جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شماره بیست و نه : برای آقای صادقیانی

همان هفته های اول فوت بابا یکروز که رفته بودیم امامزاده سر خاک آقای صادقیانی را دیدیم .

چشمهایش نم اشکی داشت و درست نمی توانست صحبت کند و زود هم خداحافظی کرد و رفت . فقط همین جمله را گفت : اونجا با بابا همسایه بودیم و اینجا هم همسایه شدیم .


آقای صادقیانی یکی از نازنین ترین انسانهای روزگار است .

سالهای سال توی محله قدیمی همسایه ما بودند . حیاط خانه شان پر بود از دار و درخت . هم مامان و خانم صادقیانی رفقای صمیمی بودند و هم بابا و آقای صادقیانی .

از آن همسایه هایی که نه تنها هیچ وقت هیچ کس هیچ آزاری از آنها ندیده است بلکه همیشه خیرشان به همه می رسید .

از آقای صادقیانی قبلا دو تا خاطره تعریف کرده ام

یکی همان همسایه ای که اردک نازنین من رو به اصرار مامان برد خونه شون توی این خاطره 

یکی هم همان خاطره بابایی دیر کرده 


آقای صادقیانی از مدیران فنی و حرفه ای بود . مردی فوق العاده مهربان و خیرخواه . یادم هست یکسال تابستان که راهنمایی بودم به اصرار بابا رفتیم مدرسه و یک دوره برق گذراندیم . آقای صادقیانی بر اساس روابطی که داشت و صرفا از روی لطف یک دوره فنی و حرفه ای رایگان برای بچه محل ها گذاشته بود . از آنجا که معمولا آدم ها برای چیزهایی که ساده به دست می آورند ارزش زیادی قائل نیستند من هم مثل خیلی از بچه ها و دوستانم زیاد به آن دوره دل ندادیم . آقای صادقیانی اما واقعا برای آن دوره زحمت کشید . وقت و انرژی بسیاری گذاشت کلی دستگاه از هویه و سیم قلع گرفته تا انواع و اقسام اسیلوسکوپ و ولتمتر و مقاومت و ترانزیستور و خازن منتقل کرده بود به مدرسه  و در آخر هم برای همه بچه ها مدرک درجه 3 فنی و حرفه ای صادر کرد که برای کسی که قدر بداند آن موقع ها مدرک ارزشمندی بود .


آقای صادقیانی خیلی سال قبل حادثه تلخی را تجربه کرده بود . پسر کوچکش درست سر کوچه ما رفت زیر ماشین و غم از دست دادن این فرزند را هنوز هم می شود در صورت او  و خانم صادقیانی دید .


سنگ قبر پسر آقای صادقیانی درست چند سنگ با مزار پدرم فاصله دارد و بعد از فوت بابا آقای صادقیانی رفت و طبقه دوم آن قبر را برای خودش خرید و ماجرای همسایگی که اول این پست نوشتم علتش همین است .


بیست و نهمین پست بهمن ماه برای آقای صادقیانی

از معدود همسایه های محله قدیمی که هنوز در کوچه سوم شرقی حضور دارد

و دیدنش هر بار یک عالمه خاطره خوب و شیرین را به یادم می آورد .



شماره بیست و هشت: برای خواهرزاده علیرضا

این پست را چند بار نوشتم و پاک کردم .

رفاقت ما با علیرضا و افروز خیلی صمیمی تر از اینست که بخواهم با چند جمله تکراری توصیفش کنم

و از اول بهمن ماه هم بنا بود در مورد کسانی بنویسم که شاید هیچ وقت فرصت یاد کردن و تشکر از آنها را نداشته ام .




بیست و هشتمین پست بهمن ماه را برای این دختر کوچولو نوشتم

این دختر خانم خواهر زاده علیرضاست

به خاطر آلودگی هوای جنوب ریه هایش عفونت کرده

و یک هفته است در آی سی یو بستری است .

و به دعای خیر شما نیاز دارد

همین ...




