جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

امشب سرشارم از حرفهای مگو

بعضی وقتها آدم سوژه ندارد برای نوشتن 

گاهی هم مثل امشب انقدر سرت پر است از فکر و خیال که نمی دانی کدامشان را بنویسی 

می دانید نوشتن مثل جوشش یک حس است 

درست مثل شعر 

وقت و زمان دارد 

آن دارد 

اگر آن اش بگذرد بیات می شود  

مزه نمی دهد 

نه برای نویسنده و نه برای خواننده 

امشب پرم از یک عالمه احساس متناقض 

خوب و بد و شاد و غمناک 

کاش می شد همه چیز را نوشت ... 

 

فهرست وار و به اختصار می گویم و رد می شوم 

می نویسم که یادم بماند تا اگر فردا روزی هنوز به همین قوت توی جانم موج زدند بنویسم 

 

اول تولد دو دوست عزیز 

هاله بانوی مهربان  

در مورد هاله واقعا نمی دانم چه باید بنویسم 

نمی شود با جملات توصیفش کرد ولی شاید بشود با یک قطار صفت اندکی وصفش کرد 

مهربان ٬ رفیق ٬ دلسوز ٬ بی حاشیه ٬ صبور ٬ رازدار ٬ آرام  

هاله بانو از آن دست دوستانی است که آدم همیشه خیالش راحت است که داردشان 

از اینها که خیالت راحت است پنجاه سال بعد هم ممکن است یکروز صبح اول وقت یک پیامک شاد برایت بفرستد و روزت را قشنگ کند 

مثل درختهای سبز و تناور دم در می ماند 

که شاید هر روز نتوانی بروی زیر سایه شان بایستی 

اما خیالت راحت است که همیشه کنار و نزدیکت هستند اگر به کمکشان احتیاج داشته باشی 

و دومی مرجان 

دوست جدید و پر احساسم با قلمی محشر و بی نظیر 

باید از مهربان ممنون باشم که مرجان را به من شناساند 

و هر وقت که اسم عجیب وبلاگش توی گودر بالا می آید 

فرقی نمی کند کجا باشم و مشغول چه کار 

اما می دانم که به ضیافت یک قلم بی نظیر دعوتم 

 

تولدت مبارک هاله بانو 

تولدت مبارک مرجان  


 فردا اولین روز از هفته معلم است . 

روز معلم برای من همه جوره یادآور خاطرات زیباست 

آن سالها اردیبهشت که می شد بابا هر روز با یک عالمه گل و شیرینی و لوح تقدیر و هدیه توی بغلش از مدرسه می آمد و ما بچه ها ذوق می کردیم . 

خود هدیه دادن و جشن گرفتن توی مدرسه هم دنیایی بود برای خودش 

معلمها مهربان تر می شدند و زنگ های سخت ٬آسان تمام می شد . 

جا داره این روز رو به همه معلمان عزیزم از کلاس اول تا همین امروز تبریک بگم . 

به پدر عزیزم  

به استاد فرجی 

به خانم مژگان امینی 

به فاطمه شمیم یار 

به نیما 

به گل گیسو 

به مومو 

به هلیا 

به روشنک 

به مهدی عجمی 

و  به همه دوستان وبلاگی که دستی بر آتش تعلیم دارند 

و براستی شغلشان مثل شغل فرستادگان پاک خداوند عزیز و با ارزش است  

این روز را تبریک عرض می کنم ...  


 

امروز دو خبر شنیدم ... یادم باشد یادم نرود

 


امشب در راستای اولین شب بفرمایید شام میهمان آبجی نرگس بودیم 

ایشان هم سنگ تمام گذاشتند 

عکس های شام امشب را در ادامه مطلب مشاهده کنید .... 

 

 

ادامه مطلب ...

