جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

افسر نوشت : آتیشت میزنم جناب سروان ( قسمت دوم)

از طرفی به شدت ترسیده بودم و از سوی دیگر حسابی عصبانی بودم . خودم را برای نشان دادن یک عکس العمل درست و حسابی آماده کرده بودم . با عصبانیت رو به مرد کردم و با صدای بلند پرسیدم : چی گفتی ؟


گفت : یه کاری می کنم که آتیش بگیری ...


جدیت مرد هنگام ادای کلمات باعث ترسم می شد . هیچکس نمی توانست با یک مامور نیروی انتظامی اینطور با تحکم صحبت کند . هرچقدر هم گردن کلفت باشد حق ندارد چنین حرفی بزند . بواسطه کارم که کار پر تنشی هم بود متاسفانه خیلی از راننده ها دل خوشی از ما افسرهای راهنمایی و رانندگی نداشتند . شاید توی دلشان فحش و بد و بیراه می گفتند اما در عمل معمولا ادب را رعایت می کردند اما این بابا سر نترسی داشت . به قول معروف نفسش از جای گرم بلند می شد و من مستاصل شده بودم که در جوابش چه عکس العملی نشان بدهم ؟


چند بار از دهنم در رفت که بگویم : "مثلا چه غلطی می خوای بکنی؟ " اما پشیمان شدم و حرفم را خوردم و سعی کردم به خودم مسلط باشم . نفس عمیقی کشیدم تا خون به مغزم برسد . سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم . قبض جریمه را با ناراحتی از شیشه پایین ماشین داخل بردم و به دست مرد دادم و گفتم : " خب . آتیشم بزن ببینم "


مرد نگاهی به قبض جریمه انداخت و گفت : الان که نه . سر وقتش


از یک طرف دستم به بی سیم بود تا به محض درگیری به پاسگاه گزارش بدهم و از طرفی خودم را آماده کرده بودم تا اگر رفتار غیر طبیعی از او سر بزند با هم درگیر بشویم . گفتم : شما کی هستی اصلا ؟

گفت : حاج ابراهیم

گفتم : حالا هرکی . چطوری می خوای یه مامور نیروی انتظامی رو آتیش بزنی حاجی ؟

قبض جریمه را مچاله کرد و انداخت توی داشبورد و گفت : من حاج ابراهیمم . صاحب رستوران .... جاده چالوس . تو جاده چالوس بگی حاجی ابراهیم همه میشناسن . رفتی تا حالا جناب سروان ؟

با عصبانیت گفتم : نه خیر نرفتم

با اطمینان گفت : حالا میری

هر وقت سال . هر ساعت شبانه روز . صب یا شب از جلوی رستوران ... که رد شدی یه نگاه بنداز تو پارکینگ اگه ماشین من بود که هیچ اگه نبود برو بگو من از طرف حاجی اومدم .

گفتم : خب که چی ؟

گفت : هیچی دیگه . برات یه قزل کبابی میذارم تو بشقابت به این هوا ( و بعد دستش را به اندازه ابعاد یک کیسه برنج باز کرد ) که باهاش انگشتاتم بخوری

عصبانیتم کم کم تبدیل شد به لبخند . معلومم شد حاج ابراهیم از اول هم داشته با تهدید شوخی می کرده .

گفتم : خب ؟ چه ربطی به آتیش داره مرد مومن ؟ زهر ترکم کردی

حاجی ابراهیم هم زد زیر خنده و گفت : دیگه همین دیگه . قزل رو میزنی تو رگ و میگی حاجی ببخشید جریمه ات کردم . منم نگات میکنم و میگم نوش جونت جناب سروان . اینطوری آتیش میگیری از شرمندگی



بعد از آن روز چند باری همدیگر را دوباره همانجا دیدیم و کلی خندیدیم و با هم رفیق شدیم . البته قسمت نشد برویم رستوران حاجی و قزل بخوریم و آتشمان بزند ولی یکی از خاطره های خوب دوران خدمتم همان مکالمه من و حاجی بود در خصوص آتش زدن .



افسر نوشت : آتیشت میزنم جناب سروان ( قسمت اول )

تابستان 84 ، چهارراه دانشکده کرج مشغول پست دادن بودم که یکهو یک ماکسیمای مشکی رنگ دور برگردان را خلاف جهت معمول دور زد . تابلوی بزرگ دور زدن ممنوع به قدری واضح و مشخص بود که بعید می دانستم راننده آن را ندیده باشد . واضح بود که راننده تابلو را دیده اما  مرا ندیده است . آنروزها نه از تویوتا کمری خبری بود و نه پورشه و مازراتی و آستون مارتین و بی ام و های آنچنانی و از هیوندای و کیای کره ای هم خبری نبود  . آنهایی که خیلی پولدار بودند ماکسیما داشتند و آنهایی که فوق پولدار بودند بنز سوار می شدند .


وقتی دور زد متوجه شدم که کمربند ایمنی هم نبسته است .


