جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

قسمت اول : حسین آقا سلمونی

حسین آقا سلمونی در باور کودکی های من آدم بدبختی بود . 

چه آن اوایلی که بچه بودم و او را به خاطر خانه اش فقیر و بی چیز می دانستم و چه وقتی بزرگ تر شدم و فهمیدم که از لحاظ فکری و اجتماعی هم آدم بدبختی است .




 

وقتی حسین آقا به کوچه ما آمد مثل یک وصله ناجور بر پیکر محله می ماند . 

حول و حوش سال ۱۳۶۰ به تعدادی از معلمان با قیمت پایین زمین های هزارمتری فروختند و آنها هم با کمترین امکانات توی همین زمین ها خانه ساختند و شهرک فرهنگیان اندیشه را بنا کردند. 

پدر من هم معلم بود و خانواده پنج نفره ما جزء اولین ساکنان این شهرک که البته حالا شهری بزرگ شده است . 

حالا تصور کنید توی همچین جو دوست داشتنی که همه خانه ها  بزرگ و رویایی بودند و بچه ها توی خیابان با هم شعر های کودکانه می خواندند و همسایه ها از فامیل به هم نزدیک تر بودند و شبهایشان به شب نشینی می گذشت ٬ یکهو سر و کله حسین آقا سلمونی پیدا بشود که بین آن همه خانه ۱۰۰۰ متری یک زمین ۱۰۰ متری را به هزار دوز و کلک صاحب بشود و یک هفته ای  آلونک بدقواره ای به نام خانه تویش علم کند و یک مغازه سلمونی کوچک هم تویش بسازد برای امرار معاش ...  

مضاف بر اینکه هر روز ساعت ۸ صبح دو تا بچه کچل بی تربیت را ول کند توی خیابان که بازی کنند و این دو تا توله تا ساعت ۸ شب که بابایشان دوباره می آید که جمعشان کند و بروند لالا ٬ توی خیابان فوتبال بازی کنند و کتک بزنند و کتک بخورند و دائره المعارف فحش های خواهر و مادر بچه های کوچه را تالیف کنند .  این از آقازاده ها ...  

 

حسین آقا دو تا دختر هم داشت که بزرگه را ما هیچ وقت ندیدیم و فکر می کنم چهارده - پانزده سالگی شوهرش دادند و شوهرش هم یک تنه لشی بود صد برابر چندش آور تر از حسین آقا . ریش ستاری مشمئز کننده ای داشت که او را شبیه برادران ارزشی می کرد و در حقیقت پوششی بود بر شغل پر برکت ساقی گری و مواد فروشی اش ...


دختر دیگر که اسمش یادم نیست از وقتی یادم می آید توی آرایشگاه زنانه کار می کرد یا شاید هم توی آرایشگاه رویش کار می کردند چون همیشه ی خدا هفت من سرخاب و سفیداب روی سر و صورتش بود و این در محیط کوچک محله ما معنی و مفهوم جالبی نداشت . 

ما که بچه تر از این حرفها  بودیم که توی بازی های بالای هجده سال شرکت کنیم ولی یادم هست که همیشه حرف و حدیث پشت سر دختر دوم حسین آقا بود .  

چشم های بادامی داشت و با آن آرایش غلیظ خودش را شبیه گیشا های ژاپنی درست می کرد . ولی در تمام بیست سالی که ما توی آن محل بودیم انصافا هیچ رفتار بد و ناشایستی از این دختر ندیدیم و با وجود حرف و حدیث هایی که پشت سرش بود رفتار سنگین و موقری داشت .متاسفانه محیط های کوچک همیشه آبستن این حرف های خاله زنکی و قضاوت های بیخودی هستند و صرف اینکه فلان زن و دختر آرایش غلیظ دارد بهانه ای می شود برای داستان های ناجور ...

 

هفته پیش وقتی رفتم محله قدیممان تا اعلامیه های فوت بابا بزرگ را بچسبانم چشمم خورد به مغازه حسین آقا که حالا پسرش آن را می گرداند . 