یک آشی پختم که روش یک وجب خباثت ماسیده

راستش الان که دارم خوب فکر می کنم یک مقدار احساس حماقت می کنم 

آدمی به این محبوبیت که خودش نباید آشپزی کند 

باید چتربازی دربیاورد و خودش را بیندازد خانه این و آن ... 

 

به هر صورت امروز که داشتم به پختن کیک امشب فکر می کردم و مثل کارتون ها یک تکه ابر روی سرم شکل گرفته بود مجددا مثل کارتون های یکدفعه یک لامپ آن بالا روشن شد  

فکر خوبی به سرم زد

از آن فکر های با یک تیر چند نشان 

خیلی وقت بود که ایده یک بازی وبلاگی به سرم زده بود به نام بفرمایید شام 

که مثلا چهار تا خانواده چهار بار شام بپزیم و به منوال همان مسابقه تلوزیونی برویم و بخوریم و امتیاز بدهیم . اولش هم نفری یک مقدار پول بگذاریم وسط و آخر سر جایزه را بدهیم به برنده 

 

از آنجا که یک مقدار جمع و جور کردن این برنامه سخت بود هیچ وقت مجالش بدست نیامد 

 

مهربان که در این فقره جات به مقدار معتنابهی خبیث تر و زرنگ تر تشریف دارند گفت به عوض اینکه خودمان هم توی بازی باشیم و به خرج بیفتیم بهتر است اعلام رسمی کنیم و چهار نفر که اعلام آمادگی کردند را خفت کنیم و چتر بشویم خانه آنها و بخوریم و دستپختشان راقضاوت کنیم  

 

اما پیدا کردن این چهار نفر یک مقدار سخت بود 

والا دوستان وبلاگی ما که هر وقت شام دعوتمان می کنند از بیرون کباب و پیتزا می خرند   

کورش تمدن هم انقدر بلانسبت خسیس است و آب از دستش نمی چکد که هر وقت شام دعوتمان می کند دور هم یک لقمه نان و پنیر می زنیم توی رگ  

مهربان می گفت از دوستانی که ندیده ایم و نمی شناسیم انتخاب کنیم  

 

یاللعجب ! یعنی پاشیم بریم خونه کسی که تا حالا ندیدیم و یالله یالله شام ما کوش ؟ 

قباحت ندارد ؟ 

فکر کن طرف را برای بار اول ببینی و بعد گیر بدهی که چرا دسر نیاوردی یا چرا پیش غذات اینجوری بود ؟ این شد که نشد که بشود  

تا امروز صبح که زنگ زدیم به آبجی نرگس و گفتیم امشب شام میام خونه شما 

آبجی نرگس هم که خواب بود گفت : برو بینیم بابا ! 

بالاخره انقدر زیر پایش نشستیم و اصرار کردیم که ما را ضایع نکن . بچه ها می آیند این پست را می خوانند آبروی خودت می رود  

تا بالاخره رضایت داد که فردا شب شام بدهد بخوریم . 

از آنجا که چهارشنبه رهسپار سفریم تا مهربان بانو را با سلام و صلوات برداریم و بیاریم خانه 

می ماند دو شب که این دو شب را هم یکی می رویم خانه مامان ناهید جان و آن یکی شب را هم خانه آبجی مریم - مامان کیامهر  

 

شاید کورش تمدن هم این دست و دلبازی را کنار گذاشت و یک شب دعوتمان کرد  

خدا را چه دیدی ؟ 

 

 

به هر حال به احتمال قریب به یقین امشب آخرین هنرنمایی ما را زیارت خواهید کرد و خدا  

می داند دوباره کی ما دست به کفگیر بشویم و غذا بپزیم .  

 

اگر می خواهید کیک گوگوری مگوری دستپخت ما را ببینید تشریف ببرید ادامه مطلب ... 

 

 

ادامه مطلب ...

والله آشپزی عین زندگیست

آدمی که می خواهد آشپزی کند باید حرف گوش کن باشد . 

