جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

مینو نوستالژی می سازد نه خوراکی

اینروزها کافیست وارد یک سوپر مارکت بشوید تا انواع و اقسام خوراکی با برندهای گوناگون پیش رویتان باشد . بچه های امروز می توانند هرنوع خوراکی را با هر طعم و مزه ای که دلشان

می خواهد امتحان کنند  اما ما بچه های دیروز چنین حق انتخاب وسیعی  نداشتیم .





شرکت مینو قدیمی ترین شرکت سازنده خوراکی در ایران است .
این شرکت در سال 1338 یعنی بیش از نیم قرن پیش با کوشش مرحوم علی خسروشاهی تاسیس شد و هنوز هم مشغول به کار است .
.

.

وقتی ما بچه بودیم غیر از مینو عملا هیچ شرکتی با چنین گستره محصولاتی در عرصه ساخت خوراکی ها فعالیت نمی کرد .

دوره و زمانه با امروز خیلی فرق داشت . مثل امروز نبود که خوراکی فقط مخصوص بچه ها نباشد . بزرگترها اصلا کسر شانشان بود که به خوراکی ها لب بزنند . یکجور بچه بازی بود . یعنی اگر آدم بزرگی هم بود که خوراکی دوست داشت نمی توانست جلوی جمع خوراکی بخورد چون مسخره اش می کردند و خنده دار به نظر می آمد .

خوراکی ها مثل امروز عمومی نبودند . خریدنشان انقدر آسان و ارزان هم نبود و هر بچه ای هم نمی توانست هر وقت که اراده کند خوراکی داشته باشد .

لقمه های نان و پنیر توی کیفمان بود ولی ما حسرت بیسکویت و پفک داشتیم .

گستره خوراکی ها هم مثل امروز وسیع نبودند . خیلی از محصولات امروزی وجود نداشتند و اگر هم بودند انقدر گوناگون نبودند . مثلا چیپس بسته بندی اصلا وجود نداشت چه برسد به اینکه

طعم های مختلف داشته باشد .

بستنی فقط در تابستان خورده می شد و محدود بود به آلاسکا و کیم ...



شرکت مینو امروزه در عرصه فروش خوراکی رقبای زیادی دارد . خوراکی های مینو بدون هیچ انعطاف و تغییری هنوز با همان طعم و بسته بندی سی سال پیش تولید می شوند . مینو خودش را با زمانه وفق نداده و مدام دارد درجا می زند . در تجارت و اقتصاد امروزی این یعنی مرگ ...


به عقیده من تنها عاملی که مینو را تا امروز سرپا نگاه داشته است ما هستیم .

منظور از ما همان بچه های دیروز و مردان و زنان امروز است .

ما محصولات مینو را نه به خاطر طعم و مزه خوبشان و نه به خاطر بسته بندی آنها نمی خریم .

ما محصولات مینو را صرفا برای خاطره بازی می خوریم .

و هیچ بعید نیست که همین مردان و زنان امروزی وقتی پیر بشوند و عمرشان تمام بشود ، عمر مینو هم به پایان برسد .


محصولات خاطره انگیز مینو همیشه اولین بوده اند . یعنی تا قبل از آنها مشابهشان وجود نداشته است . برای همین گاهی اسمی که مینو روی محصولاتش گذاشته را به نام آن محصول

می شناسیم . می دانید یعنی چه ؟ یعنی مینو انقدر توی زندگی ما رخنه کرده که ما برند او را به جای نام آن محصول به خاطر سپرده ایم . مثلا به اسنک می گوییم پفک . در حالیکه پفک نامی بود که مینو به جای اسنک به ما معرفی کرده است .


به عنوان یک کودک دیروزی که با خوراکی های مینو بزرگ شده برای این شرکت آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم کمی خلاقیت در تولید محصولات جدید و خوشمزه تر به خرج دهند .

شرکت مینو متعلق به مردم ایران و خاطره ساز نسل های مختلف این کشور بوده و براستی حیف است که روزی از صحنه تجارت و خاطرات نسل های بعد محو بشود .


در ادامه دعوتتان می کنم به تماشای چند تا از خوراکی های خاطره انگیز و دوست داشتنی شرکت مینو ...




ادامه مطلب ...

هپروت با طعم شیرین مرگ

یکی از شب های دوران دانشجویی بود که چهارنفری نشسته بودیم دور هم و داشتیم صحبت

می کردیم . مهمان ما که اسمش سروش بود داشت از مرگ و زندگی و روح و اجنه تعریف

می کرد . من حسابی می خندیدم ولی بچه ها همگی از ترس گرخیده بودند .


