جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

شماره نه : برای ناردونه

گوشی را برداشتم و شماره را گرفتم و شروع کردیم به حرف زدن .

پرسید : خوبی ؟ مهربان خوبه ؟ مانی خوبه ؟

و من مثلا خواستم شیرین زبانی کنم و گفتم : هر چهار تایمان خوبیم .

بنده خدا نگرفت چه می گویم . می خواستم غافلگیرش کنم .

دوباره گفتم : هر چهارتایمان خوبیم . آن موقع هنوز هیچ کس خبر نداشت یک کوچولوی دیگر تو راهی دارم .

پرسید : چهار تا ؟

گفتم : بله . با اجازتون دوباره دارم بابا میشم

به جای اینکه تعجب کند خندید و گفت : منم همینطور

و اینطوری بود که خیاط در کوزه افتاد

قرار بود من محمد جعفری نژاد را غافلگیر کنم ولی او مرا شوکه کرد .

و این یکی از شیرین ترین اخبار امسالم بود .



رفاقت من و محمد را همه خبر دارند

نازنین بودنش را نمی شود با یک پست نوشت

خودتان می شناسیدش و نیازی به گفتن من ندارد


این پست را برای ناردونه می نویسم

انار بانو

دخترک محمد و روناک

که شک ندارم مثل پدر و مادر نازنینش فرشته صفت خواهد بود

دانه اناری که شاید در یک روز

و در یک بیمارستان

همزمان با پسرک من به دنیا بیایند

دکترها که اینطور گفته اند ...


نهمین پست بهمن ماه باشد برای ناردونه جعفری نژاد

که بعدها که مثل بابایش دست به قلم برد

اینجا را بخواند و بداند هنوز نیامده چقدر عزیز است

ناردونه ای که مرا صدا می کند : عمو !؟

و من هم  می گویم : جان عمو ؟!




+ فردا عازم سفر هستم . اگر عمری باقی باشد . پست بعدی را شنبه شب می نویسم .



شماره هشت : برای نیما بد مشدی



نیما ملقب به بد مشدی هم یکی از صمیمی ترین دوستان وبلاگی جوگیریات بود .

دوستان قدیمی حتما یادشان هست که نیما و ممد اراکی چه آتشی توی کامنتها راه می انداختند . جفتشان ،هم محمد و هم نیما مثل بچه های بیش فعال از دیوار صاف بلاگستان بالا می رفتند و آتش می سوزاندند .

حکایت رفاقت و دوستیشان هم غریب بود . چنان عاشقانه رفیق بودند که فکر نمی کردی روزی بشود از هم جدایشان کرد . نیما از مشهد بود و محمد از اراک اما صبح تا شب توی هر سوراخ سمبه این دنیای مجازی که دست می کردی دستشان توی دست هم بود و داشتند مرض می ریختند . داستان مال چهار سال پیش است . همان روزهای محشر سال 89

همان روزهایی که بلاگستان محله برو و بیا بود

شبیه  محله های قدیمی

سیاه و سفید

محشر

بی تکرار ...


خیلی حیف شد

نیما و محمد

که مثل دو قلوهای افسانه ای دقیقه ای دستشان از دست هم باز نمی شد

که یکجور عشق و رفاقت عجیب بینشان بود

که فکر نمی کردی روزی ممکن است حتی از هم دلخور بشوند

زدند به تیپ و تاپ هم و ....


محمد خوشبختانه یا متاسفانه هنوز هم هست

دیگر وبلاگ برایش جذابیتی ندارد

اما هست

توی وایبر و اینستا و فیس بوک چراغ خاموش و کم کار است

و هر چند وقت یکبار چنگی به سر و صورت هم می زنیم و گیس همدیگر را هم می کشیم

ممد اراکی داداش کوچیکه من است توی بلاگستان

از عزیزترین هاست


اما نیما یره بد مشهدی رفت که رفت ....


در مجموع سه بار همدیگر را دیدیم


یکبار اردیبهشت 90 توی نمایشگاه کتاب

یکبار مهرماه مهرماه همان سال توی فرودگاه مهرآباد

و یکبار هم تابستان سال 91 وقتی یک شب بی خبر از همه جا آمد دم خانه ما برای تسلیت فوت حاجی عبدالله

و نفهمیدم کی آمد و کی رفت ؟


و در تمام این چند سال که آمده است تهران برای کارشناسی ارشد 

نه به هم زنگی زده ایم و نه قراری برای دیدن گذاشته ایم

نیما دیگر آن نیمای پرشور وبلاگی نبود

یکباره دنیای وبلاگ و وبلاگی ها را یکجا بوسید و کنار گذاشت

درست مثل کسی که خاطره بدی از محله اش دارد و دیگر پایش را هم به آنجا نمی گذارد


و سالی شاید سالی یک یا دوبار اتفاقی گذرش به جوگیریات می خورد

یک رد محوی از خودش توی کامنتها می گذارد

و من با خواندن کامنتهایش حسرت می خورم و آه می کشم

که ای کاش بر می گشتیم به آن روزهای خوش سال 90

و توی مسنجر به نیما و محمد می گفتم که

مهم نیست دهه نود پربازدید ترین وبلاگ بلاگستان بشود یا نه

مهم همین رفاقت شماست که دیگر تکرار نخواهد شد ...



هشتمین پست بهمن ماه را برای همشهری امام هشتم ، نیما نوشتم

نیما یره مشدی

نیما بد مشدی



شماره هفت : برای خورشید پور امینی


تهران کلی جای قشنگ داره. همه می دونن.. همه رفتن..

