جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

آخرین پست دهه ۸۰ به یاد عزیزان رفته

سال ۱۳۸۹ هم تمام شد . 

تا چشم به هم بزنیم سال ۹۰ هم تمام می شود و ما می مانیم و یک عالمه خاطره

خیلی هایی که حالا در کنارمان هستند شاید نباشند 

شاید خودمان هم نباشیم ... 

شاید این عید ٬ این سفره هفت سین ٬ این بهار 

آخرین عید و بهار ما باشد  

شاید امسال آخرین فرصتی باشد برای اینکه  

بیشتر هم را دوست داشته باشیم و بیشتر به هم خوبی کنیم  

 

می دانم حیف است لحظه های خوب عید را با یادآوری مرگ ٬ تلخ کردن 

اما مگر مرگ ٬حقیقت ناگزیر نیست ؟ 

بیایید یادی کنیم از عزیزانی که پارسال سر سفره هفت سین ٬ کنار خانواده هایشان بودند 

و امسال عکس هایشان مانده و خاطره هایشان 

ای کاش که از ما هم خاطره های خوب بماند ...  

 

 

 

ادامه مطلب ...

برای دختری که اینجا را نمی خواند (قسمت دوم)

در قسمت قبل گفتیم که سال ۷۶ که چهارم دبیرستان (نظام قدیم) بودم 

کارشناسی مکانیک دانشگاه آزاد سمنان  قبول شدم و انقدر سرم باد داشت که نرفتم 

به امید قبولی در کنکور سراسری یکسال به بطالت رفت و گندی به کنکور زدم آن سرش ناپیدا 

همین خرابکاری انگیزه ای شد برای درس خواندن برای کنکور آزاد و الحق که امتحان را خوب دادم 

حال ادامه ماجرا ... 

ادامه مطلب ...

برای دختری که اینجا را نمی خواند (قسمت اول )

آ نروزها خیلی اُلدُرم بُلدرم داشتم  

سال ۷۶ بود و من ۱۸ ساله بودم .

می گفتم : آدم برود کفش واکس بزند بهتر است تا برود دانشگاه آزاد درس بخواند 

عد{ل} زد و دانشگاه آزاد قبول شدم . سمنان - مهندسی مکانیک - طراحی جامدات  

 

ادامه مطلب ...

هدرها

جوگیریات قدیمی با همه مشکلات فنی ای که داشت  

یک خوبی خیلی خوب داشت آنهم این بود که می توانستی قالبش را تغییر بدهی  

گاهی رنگهایش را رنگ حال و هوای دلت کنی 

گاهی دستی به سر و روی فونتهایش بکشی  

و هر وقت دلت خواست هدر قالبت را عوض کنی 

یک کاری که خیلی دوست داشتم طراحی هدر بود برای قالب جوگیریات قدیمی 

یک عکسی که تاثیر گرفته باشد از حال و هوای ماهی که در آن بودیم 

مثلا این هدر قالب خرداد ماه امسال بود  

خرداد ماه سبز    پر خون 

  


 تیرماه گرم و تب جام جهانی فوتبال  


  مرداد ماه و حرارت سوزان تابستان امسال 

  


 شهریور ماه و آفتاب داغش 

 


مهرماه : ماه انار ٬ ماه مدرسه ٬ ماه تولدم  


آبان و آذر پاییزی برگ ریز 

 


 این هم هدر جغله وبلاگ خدا بیامرزمان  پازل بی پاسخ  بود

 


حالا که به همین چند ماه گذشته نگاه می کنیم 

نه گرمی هلاک کننده تابستان امسال یادمان هست  

نه شور و حال جام جهانی 

و نه حس و حال مدرسه  

این یعنی عمر ما چقدر زود می گذرد  

و دردها و خنده های ما چقدر آنی هستند و فراموش شدنی  

یعنی ده سال بعد که بیایی و چشمت بیفتد به این پست  

نه حال الان مرا می فهمی و نه حال الان خودت یادت هست ... 

یعنی تمام دویدن های ما برای شاد کردن لحظاتی هستند که اسمشان ثانیه است 

و عین برق و باد می گذرند و تمام می شوند  

عین آب خوردن ... 

 

پی نوشت : 

چقدر دلم یک هدر می خواهد برای اینجا  

 

سوال علمی ...

برف می بارد ... 

شاید این آخرین برفی باشد که امسال می بینیم 

شاید سال بعد ٬ مثل این چند سال گذشته آسمان با ما قهر کند  

و محروم باشیم از دیدن این نعمت سپید و زیبای خداوندی ... 

