جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

ادامه داستان کاسکو

داستان هایی که دوست عزیزم دکتر بابک و سارا خانم نوشتند می توانید اینجا ببینید .  

محمد حسین عزیز  هم طی یک پست مجزا داستان کاسکو را نوشته است که دعوتتان می کنم حتما بخوانید و نظرتان را بنویسید . 

مموی عطر برنج هم خواسته تا این پست را اطلاع رسانی کنیم ... 

 

ادامه داستان را هم می توانید در ادامه مطلب مطالعه بفرمایید . 

تا برنامه بعد بدرود ... 

 

ادامه مطلب ...

کاسکو

همین که زنگوله جلوی در صدا کرد مهدی و حبیب که حسابی سرگرم تخته نرد بودند همزمان سرشان را بالا آوردند و چشم دوختند به پسرک ریشوی دم در که آب داشت از سر و صورت و ریش و لباس های کثیفش می چکید . 

لبخند ناشی از خوشحالی حبیب به خاطر جفت شش ای که آورده بود در یک آن تبدیل شد به یک اخم شدید و با صدای دو رگه بلندش داد زد : 

 چی می خوای عمو ؟ برو بیرون ... هرچی بود دادیم گدا اولی  

 

پسرک جوان ریشو ٬من و منی کرد و با آن صدای تو دماغی گفت :  

داداش گدا کیه ؟ من اومدم معامله کنم  

 

حبیب در حالیکه نگاهی غضب آلود و از سر چندش به او می کرد داد زد : 

یعنی اومدی ملک بخری از من ؟ برو بیرون بینیم بابا  مفنگی  

و چشمکی به مهدی زد و جفت شش را بازی کرد  ... 

 

جوان ریشو دماغش را بالا کشید و گفت : داداش ! احترام خودت رو حفظ کن .  

من بی احترامی به شما نکردم ولی شما داری به شخصیت من توهین می کنی .  

در ضمن من معتاد نیستم .من مریضم و به پول نیاز دارم . اینجا نیومدم  که خونه بخرم اومدم یه چیزی بفروشم ... 

 

حبیب و مهدی همزمان پرسیدند : چی مثلا ؟ 

در همین هنگام پسر جوان ریشو دستش را کرد زیر پالتوی بلند قهوه ای رنگ کثیفش و پرنده بزرگ و زیبایی را بیرون آورد . 

 پرنده بینوا در حالیکه از ترس و سرما می لرزید پشت سر هم می گفت :  

خدا ذلیلت کنه پیمان 

خدا ذلیلت کنه پیمان  

  

 

 

 

 

 

 

  

ادامه مطلب ...

حکایت شهر خاموشان ۲

موج بانوی عزیز نویسنده محترم وبلاگ روزگار مو محبت کردند و پایان حکایت شهر خاموشان را اینطور نوشتند : 

 

سلام.
ایاز راه چاره را به مرد نشان میدهد ومرد خوشحال وخندان به سوی مدعیان میرود. در جواب مردی که از او لباس سنگی میخواست میگوید: چون در تمام دنیا رسم است لباس را با پارچه میدوزند وپارچه هم از نخ تشکیل شده است پس تو هم برایم از سنگ نخ بریس تا من لباس بدوزم. چون هیچ خیاطی خودش نخ نمی ریسد.
درجواب انکه گفت باید آب دریا بنوشی گفت: قبول است به شرطی که تو جلوی آب تمام رودخانه هایی که به دریا میریزد را بگیری تا من آب دریا را بنوشم وقرداد ما فقط آب دریا بوده است .
درجواب مرد سوم که چشمش را خواسته بود (.در کتاب نوشته که مرد طلبکار گفته باید صد درم از گوشت پایش را ببرد)گفت:قبول به شرط اینکه کمتر یا بیشتر نبرد وخونی از من نریزد چون در شرط ما خونریزی نبوده است.
وقتی از این مدعیان خلاص میشود نوبت مرد خریدار میشود
به مرد میگوید من یک پیاله ساس میخواهم که نصف ان
نر ونصف آن ماده باشند. وچون عملی غیر ممکن بود خریدار معامله را فسخ میکند.
پس از این ماجرا مرد صندلها را به قیمت خوبی فروخته  وهدایایی به پیرزن وایاز میدهد واز ان شهر میرود.
این قصه در کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب ، جلد 3 توسط مهدی آذر یزدی وبا نام نابینای نکته سنج نوشته شده است.  

