جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شماره نوزده : برای آوا

دی ماه پارسال بود . یکی دو روز بعد از فوت بابا که تلفنم زنگ خورد

آوا پشت تلفن با بغض حرف می زد

می گفت امروز سر سفره عقد مدام به یاد شما بودم

معذرت خواهی می کرد از اینکه در چنین موقعیتی که شاید دردناک ترین ساعت های زندگی من است او دارد زندگی مشترکش را آغاز می کند .

من هم با خوشحالی به او تبریک گفتم و برایش آرزوی خوشبختی کردم .


همه دوستان وبلاگی آوای بی وبلاگ را از کامنتهای کج و مثلثیش  می شناسند

قدیم ها چنان حساسیتی برای نوشتن کامنتهای مثلثی داشت که میلیمیتری خطار نمی کرد

اما من آوا را به مهربانی و معرفت و رفیق نوازی می شناسم

چه لزومی داشت آوا در آن ساعت های حساس و قشنگ عمرش

لحظاتی که هیچ وقت تکرار نمی شوند به یاد من باشد ؟

چه لزومی داشت موقعی که سر سفره عقد نشسته و دارد قرآن می خواند و احتمالا نباید جز حس شیرین و قشنگ بودن در کنار همسرش به چیز دیگری فکر کند به یاد بابای من باشد ؟

شما را نمی دانم اما اگر من جای آوا بودم اصلا به روی خودم نمی آوردم

و شاید در آن لحظات به هیچ چیز ناراحت کننده ای فکر نمی کردم چه برسد به فوت بابای یکی از دوستانم .

احتمالا بعدها که آب ها از آسیاب می افتاد زنگ می زدم و تسلیت می گفتم و عذرخواهی می کردم . اما آوا همانروز به من زنگ زد و با من همدردی کرد

از منی که نه سر پیازم و نه ته پیاز بابت اینکه در آن شرایط ازدواج کرده است عذرخواهی کرد.



نوزدهمین پست بهمن ماه برای آوا

دوست نازنینی که در شادترین لحظات عمرش همدرد من شد

و این محبت او را تا عمر دارم فراموش نمی کنم .

آوای عزیز ! امیدوارم در کنار همسر عزیزت خوشبخت و شاد باشی

و فرصت باشد تا در لحظات شاد زندگیت آن تماس انرژی بخش دی ماه سال 92 را جبران کنم .




شماره هیجده : برای باغبان

اگر قرار باشد باغبان لاله های عباسی را فقط با یک واژه توصیف کنم باید بنویسم : زلال

باغبان اگرچه اینروزها کمتر در بلاگستان آفتابی می شود اما

هر وقت فارغ از گرفتاری های روزمره به نت دسترسی دارد

می شود رد پای محبت هایش را پای تک تک پست ها دید

و گاهی با یک کامنت خصوصی چنان حس خوبی به وجودم می ریزد که نمی توانم بابت این احساس قدردان لطف او نباشم .

باغبان یکی از نازنین ترین رفقای وبلاگی من است

دوستی که سعادت زیارتش را نداشتم اما مطمئنم یکروزی کنار هم خواهیم نشست و حسابی درد و دل خواهیم کرد .


طی این چند سال وبلاگ نویسی خیلی از دوستانم به من لطف داشته اند و با ارسال هدیه به مناسبت های مختلف بی اندازه خوشحالم کرده اند اما شاید باورتان نشود که من بهترین هدیه را از باغبان گرفتم .

هدیه ای به مناسبت اسباب کشی به خانه ای که حیاط دارد .

یکروز اوایل امسال بسته ای به منزلمان رسید

چند تا کتاب بود برای مانی

و یک بسته کوچک حاوی دانه های ریز لاله عباسی


هیجدهمین پست بهمن ماه برای باغبان لاله های عباسی

که هر وقت گل های باغچه را تماشا می کنم

به یادش می افتم ...



