جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

نذری

قمر خانوم نشسته بود روی صندلی و همینطور زل زل نگاهم می کرد . پرسیدم : قمر خانوم ! چایی می خوری ؟

خیلی مختصر گفت : نچ

گفتم : خب ! صبحانه که نخوردی . ناهار هم که نداری . همینطوری ضعیف شدی دیگه

گفت : میوه هست . میخورم

گفتم : با میوه که آدم سیر نمیشه بذار زنگ بزنم برات غذا بیارن .

گفت : غذا ؟ سر صلات  ظهر عاشورا کدوم دوکون بازه جوون ؟ تازه من پیتزا خورم ؟ من دندون پیتزا دارم ؟

راست می گفت . همه جا بسته است این وقت روز ...


پرسیدم : تخم مرغ اگه داری برات املت درست می کنم . املت هام خوشمزه است ها

گفت : گوجه نداریم

گفتم: با رب درست می کنم از املت گوجه هم خوشمزه تره

گفت : نون هم نداریم .

گفتم : خب قمر خانوم می گفتی من نون می خریدم

نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت : شاطر مگه از سپاه یزیده که بیاد تاسوعا عاشورا پخت کنه ؟

گفتم : خب می گفتی قبل تعطیلی برات بخرم بذار تو یخچال

گفت : من نون یخی نمی خورم

گفتم : قمر خانوم ! ببخشیدا ولی داری لجبازی در میاری . اینطوری که نمیشه از پا میفتی مادر من

گفت : تو محرم کسی گشنه نمی مونه مگه اینکه معصیت کار باشه

گفتم : این چه حرفیه قمر خانوم ؟ یعنی من که قابلمه به دست نرفتم تو صف نذری گناه کردم ؟ یا شما که پات عیب داره و نمیتونی بری دنبال نذری خدای نکرده یزیدی هستی ؟

گفت : اگه دلت پاک باشه نذری خودش میاد دم در خونه ات . نذری محرم خودش دوا و درمونه

گفتم : دست شما درد نکنه . پس ما ناپاکیم ؟

گفت : نه ! دلت صاف نیست . دلت صاف باشه امام حسین نمیذاره گشنه بمونی .

گفتم : آخه قمر خانوم ! امام حسین چه کار به گشنگی من داره ؟ اصلا مگه من گشنمه ؟ شمایی که مریض و حال نداری . شمایی که دو روزه هیچی نخوردی  . اقلا بذار برات میوه بیارم . کجاست ؟ تو یخچاله ؟

گفت : میلم به میوه نیست فعلا


گفتم : حاج علی شما رو به من سپرد وقت رفتن . برگرده شما به این حال و روز باشی نمیاد بگه بی غیرت ! یه غذا واسه مادر من نگرفتی ؟

گفت : علی غلط میکنه  . خودش هفته ای یه بار بزور میاد اینجا .


همینطور نشستیم و من به قمر خانوم نگاه کردم و قمر خانوم به صفحه تلوزیون که داشت سینه زنی و نوحه نشان می داد . چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ در خانه به صدا در آمد و پشت بندش بلبل قفسی قمر خانوم هم چهچهه ای زد . قمر خانوم گل از گلش شکفت . با همان دستی که تسبیح داشت گوشه چشمش را پاک کرد و گفت : دیدی جوون ؟ دیدی گفتم تو محرم کسی گشنه نمی مونه .

گفتم : آخه از کجا معلوم نذری آورده باشن  قمر خانوم ؟

گفت : معلومه . من میدونم . این وقت روز هیشکی نمیاد سراغ من پیرزن . قیمه است . قیمه امام حسین . دو تا بگیر . یکی هم واسه زنت بگیر . مگه نگفتی پا به ماهه ؟



و من تا در حیاط را باز کنم و ببینم چه کسی زنگ خانه را زده است هرچه دعا بلد بودم خواندم

دعا کردم برایش قیمه نذری آورده باشند

که نکند پیرزن نا امید شود .




+ برای شفای همه مریض ها دعا کنید لطفا ...

++ از پیدا کردن این سایت شگفت زده شدم .



پدیدارشناسی استعلایی اگزیستانسیالیسم

کلا این رفیق ما در اتمسفری فراتر از اتمسفر ما زمینی ها سیر و سلوک داشت . علی آقا همخانه ای دوران دانشگاهم را می گویم . علی آقا وقتی با شما مکالمه می کند اولین برداشتی که از او دارید این است که بالاخانه اش را اجاره داده و البته که این از نشانه های تمامی آدم های نخبه عالم است .  اما این آغاز ماجراست . کافیست فقط بیست و چهار ساعت همنشین و همکلام او باشید تا درک کوچکی از عظمت او بدست بیاورید چه در مقام یک رفیق با معرفت و چه در مقام یک علامه .