 - 

 

 

برف که می آید یاد شیرین ترین لذت های کودکی می افتم  

آنروزهایی  که از مدرسه تا خانه پیاده می آمدیم  

و آب توی کفشهایم جمع می شد  

و بعد پای یخزده ام را می کردم توی تشت آب داغ 

و گزگز دردناک و لذتبخشی پایم را به خارش می انداخت 

یاد برف بازی های دسته جمعی توی حیاط مدرسه می افتم 

یاد شبهایی که سر می خوردیم روی برف  

می رفتیم به ضیافت گلریزون سفید آسمان و نور مهتابی چراغهای کوچه 

تکان تکان دادن درختان سرو و دوش گرفتن زیر خنکای سفیدش 

وای وای وای  

هرچه خاطره از برف هست خاطره خوب است و سفید 

هرچه خاطره از برف هست سرد است ولی دل آدم را گرم می کند

 

دبستان که بودیم همسایه ما پسری داشت کمی عقب مانده 

اسمش محمد بود  

دوست صمیمی من نبود ولی من صمیمی ترین دوستش بودم به گمانم 

می آمد خانه ما برای درس خواندن  

و مادرم دیکته می گفت به هردویمان تا درس او هم خوب بشود مثل من 

کم حرف می زد چون مسخره اش می کردند  

اما گاهی حرفهایی می زد که در عین سادگی جوابی برایشان نداشتم  

یک شب برفی دم در خانه شان 

از من پرسید : 

چطوری این میلیونها دونه برفی که از آسمون می بارن توی آسمون به هم نمیخورن ؟ 

  

 

ادامه مطلب ...

خاطرات سال تحویلی

 لحظه تحویل سال انصافا لحظه عجیبی است . 

از آن لحظات سنگین که قلب آدم را فشار می دهند توی مشتشان 

از آن لحظه هایی که آدم می تواند حسش کند فقط و فقط  

ولی گفتنش یا شرح دادنش خیلی سخت است . 

از این ۳۱ عیدی که گذرانده ام خیلی هایش یادم نیست و بعضی هایش هم یادم هست  

لحظه سال تحویل ٬  دعا می کنم با اینکه آدم معتقدی نیستم زیاد  

اما احساس می کنم خدا توی این لحظه دل و گوشش را می دهد به آدم  

احساس می کنم حرفهایت را خوب می توانی در گوشش بگویی و آرزوهایت را راحت طلب کنی  

لحظه سال تحویل خیلی حسرتناک است  

آماده می شوی و می نشینی پای سفره هفت سین 

صدای تیک تیک ساعت می آید و یک سکوت نفس گیر هوررررررری می ریزد توی دلت  

و صدای توپ  

و بعد صدای ساز و نقاره  

یکهو یکسال می گذرد در یک ثانیه 

همه اتفاقات بد و خوبش در یک آن تمام می شود و می رود  

و تو می مانی و سیصد و شصت و پنج بار سلام دوباره بر خورشید  

تو می مانی و یک عالمه حسرت از رفتن و نداشتن خیلی چیزها 

تو می مانی و یک عالمه ترس از آمدن چیزهایی که خبری از آمدنشان نداری 

خب ترس دارد و صد البته لذت شاید  

  

 

 

ادامه مطلب ...

نوستالژی عکس بازی

 ح امد همسایه روبرویی ما بود و دوستان صمیمی هم بودیم . 

اسباب بازی های قشنگی داشت . اسباب بازی هایی که من آرزوی داشتنشان را داشتم . 

از این فوتبال دستی های شیشه ای که آدمکهایش با دکمه تکان می خوردند . 

فتح پرچم و زورو و  یک عالمه کتاب داستانهای قشنگ قشنگ و رنگی رنگی  ... 

هر وقت می خواستم تهدیدش کنم تا چیزی را به من بدهد به حالت قهر می گفتم :  

دیگه باهات بازی نمی کنم. اصلا میرم خونمون ... 

و حامد بینوا تسلیم می شد و اسباب بازی مربوطه را می داد به من  

آنروزها برای ما که وسعمان نهایتا به خریدن آلوچه های دو تومنی و لواشک های زبون قرمز کن

یک تومنی می رسید ٬ خریدن آدامس های فوتبالی ۱۵ تومنی یک رویای دست نیافتنی  

و بزرگ بود ...

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

کاراگاهان

ک اراگاه در لغت یعنی کسی که به کار خود آگاهی دارد 

اما بطور عام یعنی سربازرس پلیس که سرنخ های یک جنایت یا حادثه را دنبال می کند و پرده از راز سر به مهر یک اتفاق بر می دارد ...  

البته نوع دیگری از کاراگاه هم وجود دارد به نام کاراگاه خصوصی .

در سینما و ادبیات کاراگاهان نام آوری به عرصه رسیده اند و داستانهای به یاد ماندنی ای را رقم زده اند . وقتی اسم کاراگاه میاد شما یاد چی یا کی می افتید ؟ 

امشب یک مقدار گنجه خاطراتم را تکان دادم و هرچه کاراگاه تویش بود بیرون کشیدم . 

شما هم اگر دوست دارید تا خاطره های کاراگاهیتان زنده بشود سری به ادامه مطلب بزنید ... 

 

 

 

ادامه مطلب ...

می بخشمت بربری ...

ز مستان ۱۳۶۴ من کلاس اول ابتدایی بودم .  

 

 

 

 

ادامه مطلب ...