و یک عالمه خاطره یکهو به ذهنم خطور کرد ... 

 

  

  

 

این پست مقدمه ای بود بر یک خاطره بازی سه قسمتی که امیدوارم  طی دو شب آینده از خواندنش لذت ببرید . خودم که خیلی دوستشان دارم ...



نظرات 275 + ارسال نظر
امیرحسین... سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 00:02

اول

ملیکا سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 00:08

دوم

ملیکا سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 00:08

کلا من با رتبه دوم قرارداد بستم :)

تیراژه سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 00:16 http://tirajehnote.blogfa.com

خب...چقدر خوب..
پستهای دنباله دار
و اما آن دختر..با آن وجناتی که از ظاهر و خانواده اش تعریف کردید چندان آن حرف وحدیث ها بیراه به نظر نمیرسد...تا ببینیم پایان این خاطره بازی چه در ذهنمان رقم میزند..
چندین روایت برای خودم در ذهنم مرور کردم اما همه شان کلیشه هایی بیش نیستند..
اتفاقا در محله ی ما هم یک "حسن آقا"ی مهربان بود که معروف بود به حسن چیچو!
سلمانی اش به سبک قدیم بود..به سبک همان 50 سال پیش که پدرم و خانواده اش ساکن این محله شدند
پیرمرد نازنینی بود میگفتند قدیم ها توی مغازه اش جای سوزن انداختن نبوده اما زمان بچگی های من مغازه ی خلوتی بود که مشتری های قدیمی اش از جمله پدر من رونقش میدادند و جوانتر ها و ژیگول تر ها میرفتند پیش ارایشگر جوانی که اسمش فریبزر بود..فریبرز شاگرد همین حسن اقا بود که بعد ها خودش مغازه ای اجاره کرد و مشغول به کار شد
هر دو هفته یکبار پدرم من را همراه خودش میبرد سلمانی حسن آقا
حسن آقا پشت گردن پدرم را با دستهایی لرزان تیغ میانداخت و من روی صندلی مجله کیهان بچه ها و گل آقا میخواندم
تا حوالی راهنمایی موهای من را همین حسن اقا کوتاه میکرد
مدل گوگوشی بلند..که پدرم معتقد بود بهترین راه برای تقویت موهاست و فرصت زیاده برای اینکه موهای بلند و افشان داشته باشم
همیشه حسرت موهای بلند همکلاسی هایم را داشتم..بعد ها بزرگتر شدم و همراه مادر یا عمه هایم به آرایشگاه میرفتم ..بعد تر ها هم که خودم..
حالا موهایم بلند است اما جای خالی موهای بلند خرگوشی شده یا افشان را در عکس های بچگی ام احساس میکنم
همانطور که هنوز که هنوزه گوش هایم سوراخ ندارد و جای خالی گوشواره های رنگارنگ را روی لاله ی گوش هایم حس میکنم.

چه کامنت مرتبط با پستی ای نوشتم!!! دمم گرم!

حسن آقا چند سال پیش فوت کرد..روحش شاد
روح پدربزرگ گرامیتان قرین رحمت الهی

ملیکا سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 00:17

میرویم شب بعد برمیگردیم که لذت ببریم

...
دلم به حال بچه های نسل خودم میسوزد ، برای بچه های سالهای هفتادو پنج به بعد بیشتر ، برای دهه هشتادی ها هم از همه بیشتر تر ،
همش میگم اینها به چی میخواهند دل خوش کنند ؟ ، توی محیطی بزرگ میشوند که حرف از لولو خرخره نیست ، بچه ها کمتر داستانهای اجنه برای هم سر هم میکنند ، حرف زدن پشت سر در و همسایه را کمتر توی دهان مادر و مادربزرگ و خاله و عمه شان میشنوند ، هیچ همسایه ای نیست که از پنجره زل زده باشد توی کوچه و ساعت ورود و خروجشان را کارت بزند و از آن بالا داد بزند :
آهای دختر مامانت خونه نیست رفته سبزی بخره ، ...