این علامه که می گویم به جان مانی عزیزم از سر اغراق و رفیق بازی نیست . علامه در این دوران پیشرفت علم و تکنولوژی یافت می نشود . علامه یعنی کسی که به تمامی علوم زمانه خود آگاه باشد . اما علی آقای ما بواقع علامه است . یعنی موضوع و مطلبی نیست که در مورد آن اطلاعات مکمل و بدردبخور نداشته باشد . یعنی مبحث و موضوعی نیست که او در موردش با دلیل و مدرک و مستندات خطابه نگوید . از تاریخ و جغرافیا و زمین شناسی و ایرانشناسی و سیاست و پزشکی و نجوم و فیزیک کوانتوم و هنر و سینما و شعر و رمان بگیر تا فوتبال و لوله کشی و مهندسی عمران و کارهای فنی و مباحث مربوط به خوردو ...


علی آقا از آن آدمهایی است که یک بروشور ساده تبلیغاتی یا یک تکه روزنامه باطله را با چنان ولع و اشتیاقی می خوانند که می شود از تویش چند تا مطلب به درد بخور پیدا کرد و اموخت و بعدها در جایی از آن استفاده کرد .

همان سال اول دانشگاه با علی آشنا شدم و آنقدر شیفته رفتار و کردارش شدم که سال دوم همخانه ای شدیم . علی آقا با معرفت و شوخ و رفیق به تمام معنا بود .

بواسطه اینکه علی آقا عمران می خواند و من مکانیک دروس مشترک زیادی با هم نداشتیم اما طی همان یکسال همخانه بودن بسیار از او چیز آموختم . یادش به خیر می رفتیم بالا پشت بام آن ساختمان روبروی پارک سنگی و من عاشقانه به آسمان نگاه می کردم و علی در باره نجوم آسمان و ریسمان می بافت . که این دب اکبر است و آن دب اصغر و این خوشه پروین و آن آکتوس و آن یکی ستاره قطبی و تمام اینها را با عدد و رقم از بر بود که مثلا این یکی چند سال نوری با ما فاصله دارد و آن یکی ستاره آلفای کدام صورت فلکی است . که این ماهیتابه دسته دار دب اکبر است و دسته ماهیتابه را که پنج برابر کنی می رسی به دب اصغر و آن ستاره پر نور ستاره قطبی است و جهت شمال را می شود از آن فهمید . من دنبال یک شهاب سنگ بودم که آرزویم را برآورده کند و او فلسفه باران شهابی را می گفت . کولر خراب می شد علی برایمان درستش می کرد . توی درس های مکانیک کم می آوردیم علی یادمان می داد . پروژه کامپیوتر داشتیم برایمان برنامه می نوشت . تحقیق از اینترنت می خواستیم علی برایمان مطلب در می آورد . ترجمه لازم داشتیم علی ترجمه می کرد . هوا سرد و گرم می شد تئوری می داد برای سرد و گرم کردن خانه دانشجویی . شام می خواستیم علی می پخت . عاشق می شدیم علی نامه هایمان را می رساند . و خودتان دیگر بخوانید باقی ماجرا را . 


از معدود آدم هایی است که روز تولدشان هیچ وقت یادم نمی رود چون دوم خرداد است و هر سال زنگ می زنم و احوالی می پرسم و از معدود رفقای قدیمی است که هم عروسی من آمد و هم مراسم ترحیم بابا .

قبلا هم یک پستی برایش نوشته بودم که چقدر از رفتنش غمگین شده ام چون خبردار شدم که قصد مهاجرت دارد . 




احتمالا اگر شما هم مثل من یکروز توی صفحه فیس بوقتان ببینید که یکی از رفقای قدیمی شما صاحب تالیف و کتاب شده است ذوق می کنید . بعد که می بینید کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده است بیشتر ذوق خواهید کرد . بعد که اسم کتاب را می خوانید و چیزی سر در نمی آورید احتمالا با گوگل ترنسلیت ترجمه اش خواهید کرد که جوابش می شود : پدیدار شناسی استعلایی اگزیستانسیالیسم


phenomenology of transcendental existentialism


بعد دلتان می خواهد زنگ بزنید به رفیقتان و با چند تا فحش آبدار دانشجویی از او بپرسید آخر  پدر آمرزیده من اسم کتاب تو را بلد نیستم حتی تلفظ کنم . معنی فارسیش را هم بیست بار  خوانده ام و نفهمیدم یعنی چه ؟ بعد تو چطور آمده ای در باب چنین مبحث ثقیلی کتاب نوشته ای آن هم به انگلیسی ؟

یعنی خداوند چقدر باید بین بندگانش تفاوت و تبعیض قائل بشود ؟

یعنی روزی که داشته مغز تو را می ساخته من کجا بوده ام ؟ توی صف دستشویی ؟

یعنی اگر اسم آن ماده چرب و لزج پر از فسفر که درون جمجمه تو هست مغز باشد اسم این فندقی که درون کله ما هست چه باید باشد ؟


بعضی وقتها آدم به بعضی ها غبطه می خورد . افتخار هم می کند اما بیشتر غبطه می خورد وقتی می فهمی که آدمهایی در کنارت بوده اند که از مغزشان به قدر یک ابر کامپیوتر ناسا کار کشیده اند ، فکر کرده اند و مطالعه کرده اند و اموخته اند و تلاششان این بوده که چیستی و چرایی دنیا را بفهمند و مغز تو در تمام این سال ها پای تلوزیون و ماهواره و اینترنت مشغول یه قل دو قل بوده است . کاش می شد این آدم ها را تکثیر کرد یا از مغزشان بک آپ گرفت یا لا اقل کاری کرد که مردم آن ها را بیشتر بشناسند .