شماره بیست و هفت : برای مهندس مسعود چنگیزی

کم کم داریم به انتهای بهمن ماه می رسیم

روز اول فکر می کردم شخصیت برای بهمن ماه کم می آورم

اما حالا می بینم چقدر دوست خوب دارم و چقدر پست می توانم برایشان بنویسم

باور کنید اسفند و فروردین و اردیبهشت هم کم است برای نوشتن از دوستانم


اما امشب تصمیم گرفتم از کسی بنویسم که اگر نبود جوگیریات هم وجود نداشت

و احتمالا من هم اینجا نبودم تا سرتان را درد بیاورم

و در کمال تاسف اینهمه دوست خوب پیدا نمی کردم


آقای مهندس مسعود چنگیزی ، مدیر توانمند و خلاق بلاگ اسکای است

بلاگ اسکای را نه به خاطر اینکه سرویس محبوب وبلاگ نویسی من است

به خاطر تلاش مداومش برای بهتر شدن دوست دارم

بلاگ اسکای در مقایسه با سایر سرویس های وبلاگ نویسی

کمترین مشکلات ساختاری را دارد و بهترین امکانات را در اختیار نویسندگانش قرار می دهد

و همیشه تلاش و خلاقیت و پاسخگو بودن مسئولین بلاگ اسکای را ستایش می کنم .

باورش هم سخت است که در این زمانه بیزنس و پول پرستی

سرویس هایی مثل بلاگ اسکای رایگان و بدون هیچ چشمداشتی به من و امثال من

کسانی که عاشق نوشتن و وبلاگ هستند این فرصت را می دهد که فارغ از هر دغدغه و مشکلی

به فعالیت بپردازیم و این بدون شک شایسته تقدیر و خسته نباشید است




امشب که بخش مدیریت وبلاگم را باز کردن با یک آیکن جدید روبرو شدم

آیکن نماشا به آیکن های بخش مدیریت اضافه شده است

و این اتفاق ظرف همین چند ساعت اخیر اتفاق افتاده است

و از این به بعد کاربران بلاگ اسکای این امکان را دارند تا علاوه بر آپلود کردن تصاویرشان در سایتی امن و معتبر به نام پیکوفایل ویدیو های خودشان را هم بصورت سفارشی در فضایی شخصی منتشر کنند .

این تلاش بلاگ اسکای برای به روز بودن و هر روز بهتر شدن شایسته خسته نباشید و تشکر صمیمانه است واقعا .



بیست و هفتمین پست بهمن امسال برای مهندس مسعود چنگیزی

به این مدیر خوش اخلاق و عزیز بلاگ اسکای خسته نباشید عرض می کنم

و امیدوارم تلاش خستگی ناپذیرشان برای رفع ایرادات و مشکلات معدود بلاگ اسکای مداوم باشد .



شماره بیست و شش : برای آنا کارنینا

یک نوشته قدرتمند را از همان چند کلمه اول می توان شناخت .

یادم نیست چطور به وبلاگ آنارکارنینا رسیدم ولی همان یک پست برایم کافی بود تا بفهمم که خالق این سطور یک نویسنده معمولی نیست .

اینکه من چیز زیادی در مورد آناکارنینا نمی دانم را باید به حساب این گذاشت که او خیلی زود از دنیای وبلاگ نویسی خداحافظی کرد . قضاوت ها و اذیت ها شاید باعثش بود و شاید هم دلایل دیگری داشت که بی خبرم .

علت نوشتن این پست برای آناکارنینا این بود که به او احساس دین می کردم .

اینکه داستان های او واقعی بودند یا نه به من ارتباطی ندارند من قلم آناکارنینا را ستایش می کردم

و باعث افتخارم بود که خرداد ماه سال 90 یک هفته میهمان جوگیریات بود و در این خانه هفت پست به یادگار گذاشته است . شاید برای آناکارنینا از آن میهمانی یک هفته ای خاطرات تلخی باقی مانده باشد اما برای من افتخار بزرگی بود که تا عمر دارم نویسنده قهار آن نوشته ها را فراموش نمی کنم .


