جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

نذری

۲۸ صفر نمیدانم کدام سال  

زنگ خانه به صدا آمد و من دوان دوان تا دم در رفتم  

خانه ما از این زنگ های معمولی داشت . از همین هایی که فقط صدا می دهند .  

آیفون نداشتیم که بپرسیم چه کسی پشت در ایستاده است . 

در را که باز کردم دختر همسایه را دیدم با یک سینی بزرگ که چهار تا کاسه شله زرد تویش بود 

با دارچین روی شله زرد ها نوشته بود الله 

چادرش باز شده بود و موهایش زیر نور خورشید برق می زد و گوشواره هایش توی باد تکان تکان می خوردند . گفت : نذری آوردم   

من انقدر هول شده بودم به جای اینکه کاسه شله زرد را بردارم سینی شله زردها را از دستش گرفتم . 

خندید و با خجالت گفت : ببخشید بی زحمت فقط یکی بردار ! 

و من از شرمندگی سرخ شدم .  

آنوقت ها ظرف های یکبار مصرف انگار هنوز اختراع نشده بود .  

کاسه ملامینی را سریع شستم و آوردم دم در  

اما دختر همسایه رفته بود ... 

  

  

 

  

 

+ تولدت  مبارک دوست جدید

++ تولدت مبارک  دوست قدیم

 

 

 

بازی میکرو ( لعنت به لاک پشت های نینجا )




هیچ وقت روزی را که دوستم حامد میکرو خرید فراموش نمی کنم .

انگار بزرگترین آرزویم براورده شده بود .

دیگر مجبور نبودیم برای چند دقیقه بازی و آنهم باختن مدام به بچه واردهای کلوپ تمام پول تو جیبی هایمان را خرج کنیم .

فکر می کردم آن تابستان را دیگر اصلا به کوچه نروم و فوتبال بازی نکنم .

فکر می کردم صبح تا شب می نشینیم توی خانه حامد اینا و میکرو بازی می کنیم .

همین هم شد . انقدر قارچ خور و کنترا بازی کرده بودیم که قارچ های مخفی تک تک مراحل را چشم بسته هم پیدا می کردیم . انقدر وارد شده بودیم که حتی غول های زشت و قرمز رنگ مراحل هم زورشان به رمبوهای ما نمی رسید .




ادامه مطلب ...

شهرک اندیشه

سال 62 وقتی که پدر من خانه طبقه پایین خانه حاجی عبدالله را خالی کرد و دست زن و دو تا بچه قد و نیم قدش را گرفت و آوردشان وسط بیابان تا زندگی کنند من فقط سه سالم بود . 

مریم یک ساله بود و نرگس هم هنوز بدنیا نیامده بود . 

خانه بابا بزرگ توی محله سی متری جی تهران اگرچه کوچک بود ولی خب توی شهر بود و امکانات داشت اما شهرک اندیشه آنروز هیچ چیزی نداشت .  






ادامه مطلب ...

محسن و مریم

شب تاسوعا ، ساعت 3 شب از خانه محسن باقرلو داشتیم بر می گشتیم .

درست دم در و قبل از سوار شدن به ماشین یادم افتاد که چیزی را جا گذاشته ام .

حوصله هم نداشتم که دوباره از پله ها بالا بروم .

گفتم زنگ می زنم به محسن تا از پنجره بیاندازد پایین ...


توی دفتر تلفن گوشی ، شماره محسن را گرفتم .

هفت هشت باری زنگ خورد ولی گوشی را برنداشت .

بالاخره یک صدایی خواب آلوده همراه با ترس و تعجب جواب داد و گفت : الو ! بابک جان ؟


یک لحظه مخم هنگ کرد . اینکه محسن بود ولی باقرلو نبود


انقدر هول شده بودم که ناخودآگاه گوشی را قطع کردم .

فکر کن با یک دوستی به صورت ناخوشایندی ارتباطتان را قطع کرده باشید و حالا بعد از چهار سال یک شب ساعت 3 به او زنگ بزنید و قطع کنید ...




ادامه مطلب ...

دوربین شکاری

زمان جنگ و در اوج موشک باران تهران ٬ چند ماهی پدربزرگ و مادربزرگ و عمه هایم آمدند و پیش ما زندگی کردند . روزهای عالی و محشری برای ما بچه ها بود چرا که آتش می سوزاندیم و کیف می کردیم والبته روزهای سختی برای بزرگترهای ما بود ... 