وقتی به او می گویند پختن کتلت سخت است نباید غرور بیجای الویه و ماکارونی و چارتا به به و چه چه او را بگیرد و بگوید برای من سخت معنی ندارد . 

وقتی حرف گوش کن نباشد آنوقت کتلتش وا می رود و می شود همبرگر  

بعد می آید درستش کند می شود کباب تابه ای 

آخر سر هم می سوزد و باید سر گشنه به بالش بگذارد . 

بله آقا جان  

آدمی که می خواهد آشپزی کند باید حرف گوش کن باشد . 

 

می دانم که الان دارید ته دلتان به من و به اینکه سر گرسنه به بالش می گذارم می خندید 

اما نخندید . مسخره کردن کار خوبی نیست . یکروزی هم ممکن است غذای شما خراب بشود آنوقت خوب است من بیایم به شما بخندم ؟ 

اصلا دلتان می آید ؟ 

 

شاید باور نکنید ولی من دارم از آشپزی به معرفت می رسم  

آن هم نه از این معرفت های قضا قورتکی 

معرفت راست راسکی 

 

من جدیدا زبان سیب زمینی ها را می فهمم 

اصلا سیب زمینی ها جدیدا با من حرف می زنند  

احساس می کنم توی زندگیم کلی دوست و رفیق شبیه سیب زمینی داشته ام 

اینروزها من با پیازها همدردی می کنم 

گاهی می نشینم پای درد و دلشان و زار زار گریه می کنیم با هم دو تایی  

سیر را عاشقانه دوست دارم 

سیر خیلی با معرفت است 

یکروز که با همیم تا فردا بعداز ظهرش هنوز خاطره اش هرجا که باشم همراهم می آید 

 

من تازگی ها فهمیده ام اگر می خواهید موقع پیاز خرد کردن اشکتان نیاید 

لازم نیست دهنتان را باز کنید یا چوب کبرت بجوید 

فقط کافیست چشمهایتان را ببندید تا گریه تان نگیرد   

عین خود زندگی اگر چشمتان را ببندید لازم نیست گریه کنید

اصلا آشپزی خیلی مثل زندگی است به خدا 

مدام می دوید و جان می کنید و درست وقتی که به هدفتان می رسید احساس نیاز نمی کنید 

بهترین غذای دنیا هم که پیش دستتان باشد وقتی تنها باشید خوردنش به آدم نمی چسبد 

اصلا من فکر می کنم آشپزی باید بشود یکی از مراحل طریقت  

چرا اینجوری نگاه می کنید ؟ 

فکر می کنید از گرسنگی دارم خزعبل می بافم ؟ 

اشتباه می کنید 

تشریف ببرید ادامه مطلب ملتفت خواهید شد ... 

 

 

ادامه مطلب ...

یک 


دیروز توی بهشت زهرا 

شیرزاد یکبار دیگر دوستانش را دور هم جمع کرده بود  

دوستانی عزیز 

صمیمی 

رفیق  

مشتی 

باحال

که شاید وعده دیدار دوباره شان بیفتد سال بعد  

بهشت زهرا  

سالگرد شیرزاد ... 

 


دو 


این پست محسن باقرلو محشر است 

شاید تعریف درست آن داستانک باشد . 

داستانکی که در چند خط ، تمام مختصات یک داستان کوتاه و کامل را با خود دارد . 

با تمام غمی که پشت این داستانک بود حال مرا خوش کرد. 

چرا که : شهریار بلاگستان هنوز هم اگر بخواهد می تواند با قلمش دل ببرد و پس نیاورد 

چرا که :شیر اگر پیر هم شود شیر است . 

