جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

دلت آروم رفیق

"خدایا راضیم به رضای تو"

کسی که همچین دیدگاهی توی زندگیش داره

بی نیازه  از چندرغاز حرف های تسلی بخش من و امثال من

اینجور وقتها بعضی حرف ها به جای اینکه آرامش بدن بیشتر اذیتت میکنن

پس بهتره ساکت باشم و هیچی نگم

و فقط دعا کنم که بشی مثل قبل


تنها چیزی که از من ساخته است همینه

که بگم :

دلت آروم رفیق

من به فکرتم

همین ...





انتخاب اسم

انتخاب اسم فرزند یکی از بزرگترین چالش های پدر و مادرهاست .

من و مهربان برای انتخاب اسم مانی خیلی به مشکل برنخوردیم اما نمی دانم چه خاصیتی است که برای اسم این نی نی جدید انقدر با هم تفاوت سلیقه داریم و به تفاهم نمی رسیم .

البته به تازگی بعد از چند ماه بالاخره به اسمی رسیدیم که هر دویمان با آن موافقیم .

حتما تایید می فرمایید که اسم آدم چه تاثیرات مثبت و منفی عمیقی می تواند روی شخصیت و روحیه هر کسی داشته باشد . روی همین حساب تصمیم گرفتم از شما دوستان عزیز هم مشورت بگیرم و دامنه انتخاب هایمان را گسترش بدهیم .

حتما شما هم اذعان دارید که خوب بودن یا بد بودن یک اسم یک موضوع کاملا شخصی و سلیقه ای است و پیش زمینه ذهنی ما از آدمهای دور و بر و خاطره های ماست که یک اسم را در نظر ما خوب یا بد جلوه می دهد و ممکن است اسمی که به نظر من اسم مناسب و قشنگی است در نظر شما اصلا خوب و قشنگ نباشد و بالعکس ...


روی همین حساب تصمیم گرفتیم از شما دوستان عزیز هم مشورت بگیریم و دامنه انتخاب هایمان را گسترش بدهیم .

بنابراین از بین اسامی پسر هر اسمی که دوست دارید توی کامنتها بنویسید .

معیار مشخصی هم برای انتخاب اسم نداریم . مثلا لزومی ندارد که با اسم مانی همخوانی داشته باشد ولی ترجیحا این اسم فارسی باشد .

از کمک شما ممنونم ...



نفرت مادر داعش است ...

خانه قدیمی ما اوایل کوچه سوم شرقی بود و سر فوتبال یک کل کل عجیب با بچه های ته کوچه ای داشتیم . کل کل عجیب که می گویم چیزی در حد عرق به خاک و وطن بود . در حالیکه چند ده متر بیشتر فاصله نداشتیم .

بعدتر که کوچه سوم شرقی تیم فوتبال داد این رقابت و کل کل با سوم غربی ها بوجود آمد .

یک پسری بود به نام بحری که فوتبالش محشر بود . همچین یک پا-دو پا می زد که بهترین فوتبالی های کوچه ما هم سوسک می شدند . اصلا برای خودش رونالدویی بود . قیچی برگردان می زد در حد سوباسا .

یعنی انقدر توی فوتبال به این بحری حسودیم می شد که دلم می خواست یکبار وقتی می رود برای قیچی برگردان چنان یته پرنده بروم توی امعاء و احشاء ش که قطع نخاع بشود بس که این لعنتی خوب بازی می کرد .

بعد تر که دو تا کوچه یک تیم مشترک دادند برای بازی با کوچه های دیگر همین بحری شد رفیق محبوب من . چنان عاشقش شدم که اگر کسی از بچه ها شهرک وسط بازی به او نگاه چپ می انداخت دلم می خواست قیمه قیمه اش بکنم .

همان بحری که یکروزی مثل دشمن خونی از او متنفر بودم شده بود امید تیم ما که برود نوک حمله و همه توپ ها را به جان کندن به او برسانیم که بتپاند توی گل حریف .

بعدتر که می رفتیم منطقه برای امتحان نهایی همان بچه های ته شهرک که یکروز متنفر بودیم از آنها می شدند بچه محل ما و یکی دوبار سر نمی دانم چه؟ قبیله ای ریختیم روی سر بچه های شهرک روبرو و چنان هوای همدیگر را داشتیم که انگار برادر واقعی ما هستند .