بیست و ششمین پست جوگیریات برای آناکارنینا

که امیدوارم هرجا هست شاد و خوشحال باشد

و روزی دوباره جایی دیگر از این دنیای مجازی دستخط عزیزش را بخوانم ...



شماره بیست و پنج : برای استاد احمد فرجی


آقای فرجی بدون شک بهترین و صمیمی ترین دوست پدرم بود .

کسی که بدون اغراق اگر بیشتر از ما داغدار نشده باشد کمتر از ما صاحب عزا نبود و نیست .

رفاقت بابا و آقای فرجی یک رفاقت عجیب و غریب بود . بلا استثناء هفته ای چند روز همنشین هم بودند و روزی نبود که با هم تلفنی حرف نزنند و بیراه نگفته ام اگر بگویم آقای فرجی خیلی بیشتر از ما با پدرم حشر و نشر داشت .

آقای فرجی معلم ، شاعر ، محقق و نویسنده اهل شهریار است .

چندین عنوان کتاب به کوشش ایشان به رشته تحریر درآمده است و چه در زمانی که به عنوان ریاست اداره ارشاد شهریار و معاونت آموزش و پرورش این شهرستان مشغول به فعالیت بوده اند و چه حالا که بازنشسته شده اند از تلاش و تحقیق و پژوهش دست برنداشته اند .


سال دوم راهنمایی آقای فرجی معلم عربی ما بود .

یکی از بهترین معلم های تمام دوران تحصیل من و بدون شک بهترین معلم عربی که تا امروز داشته ام .

بی اندازه مسلط و شوخ و بشاش بودند و کلاس درس ایشان بر خلاف کلاس های درس عربی سایر معلمین ابدا خسته کننده و کسالت بار نبود . آقای فرجی همیشه لبخند بر لب دارند و مصاحبت با ایشان به آدم انرژی می دهد .


بیست و پنجمین پست بهمن ماه برای آقای فرجی

رفیق سالهای دیر و دور پدرم

که بعد از فوت بابا چراغ کلاس های ادبی فرهنگسرای امام علی را روشن نگاه داشتند

و شک ندارم که روح پدرم هر چهارشنبه وقتی دور و بر کلاس شاهنامه خوانی پرواز می کند

با شنیدن صدای استاد فرجی ، لبخند به لبش می آید .



ناگهان در اتّفاقی ناگزیر

آسمان آغوش خود رابازکرد

یک خبر آتش به جان باغ زد

مردی از جنس غزل پرواز کرد...

رفت در بارانی از اندوه و اشک

آنکه مردی از تبار عشق بود

مهربانی از نگاهش می چکید  

در دل ما ، شهریار عشق بود ...

آنکه عمری  با صداقت برده بود

روی دوش خویش -   بار عشق  - را

باورش سخت است ، می بردیم ما

روی دوش خویش  -  یار عشق  - را ...

رفتی امّا هیچ دانستی رفیق

سهم ما از بی تو ماندن درد شد ؟!

در تب سرمای ماه تلخ دی

بی تو رنگ واژه ها مان ، زرد شد ...؟!

بی خیال از ما گذشتی و رسید

فصل دلگیر  زمستان غزل

درهیاهوی غریب فصل کوچ  

ماند خالی بی تو میدان غزل. . .

حشمتم ! ای مرد ! ای جان غزل !

رفتی  امّا  ، مرگ پایان تو نیست

بر بلندای دل ما جای توست

سرو ، درسش تا ابد آزادگی ست



احمد فرجی - دی ماه 92



شماره بیست و چهار : برای آقای رگبار


اگر قرار باشد شبیه ترین وبلاگ نویس به خودم را انتخاب کنم باید آقای رگبار را خدمتتان معرفی کنم . هرچند که آقای رگبار را ممکن است خودتان بهتر از من بشناسید و نیازی به معرفی من نداشته باشند و صد البته که این شباهت بر اساس نظر و سلیقه بنده است و آقای رگبار شاید دلش نخواهد که شبیه او باشم و ممکن هم هست چنین عقیده ای نداشته باشد .