به هر حال این نشانی سایت رفیق ما علی آقاست .

ما که با عقل ناقصمان چیزی نفهمیدیم امیدوارم به درد شما بخورد .



بیبی انیشتین




در عرض این چند ماه که از تولد مانی می گذرد شب و روزی نشده که به جانشان دعای خیر نکرده باشم . هم خدا بیامرز انیشتین که هیچ ربطی به داستان ما ندارد ولی به هر حال اسمش بالا سر کار هست و باید حق کپی رایتش را بپردازیم هم کمپانی معظم دیزنی و هم کلیه دست اندرکاران ساخت مجموعه " بیبی انیشتین " از آن آبدارچی و خدماتی و حراست دم در گرفته تا عروسک های رنگ و وارنگ و عروسک گردان های هنرمند و نورپرداز و صدابردار و فیلمبردار و تهیه کننده و کارگردان خلاقش .

آشنایی ما با جناب " بیبی انیشتین " از یکی از میهمانی هایمان در منزل کوروش تمدن ( وبلاگ نویس رحمه الله علیه) آغاز شد وقتی هلیا بانو گفتند که در بیمارستان محل تولد هانا ، " بیبی انیشتین " از تلوزیون یکی از غرفه های فروش مشغول پخش بوده و هانا محو تماشا شده است و البت که ما باورمان نشد حتی وقتی فلش مموری آویزان به جاسوئیچی مان را درآوردیم و بدون رعایت قانون کپی رایت تا جا داشت تویش " بیبی انیشتین " ریختیم  . وقتی در منزل جناب " بیبی انیشتین " را پلی کردیم ناباورانه دیدیم که آقا مانی هم محو تماشا شد و از تلوزیون چشم برنداشت در حالیکه چند ماهی بیشتر از عمر مبارکش نمی گذشت و تا آنروز هیچ توجهی به تلوزیون نداشت .

باید عرض کنم که از همان شب عزیز تا همین شب عزیز بی اغراق هر وقت و زمانی که هیچ راه حل و راهکاری برای آرام کردن و یکجا نشاندن آقا مانی جواب نداده است یعنی هر وقت از امتحان کردن شیر طبیعی و شیر خشک و  سرلاک و تعویض پوشک و قند داغ و چایی نبات و شربت گریپ میکسچر و عرق نعناع گرفته تا ماساژ و ننو و لالایی و تاب تاب عباسی نا امید و مستاصل شده ایم این " بیبی انیشتین " پدر آمرزیده بوده که منجی و یاور ما شده است و آقا مانی به محض تماشای آن آرام شده بعد نشسته و بعد لم داده و بعد هم کم کم پلک هایش را بسته و خوابش برده است .

اگرچه ما پولی برای خرید این مجموعه نپرداختیم که اگر هم می پرداختیم مطمئنا به جیب تهیه کنندگان اصلی بیبی انیشتین نمی رفت اما دعوتتان می کنم در این شب جمعه عزیز برای شادی روح تمامی اموات علی الخصوص جناب آلبرت انیشتین و جناب آقای والت دیزنی و کلیه درگذشتگان تهیه مجموعه بیبی انیشتین فاتحه ای قرائت بفرمایید ...


رادیو کاکتوس و سایت نماشا

یک



به همت دوستان عزیزم در انجمن نودهشتیا سومین شماره از رادیو کاکتوس نیز منتشر شد و بنده نیز افتخار داشتم تا در این شماره از رادیو حضور داشته باشم . صفحه رسمی این رادیو را می توانید از اینجا مشاهده کنید و سومین شماره از رادیو کاکتوس هم از اینجا و اینجا  دانلود نمایید .



دو


مدیران خلاق بلاگ اسکای در اقدامی ارزشمند سایتی به نام نماشا طراحی کرده اند که از این به بعد می توانید ویدیو های خود را در آن آپلود کرده و به اشتراک بگذارید . دوستانی که با پیکو فایل کار کرده اند اذعان دارند که این سایت یکی از بهترین و مطمئن ترین سایت های آپلود عکس و فایل می باشد . مزیت نماشا در این است که درست مثل پیکوفایل شما با ورود به حساب کاربری خود در بلاگ اسکای به کلیه امکانات سایت دسترسی دارید و از این به بعد می توانید ویدیو های مورد نظرتان را نیز با خیالی آسوده و به راحتی در وبلاگ قرار دهید .

ضمن آرزوی موفقیت برای مدیران محترم بلاگ اسکای می توانید به سایت نماشا از این نشانی دسترسی داشته باشید . 