این شد که سوت بلندی کشیدم و با دست اشاره کردم که بایستد . ماشینش را آرام به کناری کشید و شیشه ماشین را پایین داد . طبق معمول سلام کردم و گفتم : لطفا مدارک ماشین

گفت : همراهم نیست .

با تعجب گفتم : یعنی گواهینامه بیمه نامه و کارت ماشین هیچکدوم پیشت نیست ؟

خیلی خونسرد گفت : نه

گفتم : میدونید چقدر جریمه اش میشه ؟

گفت : مهم نیست .

کمی جا خوردم و به چهره خونسرد مرد نگاه کردم . خیلی خونسرد حرف می زد انگار روزی ده بار جریمه اش می کنند . با خودم گفتم یکجای رفتار این آدم مشکوک است . یا از آن گردن کلفت هایی است که آشنای رده بالا دارند و خلافی هایشان سر ماه خود به خود پاک می شود یا شاید اصلا خودش سرهنگی سرداری چیزی است .


با احتیاط و مودبانه شروع کردم به شمردن موارد تخلف و مبالغ جریمه هرکدام ...

بیست تومن دور زدن ممنوع

چهار تومن کمربند

هفت تومن گواهینامه

سیزده تومن کارت ماشین

هفت تومن بیمه ....


همین ها حول و حوش پنجاه تومن می شد و پنجاه هزار تومن آنروزها بر خلاف امروز رقم بالایی محسوب می شد .

همانطور خونسرد داشت مرا نگاه می کرد . منتظر بودم پیشنهاد رشوه بکند تا مطمئن بشوم که کاسه ای زیر نیم کاسه دارد اما لام تا کام حرف نزد . با احتیاط و احترام گفتم : خب پس نظری ندارید ؟ یعنی بنویسم ؟

همانطور صم و بکم نگاهم کرد و جواب هم نداد .


از این تصمیم گیری های آنی متنفرم . دوست دارم وقت بیشتری برای بررسی جوانب کارم داشته باشم .

وقتی استرس  دارم نمی توانم تمام جنبه های عملم را بسنجم و در آن شرایط واقعا نمی دانستم چه رفتاری درست است ؟

قاعدتا باید تمام مبلغ را کامل می نوشتم اما این امکان بود که دردسر ساز بشود . پلاک ماشین را یادداشت کردم و مستاصل بودم که چه مبلغی بنویسم و چه کدی بزنم ؟

دست آخر یک هفت تومان جریمه همراه نداشتن گواهینامه نوشتم و قبض را به دستش دادم .


راننده ماکسیما نگاهی به قبض انداخت و پرسید : نوشتی جناب سروان ؟


این نوشتی جناب سروان را با یک تحکمی بیان کرد . مثل باباهایی که در خانه سلطنت می کنند . مثل رئیس هایی که یک عالمه کارمند دارند . مثل ارباب هایی که رعیت برایشان کار می کند .


دو سال خدمت در لباس نیروی انتظامی و درست در متن جامعه یعنی وسط خیابان تجارب خوبی عاید آدم می کند که شاید مهم ترینش این باشد که آدم ها را بهتر می شناسی و می توانی رفتارها و عکس العملهایشان را پیش بینی کنی .


پس نوشتی جناب سروان ؟


توی دلم گفتم : خب معلوم است که جریمه نوشته ام . پس شماره تلفن است یا نامه فدایت شوم ؟

پاسخ سوالش از جانب من یک بعله بود . بعله ای که می دانستم پایان مکالمه ما نیست و حتما جمله دیگری به دنبال خواهد داشت . اما اعتراف می کنم اصلا و ابدا انتظار شنیدن چنین پاسخی را نداشتم . خودم را برای شنیدن گلایه و آه و نفرین و حتی فحش آماده کرده بودم اما اصلا و ابدا انتظار نداشتم بگوید :


آتیشت می زنم جناب سروان





+ آیا راننده ماکسیما بابک اسحاقی را آتش می زند ؟

آیا بابک اسحاقی در برابر دوربین مخفی قرار دارد ؟

آیا راننده ماکسیما قصد شوخی با او را دارد ؟

آیا بابک اسحاقی خیلی ترسیده است ؟


یادتان هست در انتهای کارتون فوتبالیستها کاکرو و سوباسو به هوا می پریدند و معلوم نبود توپ کجا می رود و کی برنده می شود ؟ و یک هفته توی خماری می ماندیم تا ببینیم ماجرا چطور به پایان می رسد ؟

شما هم برای دانستن حقیقت ماجرا باید کمی صبور باشید . در پست بعدی همه چیز را خواهید فهمید ...



++ اگه یادتون باشه یک موضوع بندی با عنوان داستان های بی پایان داشتیم البته اون داستان ها تخیلی بود و این داستان حقیقت داره .  دوست داشتید پایان این پست را حدس بزنید ....



نه از من نه از تو

+ در تذکره الاولیا ِ عطار نیشابوری حکایتی زیبا آمده است به این مضمون :


" روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می‌خواند . آوازی شنید که :

ای ابوالحسن، خواهی که آنچه از تو می‌‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟

شیخ گفت: بار خدایا! خواهی آنچه را که از «رحمت» تو می‌دانم و از «بخشایش» تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند؟

آواز آمد: نه از تو؛ نه از من "



++" NDE به روایت مستاجر طبقه چهارم " اولین پست من در هفتگ منتشر شد .