در همین اثنا بود که سروش گفت : من بلدم کاری بکنم که مرگ رو تجربه کنید و بعد انگاری که یاد چیزی افتاده باشد حرفش را پس گرفت . هی از ما اصرار و از سروش انکار که: این کار بسیار خطرناک است و نباید انجام بشود . این وسط من که معمولا آدم محتاطی هستم مدام اصرار

می کردم که توضیح بدهد چطور می شود مرگ را تجربه کرد .

سروش خودش از حرفش پشیمان شده بود و می گفت اینکار را نمی کند ولی من اصرار می کردم که من داوطلبم که مرگ را تجربه کنم .


سروش از آن بچه های شر و کله خر بود و نمی دانم چطور توی اکیپ ما که اهل هیچ برنامه و خلافی نبودیم بر خورده بود .

راستش را بخواهید چون فکر می کردم سروش دارد خالی می بندد انقدر اصرار می کردم ولی

بچه ها که گویا باورشان شده بود می گفتند که صرفنظر کنم . 


القصه من سروش را به ترسو بودن ودروغگویی متهم می کردم و او هم برای اینکه ثابت کند راست گفته و ترسو نیست جلوی بچه ها از من تعهد گرفت که اگر اتفاقی برایم افتاد مسئولیتش به پای خودم باشد . این شد که عملیات تجربه مرگ شروع شد .


سروش گفت که بیست بار بنشینم و بایستم و با هر نشستن نفس عمیق بکشم و موقع ایستادم نفسم را بیرون بدهم .

من هم ناباورانه از اینکه قرار است چه اتفاقی برایم بیفتد با خنده و شوخی دستورالعملش را انجام دادم . نمی دانم بشین و پاشوی چندم بود که احساس کردم سروش از پشت دستش را دور گردنم قلاب کرده و مرا از زمین بلند کرد . ناگهان چشمم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم .


شاید باورش سخت باشد اما تمام زندگی ام مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمم گذشت . حتی لحظه به دنیا آمدنم را دیدم و خاطراتی واضح  که نه حالا یادم هست و نه آن موقع یادم بود را مثل روز روشن می دیدم . دیدم که توی خانه قدیمیمان نشسته ایم و با مریم و نرگس بازی می کنم . انقدر شیرین و دوست داشتنی بود که دوست نداشتم بیدار شوم اما با ضربه های سیلی سروش و فریادهای از روی ترس همخانه ای هایم از خواب بیدار شدم و چند ثانیه ای طول کشید تا چهره هایشان را بشناسم . بچه ها می گفتند از وقتی که بیهوش شدم تا وقتی که با لبخند چشمم را باز کردم فقط چند ثانیه گذشت اما من در همان چند ثانیه به اندازه 9 سال خواب خوب دیده بودم .





+ سروش برای چند ثانیه جریان خون به مغز مرا مسدود کرده بود . فکر می کنم نام دیگر نرسیدن اکسیژن به مغز سکته مغزی باشد .



ثلث دوم (۲)

قسمت اول ....

قسمت دوم ...  

قسمت سوم ... 

.

 

 .

 

ادامه ماجرا : 

درست برعکس من که همیشه درسم خوب بود و شاگرد اول و دوم کلاس می شدم ٬ آبجی مریم درسش متوسط بود . جالب اینجا بود که بابا هیچوقت نسبت به نمرات مریم حساس نبود و اگر نمره بد می گرفت خبری از تنبیه و تهدید نبود . 

از قرار ، آن سال مریم خیلی درس خوانده بود نمرات خوبی گرفته بود . جز چند تا نمره باقی نمراتش را گرفته بود و معدلش بالای هفده شده بود . توجه داشته باشید که مریم خانوم ما که کلاس اول راهنمایی بود با معدل ۱۷ داشت بشکن می زد و خوشحال بود ولی من بدبخت سال سوم راهنمایی که معدلم بالای هجده بود از ترس بابا کارنامه ام را توی هفت تا سوراخ موش قایم کرده بودم .



ادامه مطلب ...

ثلث دوم ( ۱)

قسمت اول .... 

قسمت دوم ... 

  

 .

ادامه داستان :

 

حساسیتی که بابا برای درس و مشق من به خرج می داد اصلا و ابدا نسبت به مریم و نرگس نداشت . این بود که وقتی نمره بدی می گرفتم کلکم کنده بود .  