اندر احوالات بانکداری تمام الکترونیک

جمعه دو هفته قبل که با دوستان دوران دبیرستان قرار داشتیم حدود ساعت 9  صبح رفتم عابربانک پول بگیرم . آقا مهدی دوستم توی ماشین نشسته بود و آمپر بنزین هم روی خانه آخرش بود . قبلا هم گفته بودم که وسواس شدیدی روی تمام شدن بنزین ماشین دارم و از ترس تمام کردن بنزین همیشه وقتی آمپر بنزین به خانه آخر می رسد مضطرب می شوم . پول همراهم نبود و برای پول بنزین ناچار بودم از عابر بانک پول بگیرم .

کارت را در عابر بانک گذاشتم و مبلغ را وارد کردم . عابر بانک حدود دو دقیقه عبارت "لطفا منتظر باشید" را نشانم داد و دست آخر اظهار تاسف کرد و کارتم را پس داد ولی پول نداد .

همان لحظه اسمسی از بانک سامان به گوشی آمد به این مضمون که دویست هزارتومان از حساب کسر شده است . البته قبلا هم این اتفاق افتاده بود ولی بلافاصله اسمس اصلاحی می آمد و پول به حساب بر می گشت . به عابر بانک کناری رفتم و دوباره کارت را وارد کردم و مبلغ را زدم و اینبار فرمودند :" مبلغ بیشتر از سقف برداشت روزانه است" و پول نداد . یعنی آن دویست هزار تومانی را که عابر بانک قبلی نداده بود محاسبه شده بود و امکان برداشت مبلغ جدید وجود نداشت . حدودا چهل هزار تومان در کارت دیگرم پول بود که به ناچار آن را برداشتم و برای اینکه آقا مهدی معطل نشود سوار ماشین شدم و رفتیم .


فردای آنروز، شنبه به همان بانک مراجعه کردم و خدا را هزار مرتبه شکر که این اتفاق در بانک نزدیک خانه ما افتاده بود نه بانکی که از ما دور باشد . مسئول باجه گفت که معمولا طی بیست و چهار ساعت پول به حساب بر می گردد و من گفتم که دقیقا بیست و پنج ساعت گذشته و ایشان هم خیلی راحت حرفشان را عوض کردند و گفتند بعضی وقتها هم چهل و هشت ساعت می شود .

روز یکشنبه دوباره به بانک رفتم و به آقای مسئول مربوطه گفتم که چهل و هشت ساعت گذشته و پول برنگشته که گفت چون سرش شلوغ است باید شماره بگیرم و در نوبت بایستم . نیم ساعتی گذشت تا نوبت به من رسید . کارت شناسایی ام را گرفت و رول پرینت شده عابر بانک را با دقت ملاحظه کرد و رفت پیش رئیس بانک . پیش خودم فکر می کردم امروز ماجرا تمام می شود اما کور خوانده بودم . آقای رئیس بانک نگاهی به من انداخت و شبیه بازجویان ساواک پرسید جمعه صبح چه ساعتی ؟ گفتم : حدود 9 صبح

بعد پرسید : یکبار یا دوبار کارت زدید ؟ گفتم : پول که نداد مجبور شدم با عابر بانک کناری هم مجددا امتحان کنم که آن هم پول نداد . کم مانده بود بپرسد : پول را برای چی می خواستی و این حرفها

بعد هم گفت باید بروم از بانک سامان پرینت حساب بگیرم که پول از حسابم کم شده است . اسمس را نشانش دادم که خندید و گفت : آقای عزیز من که نمیتونم گوشی شما رو بفرستم تهران باید پرینت حساب رو بفرستم و تازه دوزاریم افتاد که این رشته سر دراز دارد یعنی با گرفتن پرینت هم داستان تمام نخواهد شد .

دوشنبه صبح رفتم بانک صادر کننده کارت و با ارائه کارت شناسایی و توضیح ماجرا پرینت ممهور شده بانک را گرفتم و مجددا برگشتم به بانک و پرینت را دادم . یک فرم عریض و طویل شامل نام نام خانوادگی شماره ملی و نام پدر و شماره شناسنامه و آدرس و شماره موبایل و ساعت و تاریخ و مبلغ مفقود شدن پول پر کردم و آقای متصدی گفت که همین امروز آخر وقت فرم را به تهران می فرستند . پرسیدم : چقدر طول می کشد تا پول به حسابم بر گردد ؟ گفت چهار تا پنج روز اداری

مخم داشت سوت می کشید . 

پرسیدم یعنی این عابربانک مکانیزه شما راهکاری ندارد که معلوم شود پول از حساب من کم شده ولی پرداختی انجام نشده است ؟ گفت : مشکل از عابر بانک نیست و این ایراد به شبکه شتاب مربوط است نه عابربانک ایشان .

ترس برم داشته بود نکند شعبه تهران هم حرف مرا باور نکند و کار به ویدیو چک و بازبینی دوربین های امنیتی بکشد ؟

آقای متصدی گفت که شعبه مرکزی در تهران باید موضوع را بررسی کند و حواله بزند به بانک سامان و بانک سامان پول را به حسابم برگرداند . یک بروکراسی مطول و مزخرف اداری که معلوم نیست معلول ندانم کاری و بی فکری کدام زحمت کش پدرآمرزیده ای است .