-

 

 

 

سه 


نهم اردیبهشت چهلمین روز سال است . یعنی چله سال تحویل 

و امروز مصادف است با دو اتفاق 

یکی خوب 

یکی بد 

اتفاق بد را که چند روزی است می دانید  

سال پیش ، درست همین امروز 

شیرزاد رفت  

و اتفاق خوب هم تولد بانو خدیجه زائر است 

مادر عزیز بلاگستان 

که محبت و بزرگواری را می شود از تک تک حرفها و پست ها و کامنتهایشان حس کرد .  

این روز عزیز را به خانم زائر تبریک می گویم و از صمیم قلب برای ایشون و خانواده محترمشون  سلامتی و خوشی آرزو دارم . 

  

تولدت مبارک خانم زائر 

 

 

    

نوشدارو پس از مرگ شیرزاد

شیرزاد عزیز وبلاگ نویسی رو از سال ۸۳ شروع کرد . سال ۸۸ وبلاگش بدون هیچ دلیلی مسدود شد .فیل . تر نشد که بشود با فیل . تر شکن بازش کرد ٬ مسدود شد . 

و همیشه هر وقت در مورد وبلاگنویسی حرف می زد با آه و حسرت از این وبلاگ صحبت می کرد و غصه می خورد که چرا پستهایش از بین رفته اند و کسی هم پاسخگو نیست . 

بعد از رفتن شیرزاد ٬ آرش پیرزاده محبت کرد و پیگیر شد و با مدیران پرشین بلاگ مکاتبه نمود تا بالاخره جواب گرفت و فایل آرشیو شیرزاد را برایش ایمیل کردند . 

آرش همه صفحات وبلاگ را پرینت گرفت و مراسم چهلم شیرزاد مکتوب را به دست مریم رساند . 

دیشب در کمال تعجب دیدم که وبلاگ مربوطه رفع مسدودیت شده و آرزوی شیرزاد برآورده 

اما چه فایده و چه دیر ... 

 

به هر حال برای دوستان شیرزاد در این روزهای تلخ و سخت شاید این خبر خوشی باشد که  

می توانند بروند و بخوانند حرفهای قدیم شیرمرد را  

 

این شما و این هم مکتوب قدیم  شیرزاد

 

 


مریم تعریف می کرد که شیرزاد به او می گفته چرا پستهای کیامهر این همه کامنت دارد ولی بچه ها برای من کم کامنت می گذارند . 

شیرزاد جان ! حالا کامنتهای تو از من بیشتر است . اینجا را نگاه کن  

 

 

 

و این شعر آرش ناجی :

محشر مثل همیشه تقدیم به روح بزرگ شیرزاد طلعتی  

آرش این شعر را بر اساس پست بازی اگرهای شیرزاد سروده و هنرمندانه هم سروده  : 

 

سلام ای مرد ِ همچون رود ؛ جاری
خمار اولین ماه بهاری
تو مثل وعده های جمعه هایی
که شاید سمت ِ ما روزی بیایی
تو توی آسمان و برج ِ هفتی
چرا بی مریمت این بار رفتی؟
مرام  مردمان مغربی تو
چو بغضی در اذان مغربی تو
شراب تلخ ِ مردافکن تویی تو
برای مریمت مأمن ؛ تویی تو
میان ِ آدمکهای تباهی
شکوه ِ سیب ِ سرخ هر گناهی
سخاوتمند ؛ چون نخل ِ جنوبی
تو مثل اشکِ سرخی در  غروبی
شمیم ِ خوب ِ شب بویی همیشه
همیشه عشق می بویی همیشه
تو مغروری و همچون ببر هستی
شکوه ِ  آسمان و ابر هستی
طنین ِ شور ِ فریاد و فغانی
دلیل گریه و بغضی نهانی
"سراغ" شعر ِ سهرابی همیشه
"تَـرَک" دادی تو مریم را ز ریشه
ولی شهدی قرین ِ لذتی تو
برای دوستانت ؛ عزتی تو

 

  

 

نشانه ات رسید جناب سیمرغ !