اما برای من، تهران همین نیمکت سبز قدیمیه که روزای بارونی میشینم رو سبز خیسش و شعر می خونم و خیال می کنم..

اینها را خورشید خانم پورامینی برای آخرین بازی جوگیریات نوشته بود .
عکس خورشید را اولین بار در بازی سفره های افطاری سال 90 دیدم . و تازه آن موقع بود که فهمیدم چرا داود پورامینی اسم وبلاگش را خورشید نامه گذاشته است . خورشید نشسته بود کنار سفره افطار و برادرش سپهر طور عجیبی داشت نگاهش می کرد .

داود را همان موقع که در پرشین بلاگ می نوشتم شناختم . بعد از فوت پدرش خیلی کم می نوشت . یکهو می رفت و مدتها پیدایش نبود و اصلا نمی دانم چطور شد که دوباره اینجا همدیگر را پیدا کردیم .
احتمالا آن هم از صدقه سری شیرزاد بود چرا که داود را همانروز توی بهشت زهرا دیدم که قرآن کوچکی در دست داشت و می خواند و ریز ریز گریه می کرد . این اولین و آخرین دیدار ما بود هرچند که بعدها با هدیه ای نازنین شگفتانه ام کرد روزی که پشت میزم توی شرکت نشسته بودم و انتظار چنین هدیه ای را اصلا و ابدا آن هم از داود نداشتم .

هرچه داود کم پیداتر می شد خورشید با فروغ بیشتری می درخشید .
اوایل فکر می کردم این کامنتها حتما از خورشید دیگریست
دختر خانم کوچکی که عکسش را توی بازی سفره های افطاری دیده بودم نمی توانست همان خورشیدی باشد که برایم کامنت می گذاشت . بعدها که پای کامنتهایش نشانی وبلاگش را هم نوشت مطمئن شدم که اوست و صد البته بیشتر متعجب شدم . متعجب از فهم و شعور بالای او
وقتی در بازی ترانه های درخواستی شب عید خورشید گوشی را از بابایش گرفت و گفت که گلنار داریوش رفیعی را می خواهد ، وقتی دختر نوشت هایش را به داود خواندم و وقتی توی کامنتها نقطه نظراتش را نسبت به مسائل می بینم . وقتی برخورد و رفتارش را  با دوستان می بینم و ادب و خانمی و فهم بالایش را
با خودم می گویم چطور ممکن است دختری به سن و سال خورشید اینقدر باوقار و اینقدر محترم و فهمیده باشد ؟
شما هم اگر با خورشید پورامینی دمخور شده باشید تصدیق می کنید که او لااقل ده سال از خودش بزرگتر است . این لااقل را دست پایین می گویم . از من باشد می گویم بیست سال

هر وقت نوشته های خورشید خانم را در شمس الملوک می بینم
هر وقت می بینم با وجود سن کمش چه رفتار بزرگمنشانه ای با دوستان مجازیش دارد
هر وقت می بینم چه احترامی به پدرش می گذارد و گفتمان بامزه پدر و دختریشان را توی کامنتها می خوانم
ناخودآگاه غبطه می خورم و آفرین می گویم به پدر و مادرش

این را قبلا به خود خورشید هم گفته ام و دوست دارم اینجا دوباره بگویم
دلم می خواست اگر روزی دختری داشتم
به اندازه خورشید موقر و خانم و فهمیده و با کمالات باشد .

هفتمین پست بهمن ماه را برای خورشید خانم نوشتم 
به جبران همه خوبی ها و خانمی هایش
و می خواهم بداند که چقدر از دیدن کامنتهایش خوشحالم
و او را درست مثل دختر نداشته ام دوست دارم .

شماره شش : برای ممد آقا قصاب

از روزهای تلخ و سخت دوران خدمتم زیاد برایتان نوشته ام . روزهایی که انگار ساعت ها و دقایقش کش می آمدند و شبی نبود که با چوبخط زدن به ماه های مانده از خدمت ، خوابم نبرده باشد .

از میان تمام آدم ها و رفقا و هم خدمتی های این یکسال و خورده ای اگر قرار باشد فقط از یکی از آنها ممنون و متشکر باشم بدون شک آن یکنفر کسی نیست جز : ممد آقا قصاب