آقای رگبار مدتهاست که در کافه رگبار می نویسد . قبلا در بلاگفا می نوشت ولی سال 91 وقتی وبلاگش مسدود شد به بلاگ اسکای آمد . من و آقای رگبار شباهت های زیادی با هم داریم . هر دویمان صاحب دو تا پسر هستیم ( البته اگر این تو راهی جغله ما را هم داخل جمعیت حساب کنید ) . هردویمان علاقه به نوشتن داستان داریم . هر دویمان مشاغلی داریم که هیچ ربطی به علایق نویسندگی ندارد . هردویمان برای وبلاگ نویسی احترام قائل هستیم و فقط شاید فرق من و آقای رگبار این باشد که من وقت و انرژی بیشتری صرف وبلاگ می کنم که یحتمل اگر پسرهای من هم همسن پسرهای آقای رگبار بشوند مثل او وقت کمتری برای وبلاگ نویسی صرف خواهم کرد .

بارها شده است که پستی مد نظرم بوده و وقتی وبلاگ آقای رگبار را باز کرده ام متوجه شده ام دقیقا همان مطلب را نوشته است و یکی دوبار هم آقای رگبار همین موضوع را به من گوشزد کرده که پست جوگیریات دقیقا به سوژه مد نظر او پرداخته است . در مجموع علایق و دغدغه ها و نظرات اجتماعی و سیاسی من و آقای رگبار خیلی به هم شبیه است . 

با اینکه خیلی دلم می خواست ولی تا به حال همدیگر را ندیده ایم و اگر این عکس که برای بازی سلفی ها بود نمی فرستاد فکر می کردم که دلش نمی خواهد کسی او را بشناسد .


بیست و چهارمین پست بهمن برای آقای رگبار

که از دوستان نازنین وبلاگی من است

و خیلی دوست داشتم امکانش بود یکجایی مثل یک وبلاگ گروهی با یکدیگر همکار باشیم و کنار هم از دغدغه های مشترکمان بنویسیم .



شماره بیست و سه : به یاد صمد دایی

سه تا پستی که در پنجشنبه های بهمن ماه نوشتم برای عزیزانی بود که به رحمت خدا رفته اند .

از همان اول بهمن دلم می خواست یکی از این پنجشنبه ها برای صمد دایی عزیزم بنویسم .

امروز به یک مراسم بله برون دعوت بودیم . دختر عموی مهربان هم به جرگه متاهلین پیوست . شب هم که به خانه بر گشتیم باجناقم گفت که آقا سید عسلی سفرش را به تاخیر انداخته و برای کاری قرار است برود سولقان دیدن سید . من هم همراهش رفتم و تازه برگشتیم . روی همین حساب نمی توانم پست صمد دایی را آنطور که دلم می خواست برایتان بنویسم . شاید اولین قصه ای که نوشتم در نوجوانی برای صمد دایی بود . تصمیم گرفتم همان داستان را عینا برایتان بنویسم که با توجه به کمبود وقت امکان تایپش فعلا مقدور نیست .

در عوض موفق شدم با سید عسلی یک عکس یادگاری بگیرم که انشاء الله در فرصتی مناسب نشانتان می دهم .

عجالتا  لطفا به حق این شب جمعه عزیز برای همه درگذشتگان مخصوصا صمد دایی عزیزم یک فاتحه بفرستید .

داستان صمد دایی را هم یکروز سر فرصت برایتان می نویسم .


ممنون و سپاس ...