۱۶ دی ماه ۱۳۸۹ توی یک بازی وبلاگی شرکت کردم به نام بازی اگرها و دعوت کردم از بچه ها تا آنها هم بازی کنند .

پست دلی و قشنگی بود به نظرم  

بعدها و پس از رفتن شیرزاد فهمیدم که شیرزاد هم این بازی را بازی کرده بوده  

کاتیا توی یکی از پستهایش از یک وبلاگی اسم برده بود به نام اسکائیل 

 

امشب دوباره یاد آن پست افتادم و دوباره خواندمش 

و غبطه خوردم به قلمش که دیگر نمی نویسد 

و آتش گرفتم وقتی دوباره خواندم این جمله را : 

 

بهار که بیاید دیگر رفته ام ٬ بهار بهانه رفتن است ... 

 

و اشکم سرازیر شد وقتی خواندم که :  

راستی اگر دیگر نیامدم یعنی که آتش گرفته ام. یعنی که شعله ورم! یعنی که سوختم. یعنی خاکسترم را هم باد برده است.

می روم اما هر جا که رسیدم پری به یادگار برایت خواهم گذاشت. می دانم این کمترین شرط جوانمردی است. 

 

و جمله آخر هم تیر آخر ترکش شیرزاد که بر قلبم فرو آمد : 

 

بدرود رفیق روز های بی قراریم!

قرارمان اما در حوالی قاف.  

پشت آشیانهء سیمرغ. آنجا که جز بال و پر سوخته نشانی ندارد . 

 

 

و در کمال تعجب وقتی برای این پست کامنت گذاشتم و نوشتم که رفیق ! دلم برایت تنگ شده دیدم که کامنتهای این پست برخلاف همه وبلاگهای شیرزاد تاییدی نیست . 

داشتم شاخ در می آوردم 

انگار این نشانه همان پری بود که شیرزاد قول داده بود برایمان یادگاری بگذارد . 

 

اگر دلتان برای شیرمرد بلاگستان تنگ شده 

اگر توی این یکسال هر بار به شماره تلفنش زنگ زده اید و شنیده اید که :  

تلفن همراه مشترک مورد نظر خاموش می باشد .  

اگر کامنتهای پستهایش را تایید نکرده است .

امشب بروید و برای این پست محشر شیرزاد کامنت بگذارید . 

مطمئنم همین امشب کامنتهای شما را خواهد خواند ... 

 

   

 

یادمان کاتب مکتوب

نهم اردیبهشت امسال مصادف است با اولین سالگرد درگذشت دوست عزیزم شیرزاد طلعتی  

به همین مناسبت مراسم یادبودی در جوار مزار شیرزاد برگزار می شود . 

لوطی شیرزاد اهل تعارف و ریا و پیچاندن نبود پس همه رفقا دعوتند ... 

 

بهشت زهرا - قطعه ۷۴ - ردیف ۴۵ - شماره ۷۷ 

جمعه ۸/۲/۹۱ - ساعت ۱۰:۳۰ صبح 

 

فاتحه مع الصلوات ... 

  

 

 

+ مادربزرگ دوست عزیزمان فاطمه شمیم یار  به سمت آسمان پرکشیده اند . 

از صمیم قلب به ایشون تسلیت عرض می کنم ... 

  

 

از قول من عین و شین و قاف را با انگشت اشاره ات تایپ کن

 

 

 

یک پستی نوشته بودم در مورد آموزش کار با کامپیوتر به بابا که متاسفانه هرچه می گردم پیدایش نمی کنم . یادم باشد یکروز وقت بگذارم و مطالب جوگیریات را حسابی دسته بندی کنم  

 

الغرض برخلاف تصورم که با راه انداختن اینترنت خانه بابا اینا می توانم بابا جان را پابند دنیای مجازی کنم ٬ ایشان زیاد تمایلی به این موضوع نشان ندادند . 