به هر حال تکنولوژی معایبی هم دارد . وقتی می توانی راحت و آسوده با فشار چند دکمه کلی کار بانکی را پشت کامپیوتر خانه ات انجام بدهی و کلی در وقت و انرژی شما صرفه جویی بشود یک وقت هایی هم اینطوری می شود و کار به خنسی می خورد ناچار می شوی کلی وقت و انرژی بگذاری و تاوان ایرادات سیستم را بپردازی .


امروز صبح اسمسی از بانک سامان آمد که مبلغ 2017452 ریال به حسابم واریز شده است .

دویست هزار تومان خودم به علاوه هزار و هفتصدو چهل و پنج تومان و دو زار سود این چند روزه 

یعنی با این هزار و هفتصد و خورده ای قرار است هزینه سه بار رفت و برگشت به دو بانک و مرخصی بدون حقوق و اتلاف وقت بنده جبران شود . تازه اگر این حساب سود روز شمار نداشت که از همین هزار و هفتصد تومان هم خبری نبود .

حالا اینکه این سود را کدام یک از دو بانک تقبل کرده بماند . داشتم فکر می کردم اگر یک وقت یک بنده خدایی تمام دارایی اش همین دویست هزارتومان باشد و شدیدا گرفتار و نیازمند این پول و عابربانک پولش را بخورد یا حین سفر توی یک شهر غریبه همچین اتفاقی برایش بیفتد چه خاکی باید به سرش بکند ؟




شانس در خونه آدم رو نمیزنه

یادم هست بچه که بودم یکی از برندهای وطنی تولید خمیردندان برای خریداران محصولاتش یک قرعه کشی گذاشته بود که جایزه اولش یک خودروی رنو بود و چند تا هم وسایل خانه مثل یخچال و ماشین لباسشویی داشتند و کوچک هایش هم ماشین حساب و یکسال مصرف محصولات شرکت مربوطه بود .


شما را نمی دانم اما مغازه های محله ما خمیردندان خارجی نمی فروختند . یا شانس و یا اقبال با چنان اطمینان و اعتماد به نفسی پاکت خمیردندان را از مغازه دار تحویل گرفتم که انگاری حتما برنده جایزه خواهم شد . درست مثل همان پسربچه فیلم ویلی ونکا که با تنها دارایی اش بسته شکلاتی خرید و آرزو داشت بلیط طلایی بازدید از کارخانه شکلات سازی داخل آن باشد .

با وسواس خاصی من و یکی از دوستانم برچسب روی پاکت خمیردندان را بریدیم و با نامه به کارخانه فرستادیم و شک نداشتیم که یکی از ما دو نفر بالاخره جایزه را از آن خود خواهد کرد . اما خبری از جایزه نشد و کم کم داستان را به فراموشی سپردیم .

چند ماه بعد یکروز زنگ خانه ما به صدا در آمد و دو تا آقا گفتند که از کارخانه فلان برای یخچال ما آمده اند . نمی دانم چه فکری پیش خودم کردم که کارخانه یخچال سازی را توی مغز فندقی ام ربط دادم به کارخانه خمیردندان و با چنان شور و شوقی به مادرم گفتم که یک یخچال برنده شده ایم که تمام اهل خانه فریادی از سر شعف سر دادند . ولی معلوم شد که هیچ ربطی وجود ندارد و آقایان از کارخانه آمده بودند تا ایرادی را که در یخچال های این شرکت وجود داشت مرتفع کنند تا باعث سوختگی موتور آن نشود .


بعدها بهزیستی برگه هایی چاپ کرد به نام ارمغان بهزیستی با جوایزی بسیار ارزنده . دقیقا همان نسخه برگه های بخت آزمایی که در دوره طاغوت رواج داشت اینبار با رنگ و بوی شرعی و خیرخواهانه ولی دقیقا با همان کاربرد که سالهای سال مردم رفتند و خریدند و ....


بعدترها یادم هست که یکی از بانک ها به عنوان جایزه حساب های قرض الحسنه اش یک مرسدس بنز گذاشته بود و زمین و زمان رفتند و به امید سوار شدن بنز حساب قرض الحسنه باز کردند .


اما راستش من در این فقره چیزها هیچ وقت خوش شانس نبوده ام . یعنی شما بگو یک هزارتومنی توی یک قرعه کشی نصیبم نشده است و از وقتی که عقلم رسیده است دید مثبتی به این قرعه کشی های وسوسه انگیز نداشته ام . 


اینروزها می بینم که یک شرکت غذایی یک برنامه کامل قرعه کشی در یکی از شبکه های تلوزیونی دارد و هر هفته اسم چند نفر را بیرون می آورند و چند میلیون پول و خودرو جایزه می دهند .


راستش پیش خودم فکر می کردم که دوره اینطور قرعه کشی ها به سر رسیده باشد و دنیای تجارت امروز روش های تازه تری برای جذب مشتری کشف کرده باشد و دیگر کسی به طمع بردن جایزه جایی حساب باز نمی کند و محصولی نمی خرد . اما اشتباه می کردم . مخصوصا وقتی می بینم آدم هایی با فرهنگ و سواد بالا به امید بردن جایزه ، محصولاتی را که قرعه کشی های بزرگ و پر طمطراق دارند ترجیح می دهند بیشتر تعجب می کنم . به شخصه قیمت و کیفیت یک کالا برایم مهم تر است تا خرید کالایی که احتمال برنده شدن جایزه دارند و این حس که فلان رئیس پولدار کارخانه با چهار تا جایزه وسوسه برانگیز یک ملت را مجبور می کند تا محصولاتی را از او بخرند که اگر جایزه نداشت عمرا کسی به طرفشان می رفت کمی آزارم می دهد .