شماره هفده : برای مریم انصاری

احتمالا طی این چند سال وبلاگ نویسی با هیچکس به اندازه مریم انصاری مشکل و اصطکاک البته  از نوع وبلاگی نداشته ام یا بهتر است بگویم هیچکس به اندازه مریم انصاری با من مشکل نداشته است .


مطمئنا اگر قرار بود چند ماه قبل چنین پستی بنویسم

می نوشتم که کی و چطور با مریم انصاری آشنا شده ام

چطور شد که با مریم انصاری به مشکل برخوردیم

و چطور شد که او از من متنفر شد

و چند تا از کامنتها و نقطه نظراتش را هم اینجا می نوشتم تا خودتان قضاوت کنید که وسط این دعوا من مقصر بوده ام یا مریم انصاری ؟


اما فعلا همچین قصدی ندارم چون به نظرم ماجرا تمام شده است و اختلاف ما حداقل از طرف من حل شده است .

من کاری به اخلاق و عقاید و رفتار مریم انصاری ندارم

شاید بعضی از دوستان عزیز من هم با مریم انصاری مشکل داشته باشند که این هم ربطی به من ندارد

بزرگترین علت دلخوری مریم انصاری از من این بود که به او تهمت زده ام که با اسامی جعلی برایم کامنت می گذارد و به خاطر این تهمت او را تمسخر کرده ایم .

هر آدمی در زندگیش اشتباه  می کند و من هم اشتباه کرده بودم چون مریم انصاری با نام جعلی برای من کامنت نمی گذاشت .


مریم انصاری با ناراحتی وبلاگش را بست و احساس می کنم که هیچ وقت مرا نخواهد بخشید

و از این بابت واقعا متاسفم

و در شرایط فعلی تنها کاری که از من ساخته است این بود که برایش بنویسم

که واقعا قصد ناراحت کردن او را نداشته ام

و این سوء تفاهم خیلی زودتر از اینها می توانست مرتفع بشود

بدون ناراحتی

بدون دلخوری

و بدون اینهمه فشار عصبی

فقط با صحبت


هفدهمین پست بهمن ماه برای مریم انصاری

که بر خلاف تصوراتم

هم باگذشت بود و هم بزرگوار ...




شماره شانزده : به یاد سید فخرالدین عظیمی

یادمه که هنوز مدرسه نمی رفتم .

خونه عمه ام کنار خونه مادربزرگم بود و هر وقت که  می رفتیم خونه مادربزرگ من به عشق پسر عمه می رفتم خونه اونا .

عمو فخرالدین هم برادر شوهر عمه ام بود و هم پسر دایی پدرم .

خیلی دوستش داشتم . خوشتیپ و خوشگل بود و قد بلند و هر وقت لباس سفید و شیک و اتو کشیده نیروی دریایی رو می پوشید بهش حسودیم می شد و دوست داشتم من هم مثل اون افسر نیروی دریایی باشم . برامون از جنگ می گفت . از هواپیماهای عراقی . از ضد هوایی و اندازه گلوله های بزرگش . از تفنگ یوزی که زیر آب هم شلیک می کرد . از سختی های دوره سربازیش . از هوای گرم جزیره . از اینکه یه بار مجبور بودند آبی بخورن که توش قورباغه بود و من حالم از تصورش بد می شد .


سال 64 عمو فخرالدین که مسئول ضد هوایی بود توی یک حمله هوایی شهید شد .

در تمام سالهای عمرم سه بار بیشتر گریه بابا رو ندیدم . اولین بار همون موقع بود که عمو فخرالدین شهید شد . سال 64 بود . یه زمستون خیلی خیلی سرد . عمو فخرالدین رو بردند طالقان تا دفن بکنند . یادمه انقدر برف اومده بود که مردم روستامون به جای اینکه از در خونه وارد و خارج بشن از پشت بوم خونه ها رفت و آمد می کردند . عمو فخر الدین رو بالای قبرستون روستا دفن کردند و ننه که زن دایی بابا بود تا مدت ها شب های جمعه می رفت کنار قبرش و تا صبح همونجا بیدار می نشست .