در خیالم بابا یک وبلاگ راه می اندازد که شعرهایش را تویش بنویسد و هر شب می آید و پست های پسر یکی یک دانه اش را می خواند و حتی کامنت هم می گذارد که البته اینطور نشد .  

در عوض چیزی که انتظار نداشتم این بود که مامان علاقه ای به این موضوع نشان بدهد  . 

اوایل می آمد و سیستم را روشن می کرد و یک آهنگ که روی دسکتاپ بود مدام پلی می کرد و گوش می داد . یکروز عصر که رفته بودم پیششان و داشتم کامنتهای جوگیریات را می خواندم مامان آمد و گفت آن پست ترشی های مامان شیرینم را بگذار تا ببینم . 

بعد هم نشست و گفت اینترنت را یادم بده . 

خب برای کسی که هنوز گرفتن موس را بلد نیست و کپی - پیست را نمی شناسد و فرق کیس و کیبورد را نمی داند یک مقدار سخت است توضیح دادن در مورد اینترنت اکسپلورر و لینک و دانلود و این حرفها . این بود که با بی میلی و نا امیدی جوگیریات را گذاشتم هوم پیج و به مادر جان گفتم که هر وقت خواستی وبلاگ مرا بخوانی این  e آبی رنگ را بزن و اگر خواستی پست های قبلی را ببینی چه کار کن و اگر خواستی کامنتها را بخوانی چه کن و قص علی هذا ... 

 

این شد که برخلاف انتظارم مامان ناهید جان هر روز زنگ می زد و می گفت که فلان پستت را خواندم و فلان چیزی که گفتی خیلی باحال بود و کاش فلان چیز را نمی نوشتی و ... 

من هم که اشتیاق مامان ناهید را در این فقره دیدم یکروز عصر دست و پا بسته تایپ کردن را یادش دادم ولی باز هم امیدوار نبودم که بتواند کامنت بگذارد .  

تا اینکه از چند روز پیش مامان جان برای بعضی پستهایم کامنت می گذارد و انگار دنیا را به من داده باشند کامنتهایش را صد بار می خوانم و بو می کشم و از راه دور قربان صدقه اش می روم .  

بگذریم که بعضی شبها زنگ می زند و می پرسد که من حرف الف را پیدا نمی کنم یا هر چه پ را فشار می دهم می نویسد ژ و وقتی من آدرسش را روی کیبورد تلفنی می گویم می پرسد کیبورد کدوم بود بابک جان؟ و من مجبورم توضیح بدهم که کیبورد همان است که یک عالمه دکمه سیاه دارد . یا چند شب پیش که زنگ زده بود و می گفت من هرچه تایپ می کنم انگیلیسی  

می شود و من گفتم که باید alt  و shift  را با هم فشار بدهی و ده دقیقه ای طول کشید تا این دو تا را با هم پیدا کند و با هم فشار بدهد . 

اما وقتی جدیتش را در اینکار می بینم ذوقمرگ می شوم . وقتی اصرار دارد برای پست هایی که اصلا شاید نیاز هم نداشته باشد کامنت بگذارد کیف می کنم که مثلا برای پست تولد داود پورامینی برایم کامنت گذاشته بود : پسرم تولد دوستت مبارک  

 

بعضی وقتها می گوید که برای فلان دوستت که فلان است و بهمان است کامنت گذاشتم و هرچه نشانی می دهد و من نمی فهمم کدام دوستم را می گوید و نمی تواند منظورش را برساند  

یا امروز که زنگ زده بود شرکت و می گفت می خواسته برای الویه ام پیشنهاد تزئین با گوجه بدهد ولی چون حرف گ را پیدا نکرده از گذاشتن کامنت منصرف شده است دوست داشتم همانجا پشت تلفن بپرم و گازش بگیرم از فرط عشق 

 

اینها را نوشتم تا تشکر کوچکی باشد از محبت مادرم که حتی حالا و توی این سن و سال از من حمایت می کند و ذوق دارد و شوق دارد و کیف می کند از شیرین کاری های نه چندان شیرینم 

 

چون می دانم همین حالا دارد این پست را می خواند دوست دارم بگویم که چقدر برایم عزیز است و چقدر دوستش دارم و دستش را می بوسم حسابی . 