یه جوری اینا رو نوشتم انگار که خودم توی یه همچین محیطی بزرگ شدم ولی خب گفتم که برای نسل خودم هم دلم میسوزه ، ولی ما لااقل لولوخرخره رو داشتیم ، یک دختر هم توی محله مان بود که عقب مانده بود و من که آن روزها کلمه آنرمال را تازه یاد گرفته بودم و معنی ش را فهمیده بودم فکر میکردم چقدر دارم کلاس میگذارم و لطف میکنم که به بچه ها میگم : نه خیرم اکرم عقب مونده نیست انرماله ، ...

این روزها امثال اکرم و حسین آقا توی محله ها نیست که بچه ها چند سال بعد باهاش خاطره بازی کنند ، یا ازش بنویسند ، اگر هم باشد ، انقدر سر بچه ها و ما و بزرگترها به چیزهای دیگر این زندگی جهان سومی گرم است که ، ...

منتظر خاطره بازی های شب های بعد میمانیم

تیراژه سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 00:18 http://tirajehnote.blogfa.com

یا امام زمان
چه کامنت بلندی شد!

امیرحسین... سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 00:18 http://afrand2.blogsky.com

هزار متر زمین!
هی وای من

ملیکا سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 00:21

من و تیراژه همزمان چه انشایی نوشتیم

مریم انصاری سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 00:40

تیراژه جان!

سلام؛

احوال شما سرکار خانوم؟!

من میخواستم یه جسارتی کنم عزیزم:


یک حرف صوفیانه بگویم؟؟؟

اجازتست؟؟؟

ای نور ِ دیده!

مطمئنم که خود شما بهتر از من می دونین که راجع به «ظاهر» آدم ها، نمیشه انقدر زود قضاوت کرد.

چه بسا اون دختر خانوم، اون آرایش غلیظ و ماست مالی روی صورتش، فقط از این بابت بوده که میخواسته «ادای مدرن بودن رو در بیاره» (یا هر دلیل دیگه ای غیر از بد بودن داشته)



تیراژه جان! عزیزم!

من خودم به حجاب و سادگی صورت، خیلی سفت و سخت پایبندم. ولی چه بسیار دخترخانوم هایی رو دیدم که در نگاه اول، فاحشه جلوه می کردن. ولی وقتی باهاشون وارد ارتباط کلامی شدم، از محجبه بودن خودم، خجالت کشیدم.


بازم عذرخواهی میکنم تیراژه ی عزیز.

تیراژه سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 00:49 http://tirajehnote.blogfa.com

سرکار خانم انصاری
اختیار دارید
اما به گمان من کسی که با علم به اینکه ظاهر و آرایشش در محیطی باعث انگشت نما شدنش میشود و کماکان به این کار اصرار داشته باشد حتما مشکلی دارد
شاید این طرز تفکر درست نباشه اما یقینا اون دختر خانم حتما با حجم متلک هایی که به سمتش روانه میشد متوجه این امر بوده و آن روال را ادامه میداده
و البته من فقط بر اساس توضیحاتی که جناب اسحاقی راجع به ظاهر آن دختر دادند نتیجه گیری نکردم..وضعیت خانوادگی ای که شرح دادند نیز مزید بر علت شد
و مخلص کلام اینکه
نه قضاوتی در کار هست و نه چیز دیگری
اینها فقط حدسیات و پایان بندی های کلیشه ای بود که در ذهنم مرور شد
کاری که از هر مخاطبی انتظار میره
همانطورکه یک کتاب جنایی میخوانیم و مدام در حال حدس زدن قاتل فرضی بر اساس شواهدی که راوی بیان میکنه هستیم
در این پست فقط یک خاطره با توصیفات تصویری به شدت ملموس نوشته شد و من به عنوان یک مخاطب بدون اینکه به آبروی کسی خدشه ای وارد بشود واکنش شخصی خودم را به روایت نوشته شده مطرح کردم
با این حال ممنونم از تذکر فوق العاده دوستانه و محترمانه تان بانوی گرامی

م.قاصدک سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 01:04

این داستان مجزاست یا هنوز ادامه داره..یا خاطره ها فرق میکنن؟؟
وای خودمم گیج شدم چی گفتم!!!