عمو فخرالدین یکی از شایسته ترین جوان ها  و یکی از اولین شهدای روستای ما بود .

جوان هایی که اگر زنده بودند حالا برای خودشون زندگی و زن و بچه داشتند . اما حالا هیچی ازشون نمونده غیر از عکس های سیاه و سفید و اسمی روی کوچه و خیابون .


شانزدهمین پست بهمن ماه تقدیم به عمو فخرالدین که جونش رو برای راحتی ما فدا کرد .

لطفا تو این شب عزیز برای شادی روح همه عزیزان رفته فاتحه بفرستید .



شماره پانزده : برای آقا کیوان

نوروز سال 85 بود . خدمتم تازه تمام شده بود و دنبال کار می گشتم .

کوروش تمدن از طریق یکی از آشنایانش شرکتی را در یکی از شهرک های صنعتی به من معرفی کرد و من برای مصاحبه رفتم . آقا کیوان آدم تحصیلکرده ای نبود اما خدای کارهای فنی به حساب می آمد .

کارخانه یا بهتر است بگوییم کارگاهی که در آن مشغول به کار شدم قطعات یخچال تولید می کرد . آقا کیوان و برادرش خودشان کار را استارت زده بودند و انقدر سعی و خطا کردند تا کار شروع شد و بعد هم برای گسترش کارگاه و خرید ماشین آلات با چندنفر شریک شدند . برادر آقا کیوان در اثر بیماری فوت کرده بود و آقا کیوان بین شرکایی که تعدادشان زیاد بود و هرکدام برای صاحب شدن کارخانه دندان تیز کرده بودند تنها افتاده بود .

آقا کیوان عملا مدیر کارخانه بود . اولین کسی بود که در را باز می کرد و آخرین نفری بود که از کارخانه خارج می شد . آقا کیوان اما هم با من و هم با کارگرها رفیق بود . ریاست نمی کرد رفاقت می کرد . آقا کیوان خیلی مرد بود خیلی

کار کردن برای آقا کیوان یکجور ادای دین بود . از حقوق کم ناراضی نبودی . از ساعات زیاد کار هم همینطور . از اضافه کاری و سر کار رفتن در روزهای تعطیل هم همینطور . بس که آقا بود و محشر


فشار شرکا روز به روز زیاد تر می شد و بالاخره آقا کیوان با قهر و دلخوری سهمش را فروخت و از کارخانه رفت .

بعد از رفتن آقا کیوان عملا بیشتر وظایف او به من محول شد . کلید های کارخانه را به من دادند و استخدام و اخراج و مرخصی کارگرها هم به من سپرده شد و از همه مهم تر حقوقم سه برابر شد . اما با این وجود کار دیگر لذت سابق را نداشت . با رفتن آقا کیوان دل و دماغی برای کار نبود . یکسال با آن روسای خسیس کجدار و مریز طی کردم و سر آخر با اینکه کاری نداشتم به بهانه پیدا شدن کار جدید از شرکت استعفا دادم .


آقا کیوان یکی از اقلیت های دینی بود . خیلی هم اهل ایمان و مناسبات دینی نبود اما به واقع در عمرم کمتر انسانی مثل او مهربان و دلسوز دیده ام . آقا کیوان از آن آدم هایی بود که بعید می دانم خدا دلش بیاید او را به جایی غیر از بهشت بفرستد .


توی فیس بوک با هم دوستیم . چند سال در ترکیه بودند و به تازگی به آمریکا رفته اند .

شک ندارم آقا کیوان با آن شم قوی فنی و آن دل مهربان خیلی زود در آمریکا هم کسب و کاری پر رونق برای خودش دست و پا می کند و مطئنم که کارگرهای کسب و کار جدیدش هم مثل من شیفته اخلاق و رفتار انسانی او خواهند شد .


پانزدهمین پست بهمن ماه برای آقا کیوان عزیز

که بهترین رئیس تمام سال های عمر من بوده و هست و احتمالا خواهد بود .