 

  

 

آرش پیرزاده هم لینک این نمایش رادیویی رو پیدا کرده که البته من هنوز گوش ندادم ببینم همونه یا نه ولی محتملا همونه ...  

 

لینک دانلود نمایش شهر خاموشان 

 

با تشکر از محبت دوستان ٬ هرچند پایان داستان اندکی با داستانی که موج بانو گفتند متفاوته اما کلیت قصه همین بود که فرمودند . 

در نمایش ٬ ایاز نابینا مغز متفکر طراران و رندان و حیله گران شهر خاموشانه 

هم شریف و هم اون سه مرد پیش ایاز میرن و ماجرا رو تعریف می کنند و ایاز که مرد زیرکیست ایراد کار هر یک را باز گو می کند . 

به شریف می گوید اگر عماد از تو یک پیاله کک نیمی نر و نیمی ماده بخواهد با زین و یراق چه خواهی کرد ؟ 

به مردی که چشم از او طلب کرده بود می گوید اگر عماد بگوید که چشم ها باید همسنگ هم باشند و هر کدام یک چشم خود درآوریم و در ترازو گذاریم تا اگر همسنگ بود شرط  تو برآورم چه می کنی ؟ آنوقت عماد یک چشم دارد و تو چشمی نخواهی داشت .

 ودر پاسخ مردی که لباسی از سنگ خواسته بود می گوید اگر او از تو نخی از آهن بخواهد چه خواهی کرد ؟ لباس از سنگ را که با نخ معمولی نمی توان دوخت . 

و در پاسخ مردی که خواسته بود عماد آب دریا به دهان بکشد نیز می گوید اگر او بگوید که جلوی هرچه رود که به دریا می ریزد بگیری چه خواهی کرد ؟ 

 

 

عماد که به هیات مردمان شهر ٬ مخفیانه در این جلسه حضور داشته تمامی این ماجرا را می شنود و  فردای آنروز در حضور قاضی این راه حل ها بازگو می کند و هر چهار مرد چون نمی توانند خواسته های او برآورند از شکایت خود صرفنظر کرده و قاضی نیز حکم می دهد که هر یک هزار دینار به عماد بپردازند .  

 

 

با تشکر مجدد از موج بانو و آرش پیرزاده  

این بود قصه ما ...  

 

 

حکایت شهر خاموشان

قریب به یکسال است که رادیو نمایش فعالیت رسمی خود را آغاز نموده است و جذابیت های متفاوت رادیویی که بطور حرفه ای و خاص به مقوله نمایش می پردازد با وجود اینکه هنوز در ساعات خاصی از روز برنامه دارد لااقل برای من که بی اندازه علاقه مند به این موضوع هستم باعث شده تا مشتری دائمی و پر و پا قرص این رادیو باشم و مطمئنم که افراد بسیار زیادی نیز اوقات کار و بیکاری خود را با آن می گذرانند . 

همان روزهای اولیه شروع به کار این شبکه رادیویی ٬نمایشی به کارگردانی میکاییل شهرستانی از آن پخش شد به نام (( حکایت شهر خاموشان )) 

این داستان برگرفته از کتاب سند بادنامه اثر ظهیری سمرقندی می باشد . 

شیوه جذاب روایت داستان و اجراهای بی نقص صدا پیشگان آن باعث شد تا در همان قسمت اول به شدت پیگیر داستان بشوم . این قصه سه قسمت داشت که اتفاقی دو قسمت آن را موقع برگشتن از کار توی ماشین شنیدم ولی متاسفانه از قسمت سوم آن جا ماندم . 

بعد از چندین ماه دیروز که مجددا این داستان پخش شد ٬ دقیقا در همان جایی که دفعه قبل به پایان رسیده بود تمام شد و بنده برای بار دوم در خماری دانستن پایان آن ماندم . 

اگر موافق باشید داستان را برای شما نیز تعریف کنم شاید کسی پایان آن را بداند ...  

 

 

  

 

ادامه مطلب ...

مریم مقدس

این اولین سالی بود که داشت توی این مدرسه درس می داد . 

مریم فرامرزی دختر بیست و پنج ساله خوش صورتی بود که وقتی لبخند می زند چهره اش شبیه خواهر های روحانی زیبای فیلم های سینمایی می شد .  