بعدتر توی سربازی ، بچه های تهران و کرج شدند همدم و رفیق ما

که مثلا موقع رژه رفتن و "خیلی خوب" گرفتن با هم متحد می شدیم تا حال بچه های شهرستان را بگیریم .


این قاعده مدام وسیع تر می شود و مرزهای ملیت را در می نوردد .

من که به عمرم سفر خارجی نرفته ام ولی احتمالا توی استانبول و دوبی رفاقت یک ایرانی را به یک ترک و عرب ترجیح خواهم داد و اگر توی آمریکا غریبه باشم یک مسلمان ترک و عرب برایم ارجحیت داشته باشد نسبت به یک آمریکایی

و اگر یکروز مریخی ها به زمین حمله بکنند با همان آمریکایی می رویم جلویشان می ایستیم و سفینه هایشان را منفجر می کنیم و اگر حمله از طرف بیگانگان خارج از منظومه شمسی باشد به کمک برادران مریخی دمار از روزگارشان در خواهیم آورد .



این زنجیره ای که برایتان گفتم دو بخش دارد . یک بخش دوست داشتن و یک بخش نفرت

به عنوان یک انسان بخش دوست داشتنش طبیعیست . طبیعیست که من اعضای خانواده ام را بیتشر از بچه های سر کوچه سوم و این بچه ها را بیشتر از ته کوچه ای ها و آنها را بیشتر از بچه های سوم غربی و همینطور تا آخر یعنی مریخی ها را بیشتر از مهاجمان خارج از منظومه شمسی دوست داشته باشم . دوست داشتن که ایراد ندارد .

چیزی که قصه را خراب می کند همان نفرت است . نفرتی که وجودش در همه آدم ها به اندازه دوست داشتن طبیعی است . 


چیزی که دنیا را به مدینه فاضله و آرمانشهر تبدیل می کند تعویض این نفرت با دوست داشتن است .

اتفاقی که بشر امروز با وجود تمام پیشرفت ها هنوز برای درکش نابالغ است .

اتفاقی که اگر بیفتد و نفرت ریشه کن بشود شاید دیگر جنگی در دنیا نباشد .

نه کاریکاتوریستی ترور بشود و نه فلسطینی مظلومی به شهادت برسد و نه داعشی زاییده گردد .

اگر چنین اتفاقی بیفتد

من می توانم بچه های کوچه مان را دوست داشته باشم ولی از بحری متنفر نباشم

می توانم خوب رژه بروم ولی بچه های شهرستانی را مسخره نکنم

می توانم وطن پرست باشم ولی ترک ها و عرب ها را هم دوست داشته باشم

می توانم یک مسلمان را به اندازه یک مسیحی دوست داشته باشم

می توانم بعضی آدم ها را از بعضی بیشتر دوست داشته باشم

اما نمی توانم انسانی پیدا بکنم که به هر دلیلی از او متنفر بشوم .

اگر تمام تنفرهای دنیا جایش را به دوست داشتن می داد

من هم می توانستم همینجا توی خانه خودمان نشسته باشم و عاشق پسرم مانی باشم

ولی به بیگانگان خارج از منظومه شمسی هم عشق بورزم .



بهروز بقایی



بهروز بقایی به خاطر شخصیت ساده و مهربانش و نقش های خاطره انگیز و سریال های دوست داشتنی که بازی و کارگردانی کرده است شخصیتی دوست داشتنی است . هنرمندی که بعد از سکته سال 88 کمتر تر تلوزیون و سینما حضور دارد .

عمرت دراز بهروز بقایی نازنین


+ درنگذشته ها

احتمالا سخت ترین کار دنیا تسلیت گفتن به عزیزیست که عزیزش را از دست داده است .

این پست  نه برای تسلی خاطر تیراژه عزیز است

فقط و فقط برای عذرخواهیست

چون می دانم چند خط ناقابل دردی از هیچ داغدیده ای دوا نمی کند .

