدا می زد . نمی دانم برای شوخی یا هرچیز دیگری فقط به او می گفت مارینا . ما هم به تقلید دایی ٬ مارینا صدایش می کردیم . دایی سال ۷۰ یک عمل قلب داشت . عمل موفقیت آمیز بود اما بعد از عمل به کما رفت و بعد از چند روز فوت شد . آن موقع من دوازده سالم بود و مارینا دو - سه ساله

تازه زبان باز کرده بود و شیرین زبانی می کرد . زن داییم گفته بود که دایی رفته است مشهد . چون نمی توانست برایش توضیح بدهد که بابایش مرده و بر نمی گردد و احتمالا آن موقع رفتن پیش خدا هم مد نشده بود یا شاید می خواسته مارینا امید داشته باشد که یکروز سفر بابایش تمام می شود و بر می گردد .

مارینا حالا یک دختر خانم وجیهه قد بلند و زیبا شده که توی روستای ما در طالقان یک مغازه را تنهایی می چرخاند . یک خانم به تمام معنا ...


دیشب تلفنم زنگ خورد . گوشی را که برداشتم خودش را ایمنی معرفی کرد . اول فکر کردم یکی از بچه ها صدایش را عوض کرده و دارد سر به سرم می گذارد . خوب شد که حرف نامربوطی نزدم و صحبت از باز ماندن شیر گاز و خرابی دودکش و اینها نشد . آقای ایمنی واقعا اسمش آقای ایمنی بود و بنده خدا بنگاه داری بود که چند وقت پیش برای فروش خانه پیشش رفته بودیم . تماس آقای ایمنی مرا به یاد خاطره ای انداخت .


یادم افتاد زمان بچگی ما یک پیرمرد خیلی مهربان و خوشرویی بود که توی تبلیغات تلوزیونی بازی می کرد و شعر و آواز می خواند و توصیه های ایمنی می کرد . اسمش را شاید یادتان باشد . منظورم بابا برقی است .

یادم هست که توی یکی از روزنامه ها نوشته بود بابا برقی خودش هیچ وقت بچه دار نشده و علت اینکه انقدر میانه خوبی با بچه ها دارد و بچه ها هم دوستش دارند همین است که عاشق بچه هاست . این مهر و محبت و عشق را می شد در رفتار و خنده ها و حالت صورتش به وضوح دید . 


سرتان را درد نیاورم . یادم هست همان سالها مارینا که یک دختر کوچولو بود عاشق بابا برقی شده بود . همینکه صدای آهنگهایش می آمد خودش را به سرعت به تلوزیون می رساند و واله و حیران محو تماشای بابا برقی می شد و شعرهایش را می خواند . همان چند دقیقه تیزر تبلیغاتی بابا برقی را به همه کارتون ها و برنامه های برنامه کودک ترجیح می داد و عکس ها و برچسب های بابا برقی را روی در و دیوار و اسباب بازی هایش چسبانده بود .

با اینکه آنروزها سن و سال زیادی نداشتم اما علت این علاقه را خوب می فهمیدم . عشق مارینا به بابا برقی به خاطر همان کلمه بابا بود . مارینا بابا برقی را مثل بابای نداشته اش می دانست . بابایی که به مشهد نرفته بود تا بر نگردد . بابایی که لااقل روزی یکی دوبار بین تبلیغ های تلوزیون به او سر می زد و برایش آواز می خواند .




دمتون گرم همه مداد رنگیای بامعرفت شیش رنگ زمان جنگ




هیچ وقت نقاشیم خوب نبود . این را همان روز اول کلاس اول دبستان متوجه شدم .

توی نیمکتی که نشسته بودیم اسم هر سه تایمان بابک بود . خانم معلممان گفت که نقاشی بکشیم و من یک جعبه مداد رنگی شش رنگ کوچک داشتم .

یک همکلاسی داشتیم که اسمش یادم نیست اما فامیلیش رمضانی بود . یک کشتی جنگی کشیده بود که داشت به هواپیماهای عراقی تیراندازی می کرد و دود از هواپیما بلند شده بود . نقاشی رمضانی انقدر قشنگ بود که خانم معلممان نقاشی را به همه بچه ها نشان داد و ما هم برایش دست زدیم .