 

اگر یکروز یکنفر با اسم مامان ناهید برای شما کامنت گذاشت و توی کامنتهایش چند تا غلط تایپی دیدید و اصلا شاید نفهمیدید منظورش از این کامنت چه بوده و از کجا آمده است 

باید عرض کنم که صاحب این کامنت مامان ناهید جان من است و من به تک تک حرفهای شاید غلط کامنتش که یک دانه یک دانه و یواش یواش با انگشت اشاره دست راستش تایپ کرده  

می بالم و افتخار می کنم .  

 

 

برای دیدن عکس شام امشب تشریف ببرید ادامه مطلب ... 

 

 

ادامه مطلب ...

بابک آشپز می شود

راستش را بخواهید قصد داشتم یک پست طنز بنویسم برای امشب ولی وقت کم آوردم . 

خدا بخواهد فردا شب می نویسمش  

فکرش را بکنید این همه زحمت بکشید و شام بپزید آنوقت عیالتان پیتزا بدست بیاید خانه 

خداییش نمی خورد توی ذوقتان ؟ 

چند بار خواستم چمدانم را جمع کنم و همین سر شبی بروم خانه بابایم ولی بی خیال شدم و طوری که انگار اتفاقی نیافتاده نشستم و شام خوردیم البته با بغض  

 

 از شوخی بگذریم ... مهربان که حرف دیشب مرا جدی نگرفته بود وپست امروزم را هم نخوانده بود با یک عدد پیتزا وارد خانه شد و پس از دیدن الویه چارشاخ ماند از تعجب ... 

 

به هر حال الوعده وفا ٬ اینهم اولین دستپخت سرآشپز :آقا بابک  

 

 

 

 درست کردن شام امشب باعث شد تا به نتایج جالبی برسم :  

۱- آشپز وقتی غذا پختنش تمام می شود خودش میلی برای خوردن غذا ندارد . نمی دانم چرا اصلا احساس گرسنگی نمی کردم ( باور کنید کاملا بهداشتی طبخ شده بود ) 

 

۲- تزئین غذا از پختنش خیلی سخت تر است . 

 

۳- واقعا دم خانم هایی که شاغل هستند و غذا هم می پزند گرم . تازه ظرفهامو هنوز نشستم .

 

 

 

+ فردا شب می خوام ماکارونی بپزم  

 

++ از دوستانی که محبت کردند و توی کامنتهای پست قبل آتش سوزاندند ممنونم . انشاء الله در اولین فرصت از خجالت تک تکشان در خواهم آمد .  

 

 

 

می خوام سالاد درست کنم

 

 

 

 

نزدیک  سمینار مهربان است و سمینارهای مهربان عین ماراتن می مانند و مسلما کیلومترهای آخر یک ماراتن نفسگیر تر و دشوار است . 

خودخواهی محض است حالا که مهربان تا دیروقت سرکار می ماند و قرار است یک هفته ای هم برود ماموریت ٬ من به جای نوشتن از دلتنگی و تنهایی و عشقولانگی به فکر شکمم باشم .  اینطور نیست ؟ 

اما چه راه چاره ؟ آدم بدون زن نمی میرد ولی بدون غذا قطعا سقط می شود . 

بنده خودم ۲۸ سال بی همسری را چشیده ام ولی بدون غذا یحتمل ۲۸ ساعت هم نمی کشم . 

 

یکسال تمام ظهرها٬ غذای شرکت را می خوردم و معده ام رسما شهید شد . یک مقدار آرسنیک برنجشان زیادی بود و هر روز بلا استثناء دل و روده ام می آمد توی دهنم . 

مهربان بزرگوارانه مسئولیت پختن ناهار را قبول کرد . خب برای یک خانم خانه دار این امری طبیعی است اما برای یک خانم شاغل انصافا کار سختیست . این را وقتی بهتر متوجه می شوید که خودتان عین جنازه٬ دراز به دراز افتاده باشید پای تلوزیون و همسرتان که از شما دیرتر به خانه برگشته و محتملا خسته تر هم هست توی آشپزخانه مشغول آشپزی باشد .  

به هر حال انصافا دم مهربان گرم که روی قولش ایستاد و طی دو سال گذشته بنده هر روز موقع ناهار غذای سالم و خانگی تناول کردم .

دیشب که مهربان دیرتر از معمول به خانه برگشت و جای شما خالی داشتیم شام میل می کردیم یکجور که انگار شرمنده باشد گفت که یک فکری برای غذای این دو هفته بکن چون واقعا وقت و توان غذا پختن ندارم . من هم نشستم و فکر کردم که چکار باید بکنم . 

اول از همه گفتم جهنم و ضرر . دو هفته غذای شرکت به جایی مان بر نمی خورد . اما همینکه یاد برنج هندی و روغن اشباع نباتی روی غذاها افتادم احساس کردم که دل و روده به سمت حلقم خیز برداشتند و یاد درد و اذیتش که افتادم پشیمان شدم . 

فکر اینکه از بیرون غذا بگیرم هم به ذهنم خطور کرد ولی یاد آن مسمویت غذایی پارسال افتادم که یکروز ظهر که ناهارم را جا گذاشته بودم و مجبور شدم ساندویچ بیرون بخورم دچارش شدم و دور از جانتان تا در دورازه جهنم رفتیم و برگشتیم .  

حتی به این فکر افتادم که این چند وقت که مهربان نیست یک خانم خوش بر و رو که دستپخت خوبی هم دارد تشریف بیاورد منزل ما و برایمان آشپزی کند ( فقط آشپزی ها ) ولی نمی دانم چرا مهربان قبول نکرد . به هر حال فقط یک راه باقی مانده بود و آن هم این بود که خودمان آستین را بالا بزنیم و دست به کار شویم و غذا بپزیم . 

اینطوری هم ناهار فردایمان ردیف می شد و هم مهربان که از کار بر می گردد شاد می شود . 

اینها را به مهربان گفتیم و او هم حسابی استقبال کرد . تازه پیشنهاد داد که هر شب عکس غذای مربوطه را هم بگیریم و بگذاریم توی وبلاگ تا جهانیان هم مستفیض شوند .

آن موقع ما داغ بودیم و جوگیر و حالیمان نبود چی داریم می گوییم .  آخه آدمی که اوج هنر آشپزیش املت با رب است دو هفته تمام چه غلطی می خواهد بکند انصافا ؟  

سرتان را درد نیاورم ٬ از صبح تا حالا فکرم مشغول اینست که شب که به خانه می روم چی بخرم و چی بپزم خواهر ؟ انصافا کار این خانم های شاغل خیلی سخت است ها ...  

اما بعد با خودم گفتم توانایی ما مردها سقف و انتها ندارد  و اگر لازم باشد می توانیم خوشمزه ترین غذاها رو بپزیم . تازه اینترنت هم هست و دوستان هم کمک می کنند . پس برو که رفتیم ...

عجالتا تصمیم گرفتیم امشب را سالاد الویه درست کنیم که آسان است .  

عکسش را هم می گذاریم ببینید یکوقت فکر نکنید خالی می بندم .  

شما هم اگر غذای ساده ای سراغ دارید که بشود سریع پخت و یک آشپز مبتدی از پس پختنش بر می آید پیشنهاد بفرمایید تا ما بپزیم . 

 

 

+ نام پست از یک تبلیغ تلوزیونی قدیمی سس مایونز اقتباس شده است .