طی این سه سال من چهار نفر از عزیزانم را از دست دادم

پدر بزرگ ، مادربزرگ ، پدر و پدر همسرم

تیراژه عزیز در تمام این مراسم ها حضور داشت و حضورش به من آرامش می داد

و در تمام این یکسال و خرده ای که از فوت بابا می گذرد تقریبا هر هفته به مامان ناهید زنگ می زند و جویای احوالش می شود.

خودتان را بگذارید به جای من وقتی حالا نصفه شبی موقع بالا و پایین کردن عکس های اینستاگرام به عکسی از تیراژه می رسید که خبر فوت مادربزرگش را نوشته و من بعد از اینهمه روز بی خبر از همه جا تازه متوجه شده ام .

نه تسلیتی گفته ام . نه تماسی گرفته ام و نه در مراسم شرکت کرده ام .


تیراژه عزیز

از صمیم قلب عرض می کنم

و ببخش که انقدر دیر متوجه شدم ...



شوخی شوخی

هر وقت صحبت از شوخی های بیجا می شد ، بابا خاطره ای تعریف می کرد از قدیمها و همیشه با گفتن این خاطره حسابی هیجان زده و متاثر می شد .

اوایل انقلاب بابا معاون مدرسه ای ابتدایی بوده است . هنوز نیروهای انتظامی و کمیته شکل نگرفته بوده و به خاطر شرایط آنروز یک قبضه تفنگ ژ-3 در دفتر مدرسه نگهداری می کرده اند  . بابا می گفت : یکروز توی دفتر نشسته بودیم و من داشتم با تفنگ ور می رفتم . یکی از همکارهای او هم توی دفتر نشسته بوده است . 

بابا روی حساب آشنایی نداشتن همکارش تفنگ را به سمت او نشانه می رود . ولی خشاب را آرام بیرون می آورد تا گلوله توی تفنگ نباشد . مگسک را به سمت پیشانی دوستش هدف می گیرد و خیلی جدی می گوید : همین الان مخت رو می ریزم روی زمین و دستش را می گذارد روی ماشه .

همکار بابا که گویا سپاه دانشی بوده و سربازی نرفته بوده ترس برش می دارد و فکر می کند که بابا واقعا قصد کشتن او را دارد . بابا می گفت : با اینکه می خواستم ماشه را بچکانم و او را حسابی بترسانم اما انقدر ترسیده بود و التماس می کرد که یک لحظه دلم به حالش سوخت و بی خیال شدم . بعد هم راه می افتند توی حیاط مدرسه و همینطور که مشغول راه رفتن بوده اند پدرم دستش می رود روی ماشه و یک تیر هوایی اشتباهی شلیک می شود . بابا می گفت : انگار یک سطل آب سرد روی سرش ریخته باشند پاهایش سست می شود و از ترس روی زمین می افتد . ترس نه به خاطر شلیک گلوله فقط به خاطر اینکه با درآوردن خشاب فکر می کرده تفنگ خالیست ولی  غافل از اینکه موقع کشیدن گلنگدن یک گلوله داخل لوله تفنگ می ماند و پدرم از این موضوع خبر نداشته است .

همکار بابا که حال خرابش را می بیند برایش آب قند می آورد و علت را جویا می شود و بابا برایش تعرف می کند که توی دفتر به قصد شوخی می خواسته واقعا به او شلیک کند ولی نمی دانسته که گلوله توی تفنگ هست .


بابا هر وقت به این جای داستان می رسید می گفت : اگر من شلیک کرده بودم بدون شک او می مرد . عذاب وجدان و درد روحی قتل به کنار ، با آن جملات خصمانه ای که من توی دفتر به او گفته بودم چطور باید ثابت می کردم که قصدم شوخی بوده و قتل غیر عمدی است ؟ و بعد هم می گفت : با هرکس نباید شوخی کرد و بعضی شوخی ها اصلا شوخی نیستند .


شاید شما هم مشابه این داستان را شنیده باشید . آنروزها که همه به اسلحه دسترسی داشتند خیلی ها به خاطر این اشتباهات و ندانم کاری ها کشته شدند . در دوره خدمت سربازی هم یکی از اصول اولیه اینست که شوخی با اسلحه گناه بزرگیست و به هیچ دلیلی نباید تفنگ را به سمت همرزمان خود بگیرید . 