وقتی بعد از چند ماه خدمت در یکی از شلوغترین و وحشتناک ترین میادین کرج که حتی افسرهای کادری هم از شنیدن نامش لرزه به تنشان می افتاد به چهار راه دانشکده منتقل شدم بسیار ناراحت بودم . آدمها به بدترین چیزها هم عادت می کنند و نسبت به تغییرات مقاومت نشان می دهند . روزهای اولی که به چهار راه دانشکده آمده بودم شدیدا عذاب می کشیدم . حس می کردم هیچ چیز بلد نیستم . دنیای این دو بخش با هم متفاوت بود . پل فردیس پر بود از ماشین و تریلی و دود و تصادف بدون هیچ مغازه و فروشگاهی و کاملا خالی از سکنه . کمی شبیه به پست های بازرسی بین شهری و چهار راه دانشکده پر بود از مسافرکش و مغازه و آدم های جورواجور درست مثل میدان وسط یک شهر شلوغ . حس یک روستایی تازه به شهر آمده را داشتم که از مناسبات و رسم و رسوم مردم شهر بی خبر است .
هر افسری برای خودش یک پاتوقی داشت . یکی می رفت ساندویچی یکی شیرینی فروشی یکی بوتیک و یکی عطر فروشی و یکی قهوه خانه و یکی آبمیوه بستنی فروشی پاتوق می کرد . شرایط  سخت خدمت و 12 ساعت مثل مجسمه سرپا ایستادن را نمی شد تحمل کرد و اگر این پاتوق ها نبودند از پا در می آمدیم . حالا چرا از بین این همه مغازه رنگ و وارنگ و جذاب من سر از مغازه ممد آقا قصاب درآوردم خودم هم یادم نمی آید .
اصلا یادم نیست اولین بار با چه رویی رفته ام توی مغازه اش و چطور سر صحبت را باز کرده ام و چطور رویم شده است بنشینم و استراحت کنم ؟ هر چه بود همان یکبار ممد آقا برخوردی با من کرد که تا روز آخر خدمتم پابند و پاسوز مرام و معرفتش شدم و گاهی اوقات همکارانم به شوخی می گفتند حضور من در مغازه ممد آقا از خودش بیشتر است .
با رفیق شدن من و ممد آقا پای باقی افسرها هم به مغازه اش باز شد و گاهی اوقات تعداد افسرهای راهنمایی و رانندگی حاضر در مغازه کوچک قصابی ممد آقا از تعداد افسرهای داخل پاسگاهمان هم فزونی می گرفت .
ممد آقا یکجوری پدرانه هوای ما را داشت . یکجور حمایت بی دریغ و بدون چشمداشت به جبران . یکجور که حس می کردی آمده ای توی مغازه بابای خودت ولو شده ای . صبح ها با بی ام و قهوه ای رنگش از جلوی من رد می شد و سه راه نهضت را دور می زد و جلوی مغازه می ایستاد . کرکره را بالا می داد و چایش را به راه می کرد و بعد از دور برایم سوت می زد و دست تکان می داد که بیا صبحانه بخوریم . جایتان خالی صبحانه را می زدیم و تا ظهر که شیفتم تمام بشود چند باری به بهانه خستگی یا گرم شدن می رفتم کنار آتش بخاری مغازه اش لم می دادم و از کاسبی هایمان با هم می گفتیم . او می گفت چند تا مشتری داشته و چقدر کاسب شده و من هم می گفتم چند نفر را جریمه کرده ام و چند تا قبضم مانده است .
وقت هایی که شیفت عصر بودیم هم عصرانه برایم ردیف می کرد . نان و پنیر و کره و مربا  و گاهی هم که کاسبیش خوب بود جایتان خالی جگر و جغول بغول یا واویشکا . اینطور برایتان بگویم هرچه طی آموزشی و خدمت توی پل فردیس لاغر شده و بودم و وزن کم کرده بود با محبت های ممد آقا چند ماهه جبران شد و شکممان بیرون زد .
ماه رمضان هم که دیگر آخر مرام کشی و معرفتش بود . وقتی عصر می شد ودیگر نایی برای حرف زدن و سوت کشیدن نداشتیم از پله های فلزی پشت مغازه بالا می رفتیم و همانجا ولو می شدیم تا موقع افطار که ممد آقا با سفره پر و پیمان افطاری بیدارمان می کرد . گاهی هم بی سیم را می سپردم به او که اگر فرمانده رسید خبرم کند و ممد آقا بی اندازه مسئولیت پذیر بود و مواظب .
اینطور بگویم آن چند ماه خدمت من در چهار راه دانشکده بخور و بخواب بود و تفریح و بدون شک بهترین دوران تمام خدمت سربازیم .
چند روز پیش همینطور یکهویی به ممد آقا زنگ زدم و احوالش را پرسیدم و با همان مهربانی همیشگی دعوتم کرد که بروم به مغازه اش و من یادم آمد این عید که بیاید ده سال است او را ندیده ام . ممد آقایی که حتی فامیلیش یادم نیست اما محبت هایش را هیچ وقت تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد .
دوست دارم قبل از عید بروم پیش ممد آقا . بروم و چند ساعتی کنار چرخ گوشت و ساطورش بنشینم و خاطره بگوییم . خاطره هایی که باورم نمی شود ده سال از آنها گذشته باشد .
اگر رفتم حتما عکسهایش را نشانتان می دهم ...


شماره پنج : برای آقای بوف

احتمالا این پست عجیب ترین پست بهمن ماه باشد .

چون قرار است این پست را برای کسی بنویسم که تقریبا و تحقیقا هیچ چیزی از او نمی دانم . کسی که اسم واقعیش را نمی دانم و نه تا به حال با هم حرفی زده ایم نه تا به حال صدایش را شنیده ام و نه می دانم کجای این عالم خاکی و توی چه شهر و کشوری و توی کدام منزل یا شرکتی این چند خط را می خواند . کسی که هیچ تصوری از سن و سال و شکل و قیافه و خلق و خوی او ندارم .





راستش را بخواهید اصلا یادم نیست که آقای بوف اولین بار برای کدام پست جوگیریات کامنت گذاشت . نمی دانم چرا هیچ وقت هیچ کامنتی توی کامنتدونی جوگیریات ننوشته است و نمی دانم چرا تمام کامنت هایش را خصوصی ارسال می کند .

آقای بوف موجودی جالب ، مرموز و به شدت برایم عزیز است .

کسی که هر وقت کامنت خصوصیش را می بینم ناخودآگاه ذوق می کنم .