 -

همکارانش او را مریم مقدس صدا می زدند بس که محجوب بود و خانم ... 

از آن آدمهایی که در اولین برخورد طوری جذبت می کنند که احساس می کنی سالهاست تو را می شناسند . از آن افرادی که انگار خدا آفریده تا سنگ صبور باشند  

از آن آدمهایی که می توانی یکهو سفره دلت را برایشان باز کنی و حرف بزنی و او فقط نگاهت کند و تو سبک بشوی ...  

این بود که خیلی زود خودش را توی دل خانم اکرمیان - مدیر مدرسه - باز کرد و این باعث حسادت بعضی خانم معلم ها شد . با این وجود رفتار مریم به رغم سن کمش انقدر سنجیده و پخته بود که هیچکس دلخوری از او نداشت و یا بهتر است بگوییم آتو دست کسی نداده بود . 

خانم اکرمیان خیلی غیر ارادی مریم فرامرزی را دوست داشت و با اینکه سعی می کرد این علاقه درونی ٬ نمود بیرونی نداشته باشد همه می دانستند که مریم برای او با همه معلمها فرق می کند و این را گاهی با شوخی و خنده و گاهی با طعنه و کنایه بازگو می کردند .  

همه چیز خوب بود تا زنگ تفریح روزی که خانم صمیمی معلم کلاس سوم چند تا از خانوم معلمها را دور خودش جمع کرد و شروع کردند به پچ پچ کردن های مشکوک  

خانم اکرمیان هم به خاطر حس ششم قوی زنانه اش و هم از روی تجربه سالها مدیر بودنش شستش خبردار شد که این حرفهای درگوشی غیر عادی هستند .  

 

این خاله زنک بازی های مخفیانه چند هفته ای ادامه داشت و خانم اکرمیان یکجورهایی بو برده بود که محور صحبت های خاله خانباجی ها کسی نیست جز مریم فرامرزی ... 

با این وجود پرستیژ مدیریتیش ایجاب می کرد که خودش را داخل بحث نکند و با وجود اینکه شدیدا کنجکاو بود ته توی ماجرا را در بیاورد از کسی سوال نمی کرد .  

  

تا اینکه یکروز حال مریم سر کلاس به هم خورد و همه معلمها کلاس هایشان را تعطیل کردند و دویدند توی دفتر ... خانم اکرمیان با توپ و تشر معلمها را روانه کلاسهایشان کرد و مریم هم آب قندی خورد و برگشت سر کلاسش ... 

از همانروز پچ پچ ها علنی شدند و چو پیچید که مریم باردار است .

خب زنها این چیزها را بهتر می فهمند اما خانم اکرمیان که مریم را شدیدا دوست داشت و او را مریم مقدس صدا می زد نمی توانست باور کند این دختر محجوب و معصوم که نه ازدواج کرده و نه نامزد دارد و نه حتی رفتار مشکوکی از او سر زده که نشان بدهد با مردی رابطه دارد حالا یک دفعه اینطوری گند بالا بیاورد و شکمش بالا بیاید ... 

خانم اکرمیان چندین بار به پسرش گفته بود که وقتی خدمتش تمام شد می خواهد برایش آستین بالا بزند و دختر خوشگل و فهمیده ای سراغ دارد که می خواهد از او برای پسرش خواستگاری کند . چندین بار هم با کنایه به مریم گفته بود که من اگر مادر شوهرت باشم تو را می گذارم بالای سرم و نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد ... 

حالا این چرت و پرتهایی که پشت سر مریم می گفتند عین خوره افتاده بود به جان خانم اکرمیان و هی خودش را می خورد که چطور این موضوع را با مریم در میان بگذارد ... 

یکروز دلش را به دریا زد و مریم را کنار کشید و بدون هیچ مقدمه ای گفت : 

بچه ات چند ماهه است  ؟ 

مریم که این اواخر رنگ صورتش شدیدا زرد شده بود انگار آب سردی بر سرش ریخته باشند روی صندلی ولو شد . نفس عمیقی کشید و گفت  : 

پس بالاخره شما هم فهمیدید ؟ 

 

 

 

+ داستان های بی پایان بهانه ایست برای پرواز دادن تخیل شما 

خوب به این داستان فکر کنید و سعی کنید پایان مناسبی برای آن پیدا کرده و توی کامنتها بنویسید .

صاحب بهترین ایده در پست بعد معرفی خواهد شد ...