شماره چهارده : برای پروین خانم

در دنیای مجازی یک نوع مادرانگی های مجازی هم هست

این را شاید خودتان هم تجربه کرده باشید

این مادرانگی مجازی استثنائا معنا و بار منفی مجازی بودن را با خود یدک نمی کشد

مادرانگی انقدر مقدس هست که حتی از نوع مجازیش هم بار معنوی دارد

طی این چند سال وبلاگ نویسی این مادرانگی ها را بارها تجربه کرده ام

مثل مژگان خانم امینی

یا خانم زائر

یا مامانگار

یا سمیرا خانم

و از همه پر رنگ تر : پروین خانم نازنین


پروین خانم مدتهاست که رفیق شفیق و صمیمی جمع وبلاگی ها شده است

با اینکه وبلاگ ندارد اما دانه دانه کامنتهایش سرشار از محبت است و مادرانگی

درست مثل مامان ناهید خودم


پروین خانم نمونه عینی معجزات دنیای مجازیست

اینکه یک مادر آنسوی دنیا

با این همه اختلاف ساعت و فرهنگ و زبان

لحظه به لحظه دلش برایت بطپد 

مهربانانه  قربان و صدقه خوبی هایت برود

و دلسوزانه اشتباهاتت را گوشزد کند

اسم این را چه می شود گذاشت جز معجزه دنیای مجازی ؟

که کسی را که نمی شناسی و ندیده ای

کسی که همکلاسی و همسایه و دوست و فامیل نیست

کسی که با تو هزاران کیلومتر فاصله دارد

کسی که حتی روز و شبهایش با روز و شبهای ما یکی نیست

انقدر دوست داشته باشی

و انقدر دوستت داشته باشد ؟


توی این چند سال دو بار افتخار زیارت پروین خانم را داشتم

برای توصیف ایشان چه می شود گفت جز این جمله :

پروین خانم مامان مجازی من است ... همین



مامان که نیاز به توصیف ندارد

خودتان می فهمید .


چهاردهمین پست بهمن ماه برای پروین خانم

مادر مجازی من و خیلی از بچه های وبلاگی

آرزوی امشبم : سلامتی پروین خانم و همسر بزرگوارشان

پدر و مادر نازنینشان

و خوشبختی و موفقیت فرزندان ایشان


و اینکه پروین خانم عزیز ! مامان خوب من

برای دیدار مجدد شما لحظه شماری می کنم .




+ دوستان عزیزم ! پست قبل را رمزدار نوشتم . مخصوص و مختص آقای تپل ریش پروفسوری .

یک درد و دل دو نفره بود ولاغیر

چیز خاصی هم نداشت و اگر آقای تپل ریش پروفسوری از من قول نگرفته بود که ماجرا بین خودمان بماند مثل سایر پست های جوگیریات عمومی می شد . رمز دار بودن این پست را به حساب غریبه بودن خودتان نگذارید چون جز آقای تپل ریش پروفسوری قرار نیست کسی این پست را بخواند ...






شماره سیزده : برای آقای تپل ریش پرفسوری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شماره دوازده : برای سهیلا خانم



وقتی در نامه هایی به باران با اسم جعلی دانیال برای مانی می نوشتم دو تا هدف داشتم

یکی اینکه خاطرات روزهای قبل از آمدنش را جایی ثبت کنم

و دوم اینکه خودم را محک بزنم که آیا نوشتن در وبلاگی ناشناخته و با اسمی دیگر مورد توجه و اقبال دوستانم قرار می گیرد یا خیر ؟

سهیلا خانم قبلا برای جوگیریات هم کامنت می گذاشت اما کامنتهایش در نامه هایی به باران بی اندازه محبت آمیز بود . سهیلا خانم خودش زندگی سختی داشته است . مرد زندگیش و عشق اول و آخرش را در جوانی از دست داده بود و شیرزنانه ، سه تا پسر کوچک را با وجود تمام سختی ها از آب و گل درآورده است  . سهیلا خانم با نوشته های دانیال در نامه هایی به باران همزاد پنداری می کرد و همیشه با کامنت هایش به من دلگرمی می داد .