گاهی تنبیه بدنی و گاهی محرومیت از هرگونه تفریح و بخصوص تماشای تلوزیون که عشق من بود و گاهی هم تهدید به ترک تحصیل می شدم .... 

 

بابا یک دوستی داشت به نام آقا مجتبی .

آقا مجتبی یک مرد تپل بامزه بود که همیشه  می خندید و چند تا کوچه بالاتر از خانه ما مکانیکی داشت . هر وقت که ماشین بابا خراب می شد مثل امداد سیار سر می رسید و ماشین را روشن می کرد و با همان خنده دائمی می رفت . آقا مجتبی خیلی بابا را دوست داشت و به شوخی بابایم را ارباب صدا می زد .  

 

وقتهایی که نمره بد می گرفتم بابا با عصبانیت گوشم را می گرفت و می برد توی ماشین و 

می گفت : اصلا من دیگه نمی خوام تو درس بخونی . از همین الان برو پیش آقا مجتبی کار کن . 

و سوارم می کرد و می رفتیم دم مغازه آقا مجبتی و من گریه و التماس می کردم که بابا من غلط کردم تو رو خدا ببخش و قول میدم که درس بخونم و بابا دلش به رحم می آمد و با من آشتی  

می کرد ولی دوباره وقتی نمره بد می گرفتم همین داستان تکرار می شد و قدرتی خدا همیشه هم مغازه آقا مجتبی تعطیل بود و من کم کم دو زاریم افتاد که بابا اینکارها را برای تنبیه من  

می کند و ترسم ریخت و دفعات آخر دیگر گریه و التماس هم نمی کردم . 

 

 

ادامه مطلب ...

ثلث اول

قسمت اول ...


درست از همان روز اول مدرسه بصیرت رقابت شدیدی بین من و یکی از دوستانم به نام B در جریان بود . این رقابت شدید ریشه در یک رقابت قدیمی داشت .

من و B علاوه بر اینکه پنج سال ابتدایی را با هم همکلاسی بودیم هم محله و هم کوچه ای و همسایه هم بودیم.


.

.


مادر B زن عجیبی بود . رک و راست حرف می زد و عیب دیگران را توی روی خودشان می گفت و البته از این بابت که آدم ریاکاری نبود شاید این یک مزیت به حساب بیاید ولی خب اهل محل زیاد این خصلت او را دوست نداشتند . مادر B تعصب خاصی هم روی درس خواندن پسرش داشت . پسر او به هر شیوه و روشی باید شاگرد اول می شد و باید عرض کنم برای رسیدن به این هدف تمام روش های صحیح و البته گاهی ناجوانمردانه را امتحان می کردند .


هرچند B  در دوران دبیرستان یکی از صمیمی ترین دوستان من شد و شاید قدیمی ترین و در مقاطعی بهترین دوست من باشد اما بعضی اخلاق های بدش و خاطرات ناخوشایندی که از او در ذهنم مانده باعث شد بعد از ازدواجم و نقل مکان از محله قدیمی ، عملا ارتباطمان قطع بشود .




ادامه مطلب ...

بصیرت

هیچ وقت فلسفه نام مدرسه غیر انتفاعی را درک نکردم . 

انتفاع به معنی سود بردن است و غیر انتفاعی یعنی کاری که سودی به کسی نمی رساند و اینکه چرا مدارسی که از قِبَلِ آن سود کلان عاید برخی می شود و عده ای برای ورود به آن شهریه های آنچنانی می پردازند را غیر انتفاعی نامیده اند جای سوال دارد .  

اولین سالی که مدارس غیر انتفاعی شروع به کار کردند سوم راهنمایی بودم .

بابایم برای تک پسرش  آرزوهای بزرگی داشت و مثل اکثریت قریب به اتفاق هم نسلانش تنها راه موفقیت را تحصیل می دانست . پس هزینه کردن برای من در این راه برایش اهمیتی نداشت. هرچند هزینه مدرسه غیرانتفاعی آن سالها  مثل حالا انقدرها هم  محیر العقول نبود .

اولین مدرسه غیر انتفاعی منطقه ما یک خانه ویلایی بود با یک حیاط بزرگ ... 

دیوار های داخلی خانه را خراب کرده بودند و چند کلاس و یک دفتر و یک آبدارخانه و توی حیاط هم چند تا دستشویی ساخته بودند .  

اسمش را هم گذاشته بودند مدرسه راهنمایی غیر انتفاعی بصیرت ...  

.

 

..

ادامه مطلب ...

آقا گلی ( قسمت دوم )


قسمت اول


و حالا ادامه ماجرا ...