کسی که دانه به دانه کامنت هایش برایم قوت قلب بوده و عزیز

کامنت های خصوصی آقای بوف درست حکم نامه هایی را دارد برای یک سرباز صفر غریب مانده در غربت وقتی یک غروب جمعه دلگیر پشت غذاخوری پادگانی دورافتاده دستخط رفیق نادیده اش را می خواند .


لابد شما اگر جای من بودید دلتان می خواست از آقای بوف بیشتر بدانید . کنجکاوی حس عجیب و مرموزیست درست مثل دوستی مرموز من و آقای بوف . اما من آقای بوف را همینطور مرموز دوست دارم . مردی لوتی منش شبیه همفری بوگارت که با بارانی بلند و کلاه شاپو درست مثل فیلم کازابلانکا پشت مه و غبار های سیاه و سفید و صفر و یکی لبخند کم رنگی روی لبش دارد و برایم دست تکان می دهد . من آقای بوف را همینطور که هست دوست دارم . همینطور غریبه آشنا


بارها خواسته ام برایش ایمیل بفرستم اما نشده است .

بارها دلم خواسته نامی نشانه ای یا شماره تماسی از او داشته باشم و قصه اش را بشنوم اما نشده است و شاید هیچ وقت هم نشود .

اما یک حسی ته دلم می گوید  یکروز خیلی خیلی اتفاقی توی خیابان یک نفر دستش را می گذارد روی شانه ام و می گوید : تو بابک اسحاقی هستی ؟ و من می پرسم : بله ، شما ؟

و او لبخند می زند و می گوید : من بوف هستم .

همان کسی که همیشه برایت کامنت های خصوصی می گذاشت .



شماره چهار : برای فرزانه

خوب که فکر می کنم می بینم تقریبا برای همه دوستان وبلاگی که بعدا واقعی شدند و توی سفرها و میهمانی ها دور هم جمع شده ایم حداقل به زعم خودم یک حرکت کوچکی در راه رفاقت و جبران لطفشان برداشته ام . شده هدیه ای به مناسبت روز تولد یا پست کوتاهی برای قدردانی یا چند خطی برای تشکر توی جوگیریات  یا لااقل یک لینک ناقابل تبریک تولد و تشکر ، اما هرچه فکر می کنم یادم نمی آید  تا امروز به جبران محبت های فرزانه کاری هرچند کوچک کرده باشم .


فرزانه نویسنده وبلاگ مرحوم  شده بلور رویا و از نازنین ترین و با معرفت ترین و صمیمی ترین دوستان وبلاگی من است . دوستی که حضورش باعث لبخند و انرژی می شود و هر کدام از شما که او را از نزدیک دیده باشید بر این ادعا صحه می گذارید که فرزانه چه رفیق بامرام و چه دوست با معرفتیست و تایید می کنید که وقتی تلفنی با او حرف می زنید یا در جمعی حضور دارد انگار غم و غصه ها فراموشتان می شود .


آشناییم با فرزانه را مثل خیلی از دوستان دیگر مدیون شیرزاد هستم . شیرزادی که با رفتنش دوستان نادیده و نا آشنای وبلاگی را دور هم جمع کرد و دستهایشان را در دست هم گذاشت .

روزی که خبر فوت شیرزاد را شنیدم دیوانه شده بودم انگار . از شرکت مرخصی گرفتم و به خانه رفتم و چند تا قرص آرامبخش خوردم و خوابیدم . مهدی پژوم زنگ زد که بچه ها را دور هم جمع کرده است و همگی رفتیم خانه مهدی و همانجا بود که برای اولین بار فرزانه را دیدم و این مقدمه دوستی و آشنایی حقیقی ما شد .


طی این چند سال فرزانه از رفاقت و دوستی هیچ برای من و مهربان کم نگذاشته است . بارها و بارها میهمان منزلش شده ایم و به هر بهانه و مناسبتی چه در خوشی ها و چه در غم ها  مرا شرمنده محبت و بزرگواریش کرده است .


فرزانه ، خانمیست اهل مطالعه و کتاب . کارمند با سابقه و رده بالای یکی از شرکت های مشهور صنعتیست .  در مسائل سیاسی و اجتماعی دیدگاهی شدیدا پخته و چند بعدی دارد و چه آن موقع که می نوشت و چه حالا که برایم کامنت می گذارد از حرفهایش بسیار بسیار آموخته ام . بی اندازه با جنبه و فهمیده است و حد و حدود دوستی و رفاقت را خوب می شناسد طوری که هیچ وقت در برخورد با او احساس نمی کنی دارد در مسائل شخصیت دخالت و فضولی می کند و هیچ وقت احساس نمی کنی که قصد سوء استفاده از دوستی و رفاقت با تو یا دوستان دیگرش را دارد . مثل یک رفیق امین و سنگ صبور می توانی سفره دلت را پیش او باز کنی و مطمئن باشی که هر کمکی از دستش بر بیاید دریغ نمی کند و اگر هم کاری از او ساخته نباشد حرفهایت به بیرون درز نخواهد کرد .

فرزانه یک خانم با تجربه و منطقی است و با وجود اینکه خانم ها معمولا موجوداتی زود رنج و احساساتی هستند طوری با دوستانش منطقی و عقلانی رفتار می کند و چهارچوب های ارتباطش با آدم ها را طوری مشخص می کند که نه رنجشی برای طرف مقابل ایجاد بشود و نه خودش آسیبی ببیند .