چند وقت پیش وقتی برای اولین بار به هایپر استار رفته بودم با صفی شلوغ مواجه شدم که فهمیدم این صف هم مربوط است به شرکت در قرعه کشی فیش های خرید . آدمهایی که با چند کیسه بزرگ خرید به امید برنده شدن جایزه توی صف ایستاده بودند .

نه اینکه این قرعه کشی ها دروغ باشد نه . که البته بعضی هایش هم فقط برای ترغیب و تشویق و شیره مالیدن سر مشتری است اما این حس امیدواری بعضی آدم ها حس جالب و تفکر برانگیزی است .

نکته ای که این وسط ذهنم را درگیر می کند اینست که این افراد موقع خرید کالای مزبور دقیقا همان حس و حالی را دارند که من در بچگی موقع خرید آن خمیر دندان داشتم . یعنی خیلی هایشان مطمئن هستند که برنده می شوند و باقی هم امیدوارند که برنده بشوند . احتمالا مشکل از من باشد چون تقریبا همه اطرافیانم هم دقیقا همینقدر امیدوارند .


لابد شما نمونه هایی در اطرافیانتان سراغ دارید که شانس آورده و در قرعه کشی ها برنده شده اند .

قرعه کشی های بانک ، قرعه کشی جوایز محصولات ، قرعه کشی جوایز مدرسه ، قرعه کشی سفر به حج در دانشگاه ، قرعه کشی مسابقه پیامک برنامه 90 ، قرعه کشی وام شرکت ، قرعه کشی صندوق های خانوادگی . بنده هیچ وقت در هیچ قرعه کشی برنده نشده و جایزه ای نبرده ام و از آنجا که قصد شرکت در هیچ قرعه کشی دیگری را ندارم مطمئنم که تا آخر عمر برنده هیچ جایزه ای نخواهم شد .


ضرب المثلی قدیمی هست که می گوید شانس در خونه آدم رو فقط یه بار میزنه . شاید شانس وقتی در خانه ما را زده است که ما منزل نبوده ایم . به هر حال سازنده ضرب المثل که معصوم نبوده . ضرب المثل ها هم ممکن است استثناء داشته باشند .


استاد محمد علی بهمنی


زنده باشی استاد محمد علی بهمنی




در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست

اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست


من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می زن

تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست


در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست


گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی

حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست


من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم

گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست


یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن

از من … من این بر شانه ها بار گران ای دوست


نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت

بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست


آن سان که می خواهد دلت با من بگو آری

من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست




+ دانلود این ترانه با صدای مرحوم ناصر عبدالهی و امیر کریمی

++ درنگذشته ها

پیرمرد همسایه توی جیبش لبخندهای تمام نشدنی دارد



چند شبی بود که مانی سر ساعتی معین تب می کرد . یکی دو شب اول با شربت استامینوفن و پاشویه تبش را پایین می آوردیم اما وقتی این اتفاق بطور مداوم تکرار شد نگران شدیم و رفتیم پیش دکتر . خانم دکتر گفت که تب مانی احتمالا به خاطر درآوردن دندان باشد اما برای اطمینان بیشتر برایش چند تا آزمایش نوشت . دکتر مهربان هم برای بررسی وضعیت بارداری یکسری آزمایش برایش نوشته بود . من هم چند وقتی بود که مشکلی داشتم و از دکترم خواستم برایم چک آپ کامل بنویسد . این شد که کل اعضای خانواده یکروز صبح دسته جمعی ناشتا راهی آزمایشگاه شدیم .

آزمایشات من و مهربان دردسر خاصی نداشت اما دکتر مانی هم برایش آزمایش خون نوشته بود هم آن دو تا تست دیگر که توی دستشویی می گیرند . هم شماره 1 و هم شماره 2

آزمایش خون با وجود گریه های مانی زود انجام شد و برخلاف انتظار تست شماره 2 هم راحت تر بود البته نه از لحاظ کمیت .

بدین ترتیب که سه تا قوطی به ما دادند و باید سه نمونه از پی پی آقا مانی گلچین کرده و به آزمایشگاه می بردیم .