شماره بیست و دو : برای سید عسلی

اما بهترین بخش روزم همین بخش بود . ملاقات با آقا سید . مردی که یکی از عجیب ترین و جالب ترین انسان هایی بود که در تمام عمرم دیده ام . مردی که سواد درست و حسابی نداشت اما در کلمه کلمه حرفهایش که با ته لهجه شیرین آذری ادا می کرد چنان کشش و جذبه ای داشت که اگر مهربان زنگ نمی زد نمی فهمیدم پنج ساعت پای حرفهایش نشسته ایم بی آنکه متوجه گذر زمان بشویم . مردی میانسال و درویش مسلک . مردی که یک زندگی خوب و مرفه را بی هیچ نگرانی رها کرده بود و با یک کت- فقط با یک کت - تمام مال و مکنتش را گذاشته بود و آمده بود توی کوهستان های سولقان زنبور داری می کرد . خانه اش پر بود از عسل . عسل طبیعی . عسلی که مثل حرفهای آقای سید شیرین بود .

می خواستم برای آقا سید یک پست جداگانه بنویسم . داستان عجیب زندگی اش و حرفهای شیرین مثل عسلش . اما دیدم آقا سید خیلی بزرگتر از اینهاست که توی یک پست جا بشود .  باید برایش یک داستان نوشت . با یک پست حیف می شود .


این چند خط را روز ششم آذر برای آقا سید نوشتم . پست را با تفصیل می توانید اینجا بخوانید .

از همان نگاه اول فهمیدم سید عسلی یک آنی دارد که باقی آدم ها ندارند .

دروغ چرا به خودم قول داده بودم که با باجناقم چندین نوبت برویم پیش سید .

با خودم دوربین ببرم و از او فیلم و عکس بگیرم . با او در مورد زندگیش صحبت کنیم و صدایش را ضبط کنم . همان چند خاطره کوتاهی که سید در آن ملاقات چند ساعته برایم گفت کافی بود که بفهمم این مرد داستان زندگیش داستان معمولی نیست . فهمیدم که زندگی سید عسلی را حیف می شود اگر توی چند خط و یک پست نوشت . داستان زندگی سید عسلی باید کتاب بشود و من شاید لایق نوشتنش باشم .

باجناقم چند روز پیش بود که گفت سید سرفه های بدی می کند و بالاخره خودش را به دکتر نشان داده و دکترها از ریه اش نمونه برداری کرده اند . من گفتم : خدا کند چیز مهمی نباشد . آخر آقا سید به ما قول داده بود امسال بهار وقت برداشت عسل برویم سولقان و نشانمان بدهد که چطور از کندوها عسل می گیرند . سید می گفت : عسل بهاره بی نظیر است .


امروز روز خوبی بود . موعد قرار هفتگی استخر با باقرلو و بعد هم منزلشان بودیم تا دیروقت . پیرزاده هم آمده بود . جایتان خالی شب خوبی بود . ساعت یک شب بود که به خانه رسیدیم . باجناق ماشینش را طوری پارک کرده بود که به سختی وارد پارکینگ شدم . خودش آمد و فرمان داد تا داخل شدم . چهره اش کمی گرفته بود .

پرسیدم چه شده ؟ گفت : دکترها سید را جواب کرده اند .

پرسیدم : یعنی چی ؟

گفت : سرطان ریه


کل خوشی امروز از دماغم درآمد . یعنی چی ؟ یعنی چی جوابش کردن ؟

گفت به او توصیه کرده اند سراغ شیمی درمانی نرود و خودش را آزار ندهد و از باقی عمرش بهترین استفاده را بکند . گفتم : سید چی گفت ؟ باجناقم گفت : هیچی . خندید و گفت: تا آخرین دقیقه عمرم می خواهم شاد زندگی کنم . البته آخرش خیلی نزدیک است .


فردا صبح سید عسلی دارد تهران را به مقصد زادگاهش تبریز ترک می کند . سفری که شاید برگشت نداشته باشد .


بیست و دومین پست بهمن ماه برای سید عسلی

که به مرگ باور دارد درست مثل یک اتفاق شیرین و معمولی

چقدر دلم می خواهد دوباره او را ببینم

چقدر دلم می خواهد داستان زندگیش را برایتان بگویم .

چقدر دلم می خواهد این سفر آخرین سفر سید عسلی نباشد .

چقدر دلم می خواست روز چهارم آذر عکسی از سید گرفته بودم

چقدر حیف که سید عسلی را انقدر دیر شناختم و انقدر کم او را دیدم .