چهارمین پست بهمن ماه را برای فرزانه عزیز می نویسم .

دوستی که شبیهش را هیچ وقت نداشته ام و داشتنش قوت قلب است

دوستی که طی این سه سال جز خوبی و محبت چیزی از او ندیده ام و هیچ وقت فرصت جبران خوبی هایش را نداشته ام .

امیدوارم فرزانه عزیز این چند خط را از برادر کوچکش به عنوان یادگاری بپذیرد ...



شماره سه : در جستجوی شیرزاد


در ستون سمت راست وبلاگم و در بخش جستجو نام شیرزاد را تایپ می کنم . جستجوها نشان می دهد که طی این چند سال  توی 81 پست از او نوشته ام یا نام برده ام .

شیرزاد طلعتی از نیکمردان روزگار بود . دوستان قدیم حتما یادشان هست . اینها را برای دوستان جدیدم می نویسم . آشنایی ما محدود می شد به دید و بازدید وبلاگی و همیشه به من لطف داشت . توی همه بازی ها شرکت می کرد و غیرت خاصی نسبت به وبلاگ نویسی داشت . شماره تلفن هایمان را رد و بدل کردیم و به هم زنگ می زدیم و حال و احوال می کردیم . تا اینکه یک شب دعوتمان کرد به منزلش . من و کوروش تمدن و محسن باقرلو بودیم و یکی از شب های خوب زندگی ما رقم خورد . با صدای بلند می خندید و پر از انرژی و لبخند بود .

حیف که اجل مهلتش نداد و این آقای رفاقت را دیر شناختیم . میهمانی آخر یک پنجشنبه شبی بود منزل ما . و درست یک هفته بعد با ناباوری شنیدیم که شیرزاد پرکشیده است .

81 پستی که درباره شیرزاد نوشته ام یا از او نام برده ام مرور می کنم . واقعا حرفی نمانده که در باره مردانگی و معرفت او نگفته مانده باشد .

رفتن عزیزان مثل یک زخم بر چهره آدم می ماند . سال ها که می گذرد و دردش کم تر می شود و مثل روز اول درد ندارد اما وقتی توی آینه نگاه می کنید یادتان می افتد و حسرت می خورید . 

شماره تلفن شیرزاد توی دفتر تلفن گوشیم هنوز هست . با اینکه سه بار گوشی عوض کرده ام و هر بار آن را دوباره در دفتر تلفن جدید ثبت کرده ام .

هرچه فکر می کنم در این پست شب جمعه ای باید چه برای شیرزاد بنویسم ؟ به جایی نمی رسم .

شاید بهترین نوشته متن زیبایی باشد که روی سنگ مزارش حک شده است :


هرگز فراموشت نخواهیم کرد
زنده یاد
مهندس جلیل طلعتی
( شیرزاد )
فرزند حبیب 


طلوع :31/6/1353
غروب :9/3/1390

تو ای برازنده ، ای بلندتر از سروها و افراها
دلم برای تو تنگ است
برای تویی که همچو کودک معصوم
دلت برای دلم می سوخت
و مهربانی خود را
چه عاشقانه نثار می کردی


درود بر روان پاک شیرزادم که جان عزیزش را برای نجات دو تن به روشنی آب یک رودخانه بخشید .


http://s4.picofile.com/file/7739381826/%D8%B4%DB%8C%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D8%AF_%D8%B7%D9%84%D8%B9%D8%AA%DB%8C.jpg



اینهم چند خاطره بازی از شیرزاد :


عکس  شیرزاد در بازی عکس های کودکی


نقاشی شیرزاد در بازی نقاشی ها


http://s1.picofile.com/file/6447311866/Shirzad1.amr.html

http://s1.picofile.com/file/6447313878/shirzad2.amr.html


دو لینک بالا تبریک صوتی شیرزاد است در آخرین نوروز عمرش


اعلامیه ترحیم شیرزاد



لینک آواز شیرزاد در بازی آکادمی 


آخرین تماس شیرزاد روی پیغام گیر گوشیم




عکس شیرزاد در بازی عکس دیروز و امروز باباها




اینهم یکی از نوشته های شیرزاد عزیز :


سیزده بدر امسال هم گذشت ...

بد نبود اما ...............

امان از این ((‌ اما )) که هرچی هست پشت این اماست

سال به سال داره کم رمقتر و کمرنگتر از قبل میشه 

از ۶۰ - ۷۰ نفر رسیدیم به ۲۰ نفر

که اونام دیگه  رفیقهای پای تفریح پارسالی نیستن و انگار یه تکلفی چیزی کشوندتشون اینجا .

بابا : بخدا اونایی که ماموریت رفتن قدر  این فرصتها و این رسمها رو میدونن .

آهای بزرگترهایی که این مطلبو ایشاللا میخونین  : زمونه برعکس شده ، بجای اینکه بزرگترا بگن من میگم : قدر این سنتها رو بدونین ، نذارین کمرنگ بشن . این جمع شدنها و دور هم بودنها نعمتیه و برکتی که باید با تمام وجود قدرشونو دونست و نگهشون داشت. نذارین هیچ بهانه ای چنین فرصتهایی رو ازتون بگیره . از بچه هاتون بگیره . 

خلاصه که :‌              

 ای ، بد نبود اما کاش با همون شکوه سابق برگزار میشد   

اونوقتها باور کنین دل آدم از شوق میلرزید وقتی اینهمه عزیز و فامیلو یه دفعه میدید .