یعنی سه روز متوالی بنده کله صبح با یکی از قوطی ها که شامل محتویات پوشک آقا مانی از کار خرابی شب قبل بود به سمت آزمایشگاه می رفتم و قوطی را می گذاشتم روی پیشخوان خانم متصدی آزمایشگاه و ایشان با روی باز از بنده تشکر می کردند . اما نمونه شماره 1 بر خلاف انتظار دردسر زیادی داشت . چون بچه کوچولوها اختیار قضای حاجتشان دست خودشان نیست و معلوم نیست که کی جیش می کنند و اگر پوشک تنشان باشد که اصلا معلوم نیست . نکته مهم این بود که آزمایش ادرار بایستی بلافاصله مورد بررسی قرار بگیرد و به گفته خانم دکتر ما فقط بیست دقیقه فرصت داشتیم تا نمونه را داغ داغ به آزمایشگاه برسانیم . کار هر روز صبح ما این شده بود که بنده خدا آقا مانی را از خواب ناز بیدار کنیم و پوشکش را در بیاوریم و ایشان لخت توی خانه بچرخند و ما مدام آب میوه و نوشیدنی به ایشان بخورانیم تا محبت کنند و نمونه شماره 1 از خودشان تولید کنند . اوضاع کمیکی بود . دو - سه ساعت تمام بنده خدا آقا مانی هی نوشیدنی می خورد و ما با ظرف نمونه گیری در رکاب ایشان اینور و آنور بدو بدو می کردیم اما از نمونه خبری نمی شد و درست همان موقع که نا امید و خسته می شدیم و دست از تلاش می کشیدیم آقا مانی چند ثانیه ای از انظار مخفی می شد و وقتی به خودمان می آمدیم از لبخند موذیانه ای که بر لب داشت می فهمیدیم که یک گوشه از خانه را آبیاری کرده اند .

چشمتان روز بد نبیند  یعنی اگر جهد و تلاشی را که ما برای نمونه گیری از آقا مانی به خرج دادیم وزارت نفت در پروژه های  نفت و گاز به خرج داده بود تا حالا تمام فازهای گازی عسلویه به بهره برداری رسیده بودند . 


القصه یکروز صبح که آفتاب طور دیگری می تابید وقتی آقا مانی را بیدار کردیم به دلم برات شد که امروز بالاخره به نتیجه خواهیم رسید و دعاهای ما و آب هندوانه جواب دادند و موفق شدیم .

سریع لباس عوض کردم و نمونه به دست به سمت آزمایشگاه راه افتادم . بر خلاف روزهای دیگر که کوچه خودمان را با آرامش می رانم آنروز صبح به سان رانندگان رالی پاریس - داکا حسابی گاز می دادم مبادا وقت بگذرد و نمونه بلا استفاده شود . خم کوچه را که پیچیدم چشمم خورد به پیرمردی با ریش های سفید که عصا به دست آرام آرام دارد به سمت سر کوچه می رود . عصای پیرمرد عصای پیرمردی نبود یعنی از این عصاهای فانتزی که پیرمرد ها دستشان می گیرند نبود . عصای طبی بود یعنی علت و مرضی در پاهایش داشت که نمی توانست خوب راه برود و کوچه را حلزون وار و با چنان کندی و زحمتی می رفت که با محاسبه من نیم ساعتی طول می کشید تا به سر کوچه برسد . به سرعت از کنار پیرمرد گذشتم و در کسری از ثانیه به سر کوچه رسیدم . خواستم از کوچه بیرون بزنم که یکهو دلم برایش سوخت .

آخر این چه شانس بدی است که پیرمرد درست در همین امروز که من این همه عجله دارم باید جلوی راهم سبز بشود ؟

ماشین را همان وسط کوچه نگه داشته بودم و با فرشته و شیطان روی شانه های راست و چپم کلنجار می رفتم که چه کنم ؟

دلم طاقت نیاورد . جهنم و ضرر از همانجا دنده عقب گرفتم و تمام کوچه را برگشتم و درست کنار پیرمرد که از موقعیت قبلی اش یکی دو قدم بیشتر جابجا نشده بود ایستادم و شیشه سمت شاگرد را پایین دادم و پرسیدم : پدر جان ! کجا میرید برسونمتون ؟

پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد خواست چیزی بگوید اما نفسش یاری نکرد . دستش را بلند کرد یعنی صبر کن و بعد همانطور با زحمت و مشقت فراوان عصا زنان خودش را به سمت ماشین کشاند و دو سه قدمی را که با ماشین فاصله داشت طی سی ثانیه ی کشدار طی نمود و سرش را خم کرد و از شیشه سمت شاگرد به من چشم دوخت . بعد با لهجه شیرین آذری گفت : جایی نمیرم . من آرتروز دارم . صبح ها میام بیرون قدم می زنم که کمرم خشک نشه .


لبخندی زدم و گفتم ایشالا که سلامت باشی و خواستم خداحافظی کنم که دوباره با دست اشاره کرد که بایستم . دست کرد توی جیبش و سه تا گردوی کوچک بیرون آورد و از شیشه ماشین به من داد و گفت : ببخشید گردوهاش ریزه



سه تا گردوی کوچولوی پیرمرد را گذاشته ام توی داشبورد ماشین و دلم نمی آید بشکنم و بخورمشان . درست مثل آن دو تا فال حافظ که از میلاد خریدم و هنوز توی کیفم مانده و دلم نمی آید بازشان کنم .

اما هر وقت که در داشبورد را باز می کنم و گردو ها قل می خورند و چشمم به آنها می افتد ناخوداگاه لبخندی از سر رضایت روی لبم می نشیند .