معاون شهردار روی نامه ام را پاراف کرد و به پلیس ساختمان دستور توقف کار داد . 

چند روزی منتظر تماس آقا گلی بودم . به خیالم بعد از توقف کارش توسط پلیس ساختمان زنگ می زد و به غلط کردن می افتاد . اما ماه ها گذشت و خبری نشد . تا اینکه اواسط تابستان یکروز آقا شهرام به من زنگ زد . انقدر از دست شریکش آقا گلی عصبانی بودم که با او هم خوب صحبت نکردم . آقا شهرام بعد از کلی عذرخواهی گفت که می خواهد مرا ببیند . گفتم : من کاری با شما ندارم . گفت : می دونم ناراحتید اما موضوعی هست که باید با شما در میان بگذارم . 

گفتم : اگر موضوع در مورد ساختمون هست بگید می شنوم . گفت که در مورد آقا گلی است و باید همدیگر رو ببینیم .  

آنروز عصر سر ساختمان خودم را برای هر اتفاقی آماده کرده بودم . از پیشنهاد رشوه تا تهدید و زور و ننه من غریبم بازی و دوز و کلک ... اما ماجرا با چیزی که فکر می کردم فرق داشت .




 

ادامه مطلب ...

آقا گلی ( قسمت اول )

آنروز گرم تابستان سال  ۹۰ همان چند کلام صحبت اولیه آقا گلی و رفیقش آقا شهرام توی دفتر کافی بود تا خیالم راحت باشد که با دو انسان فهمیده و تحصیلکرده  و با کمالات طرف هستم .  

آقا گلی دانشجوی دکترا بود و استاد دانشگاه و آقا شهرام فوق لیسانس حقوق و در سازمان زندانها مشغول به کار بود .

.


.

مثل سایر مالکین برایشان توضیح دادم که من به عنوان ناظر تاسیسات ساختمان ، روبروی شما نایستاده ام و  طرف شما هستم . مرا به چشم آدمی که به او پول زور داده اید و قرار است به شما گیر بیخودی بدهد نگاه نکنید . من مشاور شما هستم تا یک ساختمان استاندارد بسازید .

به شما کمک می کنم تا فرداروز ، کسانی که توی این آپارتمان زندگی می کنند دو تا (( خدا پدرش رو بیامرزه )) نثار ما کنند  و فحش و نفرین پشتمان نگویند . 

اینها را که می گفتم آقا گلی لبخند می زد و آخر سر گفت : مهندس جان ! من کارم ساخت و سازه . فکر می کنی بار اولمه ؟ من این چیزا رو فوت آبم . 

 

با این وجود دو تا برگه تعهد نامه گذاشتم جلویشان و هر دو امضا کردند و تعهد دادند که چهل و هشت ساعت قبل از انجام هرگونه عملیات تاسیساتی هماهنگ کنند تا امور ، تحت نظارت من انجام شود .


 

 

ادامه مطلب ...

سالی با مرام

  

پنج سال پیش در چنین روزهایی بود که داشتم در به در دنبال یک ماشین می گشتم .  

شاید خنده دار باشد ولی اولین شرط خودم برای ازدواج این بود که حتما ماشین داشته باشم . دوست نداشتم دست مهربان را بگیرم و با تاکسی و مترو و اتوبوس اینور و آنور برویم .  

 

پنج سال پیش به عنوان یک کارمند-مهندس تازه کار حاضر بودم بدترین ماشین را سوار بشوم اما با کارگرهای شرکت که قرار بود توی ساعت کاری از من امر و نهی بشنوند توی سرویس ننشینم .

 

 

ادامه مطلب ...

ویدیو

هیچ وقت آن بعد از ظهر تابستانی را فراموش نمی کنم که با پدرم نشستیم توی فیات 131 سفید رنگمان و رفتیم شهریار مغازه دوستش ...

آقای ف از دوستان پدرم بود و نمایندگی لوازم صوتی و تصویری داشت . ما یک تلوزیون سیاه و سفید 14 اینچی نارنجی رنگ داشتیم که داستان مفصلش را اینجا برایتان گفته ام :


+ یک + دو + سه 


تلوزیون را هم با خودمان بردیم و مطابق معمول اینجور وقتها پدرم حرفی در مورد کاری که

می خواست بکند نمی زد .

آقای ف با احتیاط از پشت پیشخوان مغازه اش یک جعبه سیاه رنگ عجیب و غریب بیرون آورد . جعبه ای که اسمش را برای اولین بار می شنیدم :


ویدیو ...


ادامه مطلب ...