                             

دایی ها ی عزیزم : جاتون خیلی خالی بود .

خالهء بزرگ عزیزم : هنوزم دوست دارم با همهء فامیل یه جا بیای

پسر خاله های عزیزم : کاش یه جوری جور میکردین و میومدین .

                                  

و نمیدونم واقعا دوباره کی پا بده  

 

و آیا اصلا عمرم قد میده که یه بار دیگه همه تون رو دور هم ببینم؟

                         

 البته بجز مجالس ختم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

                                                           

 رو این آخری بیشتر فکر کنین

                                                                                      

شب خوش 

 

 شیرزاد طلعتی - ۱۴ فروردین ۱۳۸۵ 

نقل از وبلاگ مسدود شده مکتوب



این هم وبلاگ های شیرزاد :


+ وبلاگ قدیمی شیرزاد 

(این وبلاگ در زمان زنده بودن شیرزاد مسدود شده بود)


+ وبلاگ شیرزاد در پرشین بلاگ

+ اسکائیل

+ آخرین وبلاگ شیرزاد در بلاگ اسکای



برای شادی روح شیرزاد عزیز و همه پرکشیدگان از عالم خاکی لطفا فاتحه ای قرائت کنید ...



شماره دو : برای سید عباس موسوی



دلم یک دوست می خواهد

که اوقاتی که دلتنگم

بگوید : خانه را ول کن

بگو من کی ؟ کجا باشم ؟


نمی دانم چرا ولی هر وقت این شعر زیبا را می شنوم بی اختیار یاد عباس می افتم . 

عباس وبلاگ " من چگوارا هستم " را می نوشت و این وبلاگ جزء اولین وبلاگ هایی بود که با هم ارتباط کامنتی داشتیم و بعد این ارتباط منجر شد به آشنایی من با محسن باقرلو و دوستی و دیدار و مقدمه ای بود بر واقعی شدن خیلی از دوستان مجازی . یادم هست همان سالها هم عباس برعکس محسن باقرلو خیلی کم می نوشت و بعد یکهو با یک پست در وبلاگش را بست . نوشته بود هر وقت برف بیاید دوباره می نویسم .


با اینکه با محسن رفت و آمد خانوادگی داشتیم اما تا مدتها عباس را ندیدم و آشنایی ما با او محدود بود به مطالبی که محسن از او می نوشت و از او با نام سید عباس گامبالو خطاب می کرد . اولین دیدار من و عباس در سفری بود که به شمال رفتیم . یازده نفر بودیم و عباس یکی از همسفران ما . کسی که


اگر قرار باشد عباس را با چند واژه معرفی کنم باید بگویم :

معرفت ، مرام  ، رفاقت ، تعصب ، یکدندگی ،اطلاعات عمومی ، قلیان و لبخند 

عباس خیلی به سید بودنش تعصب دارد و صد البته به مسلمان بودنش

عباس خیلی با معرفت است . از آن رفقایی که داشتن یکیشان برای پشتگرمی آدم کافیست

خیالت راحت است که با یک زنگ یا یک اسمس هر کاری ، بی اغراق می گویم هرکار و کمکی از دستش بر بیاید انجام می دهد . عباس نمونه یک مرد فداکار است . کسی که عمر و زندگی و سلامتیش را فدای خوشحالی و رفاه خانواده اش می کند .  عباس گاهی هم به شدت یکدنده می شود . یکدنده مثبت ، نه یکدنده لج درآر . حرفش دو تا نمی شود . پای حرفش هست و تا جان دارد از آن دفاع می کند . گاهی هم که اشتباه می کند این لجبازی هایش موقعیت های کمدی می سازد .

عباس منبع کامل اطلاعات عمومی است . اهل مطالعه و کتاب . نام تمام پایتخت های دنیا را از حفظ بلد است و در زمینه تاریخ و جغرافیا یک کتاب سخنگو به حساب می آید . یکجور ویکیپدیای ناطق غیر دیجیتال و تپل ...

عباس یکی از معدود دوستان صمیمی من است که تمام پست های جوگیریات را خوانده و این حس خوبی به من می دهد و هر از چندگاهی راهنمایی های مفیدی به من می دهد اگرچه خیلی اوقات هم با هم در مورد یک موضوع هم نظر نیستیم .

عباس علیرغم ظاهر تنومندش شدیدا بیش فعال و اکتیو است . انقدر بگویم که در فوتبال و دویدن و نفس کم نیاوردن پوز همه دوستان و آشنایانی را که می شناسم به خاک می مالد .

عباس یکی از عزیز ترین رفقای من است. کسی که به خاطر آشنایی با او خودم را مدیون وبلاگ و دنیای مجازی می دانم . کسی که هیچ وقت از همصحبتی و رفاقت با او سیر نمی شوم بس که مرد است و با مرام و معرفت . کسی که هر وقت دیده ام لبخند روی لبش بوده و سرشارم کرده از حس های خوب و انرژی مثبت .


دومین نامه بهمن ماه را برای سید عباس موسوی نوشتم .

رفیقی که خیلی خیلی به داشتنش می بالم

و همیشه با باریدن برف امیدوارم که دوباره نوشته هایش را بخوانم ..



شماره یک : برای خانم شین

از وقتی یادم می آید عاشق بوده ام .