برای سلامتی سید دعا کنید بیزحمت ...



شماره بیست و یک برای آقای ایازی




آقای ایازی از دوستان صمیمی پدرم بود . دبیر انواع و اقسام ریاضیات . از جبر و هندسه و مثلثات گرفته تا ریاضیات جدید و البته تخصص اصلیش همین ریاضیات جدید بود . این درس در نظام قدیم تقریبا معادل آمار و احتمالات نظام جدید بود . درسی که هم خیلی از معلم ها و هم خیلی از محصلین از آن واهمه داشتند . اما درس ریاضی جدید برای آقای ایازی مثل موم توی دستش بود . همچین هلو برو توی گلو ریاضی جدید درس می داد که همه برای کلاسش سر و دست می شکستند و بعدها یکی از بهترین و موفق ترین مدرسان کنکور موسسات تهران شد و هنوز هم همینطور است . آقای ایازی را خیلی قبل تر از اینکه معلمم باشد شناختم . به واسطه تدریس موظفی که در شهریار داشت چند روزی به منطقه ما می آمد و وقتی با پدرم رفیق شد معمولا یکروز در هفته بعد از مدرسه می آمدند منزل ما و با پدرم گل می گفتند و گل می شنفتند .

آقای ایازی یک سبیل محشر و منحصر به فرد داشت . یکجورهایی این سبیل امضاء ش هم بود و همه او را با سبیلش می شناختند . 

روزی که آقای ایازی معلم ما شد من یک حس پنهان غرور و افتخار داشتم . اگرچه آقای ایازی به ظاهر فرقی بین من و بچه های دیگر نمی گذاشت و من هم مثل بقیه جرات نطق کشیدن سر کلاس او را نداشتم اما ته دلم هیچ ترسی از او نبود . چون او همان عموی سیبیلوی مهربانی بود که هر هفته به خانه ما می آمد و با شوخ طبعی هایش ما را حسابی خوشحال می کرد .

آقای ایازی بی اندازه شوخ و مهربان بود . یکبار خاطره ای از یکی از شاگردان خصوصیش تعریف می کرد که این داستان را سالهای سال بابا تعریف می کرد و می خندیدیم . آن سالها آقای ایازی یک پیکان جوانان داشت .حالا تصور کنید پدر شاگرد خصوصی آقای ایازی یکی از این ابر مایه دارهای شمال تهران بود و خانه ای داشتند شبیه قصر و باغ و تشکیلات و نوکر و کلفت و چند تا ماشین آخرین مدل که ما فقط عکسش را توی مجله ماشین دیده بودیم . آقای ایازی به خاطر شخصیت جذابش خیلی سریع محبوب شاگردها می شد و این شاگرد آقای ایازی هم وقتی که پیکان جوانان ایشان را دیده بود خیلی ساده و صمیمی از آقای ایازی پرسیده بود : آقای ایازی ! مگه ماشین خارجی چه ایرادی داره که شما پیکان سوار میشید ؟ بنده خدا بچه در چنان ناز و ثروتی بزرگ شده بود که هیچ تصوری از پول نداشت و فکر می کرد همه مردم مثل خودشان زندگی می کنند و نمی فهمید که آقای ایازی هم بدش نمی آید مثل آنها ماشین خارجی داشته باشد اما لابد توانش را ندارد . 


بگذریم . آقای ایازی روز به روز موفق تر و صاحب نام تر می شد و دیگر کمتر به منطقه ما می آمد . بعد از سالها یکروز وقتی که سرباز بودم آمد منزل ما و با دیدن من در لباس افسر راهنمایی و رانندگی حسابی متعجب شد از اینکه انقدر بزرگ شده ام و بعد از آن  همدیگر را ندیدیم تا پارسال روز تشییع جنازه بابا . نمی دانم چرا اینطور شد ولی بین آن همه جمعیت همدیگر را محکم بغل کردیم و زار زار گریه کردیم . آقای ایازی همان حس قدیم ها را داشت . همان حس محشر بعد از ظهر های روز یکشنبه که می نشستند توی اتاق بابا و صدای قهقهه خنده هایشان خانه را پر می کرد .آنروز آقای ایازی سبیل نداشت اما شانه های محکمش مرا یاد بابا می انداخت .