اسکاتور



معدن چادرملو یکی از بزرگترین معادن سنگ آهن ایران است و شهر بافق به دلیل مجاورت با بزرگترین معادن سنگ آهن ایران از دیرباز مورد توجه و رفت و آمد معدن شناسان  و معدن داران و معدنکاران  بوده و هست . ( شما البته استادید . مراد از معدنکار کسی است که در معدن کار می کند نه کسی که معدن را می کارد که صد البته معدن کاشتنی نیست . توضیح واضحات دادم خودم می دانم )

خیلی از پیرمردهای بافقی علاوه بر اینکه زبان انگلیسی بلدند اکثرا به کار ماشین آلات معدنی مثل بیل و بولدوزر هم تسلط دارند . عکسی که می بینید یک بیل مکانیکی قدیمی است که در یکی از میادین شهر بافق قرار دارد . به عبارتی بابا بزرگ بیل های هیدرولیکی پیشرفته امروزیست . ماشینی با عمر چندین ده ساله
ماشینی که به جای سیستم های پیشرفته الکتریکی و هیدرولیکی بیل های نسل جدید تماما مکانیکی است .

در انگلیسی بیل مکانیکی را EXCAVATOR می نامند و بافقی ها با لهجه شیرینشان هنوز هم که هنوزه به بیل مکانیکی اشتباها می گویند : اسکاتور

عکس برای دی ماه (سال) گذشته است است  حین ماموریتم به معدن چاه گز ...

اگر می شد جای خالی چیزها را توی ماشین های قدیمی اسکن  و تماشایشان کرد
آن وقت شاید به جای یک بدنه پوسیده و زنگ زده فلزی می شد جای یک عالمه عکس را دید
عکس نامزدهای در حال لبخند در شهرستانی دور
عکس بچه ای که دلش برای دوری بابایش تنگ شده
عکس خواننده ها و هنرپیشه های مشهور برای سرگرمی و رفع خستگی
نامه های از سر نگرانی پدر و مادرها
فیش های حقوقی چند تومانی
روزنامه ها و مجله های قدیمی
آن وقت در همین فضای کوچک چند متر مکعبی می شد یک گنج از خاطرات مصور پیدا کرد .

اگر ماشین های راهسازی و معدنی هم مثل هواپیماها جعبه سیاه داشتند
آن وقت این پیرمرد آهنی زبان وا می کرد و چه خاطرات تلخ و شیرینی می توانست تعریف کند .
در حافظه آغشته به زنگار و گریس و روغنش چه قصه هایی نقش بسته و می شد چه داستان های شنیدنی با آن ساخت .
تصور کنید چه آدمهایی با چه آرزوهایی آمده اند پشت فرمانش نشسته اند
چه درد و دل هایی که کرده اند
چه خنده ها و گریه هایی که نکرده اند
چه سختی و گرسنگی و تشنگی هایی که نکشیده اند
چه سرما و گرمایی که نچشیده اند
چه آوازهایی که خوانده اند
و چه بغض هایی که از سر دلتنگی گلویشان را دودستی فشار نداده است .

راستش نمی دانم اسم این میدان چیست .
شاید نام یک شهید
شاید نام یکی از مفاخر بافق
شاید نام یکی از اصول دین
و شاید به نام صنایع و معادن
هرچه باشد مهم نیست اما اگر من جای شهردار بافق بودم اسم این میدان را می گذاشتم میدان اسکاتور
و اگر کسی می پرسید اسکاتور چیست می گفتم
اسکاتور حکایت خیلی از مردمان این کشور است
که روی خاکی زندگی می کنند آمیخته با گنج های پنهان و پیدا
گنج هایی که با زور و زحمت همین مردم کشف و استخراج می شوند
و جز حسرت و فقر سهمی از آن عایدشان نمی شود .


+ این پست را نهم اسفند پارسال نوشته بودم .
نمی دانم چه شد که فراموش کردم دکمه انتشارش را فشار دهم ؟

شبکه های زرد درپیت

شبکه های تلوزیونی خوب را می شود از کیفیت تبلیغات و آگهی های تجاریشان شناخت.

هرچه برندها و کمپانی های مطرح تری در یک شبکه تبلیغ کنند معمولا کیفیت برنامه های آن شبکه هم بالاتر است و البته شبکه های زاقارت و بدردنخور را هم می شود از تبلیغات بدردنخور و درپیتشان شناخت .


چند شبکه ماهواره ای ایرانی هستند که صبح تا شب فیلم پخش می کنند .