لبخندی که مثل نقاشی های استاد فرشچیان قیمت ندارد .



دوستان برای کاری به کمک یک روانشناس نیاز دارم

از مخاطبان کسی هست که روانشناسی خونده باشه؟

یا کسی رو میشناسید که بتونه کمک کنه ؟


اگر ممکنه شماره تماس ایشون رو در قسمت تماس با من کامنت بگذارید

ممنون

تولدت مبارک مریم بزرگه

نمی دانم وقتی اسم دختر داییم مریم بوده روی چه حسابی بابا و مامان هم اسم دخترشان را مریم گذاشته اند؟ به هر حال وقتی بچه بودیم و نمی شد که هر دو را مریم صدا کنیم مریم خواهرم را مریم کوچیکه صدا می زدیم و دختر داییم هم شد : مریم بزرگه


دایی صمد بیست و پنج سال پیش به رحمت خدا رفت . مریم بزرگه و مصطفی از همسر اولش بودند که جدا شده بود . بعد از فوت دایی ،مریم و مصطفی با مادربزرگم زندگی کردند و بزرگ شدند .


مریم بزرگه حالا دیگر تک و تنها بار زندگی افتاده بود روی دوشش . مصطفی که اهل کار نبود و مادربزرگ هم حقوق ناچیزی داشت . مریم بزرگه که دیگر انقدر بزرگ شده بود که خاله مریم صدایش  می کردیم  آن وقت ها که کامپیوتر هیولایی عجیب و غریب به نظر می رسید رفت و دوره دید و بعد هم در شرکتی استخدام شد . کار می کرد و زندگی را می چرخاند و با وجود اینکه وقتی ازدواج کرد سن و سال کمی داشت تمام هزینه ها را خودش تنهایی به عهده گرفت .


یادم هست وقتی بچه بودم آپاندیسش را عمل کرده بود . من واقعا خاله مریم را دوست داشتم . درست مثل خواهر بزرگترم بود . پول تو جیبی هایم را جمع کردم و برایش هدیه خریدم . یک ناخن گیر کوچک

خاله مریم طوری وانمود کرد که انگار هدیه گران قیمتی برایش خریده ام .

رفتارش آن روز چنان حس رضایتی به من داد که خودم را مرد بزرگی تصور کردم .


خاله مریم با معرفت ترین عضو فامیل ماست . هم خودش و هم همسرش آقا رحیم آدم های بدردبخوری هستند . بدربخور نه از این جهت که وقتی مشکلی داشته باشی کمکت می کنند از این جهت که وقتی به مشکل بخوری نیاز نداری حتی کمک طلب کنی .

خودشان خودکارند .

کاری به کار دیگران ندارند .

تنظیمات پیش فرضشان طوریست که همیشه هوای اطرافیانشان را دارند .


خاله مریم از آن آدمهایی است که محبت بی توقع و چشمداشت می ورزند .

از آن آدم هایی که هرچقدر هم بی کس باشی پشتت به بودنشان گرم می شود .

از آن آدمهایی که می شود هر وقت و هرکجا حساب رویشان باز کرد .

از آن آدمهایی که از مال و وقت و زندگیش برای فامیل دریغ ندارد .

از آن آدمهایی که می توانی سینه ات را ستبر کنی و با افتخار بگویی فلانی فامیل ماست .


دست و دلباز است

سفره باز است و میهمان نواز

در خانه اش در طالقان همیشه باز است

هر وقت سال و هر ساعت شبانه روز که فکرش را بکنی

حتی اگر خودشان هم نباشند با یک تماس کوچک در خانه را برایت باز می کنند


ما وقتی می رویم طالقان با اینکه سرزمین آبا و اجدادی ماست و خانه پدربزرگم هم اگر لازم باشد در اختیارمان هست اما به عشق خاله مریم می رویم . نه اینکه نمک گیرش باشیم و نه اینکه خانه پدربزرگ بد می گذرد . خانه خاله مریم یکطوری است که احساس غریبگی نمی کنی انگار که رفته ای خانه خودت . انگار که رفته ای خانه خواهر بزرگت .


خاله مریم عزیزم مثل من متولد مهر ماه است .

همیشه و هر سال روز بیست و سوم زنگ می زند و تبریک می گوید . هر مناسبتی که باشد اولین کسی است که تماس می گیرد و جویای احوال می شود . توی شادی ها و غم ها در صف اول است طوری که نمی شود او را از مریم و نرگس جدا کرد و نباید هم جدا کرد چون خاله مریم همیشه عضو ششم خانواده پنج نفری ما بوده

با این وجود من فراموشکار همیشه خدا بیست و هشتم مهرماه را فراموش می کنم که روز تولد خاله مریم است .


نمی دانم اما شاید این چند خط را به عنوان تبریک روز تولد از برادر کوچکش بپذیرد 

چند خطی که شاید مثل همان ناخن گیر کادویی کودکی هایمان ارزشی نداشته باشد

اما با زبان بی زبانی به خاله مریم می گوید که چقدر دوستش دارم و چقدر وجود نازنینش برایم عزیز بوده و هست و تا وقتی زنده ام خواهد بود ....