یعنی از وقتی که خودم را شناخته ام یکنفر بوده است که هر شب با خیال و آرزوی او خوابم برده باشد . از خیلی بچگی حتی قبل از این که معنای خیلی از مفاهیم را فهمیده یا حس کرده باشم . پیش از فهمیدن فرق بین زن و مرد و حتی قبل از درک مفهوم جنسیت و خیلی پیش تر از تجربه معنا و مفهوم "عین" و "شین" و "قاف" من دوست داشتن جنس مخالف را تجربه کرده بودم اما اینکه دختری مرا عاشقانه دوست داشته باشد کم پیش آمده است . شاید هم او یا آنهایی که دوستم داشته اند مثل خودم جرات گفتنش را نداشتند و عشقشان به مرور کم و کمتر شده و یا شاید با عشقی دیگر جایگزینش کرده باشند .


دبیرستان ما یک مدرسه نمونه مردمی بود .

یک ملاک ثروتمند به امید اینکه روزی زمین هایش گران بشوند و دور و بر املاک دور افتاده اش تمدنی شکل بگیرد رفته بود وسط بیابان دو تا مدرسه بزرگ ساخته بود و وقف آموزش و پرورش کرده بود و نام خودش را هم بزرگ بر سر در مدرسه ها کوفته بود .

یکی از این مدرسه ها پسرانه و دیگری دخترانه بود .

ما با سرویس می رفتیم و برمی گشتیم و چون در اطراف مدرسه هیچ مغازه ای وجود نداشت و بیابانی بیش نبود کسی از مدرسه بیرون نمی رفت . ساعت آمد و شد و ما و دخترها هم طوری تنظیم شده بود که یک وقت چشممان توی چشم هم نیفتد و حلال و حرام نشود خدای نکرده ....

فقط روزهای پنجشنبه ساعت تعطیلی هر دو مدرسه یکی می شد .

یک عالمه می نی بوس و اتوبوس همزمان با هم می ایستادند جلوی مدرسه ما و فرصتی پیش می آمد برای دخترها و پسرها که با شیطنت برای هم ادا و اطوار در بیاورند و علائم عاشقانه رد و بدل کنند .

آن موقع محدودیت ارتباط پسر و دختر خیلی خیلی بیشتر از امروز بود . تلفن های همراه هم نبودند و اگر شماره تلفنی رد و بدل می شد بایستی خطرات زیادی به جان می خریدی . من نه اعتماد به نفس برقرار کردن ارتباط با دخترها را داشتم و نه جرات شماره دادن . در عوالم خودم مدام عاشق می شدم و شبها با تصور صورت عشقم خوابم می برد و بزرگتر می شدم و عشق هایم عوض می شدند بی اینکه هیچکدامشان بفهمند حتی دوستشان دارم . این وسط دختر های همسایه و محل بخت بیشتری داشتند برای اینکه معشوق خیالی تصوراتم باشند تا دخترهای مدرسه بغلی . چرا که موقع فوتبال توی کوچه می شد تماشایشان کرد . می شد با چند یک پا دو پای ریز و قیچی برگردان زدن امیدوار بود در دلشان جایی باز کنم یا اگر برادر کوچکی داشتند فردین بازی کنم و هوایشان را داشته باشم و خودم را در چشمشان عزیز کنم .


آقای قاف معلم جغرافی ما بود . از دوستان صمیمی پدرم و رفت و آمد هم داشتیم اما نه رفت و آمد خانوادگی . بابا می رفت منزل آقای قاف و آقای قاف هم به خانه ما می آمد اما مادرم و همسر آقای قاف دورادور با هم سلام و علیکی جزئی داشتند فقط . می دانستم که آقای قاف دختری دارد به نام خانم شین . قبل تر ها یعنی قبل از اینکه به دبیرستان بروم وقتی مریم و نرگس را می بردم کلاس زبان چند باری خانم آقای قاف و دخترشان خانم شین را که به همان موسسه می رفت دیده بودم .

وقتی دبیرستانی شدیم خانم شین دوست صمیمی دختر عمه ام شد و به همان دبیرستان دخترانه ای می رفت که در کنار دبیرستان ما بود . بعضی وقتها صبح ها که سر کوچه منتظر سرویس مدرسه بودیم پشت شیشه اتوبوس مدرسه دخترانه دختر عمه ام را می دیدم .  یکسال از من کوچکتر بود و ما مثل خواهر و برادر با هم بزرگ شده بودیم . توی میهمانی ها هم بدون هیچ مشکلی با هم سلام و علیک می کردیم ولی شرایط بیرون از خانه طوری بود که نمی توانستیم به هم آشنایی بدهیم . یعنی مجبور بودیم خودمان را به کوچه علی چپ بزنیم که یک وقت کسی فکر کند ارتباطی بین ما هست .

توی اتوبوس دخترانه یک دختر خانمی هم بود که خیلی زیبا بود و چشم های رنگی داشت و پنجشنبه ها همه چشم ها دنبال او می گشت . من هم مثل بقیه دوست داشتم ببینمش . نمی دانم چرا هیچ وقت هم از دختر عمه آمارش را نگرفتم .

بگذریم ...

دختر عمه ام چند باری خیلی تلویحی گفته بود که فکر می کند خانم شین مرا دوست دارد چون مدام از او در مورد پسر داییش که من باشم سراغ می گرفت .