خواستم خدمتتان یادآوری کنم که مواظب شوخی هایتان باشید . خیلی از شوخی ها همینطور الکی و شوخی شوخی جدی شده اند و عواقب بدی به همراه داشته اند .



با تشکر از خانواده محترم رجبی

مشغول صحبت با باجناق بودیم و بحثمان کشید به اینکه آدم ها موقع عصبانیت کارهایی می کنند که بعدا پشیمانی به بار می آورد . بعد هم مثال آوردم از سریال زیر تیغ که پرویز پرستویی ، آتیلا پسیانی را هول داد و او سرش به کمد خورد و مرد و بعد هم با حسرت می گویم عجب سریالی بود زیر تیغ . باجناق یکی از سریال های در حال پخش را نام می برد و می گوید که حتما تماشا کن که این هم خیلی محشر است و من هم می گویم اصلا حوصله تماشای سریال های تلوزیون را ندارم .


چند روزیست که شبکه دو مجددا دارد سریال خاطره انگیز خانه سبز را نشان می دهد .

سریالی که با آن دیالوگ به یاد ماندنی و صدای محشر خسرو شکیبایی شروع می شود :


به نظر من یه خونه هرجایی میتونه باشه. میتونه بالای یه ساختمون بلند باشه. میتونه تو یه کوچه قدیمی که زیر یه بازارچه ست باشه. میتونه بزرگ، یا میتونه کوچیک باشه. میتونه برای هر کس مفهومی داشته باشه، یا هر رنگی داشته باشه. میتونه به رنگ آجر یا به رنگ شیشه و سنگ باشه.میتونه به رنگ قرمز یا به رنگ… ولی به نظر من، یعنی بهتره بگم ما معتقیدم خونه هر چی که باشه باید سبز باشه. بله سبز و همیشه سبز .


برای ما که سریال خانه سبز رو دیدیم تماشای مجددش بدون شک پر از حس خوب نوستالژی و خاطره است . البته من همسران رو بیشتر دوست داشتم . نمیدونم چرا ولی همسران بیشتر به دلم می نشست . شاید به خاطر اینکه از علی کوچیک ما توی خانه سبز خوشم نمیومد و بازیش و دیالوگهاش خیلی  مصنوعی بود . با این که حوصله تماشای تمام قسمت اول رو نداشتم ولی از دیدن دوباره خانه سبز واقعا لذت بردم . مخصوصا وقتی خسرو شکیبایی و حمیده خیر آبادی و مسعود رسام دیگه نیستند و همین نبودن این هنرمندهای عزیز یه حس و حال عجیبی به سریال میده .




خانواده محترم رجبی ساکن سعادت آباد هستند . در فاصله چندین سال اسم این خانواده در تیتراژ پایانی سریال های "همسران " ، " خانه سبز " ، " سیب خنده " و " دنیای شیرین "  بصورت مداوم تکرار می شد  . خانواده محترم رجبی به خاطر دوستیشون با شادروان مسعود رسام منزل شخصیشون رو در اختیار گروه فیلمبرداری قرار می دادند و به خاطر جمله مشهور " با تشکر از خانواده محترم رجبی " اسمشون سر زبون ها افتاد و به شهرت رسیدند و هنوز هم که هنوزه توی لطیفه ها و متن های طنز از خانواده محترم رجبی تشکر میشه .


نکته جالب اینجاست که مردم با چه دقتی سریال ها رو تماشا می کردند و حتی تماشای اسامی عنوان بندی ها رو هم از دست نمی دادند . این مساله یا به محبوبیت تلوزیون مربوط بود یا محدودیت مردم برای تماشای فیلم و سریال .

اون موقع این همه شبکه ماهواره ای وجود نداشت و شاید مردم هم حق انتخاب دیگه ای نداشتند ولی از حق نگذریم تلوزیون اون سال ها خیلی خیلی محبوب تر از امروز بود .



محاکات

ویکی پدیا دنیای عجیبی دارد .

اگر خودت را رها کنی داخلش گم می شوی

همیشه همینطوری شروع می شود

با جستجوی یک نام می روم و می رسم به جایی که اصلا و ابدا انتظارش را نداشته ام .