البته درستش اینست که صبح تا شب درحال پخش آگهی بازرگانی هستند و لابه لای تبلیغاتشان فیلم هم پخش می کنند . گهگداری فیلم های خوبی هم پخش می شود اما چه فایده ؟

معمولا کیفیت صدا و تصویر افتضاح است چرا که نسخه اصلی فیلم ها خریداری نشده و هیچ منفعتی به عوامل تهیه نمی رسد . در واقع یک بنده خدایی رفته و امتیاز یک شبکه ماهواره ای را خریداری کرده است . این شبکه نه عواملی دارد و نه هزینه ای . یک نفر نشسته توی اتاق و هی سی دی هایی را که از سوپری محله خریده است می گذارد توی دستگاه و د برو که رفتیم .

آگهی ها هم به طرز خنده داری کلاهبردارانه هستند .

گوشی اپل سیکس 500 هزار تومنی دارای بلوتوث ، دو سیم کارته

گوشی سامسونگ اس فایو 299 هزارتومنی

گوشی موبایل سونی 198 هزارتومنی دارای وای فای ، لاین ، واتس آپ ، وایبر، اینستاگرام ، فیس بوک ، انگری برد و نینجا فروت

گن لاغری جادویی که با پوشیدن آن در آن واحد چند سایز و به مرور زمان کلا سایز شما کاهش می یابد

کپسول دوقلوی افزایش قد که در مدت 120 روز شما را به قد و اندام مطلوب می رساند

قطره چهار منظوره که تمام مشکلات جنسی آقایان را رفع می کند

آقای دکتری که سرپایی دماغ شما را عمل می کند و زیبایی را به صورت شما ارمغان خواهد آورد

قطره پاک کننده رسوبات ریه و برطرف کننده سردرد ،گلودرد ، سرفه و تنگی نفس

قطره گیاهی پاک کننده کبد برطرف کننده چربی خون ، هپاتیت و افسردگی

پودر لاغر کننده 100% تضمینی بدون عوارض

دستگاه کوچک کننده بینی بدون درد و خونریزی

پودر ترک اعتیاد موثر برای ترک انواع مواد مخدر

عینک تماشای دوردست ها با زوم 40 ایکس

عینک رانندگی در شب با قابلیت استفاده بر روی عینک طبی

دستگاه دور کننده حشرات موذی از شعاع یک کیلومتری منزل شما

دستگاه سفید کننده دندان مورد تایید بانوی زیبایی امریکا

کرم جوانی بر طرف کننده کبودی ، کک و مک و تمام چین و چروک های صورت

و از همه خنده دار تر یک آگهی بازرگانی که می گوید شما برنده یک جایزه شده اید . آقایان عدد 1 و خانم ها عدد 2 را به این شماره پیامک کنید . توضیحی هم در مورد جایزه نداده است که چرا و روی چه حسابی داری جایزه می دهی . فقط باید پیامک بزنید .

بعد از سی و پنج دقیقه تبلیغات روی مخ و اعصاب خورد کن ، ده دقیقه فیلم نشان می دهند که تبلیغات در دو نوار زیر نویس و رونویس با سرعت از بالا و پایین تصویر حرکت می کنند و بازیگران این لا دارند خفه می شوند و سر و تهشان هم معلوم نیست . یکسری سوالات مزخرف هم به عنوان مسابقه پیامکی مطرح شده است .

مثلا : بهترین فصل سال کدام است ؟

1 بهار

2 تابستان

3 پاییز

4 زمستان


 و تا می آیید درگیر قصه فیلم بشوید دوباره سی و پنج دقیقه تبلیغات تکراری


اصولا پیامک دادن به همچین مسابقاتی فقط یک ترفند است برای بدست آوردن شماره تماس شما و سیل تبلیغات پیامکی را به سمت شما روان خواهد کرد و از جایزه هم خبری نیست . 

تجربه ثابت کرده  که خرید از شبکه های ماهواره ای کلاه برداری محض  است .


محصولات درمانی و پزشکی اگر مجوز فروش داشته باشند هیچ وقت داروخانه ها را رها نمی کنند بروند توی ماهواره . استفاده از این محصولات نه تنها فایده ندارد ممکن است عوارض و خطر هم داشته باشد .

اجناس یا تقلبی هستند یعنی اصلا کارایی و کاربردی که ادعا می شود ندارند یا اگر هم داشته باشند شما با قیمت خیلی ارزان تری می توانید از بساطی و مغازه دار تهیه اش کنید .

کسی از خودش نمی پرسد چرا روی عدد 90 هزارتومان ضربدر زده اید و نوشته اید قیمت جدید: 45 هزارتومان . یکی نیست زنگ بزند بگوید : پدر سوخته ! اگر قیمتش 45 هزارتومان است چرا قبلا دوبرابر می فروختی ؟

مسلما کسی که سرش به تنش بیارزد و کمی عقل توی سرش باشد شیفته و فریفته چنین تبلیغاتی نمی شود و مخاطب چنین شبکه هایی نخواهد بود اما شک نکنید هستند انسان هایی که برای خرید این اجناس تقلبی تماس می گیرند و سرشان کلاه می رود . وجود چنین شبکه هایی هم خودش گواه وجود چنین آدمهایی است که از قرار تعدادشان هم کم نیست چرا که هر روز یک شبکه زرد و درپیت جدید مثل قارچ می روید و همان اجناس بنجل و تقلبی را مجددا تبلیغ می کند .