نمره جغرافیایم در امتحانات ثلث اول 20 شد . راستش را بخواهید خودم هم تعجب کرده بودم . چون آقای قاف دوست بابا بود خوب خوانده بودم اما انتظار 20 گرفتن هم نداشتم . همکلاسی ها این نمره را به حساب دوستی بابا و آقای قاف گذاشتند اما یک حسی به من می گفت من این نمره 20 را از لطف خانم شین دارم که احتمالا ورقه مرا صحیح کرده است .


آن سال تحصیلی می گذشت و در امتحانات ثلث دوم دوباره از جغرافیا 20 گرفتم . خانم شین هیچ وقت خودش را به من نشان نداد و بالتبع من هم احساس خاصی به او نداشتم فقط به خاطر همان حرف های دختر عمه ام که خیلی هم نمی شد از صحت و سقمشان مطمئن بود  یکجور حس غرور را تجربه می کردم . به هر حال دوست داشته شدن حس خوبیست . حتی توهم دوسته داشته شدن هم خوب است .


بهار سال بعد توی یکی از مهمانی های فامیلی دختر عمه تعریف کرد که با خانم شین دعوایش شده است . ماجرا هم از این قرار بود که گویا خانم شین از دختر عمه ام یک مقدار اسکناس نو برای عیدی دادن در عید نوروز گرفته است چون شوهر عمه ام کارمند بانک بود و همیشه عیدی هایش اسکناس های نو و تانخورده و پر طرفداری بودند .

بعد از عید دختر عمه چند باری پیگیر پولش می شود که از قرار مبلغ خیلی کمی هم بوده است و خانم شین هم یکروز با عصبانیت توی مدرسه پول را پرت می کند جلوی دختر عمه من و جلوی همکلاسی هایش به او می گوید : بگیر اینهم پولت . در ضمن من دیگه هیچ احساسی به پسر داییت ندارم .


دخترعمه این ماجرا را با شوخی و خنده تعریف می کرد اما من یک چیزی در درونم شکست و فرو ریخت . ناراحت شدم . از دست خانم شین ناراحت شدم . آخه من این وسط هیچکاره بودم .  خانم شین هیچ علامتی مبنی بر دوست داشتنم نفرستاده بود و هیچ تلاشی هم برای اینکه بفهمم دوستم دارد نکرده بود . یکهو آن حس خوب  و موهوم دوست داشته شدن و آن غرور و اعتماد به نفس ناشی از آن حس را گم کردم .

خودخواهانه بود اما تمام پنجشنبه هایی که من توی اتوبوس مدرسه دخترانه دنبال صورت آن دخترک چشم رنگی می گشتم یک خیال خوبی هم داشتم که شاید خانم شین هم آن طرف دارد دنبال صورت من می گردد . و با این اتفاق ناگهان این حس خوب خراب شد و فرو ریخت ....


اولین پست بهمن ماه را برای خانم شین می نویسم که حتی چهره اش یادم نیست . این پست را نه از سر دلخوری و ناراحتی بلکه برای تشکر می نویسم . خانم شین اولین دختری بود که حس کردم مرا دوست دارد و این دانستن  ، حس خیلی خیلی خوبی در روزهای نوجوانی به من داد .یکجور اعتماد به نفس . اعتماد به نفسی که با تعمیم دادنش به تمام دوست داشتن ها خودم و تصور اینکه معشوقه هایم چقدر از فهمیدن اینکه کسی عاشقشان شده است حال خوبی پیدا می کنند " برایم فوق العاده لذت بخش بود .


خانم شین . قاف ! می دانم اینجا را نخواهی خواند اما از شما ممنونم

خانم شین . قاف ! شما برای اینکه عشق من باشید فقط یک "عین" کم داشتید .


راستی ثلث سوم آن سال جغرافی 18 شدم ...





شخصیت های بهمن ماه





نمی دانم چرا ولی از همان شروع وبلاگ نویسی فکر می کردم اگر روزی بتوانم در تمام روزهای یک ماه پست بنویسم و تمام خانه های تقویم یک ماه را پر کنم با وبلاگ نویسی خداحافظی خواهم کرد . البته نه اینکه حالا همچین قصدی داشته باشم ولی همیشه یکی از کارهایی که با خودم شرط کرده بودم حتما انجامشان بدهم همین نوشتن پست در تمام روزهای یک ماه بود .
توی این پنج سال و خرده ای هم خیلی تلاش کردم که تمام خانه های تقویم یک ماه قرمز رنگ بشوند گاهی هم بیشتر از سی پست در یک ماه نوشته ام اما هیچ وقت نمی شد که تمام روزهای ماه را نوشته باشم . یا سفر یا فراموشی یا اتفاق غیرمنتظره ای پیش می آمد و یکروزی خالی می ماند .
اول دی ماه به خودم قول دادم که هر طور شده اینکار را انجام بدهم و خوشبختانه امروز موفق شدم به این هدف برسم و دی ماه 93 را به عنوان ماهی متفاوت برای جوگیریات به خاطر خواهم سپرد .

مدتی است که برای بهمن ماه نقشه های خوبی کشیده ام و تصمیم گرفتم همه پست های بهمن ماه 93 در مورد آدم ها و شخصیت های زندگیم باشد . البته بعید می دانم بتوانم هر روز بنویسم( شاید سفری در پیش باشد ) اما اگر حوصله داشتید بهمن امسال هر شب می توانید یکی از نامه های من را به مقصد یکی از دوستانم بخوانید و هیچ بعید نیست که یکی از این نامه ها را برای خود شما نوشته باشم .
کاش می دانستید برای نوشتن پست های بهمن ماه امسال چقدر هیجان زده ام ...