دیشب هم همینطور شد . به خودم که آمدم دیدم ساعت هاست گم شده ام در دنیای آدم های مشهور

آدم هایی که شاید بعضی هایشان اصلا فکر نمی کرده اند یکروز نامشان در تاریخ ثبت می شود

داشته اند مثل من و شما زندگی می کرده اند به خیال خودشان

اما چیزهایی خلق کرده اند و یا طوری رفته اند که دیگر آدم عادی نیستند


یکی از شبکه های ماهواره ای فیلمی نشان داد از پرویز کیمیاوی

از کیمیاوی رسیدم به اوکی مستر

از آنجا به فرخ غفاری

از آنجا به موج نوی سینمای ایران

از آنجا به بیضایی

از آنجا به آیدین آغداشلو

از آنجا به یک انجمنی که ویکی پدیایش مسدود بود

بعد به اکبر رادی

و بعد هم بیژن الهی

و بعد هم غزاله علیزاده


نام غزاله علیزاده را اولین بار در فیلمی شنیدم به نام محاکات ساخته پگاه آهنگرانی

زندگی عجیب و مرگ عجیب تر غزاله علیزاده همینطور محکم در خاطرم مانده بود

بالاخره رسیدم به روایت شنیدنی از ملاقات غزاله علیزاده با خانم ناتاشا امیری

که گزارش مفصل آن دیدار را در وبلاگ ابر مانتو پوش نوشته شده است .


متنی بسیار طولانی است و شاید از حوصله شما خارج باشد اما پیشنهاد می کنم سر حوصله یکبار بخوانید .


یکی از سرگرمی های جدیدم شده است تماشای فیلم های قدیمی ایرانی

فیلمفارسی های بی سر و ته تجاری نه

فیلم های ساختارشکن و هنری پیش از انقلاب

همین موضوع باعث شد تا فکر کنم یکروز در هفته از این فیلم ها برایتان بیشتر بنویسم

و فیلم های سینمایی خوبی که دیده ام و از تماشایشان حیرت زده شده ام یا خیلی لذت برده ام

به شما هم معرفی کنم .



کیامهر هوس بستنی کرده بود

یادم هست که حدودا هشت - نه ساله بودم 

سالهای پایان جنگ بود و شیر پاکتی و بطری پاستوریزه خیلی کم توزیع می شد یا فقط صبح ها بصورت محدود در بعضی مغازه ها فروخته می شد و نمی دانم چه خاصیتی بود که فروشنده ها این بطری های شیر را بسیار ارزشمند می دانستند و ما هم اصولا شیر بطری آن موقع خیلی کم خریداری می کردیم . یادم هست یک دبه شیر داشتیم که من هفته ای دو سه بار می رفتم از یک مغازه ای نزدیک خانه مان شیر کیلویی می خریدم . شیر را مستقیم از گاوداری ها می خریدند و خودشان می جوشاندند ولی باز هم اعتباری به مغازه دارها نبود چون هم شایع بود که آب می بندند به آن و هم اینکه ناچار بودیم برای اطمینان دوباره خودمان شیر را بجوشانیم . یک مغازه ای بود نزدیک خانه ما و شهرک ما هم فوق العاده خلوت بود و زمستان های سردی هم داشت و معمولا خیابان ها از برف های آب شده می شد عین شیشه .

اما اگر فکر می کنید این مقدمه را برای این تعریف کردم که بگویم مثل کوزت که برای آوردن آب از جنگل سختی و مرارت می کشید و از بادهای سرد دچار توهم و ترس می شد اشتباه کرده اید .

با وجود سن کم من این خرید های شیر شبانه را خیلی دوست داشتم . یکجور حس مرد شدن داشتم . فکر می کردم من خیلی مستقل و بزرگ شده ام که خودم در شب سرد زمستانی بیرون می روم و شیر می خرم . تمام آن مسیر به سرسره بازی روی یخ ها می گذشت و وقتی هم که سردم می شد دستم را می گذاشتم روی دبه داغ شیر و لذت می بردم و بعد هم مامان ناهید کلی قربان و صدقه می رفت و حس خوب مرد بودنم را تکمیل می کرد .