هفتگ


یک ساختمان هفت طبقه را تصور کنید که ساکنین تمام طبقاتش وبلاگ نویس هستند و هر روز هفته یکیشان پست می نویسد .

شنبه آقا طیب

یکشنبه جعفری نژاد

دوشنبه مهربان بانو

سه شنبه محسن باقرلو

چهارشنبه بنده

و پنجشنبه هم آرش پیرزاده


اسم این ساختمان هم هست هفتگ

وبلاگ گروهی هفتگ از امشب شروع به کار کرد و امیدوارم حالا حالاها سرپا باشد و دستخط ساکنانش را پیوسته بخوانیم .

طبقه هفتم هم فعلا خالیست ولی برایش برنامه داریم .


این شما و این هم هفتگ





احسان

پیش بینی ما از تعداد مهمان های مراسم چهلم پدرم درست نبود . تقریبا دویست تا بسته زیاد آمده بود . آبمیوه و خرما مشکلی نداشت اما موز و کیک یزدی زود خراب می شدند . پسر عمه ام گفت بسته ها را بگذار پشت ماشین من میدونم کجا ببریم .


خانم ش مادر یک بچه عقب مانده ذهنی بود . وضع مالی بدی نداشت . یک خانه سه طبقه توی شهرک ما داشتند و دستشان به دهنشان می رسید . دلش نمی خواست بچه اش را بدهد بهزیستی . خودش تر و خشکش می کرد . بعد هم زندگی و تمام مال و منالش را وقف بچه های عقب مانده کرد . چند سال پیش هم به رحمت خدا رفت . خانه اش حالا شده مرکز نگهداری از سی - چهل کودک عقب مانده ذهنی .

پسر عمه ام می گفت : اوضاعشان اصلا خوب نیست . وضع غذاهایشان مناسب نیست . ارگانی حمایتشان نمی کند و هرچه دارند از کمک های مردمی دارند .

می گفت : پول کافی برای تمیز کردن و نگهداری از بچه ها ندارند .

می گفت : وارد که می شوی بوی بدی می آید که آدم را از رفتن باز می دارد .

می گفت : گوشت و میوه دیر به دیر می خورند طفل معصوم ها


بسته ها را بردیم و دادیم به همان موسسه

شاید هیچکدامشان دعا بلد نباشند اما لبخندهایشان موقع پوست کردن موزها و نوشیدن آبمیوه و خوردن کیک یزدی برای روح پدرم حداقل دویست بسته لبخند آورده بی شک ...


باجناقم امشب می گفت خرج ده شب نذری محرم امسال هیاتشان شده است تقریبا سی و پنج میلیون تومان .

هر سال نزدیک محرم کسبه و اهل محل و بچه هیاتی ها پول جمع می کنند و هر شب دویست / سیصد نفر را نذری می دهند .  سی و پنج میلیون تومان کم پولی نیست .

با آن می شود خرج یکسال همچین موسسه ای را داد

که بچه های عقب مانده آن هفته ای چند بار گوشت بخورند و میوه

با آن می شود جهیزیه دو تا عروس را جمع و جور کرد

با آن می شود پول پیش خانه دو تا جوان دم بخت را داد

با آن می شود یکی دو تا بدهکار را از زندان بیرون کشید

با آن می شود گره از زندگی چند نفر نیازمند باز کرد

با آن می شود خرج تحصیل یکسال پنجاه تا دانش آموز را داد

با آن می شود برای یک پدر بیکار کاری مهیا کرد


با سی و پنج میلیون تومان خیلی کارها می شد کرد اما

دویست / سیصد نفر که دستشان به دهنشان می رسید ده شب سیر شدند . همین


امیدوارم امام حسین (ع)

امامی که دوست دارانش او را سرور آزادگان جهان می دانند

امامی که برای دفاع از مظلومان قیام کرد و از جانش گذشت

از این خرج ها و نذری ها راضی باشد

و لبخند به لبش آمده باشد .




+ متوسط هزینه نذری های ماه محرم



حرف های پر فشار

پنجشنبه شب مهمان داشتیم ...

مامان چند روزی گرفتار یکی از همین ویروسهای جدید شده بود و یک هفته ای افتاده بود توی خانه . هرچه هم اصرار می کردیم که بیا خانه ما می گفت که ویروسش بسیار وحشی تشریف دارد و دکتر قدغن کرده و از ترس مریض شدن مانی و مهربان در این حال و روز دوست دارد تنها باشد . من هم که به جهنم


پنجشنبه حوالی ظهر زنگ زد . صدایش هنوز گرفته بود ولی می گفت حالش بهتر شده است . بعد پرسید : غروب مرا می بری امامزاده سر خاک بابات ؟

بعد از ده ماه هنوز وقتی از بابا حرف می زند صدایش بغضی می شود . گفتم که شب مهمان داریم . گفت : به نرگس میگم پس . گفتم ببین نرگس می بردت یا نه ؟ اگه نبرد خودم می برمت .

بعد هم برای اطمینان زنگ زدم به نرگس که گفت : غروب می خواهد برود امامزاده و مامان را هم می برد .


جایتان خالی مهمانی خلوت و خوبی بود . خیلی هم خوش گذشت اگر دلتان نخواهد .

مهمان ها حول و حوش ساعت 3 صبح رفتند و من هم توی فیس بوک گنجی پیدا کرده بودم و هی می کاویدم و کیف می کردم طوری که نفهمیدم کی هوا روشن شد . تا 2 بعد از ظهر خواب بودم و نفهمیدم چطور شد که که ساعت چهار بعد از ظهر شد . مطابق هر روز زنگ زدم تا حال مامان را بپرسم که گفت از الکتریکی یک سیم سیار خریده است که کار نمی کند . اگر حوصله داشتی بیا دنبالم برویم عوضش کنیم . در مورد دیروز پرسیدم که گفت برای نرگس مهمان رسیده و امامزاده نرفته اند و دلش هوای بابا کرده است و اینها ...

با مهربان و مانی شال و کلاه کردیم که هم مامان را ببریم امامزاده هم اینکه برویم الکتریکی سیم سیار را عوض کنیم .


ماشالا همچین تر و فرز از پله ها پایین جست که جا خوردم . گفتم : مامان جان شما هم خوب پشت تلفن نقش بازی می کنی ها . نه صدایت گرفته و نه بد حال به نظر می آیی . خندید و گفت : اتفاقی عطسه ای کرده است و صدایش باز شده است . 

همین که نشست سیم سیار را بیرون آورد و نشانم داد و گفت : ببین سوراخ هایش انگار کوچیکن . دو شاخه تویش نمی رود . گفتم : اینها باید استاندارد باشن بعید میدونم . و دوشاخه خود سیم سیار را در یکی از پریز هایش فشار دادم که داخل نشد و کمی زور زدم که موفق شدم . گفتم که سیم سیار سالم است فقط باید یخورده بیشتر فشارش بدهی مادر جان .


توی راه جایتان خالی کلی خندیدیم . مامان خاطرات دوران دانشگاه مرا تعریف می کرد و از سفری که با مریم و نرگس به سمنان آمده بودند . به امامزاده که رسیدیم اذان را گفته بودند و هوا تاریک شده بود . جمعه های قبرستان حال و هوای عجیب و غریب دارد . یکجور خلوتی دلنشین و غم انگیزیست بلاتوصیف .  خنکای ملسی هم در فضا بود .

آقا مانی بین قبرها راه می رفت و کیف می کرد و من هم از دور هوایش را داشتم . مامان با چادر مشکی نشسته بود کنار خاک بابا و با موبایل آهنگ محبوبش از حمید عسکری را گذاشته بود و گریه می کرد .

سنگ قبر بغل بابا مال یک حاج آقایی است که چند ماه پیش تر از پدرم به رحمت خدا رفته . طی این چند ماه که بابا و حاج آقا با هم همسایه شده اند خانواده های ما هم با هم رفیق شده اند . رفیق سلام و علیکی البته .

روی سنگ قبر حاجی پر بود از گل طوری که نمی شد نوشته های روی سنگ را خواند . پیش خودم فکر کردم که حتما سال حاجی بوده که سنگ قبرش اینطور رونق گرفته . گلها را که کنار زدم دیدم حاجی مهمان دارد . پایین سنگ که قبلا خالی بود عکس مردی هست که به تازگی فوت شده و گلها هم احتمالا برای مراسم چهلم همان آقا بوده است .

مامان که همان حین گریه هایش داشت مرا می پایید ماجرا را پرسید که برایش توضیح دادیم که چون قبرها دو طبقه هستند سنگ قبرها هم دو قسمت می شوند و قسمت پایین برای مستاجر طبقه بالا است  .


کمی ساکت شد و پرسید : پس اسم منم اینجا می نویسید ؟ و به قسمت پایین سنگ قبر بابا اشاره کرد که به خاطر بزرگ بودن عکس بابا و توضیحات و دو بیت شعری که رویش نوشته ایم قسمت پایین سنگ جای چندان زیادی هم ندارد .

گفتم : خدا نکنه . ایشالا صد سال زنده باشی

گفت : نه مادر . مگه بابات معلوم بود میره ؟ منم زود میرم پیشش . و دوباره زد زیر گریه

خواستم فضا را تلطیف کنم .

نگاهی به قسمت خالی سنگ بابا انداختم و گفتم  : مامان ولی خداییش جاش کمه . اصلا جا نیست واسه شما چیزی روی سنگ بنویسیم  ...


مامان هم دست کرد توی کیسه نایلونی همراهش و سیم سیار را بیرون آورد و دوراهی را با زور توی سوراخ پریزش فشار داد و گفت : جا واسه منم هست . ولی باید حرفهاش را یخورده بیشتر فشار بدهی مادرجان .



تیم فوتبال خانواده آقای ب

آقای الف و آقای ب هر دو کنار هم نشسته بودند روی نیمکت فلزی بیمارستان و داشتند با دلهره به صفحه نمایشگر اتاق زایمان نگاه می کردند . آقای الف که سن و سال بیشتری داشت آهی کشید و از آقای ب پرسید : پدر شدن حس جالبیه . مگه نه ؟

آقای ب که با هیجان داشت به صفحه نمایش نگاه می کرد بدون اینکه نگاهش را بردارد به نشانه تایید سری تکان داد .

آقای الف با لحنی مطمئن و حق به جانب گفت : مخصوصا وقتی برای اولین بار این حس رو تجربه کنی

آقای ب نگاهی به آقای الف انداخت و گفت : شما بار اولی هست که پدر میشین ؟

آقای الف بادی به غبغب انداخت و گفت : نه آقا جان! من یه دختر هفت ساله دارم . این بچه اولم نیست .

آقای ب نگاهی به آقای الف انداخت و با هیجان گفت : منم هیمنطور


آقای الف که انگار کمی توی ذوقش خورده بود گفت : پس شما هم پدر بودن رو تجربه کردید ؟ بچه دومتونه ؟

آقای ب : نه

آقای الف که جاخورده بود با تعجب پرسید : بچه سوم ؟ اصلا به سن و سالتون نمیخوره

آقای ب : نه بچه سوم هم نیست .

آقای الف : شوخی می کنی مگه نه ؟

آقای ب : نه

آقای الف : چهارمیه ؟

آقای ب : نه

آقای الف ( با خنده ) : شوخی می کنی

آقای ب : نه جدی میگم

آقای الف ( در حالیکه خیلی تعجب کرده ) : بچه پنجمه ؟

آقای ب : نه به خدا

آقای الف ( با دهان باز ) : شیشمین بچه ؟

آقای ب : نه . من صاحب یه شش قلو هستم . در حقیقت این دومین زایمان همسرم هست ولی خب تعداد بچه ها یک مقدار بیشتره

آقای الف : ولم کن بابا . مسخره کردی ما رو ؟ کدوم احمقی شش قلو داره و دوباره بچه ...

در همین لحظه آقای ب از توی کیف دستی بریده روزنامه ای را نشانش داد که او و همسرش را نشان می داد که شش نوزاد کوچک را بغل کرده بودند . تاریخ عکس برای پنج سال پیش بود .

آقای الف ناباورانه به عکس و بریده روزنامه نگاهی کرد و با دهان باز گفت : من واقعا منظور بدی نداشتم . ولی فکر نمی کردم کسی که شیش تا بچه داشته باشه باز هم بخواد که بچه بیاره .

آقای ب بریده روزنامه را از آقای الف گرفت و دوباره در کیف دستی اش گذاشت و گفت : هر شیش تاشون پسر هستن . ما دوست داشتیم دختر هم داشته باشیم . همین


آقای الف چند لحظه در سکوت به صفحه نمایش اتاق زایمان خیره شد و بعد با خنده گفت : منو بگو می خواستم تجربیاتم رو در اختیار شما قرار بدم . فکر کردم بچه اول شماست می خواستم بهتون دلداری بدم که نگران نباشید . آخه چهره شما یخورده مضطرب بود ...

آقای ب گفت : نه من خوبم . مشکلی نیست


آقای الف که احساس کرده بود با حرفهایش موجب رنجش خاطر آقای ب شده است و می خواست دوباره سر صحبت را باز کند و از دلش در بیاورد  با خنده از آقای ب پرسید : خب حالا این بچه هفتم دختره دیگه ایشالا ؟

آقای ب گفت : بله . خوشبختانه یکیش دختره

آقای الف لبخندی زد و گفت : خدا رو شکر که جنستون جور شده و دیگه با خیال راحت ... و بعد با فریاد بلندی پرسید : یکیشون ؟ مگه چند تا هستن ؟

آقای ب لبخندی زد و گفت : شیش تا . یکیشون دختره و پنج تا پسر

آقای الف قهقهه بلندی زد و با دست محکم به پشت آقای ب کوبید و گفت : خیلی باحالی .

و همینطور با صدای بلند چند دقیقه ای خندید . انقدر خندید و خندید که اشک از چشمهایش جاری شد  و بعد دوباره رو  به آقای ب گفت : اولش فکر کردم داری جدی میگی .

آقای ب با خونسردی گفت : آره جدی میگم .

ناگهان خنده آقای الف روی لبش محو شد و گفت : اذیت نکن بابا مگه همچین چیزی ...

که آقای ب دوباره از توی کیف دستی اش بریده روزنامه دیگری را نشانش داد که عکس او و شش قلوها که بزرگتر شده بودند و همسرش را که روی صندلی چرخدار نشسته بود نشان می داد و با تیتر بزرگی نوشته بود : داستان خواندنی پدر و مادری جوان در انتظار دومین شش قلویشان 


آقای الف اینبار هیچ حرفی نزد و فقط توانست دهانش را که به اندازه نصف صورتش باز شده بود کمی ببندد .


در اتاق عمل باز شد و پرستار جوانی به هردو مرد تبریک گفت و هم به آقای الف و هم آقای ب اطمینان خاطر داد که همه بچه ها سالم هستند .


آقای ب با خونسردی تمام به آقای الف گفت : تبریک می گم

آقای الف هم که هنوز نتوانسته بود دهان پر از تعجبش را کامل ببندد به آقا ب  گفت :مجددا خدا به شما صبر بده





+ همانطور که می دانید تیم فوتبال از 11 بازیکن تشکیل می شود و از آنجا که خانم ها نمی توانند به استادیوم بروند تعداد فرزندان ذکور آقای ب باعث شدند تا عنوان این پست را تیم فوتبال خانواده آقای ب انتخاب کنم . 



نذری

مدرسه هایمان کنار هم بود اما زنگ شما رو نیم ساعت زودتر می زدند

که چشم پسر و دخترها به هم نیفتد

همه ناراحت بودند جز من

که دلم نمی خواست چشم کسی دیگر به چشمهای شما بیفتد


محرم بود

محرم یکی از سال های نوجوانی 

که با محرم های حالا خیلی توفیر داشت

سیصد و پنجاه و پنج روز را به عشق دیدن این ده شب می گذراندم


دسته که می آمد می دانستم شما هم می آیی

با چادر سفید گل گلی

که هیچ وقت نفهمیدم چرا گلهایش آبی هستند .


دسته که می آمد می دانستم شما هم می آیی

دست علی را می گرفتم که لای زنجیر زن ها گم نشود

و بعد که به در خانه شما می رسیدیم به مادرت می گفتم : نگران نباشید مرضی خانوم علی پیش منه

و شما با چادر سفید گل گلی ات

که هیچ وقت نفهمیدم چرا گلهایش آبی بود

رو می گرفتی و لبخند می زدی

لبخند می زدی و رو می گرفتی 


هرکس نذری داشت و من شمع نذر می کردم برای شام غریبان

که وقتی با علی و مرضی خانوم از جلوی خانه ما رد می شوید تعارفتان کنم

و شما شمع روشن کنید که حاجتتان روا بشود

نفهمیدم حاجت شما چه بود

اما شمع های نذری مرا که می گرفتید و روشن می کردید حاجت روا می شدم

محرم آن سال تابستان بود

مثل حالا هوا سرد نبود

باران نمی آمد

شمع هایی که روشن کرده بودید تا بعد از نصفه شب هنوز می سوختند و من نگاهشان می کردم


سوم امام بود که در زدید

اگر می دانستم شما پشت در هستید لباس قشنگ هایم را می پوشیدم

اما نمی دانستم که


مجمعه مسی خودش سنگین است

چهار تا کاسه ملامین پر از شله زرد هم که تویش باشد سنگین تر می شود

دو دستی گرفته بودید اما معلوم بود دستتان درد گرفته

گوشه چادر سفید گل گلی تان را که گلهای آبی داشت با دندان گرفته بودید و باد توی چادرتان می پیچید . سلام که کردید یک گوشه چادر از دهانتان افتاد و یک طره از موهایتان در هوا رها شدند

با دور آرام

مثل فیلم های سیاه و سفید

انقدر آرام

و انقدر سیاه و سفید

که آبی گل های چادر سفید گل گلی شما هم یادم نیست آبی بودند یا نه 


حتی بلد نبودم جواب سلامتان را بدهم چون تا به حال با هم حرف نزده بودیم روبرو

قبل تر ها من خیلی با شما حرف زده بودم اما نه روبرو

تمام آن چهار سال و خرده ای که خانه شما و خانه ما مثل مدرسه هایمان دیوار به دیوار هم بود

من کنار دیوار اتاقم که فکر می کردم اتاق شما پشت همان دیوار است

توی خواب و خیالم با شما حرف زده بودم

و شمای خواب و خیالم هم با من حرف زده بود

اما صدای شما توی خواب و خیال با صدای شما دم در خیلی فرق داشت


گفتی : بفرمایید . نذری

و من دیوانه به جای اینکه کاسه شله زرد را بردارم از سر شیدایی مجمعه مسی را با چهار کاسه شله زردش یکهو از دستتان گرفتم . موهایتان را با دست زیر چادر سفید گل گلی آبی فرو کردید و گوشه رها شده چادر را دوباره با دندان گرفتید و خندیدید و گفتید : آقا میثم ! همه اش که مال شما نیست . فقط یه کاسه بردارید

و دستهایتان را به سمت من باز کردید

و من چقدر خجالت کشیدم .


نذر شما قبول شده بود

مرضی خانوم نذر کرده بود خانه که خریدید سوم امام حسین شله زرد بدهد

اما کاش نذرتان قبول نمی شد

کاش شما همیشه مستاجر می ماندید

کاش شما نذری ها را نیاورده بودید

کاش دستهایتان را آنطوری به سمت من باز نمی کردید

کاش موهایتان آنطوری در باد رها نمی شدند


رویا خانوم !

کاش نذرتان قبول نمی شد

و هنوز توی رویای من پشت دیوار همین اتاق خوابیده بودید

و هر شام غریبان برای دیدن دوباره شما شمع نذر می کردم .