 

تصاویر مبهمی از آنروزها به یادم هست که در یکی از آنها به همراه پسر عمه ام و یکی از همسایه هایشان به نام عباس آقا که آنها هم پناه آورده بودن خانه یکی از همسایه های ما داشتیم توی گودی وسط حیاط  فوتبال بازی می کردیم . یکروز یک لودر آمده بود و حیاط را گود کرده بود و آن چاله خاکی سالها وسط حیاط قرار داشت تا بعدها بابا تویش استخر درست کرد . 

 

داشتیم با پسر عمه و عباس آقا فوتبال بازی می کردیم که صدای وحشتناک آژیر قرمز از رادیو شنیده شد . عباس آقا که یک مرد همسن و سال الان من بود زود دوید توی خانه و یک دوربین شکاری بزرگ با خودش آورد و شروع کرد به تماشای آسمان و بلند بلند داد می زد که : اُخ اُخ اُخ

موشکه لامصب ... تو سر کدوم بدبختی میاد پایین خدا میدونه ... 

 

نمیدونم عباس آقا راست می گفت یا سرکارمون گذاشته بود و اصلا نمیدونم امکان دیدن موشک با دوربین شکاری وجود داره یا نه ... 

نمیدونم اون موشک توی سر کدوم بینوایی افتاد و چقدر خسارت و تلفات وارد کرد .  

فقط می دونم دیوانه وار دوست داشتم  از توی چشمی اون دوربین شکاری نگاه کنم ولی خجالت کشیدم به عباس آقا بگم .... 

 

یکی از بزرگترین آرزوهای دوران کودکی من داشتن یه دوربین شکاری بود . حالا که فکر می کنم اصلا یادم نمیاد تا به حال جز توی فیلم ها و پشت ویترین مغازه ها خودم از نزدیک دوربین شکاری رو دیده باشم و توی دست گرفته باشم و از توی چشمیش بیرون رو نگاه کرده باشم . 

 

داشتن دوربین شکاری از اون آرزوهاییه که برآورده نشده ولی فکر کردن بهش حتی همین الان هم حالم رو خوب می کنه . 

 

 اصلا دوربین شکاری یه خاصیتی داره که همه دوست دارن یکی ازش داشته باشن ...

 

 

عقل که نباشد ...

روزی که اسی به شرکت ما آمد دقیق یادم هست .

همکارم سعید معرفش بود . پدر اسی یک پیرمرد روستایی زحمتکش اهل شمال بود .

پیرمرد ، بنای خانه ای بود که پدر  سعید داشت توی ییلاقشان می ساخت .

سعید یک کارمند معمولی توی شرکت ما بود ولی برای همشهری هایش همین که توی تهران کار می کرد کافی بود . پدر اسی می آید پیش سعید و ملتمسانه از او می خواهد که کاری برای پسرش توی شرکت دست و پا کند . آنروزها هنوز منابع انسانی شرکت راه نیفتاده بود و هر بخشی که نیرو نیاز داشت خودش آگهی می داد توی روزنامه و خودش هم مصاحبه و استخدام می کرد .





ادامه مطلب ...

بچه پرروی لب ورچیده ...




این عکس مال تابستان سال ۶۴ است که من شش ساله بودم ...  

عمه ام تازه عروس شده بود و داشتیم می رفتیم مشهد . 

بابا یک رنوی سبز رنگ تر و تمیز داشت که توی آن سالهای جنگ ،ماشینی بود برای خودش . 

ماشینی که با تمام کوچکی اش ( البته از نظر من در آن سالها اصلا کوچک نبود ) چهارتا آدم بزرگ و سه تا بچه جغله را توی خودش جا داد و تا مشهد رفتیم و برگشتیم و آخ نگفت ... 

رفتنی از جاده کناره رفتیم و چند باری هم به دریا زدیم و شنا کردیم . این عکس جلوی کلبه ای در  جنگل گلستان است . عمو فرید ( شوهر عمه ام ) عکس های خوبی می گرفت و ایستادن توی قاب در چوبی پیشنهاد او بود و بعدها که عکس چاپ شد خودش از کارش راضی بود و می گفت عکس خوبی از آب درآمده  ... 

 

جز چند خاطره مبهم ٬ چیز زیادی از این سفر یادم نمانده است . یادم هست شب اول یک هتلی رفته بودیم که خیلی کثیف و حال به هم زن بود که بعد بابا و عمو فرید بهشان برخورد و شب بعد ما را بردند یک هتل چند ستاره که من با تمام بچگی  هنوز شکوه و جلالش یادم هست . 

عمویم هم سرباز بود و رفتیم دم در پادگان و دیدیمش و یادم هست که خیلی خوشحال بودم از دیدنش در لباس سربازی و عشق می کردم از اینکه می رود جبهه و می جنگد . 