بیست و یکمین پست بهمن ماه تقدیم به آقای ایازی 

که چند روز پیش روز تولدش بود و من فراموش کردم به او تبریک بگویم

امیدوارم این پست را به جای شادباش روز تولد از من ، از این شاگرد قدیمیش بپذیرد .

عکس این پست را چند وقت پیش آقای ایازی در صفحه اینستاگرامش گذاشته بود . یکی از همان بعد از ظهر های خاطره انگیز در خانه قدیمی ما . در این عکس  آقای ایازی و من و بابا کنار هم ایستاده ایم و چقدر همه چیز عوض شده است . من قدم کوتاه است . آقای ایازی سبیل دارد و بابا زنده است ...



شماره بیست : برای مهرداد کیان


مهرداد کیان یک فرق اساسی با تمام دوستان وبلاگی من دارد .
همه دوستان وبلاگی من به واسطه آشنایی و رفاقتی که داریم مانی ، پسرم را دوست دارند ولی مهرداد درست برعکس آنهاست و به واسطه علاقه اش به مانی مرا  دوست دارد .
خوب یادم نیست کی و کجا و سر کدام پست جوگیریات مهرداد هم مثل بعضی از مخاطبان با من کل کل کرد و چشم دیدن مرا نداشت یعنی اصلا از من خوشش نمی آمد . ولی برای دانیال نامه هایی به باران همیشه کامنت های محبت آمیزی می گذاشت . مهرداد عاشق بچه است . توی نامه هایی به باران چنان قربان و صدقه مانی ( که هنوز به دنیا نیامده بود ) می رفت و آنقدر قلم دانیال ( که من بودم ) را ستایش می کرد که شرمنده می شدم .
رفاقت من و مهرداد درست از روزی شروع شد که فهمید من نامه هایی به باران را می نویسم و احتمالا از همان روز متوجه شد که بابک جوگیریات آنقدر ها که فکر می کرده گنده دماغ هم نیست و ارزش رفیق شدن را دارد .

بهار امسال موقع ماموریت به مازندارن مهرداد را دیدم . چند باری با هم تلفنی صحبت کرده بودیم و همیشه با اصرار دعوتمان می کرد که برویم و مهمانشان باشیم . البته بیشتر دوست داشت مانی را ببیند

پنج - شش ساعتی با هم گپ زدیم و صحبت کردیم . با مهرداد رفتیم به یکی از زیباترین ییلاق های مازندارن . جایی شبیه خود بهشت . مهرداد عاشق طبیعت است . چنان از هوا و درختان انرژی و روحیه می گرفت که به او حسودی می کردم . چنان منظره ها را با ولع می بلعید که انگار نه انگار سالهاست هر روز این صحنه ها را از نزدیک می بیند .
آن شب وقتی آخر وقت داشتیم از جلوی قبرستان شهرشان رد می شدیم ، مهرداد ماشین را کنار زد و بعد به احترام شهدای شهرشان ایستاد و برایشان فاتحه خواند . حرکتی که به نظرم خیلی زیبا و ارزشمند بود .
مهرداد شدیدا روی کامنتهای جوگیریات تعصب دارد و مواقعی که کسی توی کامنتها بی احترامی می کند انقدر ناراحت می شود که من از ترس مهرداد گاهی مجبورم کامنتهای نامربوط را پاک کنم . تنها علامت سوالی که در مورد زندگی مهرداد برایم ایجاد شده اینست که یک آقایی با موقعیت او که هم خوش تیپ است و هم خوش اخلاق و هم شغل و وضع مالی خوبی دارد چرا ازدواج نمی کند ؟ سوالی که امیدوارم هر چه زودتر جوابی برایش پیدا کنم .

بیستمین پست بهمن ماه برای مهرداد که الحق نمره اش بیست است .