وقتی روز 13 خرداد 92 مانی به دنیا آمد سهیلا خانم هم جزء کسانی بود که حسابی غافلگیر شدند . غافلگیر از این جهت که فکر نمی کرد نامه هایی به باران را هم من نوشته باشم . 


می دانستم سهیلا خانم ساکن اصفهان است و از من قول گرفته بود که اگر به اصفهان رفتیم به دیدن ایشان برویم .

اواخر آذرماه با محبوب و وحید به اصفهان رفتیم . پنجشنبه 20 آذر حوالی غروب بود که به منزل سهیلا خانم رفتیم . ما فقط می خواستیم ملاقات کوتاهی داشته باشیم اما جنوبی ها را که می شناسید چقدر میهمان نواز و سفره باز هستند .


در آن چند ساعت بی اغراق طوری با سهیلا خانم ایاق شدیم که انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم . مهربان که کمتر درگیر دید و بازدید های وبلاگیست متعجب شده بود که چطور سهیلا خانم تمام پست های وبلاگ او را خوانده و چه خوب ما و حتی دوستانمان را می شناسد . احمدرضا و امید هم با اینکه اهل وبلاگ نبودند خیلی زود خودمانی شدند و با ما گرم گرفتند . سهیلا خانم آن شب انقدر به ما لطف و محبت داشت که شرمنده شدیم و میهمان نوازی و دستپخت محشرشان را هیچ وقت فراموش نمی کنم .


دوازدهمین پست بهمن ماه برای سهیلا خانم

هم بابت این پست سراسر لطف

و هم به خاطر تمام محبت هایی که به من و خانواده ام داشتند

آرزو می کنم شادی قرین لحظه به لحظه زندگیش باشد

و یکروز همین زودی ها توی جوگیریات وبلاگی را معرفی کنم که

سهیلا خانم در آن به نوه اش نامه می نویسد .



شماره یازده : برای علیرضا مینیمال

علیرضا خیلی اهل معاشرت های وبلاگی نبود . لااقل با من

چند باری با هم تلفنی حرف زدیم

جدی بود . کم می خندید و جز یکبار آن هم موقع پست استقراضات وبلاگی که به طرفداری از تیراژه کامنت گذاشت ، کامنت طولانی از او ندیدم .

کلا علیرضا مینمیمال بود . کم گوی و گزیده گوی




ایده دانه های ریز حرف ایده محشری بود و تمام زحماتش به گردن علیرضا

می دانید که یک وبلاگ گروهی آن هم با این تعداد نویسنده چه مشکلاتی دارد

علیرضا برای مواجهه با این مشکلات هم خیلی تنها بود و هم خیلی جوان


به خاطر یک اختلاف قدیمی به شکلی که خودم هم دوست نداشتم و بیشتر شبیه به قهر بود

از دانه های ریز حرف بیرون آمدم

شاید انتظار بیجایی بود ولی از علیرضا به عنوان مدیر انتظار حمایت داشتم

و رفتار مودبانه و صحیح علیرضا را حمل بر حمایت او از آن شخصی کردم که با او مشکل داشتم

خسته شده بودم از اینکه بچه هایی که کار را شروع کرده بودند دل به کار نمی دادند

دوستانی که عزیز بودند به دلایل مختلف رفتند

و کسی که وجودش آزارم می داد با خیال راحت در آنجا جولان می داد

ساده کلام این که دیگر آن فضای پر از شور و ذوق روزهای اول را نداشت

و دل و دماغی برای نوشتن نبود


از دانه های ریز حرف خداحافظی کردم

و یعد هم شماره علیرضا را از گوشیم پاک کردم چون فکر نمی کردم دیگر کاری با هم داشته باشیم

اما همیشه حضورش را توی کامنتها حس می کردم

و روزی که بابا رفت محبت کرد و هدر زیبایی برای جوگیریات سوگوار آنروزها ساخت


هیچ وقت فرصت نشد از علیرضا تشکر کنم

بابت اینکه دانه های ریز حرف را ساخت و این همه آدم را دور هم جمع کرد

و این همه زحمت کشید

و هیچ وقت هم فرصت نشد بابت خداحافظیم از دانه های ریز حرف

که تصمیمی عجولانه بود

و می توانست انجام نشود

یا به شکل زیباتری انجام شود

از علیرضا عذرخواهی کنم .