الهه سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 01:07 http://khooneyedel.blogsky.com

این پست های چند قسمتیت رو به شدت دوست دارم...وقتی که صحبت از خاطره بازی در میونه،جذابیت قضیه صد برابر میشه...آدم فرصت بیشتری داره واسه اینکه تو خاطراتت غرق بشه و پا به پای خودت همهٔ تصاویرش رو از نظر بگذرونه...
واسهٔ منکه این روزا وقت کتاب خوندن ندارم،این پستهات با این شیوهٔ نگارش،مثل یه رمان شیرین اما کوتاهه...
مطمئنم این مقدمه یه شروعه واسه دو تا پست محشر دیگه...
مرسی که تو خاطراتت شریکمون میکنی

ثنا سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 01:43 http://angizehzendegi.blogfa.com/

سلام
خوبه مشتاقم باقیشو بخونم
البته خوب واقعاااااااااا چ انتظاری میره از بچه های چنین افرادی؟بچه هایی که والدینشون چیزی بلد نبودن که بهشون یاد بدن.بچه هایی که در فقدان بودن ناخاسته.من دوس ندارم درباره بدترین چهر ه هام بد فکرکنم چون وضع کنونی هرکس رو معلوا هزاران دلیل میدونم و ترجیح میدم معمولا برای چنین کسانی دعاکنم تا اصلاح شن.
چرا که بسیار محتمل هست که دختر دومی حسین اقا و امثالهم روزی روزگاری خدا هدایتشون کنه و توبه کنند و مثلا بکل پاک شوند ولی تمام کسانیکه پشت این دختر کلی حرف زده اند از درست بگیر تا نادرستش کیفر خواهند دید،لذا:عیب کسان منگر و احسان خویش/دیده فرو بر به گریبان خویش...

ثنا سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 01:48 http://angizehzendegi.blogfa.com/

۱-منظورم معلول بود
2- اقا اسحاقی یکلاس زبان ژاپنی ت مزنه(املاش درسته؟) چند؟! اخه من نمیدونم گیشا یعنی چی؟!

3-ببخشید ولی کامن پست قبلیمو میخام تکرار کنم!
از صبح شاید 7ساعت شیرین گشتم دنبال قالب جدید برای وبلاگم،هنوزم که هنوزه هیچی نپسندیدم .شانس اوردم پسر نشدم وگرنه پیرپسر میشدم!
پسندم پسندای قدیم!
ی چیز بی ربط:یاد پسند افتادم تو فیللم یه حبه قند با بازی جواهریان
یه چیزه بیربط دیگه: یه حبه قند تو سایت کافه سینما کاندیدای اسکار امسال سینمای ایران شده

یه چیزی که بی ربطو دو ،هیچ زده!: الیکا عبدالرزاقی و امین زندگانی یکماهه نامزد کردن و من تازه فهمیدم.شماچطور؟!!!!!

http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%AF%DB%8C%D8%B4%D8%A7

مریم انصاری سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 02:02

ممنون تیراژه عزیز، به خاطر عکس العمل خوبت

پروین سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 02:12

گفتید زمین های هزارمتری. یاد خانهء پدری در مهرشهر افتادم. یادش بخیر. خیلی سخت است جبر روزگار آدم را وادار کند از چنان خانه ای به آپارتمانی صد و نمیدانم چند ده متری کوچ کند :(
منتظر دنبالهء داستانتان هستیم.