خواهرزاده ام کیامهر خیلی خیلی مرا دوست دارد و حالا که مانی بزرگتر شده و با او بازی می کند بیشتر تمایل دارد به خانه ما بیاید . معمولا روزهایی که خواهرم مریم کلاس دارد یا برنامه ای هست کیامهر را می آورد خانه ما و حسابی با هم کشتی می گیریم و پنالتی بازی می کنیم . امروز هم مامان و مریم رفته بودند جلسه و کیامهر پیش ما بود .

غروب که هوا تاریک شد به عادت تابستان رفت و در فریزر را باز کرد و بعد با نا امیدی گفت : دایی ! بستنی ندارید ؟

گفتم : نه ولی اگه دوست داری برو از مغازه بخر

با تعجب پرسید : خودم برم ؟ تنها ؟

گفتم : آره دایی . تو دیگه بزرگ شدی . من اندازه تو بودم خودم می رفتم از مغازه خرید می کردم .

زود لباس پوشید و پول گرفت و بعد هم قشنگ به او آدرس دادم که تا سر کوچه که رفتی می پیچی به راست و انقدر میری تا به تابلو املاک برسی و بعد دوباره سمت راست پنجاه قدم که بری به مغازه می رسی . دو تا بستنی برای خودت و مانی می خری و جنگی بر می گردی و حسابی شیرش کردم و کیامهر هم گفت : با سرعت نور بر می گردم .

بعد ملتمسانه گفت : دایی میای دم در وایسی من خونتون رو بلد نیستم ؟ گفتم : باشه

با وجود اینکه مانی پشت سرمان گریه کرد کاپشن پوشیدم و جلوی در ایستادم و کیامهر هم با سرعت فشفشه دوید و پیچ کوچه را به سمت راست رفت و از نظرم ناپدید شد .


تا برگردد داشتم فکر می کردم که چقدر زمانه فرق کرده و پدر و مادرها چقدر کمتر به بچه هایشان مسئولیت می سپارند و وقتی مانی بزرگ شد باید طوری تربیتش کنم که بچه خانگی نباشد و ترسی از بیرون رفتن نداشته باشد و بچه ها با مسئولیت هایی که به آنها سپرده می شود رشد می کنند .

به خودم که آمدم دیدم یک ربع ساعت دم در گذشته و من دارم یخ می زنم ولی از کیامهر خبری نیست .

چشمم به پیچ کوچه خشک شد ولی از کیامهر خبری نبود . با پای پیاده و قدم زنان هم فاصله ما تا مغازه پنج دقیقه بیشتر نبود و قاعدتا آنطور که کیامهر می دوید تا حالا باید ده بار رفته  و برگشته باشد .

کم کم ترس برم داشت و شروع کردم سلانه سلانه تا سر کوچه رفتم . همین که به سر کوچه رسیدم دیدم کیامهر دست یک آقای جوان را گرفته و دارد به سمت خانه ما می آید .

آقای جوان همان صاحب مغازه بود و کیامهر با دیدن من به طرفم دوید و مرا بغل کرد و با بغض گفت : دایی ! هرچی اومدم خونه شما رو پیدا نکردم . مثل اینکه توی تاریکی کوچه را اشتباهی رفته بود و وقتی نتوانسته بود خانه را پیدا کند برگشته بوده پیش مغازه دار و گفته بوده که گم شده است .



شماره سی : برای شما


بهمن ماه سال 93 هم به پایان رسید و خوشحالم که این ماه هم تونستم هر روز بنویسم .

حدس میزنم بعضی از دوستانم انتظار داشتند که پستی هم برای اونها نوشته بشه

امیدوارم از اینکه این اتفاق نیفتاده دلخور نباشند و بتونم بعدا جبران کنم


سی ُمین پست بهمن را تقدیم می کنم به همه دوستان خوبم که جوگیریات رو می خونند

دوستانی که انقدر تعدادشان زیاد هست که نمی شود توی یک پست از همه آنها نام برد

چه برسد به اینکه برای تک تکشان پست بنویسم .

در آخر درخواست می کنم اگر که خواننده این بیست و نه پست بهمن ماه بوده اید 

شماره پستی را که بیشتر از همه به دلتان نشسته و از آن خوشتان آمده توی کامنتها بنویسید .

ممنونم که مطالب بهمن ماه را تحمل کردید و همراهم بودید ...