یازدهمین پست بهمن ماه تقدیم به علیرضا

که خدایگان مینیمال بود :


علیرضا ! ممنون و معذرت




شماره ده : به یاد حاجی بمانی



حاجی بمانی مادربزرگ مادریم بود .
تمام فرزندان پدر و مادرش بعد از بدنیا آمدن فوت شده بودند و نامش را بمانی گذاشتند که بماند و ماند
کدبانو بود و آشپزیش نظیر نداشت و در عین اینکه بسیار دستپخت لذیذی داشت مقتصد بود
تا زنده بود آشپزی های روستایمان چه عزا و چه عروسی بر عهده او بود
با کمترین مواد اولیه بهترین غذا را تحویل می داد
بسیار متدین بود و حتی جلوی من و بابا که محرمش بودیم روسری از سرش نمی افتاد

مثل همه پدر بزرگ و مادربزرگ های روستایی زندگیش پر بود از رنج و سختی
تا وقتی عزیزترین فرزندش صمد زنده بود خم به ابرویش نمی آورد
ولی با رفتن صمد دایی مادربزرگ هم شکست
و تا همان روز آخر عمرش مدام برای صمدش مرثیه می خواند

مهرماه سال 81 با دوربین هندی کم خاله مریم رفتم و از او فیلم گرفتم
دلخور بود که چرا شام پیش او نرفته ام . برایم فسنجان پخته بود اما من احمق چون خانه اش تلوزیون نداشت ترجیح داده بودم در خانه خاله مریم بمانم تا اینکه بروم و پیش پیرزن باشم .

همیشه در حال نماز و عبادت بود و دقیقه ای تسبیح از دستش نمی افتاد
زمستان همان سال آمده بود منزل ما
صبح با صدای گریه و شیون مادرم بیدار شدم
حاجی بمانی سکته مغزی کرده بود و بدنش فلج شده بود
حرف هم نمی توانست بزند
او را به بیمارستان بردیم و چند روز بعد تمام کرد ...

دیروز و در راستای فنگ شویی مهربان این سی دی را پیدا کردم
تاریخش برای اولین روز مهرماه سال 81 است
آخرین سال عمر حاجی بمانی
نگاه کردم و اشک ریختم
حاجی بمانی مرا خیلی دوست داشت
همیشه با مریم و نرگس بحث و جدل داشت اما مرا مثل صمد دایی نوازش می کرد و خیلی رفیق بودیم
قول داده بودم وقتی درسم تمام شد و پولدار شدم او را به مشهد ببرم که نشد
صدا و چهره اش را داشتم فراموش می کردم
و این سی دی دوباره داغ دلم را تازه کرد
وقتی حاجی بمانی را توی قبر گذاشتند من کفنش را کنار زدم و توی گوشش تلقین خواندم
من آخرین کسی بودم که حاجی بمانی را دید
و نمی دانید چقدر برای دیدن دوباره اش مشتاقم

دهمین پست بهمن ماه را به نیت این شب جمعه برای حاجی بمانی نوشتم
دوست دارم امشب برگردم به چهار سالگی
حاجی بمانی مثل همیشه عینک سیاه و درشتش روی چشمش باشد
و قرآنش باز
و تسبیح شاه مقصودش در دست
و بپرسد : بابک جان ! اصولدین چند تاس ؟
و من توک زبانی بگویم : پنش تاس پنش تا . توحید عدل ... ....

+ لطفا برای شادی روح عزیزان پرکشیده فاتحه بفرستید .