پروین سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 02:14

مریم خانم انصاری عزیز
تیراژه را که بیشتر بشناسید، متوجه خواهید شد چه انسان نازنینی است. و چقدر ظرفیت اتقادپذیری بالایی دارد. از خوبان روزگار ماست :)

مریم انصاری سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 02:23

صدالبته پروین خانوم.

من یه بار نوشتم و نفرستادم کامنتمو...

گفتم مبادا برخورد خوبی نبینم.

ولی وقتی که فرستادم و برخوردشونو دیدم، متوجه شدم که ظرفیت بالایی دارن ایشون.

حرف شما رو قبول دارم.

هستی سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 02:24 http://aftabealamtab.mihanblog.com/

اگه اجازه دارم لینکتون کنم خبرم کنین لطفا

بانوی اُردیبهشت سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 02:37

یه قسمت هایی از کامنت ِ‌ملیکا رو قبول دارم..
اما ملیکا ، من واسه کل ِ‌ دهه ی هفتادی ها دلم میسوزه!!
یکمش میشه دلیلای تو یکمش هم دلیلای خودم که...

+ منتظر پست های بعدی هستیم ...

سمیرا سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 08:28 http://nahavand.persianblog.ir

بچگی من توی محله قدیمی مامان بزرگ سپری شد که به ظاهر شمال جغرافیایی شهر بود و پراز خانواده های اصیل اما کم کم اونا مهاجرت کردن و جاشون اهالی روستا و آدمهای حسین آقایی اومدن...دخترای زیادی اون مدلی بودن حرفم زیاد بود پشت سرشون...بعضیاشون هنوزم اونجا زندگی می کنن با همون ظاهر...من فکر میکنم اون دختر شاید واقعا دلش میخواسته خوشگل بگرده آدم بدیم نبوده اما درکش به شرایط محیط و حرف مردم نمی رسیده...منتظر دنباله داستانیم

جزیره سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 08:41

سلام

چقدر هیجان انگیز. فک کن بعد این همه مدت، یه اشنای قدیمی رو ببینی. خدا کنه تو این خاطره سه قسمتی یه قسمت این باشه که رفتی و از حال و احوال حسین اقا سلمونی هم جویا شدی. خلاصه فک نکنی فضولیما:دی نه،مافقط دوس داریم بدونیم چی به سر حسین اقا و خونواده ش اومده

شایان سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 08:59

به قرآن اگه آخر این داستانت بگی واقعی نبود فحش می دمت!!!!

سمیرا سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 09:22 http://nahavand.persianblog.ir

سلام خوبید؟ میگم یه سوال فنی: طالقان توی این فصل و این روزها هم قشنگه؟ من تاحالا نرفتم اما شنیدم بهارش قشنگه الان چطوره؟ میشه رفت؟ سرد نیست؟جاهای دیدنی قشنگش کجان؟

ملیکا سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 09:47

جزیره جان کاملا مشخصه که شما نیتت خیره نمیخواد توضیح بدی عزیز من

بابک سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 10:02

سلام سمیرا جان
هنوز خیلی سرد نشده و میتونید برید
البته شب خیلی سرده

بابک سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 10:04

امیدوارم این جمله نا امیدتون نکنه دوستان
ولی ادامه داستان هیچ ربطی به دختر حسین آقا نداره
گفته باشم دلتون رو صابون نزنید چون داستان در چارچوب مقررات اسلامی ادامه پیدا خواهد کرد

پرچانه سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 10:17 http://forold.blogsky.com/

ما منتظر دومیش هستیم(آیکن دست زدن)

پرچانه سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 10:18 http://forold.blogsky.com/

ار اونجایی که من بچه زبلی هستم همون اول داستان فهمیدم که دو قسمت بعدیش در مورد پسر حسین آقاست که امور رو دست گرفته

عینک ته استکانی سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 10:48 http://kelke-khial.blogfa.com

بچه های حسین تو خونه ی حسین بزرگ شده بودند ... حسین احیانا تو خونه ی پدری مثل خودش!
از خوندنش فقط دلم سوخت ...
ادامش کی رومیزه؟!