همانروز فهمیدم چقدر نقاشی من بد است . 


 

ادامه مطلب ...

افسر نوشت :کاش خدا شاسی همه را یک اندازه بلند می کرد

صبح یکی از روزهای سرد زمستان 84 بود .

ساعت حدودا 8 صبح ، میدان استاندارد کرج

برف زیادی باریده بود .

سوز سردی می آمد و خورشید کم کم داشت پدیدار می شد .

پست از ساعت شش صبح شروع می شد و پست دادن در میدان استاندارد کابوسی بود که دومی نداشت .

نه مغازه ای نه خانه ای و نه کیوسک انتظامی و نه حتی یک تاکسی یا مسافر کش که بشود دودقیقه بروی و بنشینی توی ماشینش تا کمی گرم بشوی ...

دو ساعت تمام لرزیدم . احساس می کردم نوک دماغم یخ زده و هر لحظه ممکن است بشکند و بر زمین بیفتد .

مدام راه می رفتم تا یخ نزنم اما احساس می کردم پاهایم مال خودم نیستند .

کمی برف رفته بود توی پوتینم و انگار همانجا قندیل شده بود . پاهایم گز گز می کردند و دستهایم مثل جوب خشک شده بودند . انگشتهایم را نمی توانستم خم و راست کنم .

مثل روزه دار تشنه منتظر افطار

مثل مسافر خسته نزدیک به مقصد

مثل کوهنوردی عاجز چند گام مانده تا قله

مدام دقیقه شماری می کردم که یک مغازه ای باز بشود تا من نجات پیدا کنم .

هی به خودم امید می دادم و می شمردم اما زهی خیال باطل

هیچ گشایشی در کار نبود .

خورشید کم کم بالا می آمد و من دلخوش این بودم که با برآمدن آفتاب هوا کمی گرم تر بشود .


آنروزها پرادو تازه وارد بازار شده بود . قشنگ ترین شاسی بلندی بود که دیده بودم .

درست در بحوبحه این استیصال بود که دیدم یک پرادو از دور دارد به طرفم می آید .

خوب که نگاه کردم دیدم یک جوانک خوش تیپ راننده آن است و وقتی دقیق تر نگاه کردم دیدم کمربند نبسته است .

دو سال خدمت در پلیس یادتان می دهد فقط عیب های مردم را ببینید . حتی از فواصل دور

دستهایم را با زحمت بالا آوردم و به راننده علامت ایست دادم .


جوانک چند قدمی جلوتر از من زد روی ترمز و کنار خیابان ایستاد .


خودم را به کنار پرادو رساندم .

شیشه را که پایین داد انگار سشوار به صورتم گرفته باشند باد گرمی به صورتم خورد که نزدیک بود چشمهایم از لذت بسته بشوند . دماغم را بالا کشیدم و بریده بریده گفتم :

مدارک لطفا ...


جوانک با اضطراب پرسید : واسه چی جناب سروان ؟

گفتم : کمربند ایمنی


نگاهی به خودش کرد و با تعجب دستش را گذاشت روی سینه اش و با دلهره گفت :جناب سروان ! ننویسیا . به خدا ....

ولی من  اصلا صدایش را نمی شنیدم . چقدر دلم می خواست من فقط یکساعت جای او بودم و پشت فرمان پرادو می نشستم . اصلا پرادو به درک هر ماشینی بود که بخاری داشت . افسر هم جریمه ام می کردم به گیگیلی پسر آن وقت نداشته ام . فقط ای کاش من توی ماشین بودم و پاهایم گز گز نمی کردند .


جوانک گفت : به خدا تا همین یه دقیقه پیش کمربندم بسته بود . از اتوبان که پیچیدم بیرون بخاری زیاد بود گرمم شد زدم بغل کتم رو در آوردم یادم رفت کمربندم رو ببندم . به خدا کمربند بسته بودم .


این جمله ها را که می گفت . مخصوصا آن قسمت ( بخاری زیاد بود و من گرمم شد ) دوست داشتم خفه اش کنم . دوست داشتم تمام آدمهایی را که باعث شده بودند من با مدرک لیسانس دو ساعت تمام توی سرما قندیل ببندم و یخ بزنم را خفه کنم . گوشم سوت می کشید . صدای جوانک را نمی شنیدم . تند تند قبض را سیاه کردم و با مدارک پسش دادم . جوانک بد و بیراه می گفت . تهدید می کرد . گاز داد و قبض را مچاله شده از پنجره ماشینش بیرون انداخت . یعنی به آنجایم ... یعنی هزاری هم از این قبض ها بنویسی می شود قیمت لنت ترمز ماشینم .





و این داستان هنوز هم ادامه دارد ....

داستان پرادو سوارهایی که ماشینشان تابستان ها خنک است و زمستان داغ و مردم بیرون را به آنجایشان هم حساب نمی کنند .

داستان مردمی که بیرون دارند از سرما یخ می زنند و از گرما می پزند و تنها کاری که از دستشان بر می آید اینست که پرادو ها را با نفرت نگاه کنند .




افسر نوشت (1): جناب سروان گیج و عقده ای


یکی از سختی های خدمت در راهنمایی و رانندگی ساعات کار طولانی و نفسگیرش بود . وقتی یادم می آید من اینهمه مدت هر روز بدون هیچ وقفه و تعطیلی صبح و شب سر پست بوده ام و تنها یک هفته مرخصی رفته ام بیشتر از خودم تعجب می کنم که چه طاقت و توانایی زیادی داشتم .

بعضی وقتها که فشار کار روزانه اذیتم می کند یاد آنروزهای سخت می افتم و می گویم : یادته آقا بابک که آرزو داشتی یه روز جمعه توی خونه بمونی و استراحت کنی اما نمی شد ؟





بگذریم ...

یکی از همین شبهای خسته و کوفته بود و پستم تازه تمام شده بود . ساعت 9 شب بود و خیابان ها هم خلوت بودند . کلاهم را از سرم در آورده بودم و لباس گرمی پوشیده بودم که درجه هایم معلوم نبود . چند دقیقه ای ایستادم و هرچه دست بلند کردم هیچ ماشینی نایستاد . من هم ناچارا کاور پلیس را تن کردم و کلاهم را به سر گذاشتم و به اولین ماشینی که نزدیک شد با حرکت دست ایست دادم .

یک سواری پیکان بود که با سرعت از کنار من رد شد و بعد تازه انگار متوجه من شده باشد چند ده متر جلوتر زد روی ترمز .


معلوم بود که دو دل است که برود یا بایستد . بالاخره تصمیمش را گرفت . دنده عقب گرفت و آمد جلوی پای من ایستاد . خم شد و شیشه ماشین را پایین داد و پرسید : جناب سروان ! با من بودید ؟




ادامه مطلب ...

شیشه ها

قدیم ها یک پیرمردی سر کوچه ما مغازه داشت .

از آن پیرمردهایی که سواد درست و حسابی نوشتن نداشت اما مو ، لای درز حساب و کتابش

نمی رفت . راحت ، پنج شش قلم جنس را جمع و تفریق می کرد و گاهی هم برای اطمینان چتکه را بر می داشت و محاسبه می کرد .





ادامه مطلب ...

یه سه گانه شانسی (۳)

قسمت اول ...

قسمت دوم ...



پیرمرد همیشه دم کوچه مدرسه بساط می کرد . یک تخته بزرگ چوبی داشت که رویش با کش ،بادکنکی  چسبانده بود و یک تفنگ بادی هم دستش گرفته بود . پنج تومن می گرفت و اجازه داشتیم یکبار با تفنگش به بادکنک تیر بیاندازیم .

اگر بادکنک می ترکید ، بیست و پنج تومن جایزه می داد .

بیست و پنج تومن آنروز خیلی پول بود .

بیست و پنچ تا آلوچه یک تومنی یا دوازده تا لواشک دو تومنی یا دو تا شیشه نوشابه یا دو  آدامس فوتبالی  یا .... کلی چیز می شد با آن خرید .



ادامه مطلب ...

یک سه گانه شانسی (۲)

امیر چند سال از ما بزرگتر بود .

تابستانها می رفت و از بازار یک کارتن بزرگ شانسی می خرید و به بچه ها می فروخت .

یک جعبه شیرینی خیلی بزرگ را تصور کنید که داخلش مثلا به ۱۰۰قسمت مساوی تقسیم شده و یک مقوا هم درست با همین تقسیم بندی روی آن قرار دارد و از شماره یک تا ۱۰۰روی هر قسمت نوشته شده است .

شما یک شماره را انتخاب می کردید و همان شماره را روی مقوا مربوطه پاره می کردید و یک جایزه ای آن زیر در انتظار شما بود . گاهی اوقات پوج در می آمد . گاهی خوراکی و گاهی هم گردنبند و انگشتر ( از این الکی ها ) . بعضی ها هم فقط یک کاغذ بود که رویش اسم جایزه را نوشته بودند .

بهترین جایزه شانسی یک کامیون پلاستیکی خوشگل بود و یک توپ بادی که امیر هر روز آنها را بر می داشت و با خودش می برد دم بساطش و همه بچه ها هم به عشق همین دو تا اسباب بازی می رفتند و همه پول تو جیبی هایشان را خرج می کردند .

کل تابستان ما توی کف بودیم که بالاخره چه کسی کامیون پلاستیکی را صاحب می شود ؟

امیر موقعی که می خواستیم شانسی انتخاب کنیم به ما مشاوه می داد . طوری راهنمایی

می کرد که انگار می داند کدام شماره ها پوچ است و کدام شماره ٬جایزه بدردبخور دارد .

شک نداشتم که شماره کامیون و توپ بادی را هم خودش بلد است .

گاهی اوقات وقتی یک شماره را انتخاب می کردیم با ناراحتی می گفت : اینو برنداریا این پوچه و بچه ها که فکر می کردند امیر دارد گمراهشان می کند حرفش را گوش نمی کردند و ضایع

می شدند . اما بعضی ها که با او رفیق بودند هر وقت که حرفش را گوش می دادند جایزه های خوبی نصیبشان می شد .

بچه ها تقریبا همه خانه ها را خریده بودند ولی کامیون و توپ در نیامده بود . دست آخر هم امیر رفت شهرستان و نفهمیدیم چه کسی توپ و کامیون را صاحب شد .

سالها بعد برایم تعریف کرد که با تیغ موکت بری کف جعبه شانسی را باز کرده بوده و می دانسته کدام شماره چه جایزه ای دارد .

یکی از کاغذهای پوچ را هم کپی کرده بود و گذاشته بود جای کاغذ جایزه خوبها

توپ و کامیون را هم جدا جدا برده بود و فروخته بود ...

 

 

یک سه گانه شانسی (1)





عصرهای گرم تابستان وقتی فوتبال تمام می شد می رفتیم دم مغازه اصغر آقا

یک پنچ تومنی می دادیم به او و پنج تا یک تومنی می گرفتیم .

اصغر آقا یک سطل بزرگ قرمز رنگ پر از آب گذاشته بود جلوی در دکانش که ته آن یک استکان کوچک قرار داشت .

سکه ها را یکی یکی با دقت می انداختیم توی سطل و اگر سکه می افتاد توی استکان اصغر اقا یک قُلُب نوشابه سیاه می داد که بخوریم .

چند تا بچه قد و نیم قد کلی پولمان را هدر می دادیم و یکی دو قُلُب نوشابه بیشتر گیرمان

نمی آمد . هیچ وقت هم به فکرمان نرسید که اگر پولهایمان را روی هم بگذاریم می توانیم از اصغر آقا یک نوشابه کامل بگیریم و بیشتر از یک قُلُب نوشابه بخوریم .

وقتی سکه را توی آب رها می کردی چرخ می خود و می پیچید و آرام آرام پایین می رفت و تا برسد به استکان و ببینی که توی آن افتاده یا نه یک عالمه خدا خدای از ته دل بود و

یک عالمه له له زدن از سر تشنگی .

آرزوهایمان یک تومن یک تومن خیس می شدند  و دیر به دیر برآورده ...

ولی همان یک قُلُب نوشابه سیاه به اندازه یک تشت پر از یخ کوکای اوریجینال می چسبید .