تصاویر مبهمی هم از شلوغی جمعیت در حرم امام رضا یادم هست که مردم همدیگر را برای دست زدن و بوسیدن ضریح طلایی هل می دادند . 

  

آن تابستان که تمام شد رفتم کلاس اول دبستان ... 

تمام تابستان را توی حیاط و کوچه بازی کرده بودم و پوست صورت و دستهایم تیره شده بود .  

مادربزرگ خدا بیامرز صدایم می کرد : سیا گردُن *  

و من درست با همین سر و شکل توی عکس به مدرسه رفتم

بچه پرروی سبزه و  لب ورچیده با موهای فرفری و زیپ شلوار باز

  

 

 

+ این چند خط ٬ خاطره بازی چندان دلچسبی نبود که ارزش نوشتن پست داشته باشد . 

به پیشنهاد تی تی جان توضیحاتی در مورد عکس سردر وبلاگ نوشتم تا فردا روزی که هدر عوض شد لااقل  عکسش توی این پست یادگاری بماند ... 

 

* : گردن سیاه 

 

 

 

  

مهریه

تمام سالهای دوستی من و مهربان یکی از مسائلی که اوایل بصورت شوخی و اواخر بطور جدی باعث بحث و جدل ما می شد قضیه مهریه بود . 

من بیشتر برای اینکه حرص مهربان دربیاید بحث مهریه را پیش می کشیدم ولی مهربان از همان اول برای ماجرا طرح و برنامه داشت .  

پدرم کلا به مهریه اعتقادی ندارد و برای خواهرهایم نیز سختگیری نکرده بود . 

هر وقت که با مهربان صحبت می کردیم تعداد سکه ها حول و حوش  ۵۰۰ تا می گشت و بنده هم با هزار جادو و جمبل و خودشیرینی و دوز و کلک طی چند سال دوستی٬ ۲۰۰ تایی تخفیف گرفته بودم و به قول معروف عروس و داماد خودشان بریده بودند و دوخته بودند و توافقمان ۳۰۰ تا سکه بود که نه آنقدر کم باشد که عروس خانوم احساس سرخوردگی بکند (با ۳۰۰ سکه حتی نیمچه قمپزی هم نمی شود جلوی دوست و آشنا در کرد ) و نه انقدر زیاد باشد که ما احیانا اگر به خاطر پس ندادن مهریه رفتیم برای نوش جان کردن آب خنک ٬ بشود حرکتی زد و یک وقت پشت میله ها موهایمان رنگ دندانمان نشود . 

همه اینها البته توافق من و مهربان بود و این توافق بدون تایید بزرگترها اهمیتی نداشت ... 

 

ادامه مطلب ...

قسمت سوم : نامردی که دلخوشی ام را با نمره چهار کوتاه کرد

قسمت اول

قسمت دوم



تمام ترسم از این بود که بچه ها سوختگی موها و ابروهایم را ببینند . اما جز هم میزی ام رضا کسی نفهمید . در تمام سالهایی که حسین آقا سر کوچه ما آرایشگاه داشت من حتی یکبار هم به مغازه اش نرفتم . هرچند بواسطه همسایگی و بازی با پسرهایش سلام و علیک مختصری داشتیم اما از آنجا که موهایم خیلی خیلی برایم مهم بودند فکر می کردم جز علی آقا٬ آرایشگر گیلانی که من و بابا همیشه با هم پیشش می رفتیم هیچکس نمی تواند موهایم را اصلاح کند . 

یعنی می ترسیدم یکوقت موهایم خراب بشود ....



ادامه مطلب ...

قسمت دوم : سیاوش شدن درد دارد عزیز !

خانوم شریعتی معلم کلاس اول ما و مادر یکی از صمیمی ترین دوستانم و علاوه بر آن همسایه ما بود . با وجود اینکه سر کلاس بسیار جدی و قاطع بود اما بیرون از کلاس و مدرسه و بخصوص با ما که مثل پسرهایش بودیم مثل یک دوست رفتار می کرد و شوخی داشت و بازی می کرد . 

یکی از بهترین خاطرات ما چهارشنبه سوری هایی بود که توی حیاط خانه خانوم شریعتی داشتیم از چند روز قبل کلی چوب و هیزم و هیمه جمع می کردیم و می بردیم توی حیاط بزرگ خانه خانوم شریعتی و کلیه لوازم آتش بازی را فراهم می کردیم تا شب موعود ... 

 




ادامه مطلب ...