جزیره سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 10:58

نصیب دقت کردی چند وقتِ زیادی از خودت تعریف میکنی و هی میگی زبل و باهوشی و اینا
اینو گفتم که یادت بمونه نکنه شب عروسیت هم هی از خودت تعریف کنی و بگی:واااااااااااای چی شدم، واااااااااااای لباسمو، وااااااااااااااااای موهامو، خولاصه ماکه رفیقتیم چیزی پشت سرت نمیگیم ولی قوم الظالمین(خاندان شوهر) پشت سرت حرف در میارن

جزیره سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 11:03

من واقعن به این ملیکا چی بگم؟
:دی

محمد مهدی سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 11:20 http://mmbazari.blogfa.com



سلام

سرگذشت گیشاهای ژاپنی هم خیلی دردناکه ... البته منظورم تفکری آمریکایی بود که این قشر را از عضو جامعه فرهنگی بودن به سمت مسائل حاشیه ای سوق داد ...

منتظر ادامه خاطره نویسی حذابتان هستیم ...

پرچانه سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 11:23 http://forold.blogsky.com/

جزیره جان البته من قبول دارم که آنچه عیان است چه حاجت به بیان است و بالخره خودم نباید بگم باید صبر کنم بقیه تعریف کنن
اما خوو شما که از خودین دیگه اشکال نداره

ثنا سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 12:10 http://angizehzendegi.blogfa.com/

محمدمهدی باباااااااااجاننننننننننن ،هااااااااا ایییییی گیشا که گفتیییییییی ینیییییییییی چهههههه؟؟؟؟

مدیونید اگه جز با لحن مهران مدیری بخونید!!!

ثنا سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 12:12 http://angizehzendegi.blogfa.com/

دوستان عزیز پرچانه و عینک ته اسستکانی به استحضار میرساند بعلت نمکین بودن کامنتهای شما عالی جنابان در این مکان،بنده به وبلاگهای معظم شما نزول اجلال خواهم فرمود تا دقایقی دیگر....مسافران عزیز ما در آسمان تهران فرود خواهیم آمد....!!!!!!!!

آوا سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 12:40

با کامنت الهه عزیزصددرصد
موافقم.......مثل یه رمان
شیرین میمونه..بخصوص
این که بر بستری از
واقعیت جاریه....مرسی
بابت پستهای دنباله دار
وزیباتون.................
منتظرادامش هستیم.
یاحق...

افروز سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 12:59

من واقعا از خوندن خاطره هات لذت میبرم و منتظر پستهای بعدیت هستم
ولی بیین تو این خاطره ها بازی هات چکار کردی بچه ها همه فکر کردن میخوای از دختر حسین آقا بنویسی

خاموش روشن سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 13:21

زَن که باشی درباره ات قضاوت میکنند...

درباره ی لبخــَــندت که بی ریا نــثاره هر اَحمقی کردی

درباره ی زیبائـــیت که دست خودت نبوده و نیست

...
درباره ی تارهای مویت که بیخیال از نگاه شک آلوده ی احمق ها از روسری بیرون ریخته اند...

درباره ی روحــَــت...جسمــَـت...درباره ی تو و زَن بودنت

و درباره ی عشقت قضاوت میکنند..

تونترس و زَن بمان..اَحمق ها همیشه زیادند...

بگذار اسمت را فاحشه صدایت کنند

تیراژه سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 13:25 http://tirajehnote.blogfa.com

اِ اِ اِ !!!
یعنی از دختر حسین آقا نمینویسی؟
برادر جان من و مریم بانوی انصاری برای گیس و گیس کشی مان کلی برنامه ریخته بودیم که ببینیم آخر و عاقبت همین دختر خانم چه میشود !
رشته هایمان پنبه شد که!

کورش تمدن سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 13:29

سلام
بابک جان فقط من باب شفاف سازی و اینکه اطلاعات غلط به بچه ها ندی باید عرض کنم ایشون ۳ تا دختر داشتن.حئاست رو جمع کن
برای تسلی دل نسوان محترم باید عرض کنم که این ۲ قسمت درباره پسران حسین آقا میباشد.من از همین تریبون اعلام میکنم اگه این پسرها رو نپسندیدید موردهای دیگه ای رو از محله مون بهتون معرفی کنیم
بابک جان درباره آب پاش سرخودش هم توضیح بده

تیراژه سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 13:40 http://tirajehnote.blogfa.com

جسارت نباشه اما عجب محله ی جرم خیز و نخبه پروری داشتید جناب تمدن و جناب اسحاقی!!!
هر موقع فرصت شد یک تور گروهی وبلاگی مهیا کنید بلکه این محله ی تاریخی را از نزدیک زیارت و سیاحت کنیم!
والا با این محله هاشون!

جزیره سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 13:44

کوروش تمدن آمار تعداد دختر همساده تونو داشتی که چی بشه؟
نه انگار یه مدتِ هلیا جان روش های اصلاح و تربیتیشو گذاشته کنار. باید یه صحبتی باش داشته باشیم که یه تجدید نظری کنه در رفتاراش. مثلا امشب و تو راه پله بخوابی برات خوبه

پرچانه سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 13:51 http://forold.blogsky.com/

جزززززززززززززیره
دیدی حدسم درست بود دیدی تعریف بیخودی نبود و درست حدس زدم
دیدی؟ دیدی؟

کورش تمدن سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 13:52

تیراژه بانو باید با بابک صحبت کنم یه مقدار هم درباره نابغه های محله(به جز من)تا سو تفاهم پیش نیاد.ناسلامتی دارنده مدال صلای المپیاد جهانی ریاضی بچه محلمون بود البته اگه تو محل ما نبود تو تهران که بود.اگه تهرانی هم نبود مطمئنم ایرانی بود
بچه جزیره من آمار دخترای محلمون رو داشتم تا تو نیایی خودت رو جای بچه محل ما جا بزنی.افتاد؟
میگم راستی آلزایمرت خوب شد؟

جزیره سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 14:00

من اگه بچه محل تو بودم یا خونواده رو متقاعد میکردم که از اون محله بریم یا اینکه خودمو میکشتم تا هم محله ای شخص شما به حساب نیام.افتاد؟

الزایمر و این حرفا هم وصله های ناجوریه که دشمنان به ما میچسبونن ولی این دسیسه ها چیزی از ارزش های ما کم نمیکنه

کورش تمدن سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 14:19

اگه خودت هم نمیکشتی من بهت قول شرف میدم که میکشتمت تا محله رو از دستت راحت کنم
میگم شایدم تو وصله ناجوری هستی که به آلزایمر چسبیدی

بابک اسحاقی سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 14:27

کورش اومدم دو سه تا لیچار بارت کنم
دیدم می خوای جزیره رو بکشی گفتم مزاحمت نشم یه وقت حواست پرت بشه
من میرم یه وقت مناسب میام واسه حلوا و خرما ایشالا

کورش تمدن سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 14:42

کشتن جزیره چشم.من اینجا جوانمردی میکنم تا دست تو به خونش آلوده نشه
ببینم واسه چی میخواستی لیچار بارم کنی؟مگه چی گفتم بچه؟
سر راهت یه مایع ضدعفونی کننده هم بگیر این خونا رو از دستم پاک کنم

تیراژه سه‌شنبه 4 مهر 1391 ساعت 14:49 http://tirajehnote.blogfa.com

وقتی میگم محله تون جرم خیز بوده بیراه نمیگم که!
همچین سر کشتن یه آدم و خونش حرف میزنید که انگار میخواین هندونه ی عصرونه قاچ کنید!
دور از جان جزیره ی عزیزم جدی حالم به هم خورد !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد