زنگ آیفون به صدا در می آید .
در چوبی را تا نیمه باز می کنم و کنار آن می ایستم .
می شنوم که با صدای بلند دارند با هم حرف می زنند . صدای نفس نفس زدن هایشان را
می شنوم که دارند پله ها را بالا می آیند و صدای برخورد گاه و بیگاه جسمی سخت و بزرگ که گاهی به دیوار و گاهی به نرده های راه پله کوفته می شود .
کفش هایشان را در می آورند و یاالله می گویند و وارد می شوند . می پرسد : کجا بذارمش؟
با اشاره دست راهنماییشان می کنم .
قبض را نگاهی می کند و بعد پولها را می شمرد .
بنده خدا هنوز نفسش جا نیامده . می پرسد : عیدی بچه ها رو نمیدی حاجی ؟
یک پنج تومانی می گذارم روی پولها . نگاه می کند و می گوید : همین فقط ؟
دستم را می گذارم روی شانه اش و به بیرون خانه راهنماییش می کنم و می گویم : سرویس رایگان که می گفتی همین بود ؟
در حالیکه دارد بزور پاهایش را توی کفش جا می کند پول ها را می بوسد و به پیشانی می زند و می گوید : خدا بده برکت ...
به خالی بد رنگ موکت شده ی هال نگاه می کنم و به فرش لوله شده تمیز
همین خالی بد رنگ و همین تمیزی خوشبو مرا با خود به خاطره ای می برد نزدیک
ولی آنچنان بعید که انگار خواب و خیالی بوده است در رویایی فراموش شده ...
هر شروعی یک تمام دارد و هر آغازی سرانجام به پایان می رسد .
ساکنان دنیای مجازی هم درست مثل دنیای حقیقی فانی هستند و رفتنی چه بسا فانی تر و رفتنی تر ... اینجا هم هیچکس جاوید نیست و بالاخره یکروزی تمام می شود .
آمدن به دنیای مجازی یک نمه فرق دارد . توی دنیای واقعی وقتی کسی بدنیا می آید مایه سرور و خوشی اطرافیان است و مدتها دور و برش می چرخند و عزت برایش می نهند و ...
اما آمدن به دنیای مجازی خیلی غریبانه است . هیچکس از آمدنت با خبر نمی شود . هیچکس از آمدنت خوشحال نمی شود . هیچکس اصلا آمدنت را نمی فهمد و نمی بیند .
ولی تمام شدن اینجا داستان خودش را دارد .
اگر یادتان باشد در مورد لذت عکاسی با دوربین یاشیکای قدیمی مان چند پست مفصل خاطره بازی نوشتم و توضیح دادم که مهدی صالحی لعنت الله علیه با دزدیدن آن دوربین یاشیکای قدیمی چه داغی بر دلم گذاشت ...
جای شما خالی پریشب با بچه ها دور هم شام خوردیم .
آرش ناجی دیرتر از بقیه رسید و یک بسته توی دستش بود و بدون هیچ مقدمه ای آن را گذاشت روی میز و با لحن داداش بزرگانه ای گفت : بیا بابک ! اینم کادوی تولدت ...
راستش را بخواهید انتظار دیدن هرچیزی را داشتم جز یک دوربین یاشیکای قدیمی
دوربینی که مطمئنم آرش به تنهایی یک دنیا خاطره با آن داشته است .
دیشب وقت نشد از آرشمیرزای عزیزم تشکر درست و درمانی بکنم اما دوست دارم حالا به او بگویم که این هدیه بدون شک ارزشمندترین هدیه تولدی بوده که در تمام عمرم از کسی گرفته ام
و هیچ چیز نمی توانست به اندازه این دوربین خوشحالم کند .
حسی که دیشب از این هدیه آرش پیدا کردم حسی بود شبیه دیدن غیر منتظره یک دوست بسیار بسیار عزیز توی یک غروب دلگیر در یک کشور غریب
ممنونم آرش ناجی ...
+پست های مرتبط :
روزهایی که دنیا توی کادر کوچک کودکی هایم جا می شد ...
الهی دستت بشکنه مهدی صالحی ...
مسعود دو سال از من بزرگتر بود ...
ته کوچه ما می نشستند . همیشه با رضا و محمد سه تایی با هم اینور و آنور می رفتند
رضا و محمد فوتبالیست های قهاری بودند اما هیچ وقت یادم نمی آید مسعود فوتبال بازی کرده باشد . اصلا یادم نمی آید دویدنش را دیده باشم .
توی مدرسه همیشه به عنوان مودب ترین شاگرد معرفی می شد و همه دوست داشتند مثل او باشند . مسعود مرا یاد گیراسی می انداخت توی کارتون بچه های مدرسه والت
هم خوشگل بود هم خوش تیپ و خوش لباس و هم مودب و درسخوان
به همه سلام می کرد حتی به ما که کوچکتر از او بودیم
می گفت : برعکس باور مردم اینکه اول سلام کنی چیزی از بزرگی تو کم نمی کند
اتفاقا اینکار تو را بزرگتر خواهد کرد
و همینطور هم بود . همه مردم محله به چشم الگو نگاهش می کردند و با اینکه سنش کم بود به او احترام میگذاشتند .
فکر می کنم همه پدر و مادرهای کوچه ما مسعود را می زدند توی سر بچه هایشان و
می خواستند بچه هایشان شبیه به او باشند .
تیر آخر را روزی زد که خبر قبولی های کنکور آمد و پزشکی دانشگاه تهران قبول شد و دیگر همه او را آقای دکتر صدا می کردند . از همان بچگی نقاشی و خطاطی می کرد و دبیرستانی که بود رفت سراغ موسیقی ...
سنتور و تمبک را استادانه می نواخت و در زمینه موسیقی هم صاحب نظر بود .
خبر رفتن مسعود انقدر شوکه کننده بود که هیچکس باور نمی کرد
با خواهرش مرجان رفته بودند شمال و در مسیر رفتن به یکی از این ییلاق های کوهستانی ماشین جیپی که سوارش بودند چپ کرد و هر دو فوت کردند .
این اتفاق مال چهار - پنج سال پیش بود .
متاسفانه من و مسعود انقدر خاطره مشترک نداشتیم که داستان بپردازم و در هیات قهرمان نشانش دهم اما خیلی چیزها از او یاد گرفتم .
دیشب خواب کوچه قدیمی مان را دیدم
خواب دیدم همینقدری هستم و با همین سن و سال فعلی
بعد رفتم و با بچه ها فوتبال بازی کردم
بچه هایی که واقعا کوچک بودند اما انگار متوجه نمی شدند من بزرگ شده ام
همه چیز مثل بچگی خوب بود و انگار هیچ چیز ناراحت کننده ای وجود نداشت .
خیلی خواب خوبی بود . کیف کردم ...
یادم باشد امشب که خوابم برد انقدر بیدار نشوم تا اگر توی خوابم مسعود با کیف بزرگ سنتورش آمد و از کوچه رد شد قبل از اینکه دهانش را باز کند به او سلام کنم .
روحش شاد ...
++ لینک مرتبط
+++ لینک مرتبط
فردا شب همین موقعها دوستان و آشنایان و فامیل ، دور وحید و محبوب حلقه زده اند
می زنند،می رقصند ، شاباش می دهند و می خندند
و شاید آن گوشه کنارها یکی از مامان ها اشک شوقی بریزد و چشمهایش خیس شود .
فردا شب همین موقعها ، بین هلهله مهمانها و آواز سازها و کل کشیدنها
وحید و محبوب دست هم را گرفته اند و به مهمانهایشان لبخند می زنند .
فردا شب ته تغاری خاندان باقرلو ، اتو کشیده و موقر ،دست شاهصنم خوزصفهانی را می گیرد
گرچه پایشان روی زمین است ولی سرشان به ابرهای آسمان می ساید .
فردا شب هرچه ماشین توی آزادگان باشد برای این دو فرشته ، بوق بوق شادی خواهند کرد .
فردا شب محبوب و وحید می خواهند اولین شب با هم زیر یک سقف بودنشان را جشن بگیرند
و شک ندارم که شبی محشر و فراموش نشدنی خواهد شد .
دعا می کنم سی و شش هزار و چهارصد و نود و نه شب بعد را مثل فردا شب ، خوش باشند .
اینروزها
-
مرهم برای دل درد ٬ می شود یافت
-
ولی مَحرَم برای درد دل ٬ نه ...
-
کاش رفاقت هم خیابان ناصر خسرو داشت .
+ تقدیم به رفیق دلمچاله ام
شاید امروز بدترین وقت و زمان باشه برای دادن یک خبر بد
خیلی با خودم کلنجار رفتم که تا شب صبر کنم ولی نشد
متاسفانه مادر هاله بانو ی عزیز دیشب به رحمت خدا رفت .
از صمیم قلب به هاله عزیز و خانواده محترمشون تسلیت عرض می کنم و براشون آرزوی صبر دارم و امیدوارم روح عزیز اون بزرگوار در آرامش و رحمت خداوند باشه .
باز هم معذرت می خوام ...
خاصیت دنیای مجازی اینست که تو یک عالمه دوست پیدا می کنی
دوستانی که در دنیای واقعی پیدا کردنشان بعید بود
دوستانی که ندیده ای و شاید هیچ وقت هم نبینی
دوستانی که نه می دانی که هستند
نه می دانی کجا زندگی می کنند
نه می دانی اسم واقعی آنها چیست
نه حتی می دانی که تو را می خوانند
ولی با وجود اینهمه ندانستن ٬ می دانی که دوستشان داری
از روزی که نوشتن وبلاگ را شروع کرده ام یک عالمه از این دوستها داشته ام
دوستانی که خاموش بوده اند ولی نفس گرمشان را پشت هر پست حس کرده ام
رد پای مهربانیشان خیلی اوقات در خاطرم باقی مانده
دوستانی که آمده اند و چند صباحی دل به دل هم داده ایم و خوشی کرده ایم
خیلی هایشان دیگر مجازی نماندند
وبلاگ زدند و حتی حقیقی شدند
همیشه هستند و دلم به بودنشان گرم است .
مثل آقا مجید ٬ مثل مهدی عجمی ٬ مثل دل آرام مثل میلاد ٬ مثل پروین خانم ٬ مثل سیمین ٬ مثل محدثه مثل آوا ٬ مثل رهنا
و خیلی های دیگر که حافظه ضعیف من یاری ام نمی کند که نام ببرم
خیلی هایشان هم دیگر نیستند و تو هیچ راهی نداری برای دوباره پیدا کردنشان
و حتی گفتن یک ( ممنونم که مرا خواندید )
کاش واقعا می شد تک تک آنها را بشناسم و روبرویشان بایستم و بگویم که چقدر وجودشان برایم عزیز است . کاش می شد یکروز بتوانم تک تک کامنتهای بی پاسخشان را جواب بدهم که حداقل تشکری خشک و خالی باشد در ازای محبتشان
اصلا شاید یکروز رفتم و از همان اولین پست اولین وبلاگ
دانه دانه کامنتها را خواندم و اسم تک تک ناشناس هایی را که یکروز کلیک مبارکشان را بر این خانه نهاده اند یادداشت کردم و از آنها تشکر کردم .
اما بعید می دانم حوصله و فرصت چنین کاری را داشته باشم
در هر صورت این پست را برای همه مخاطبان خاموش این خانه نوشتم
دوستانی که شاید هیچ وقت برایم کامنت نگذارند اما یکبار آمدنشان باعث شده که دیگر غریبه نباشیم و دوست بشویم .
من قبلا هم برای مخاطبان خاموش جوگیریات پست نوشته بودم
اما این پست را خاص و ویژه تقدیم می کنم به یکی از عزیز ترین دوستان بی نام و نشان این خانه که مدتهاست تک تک پست های جوگیریات را می خواند و محبتش را کلمه می کند و یادگاری می گذارد توی کامنتها
این پست به نمایندگی از تمام خوانندگان خاموش گذری و دائم این خانه تقدیم می شود به گلنار عزیز ... امیدوارم یکی از همین روزها وبلاگی بسازد و نشانی اش را یواشکی برایم بگذارد و من اولین کسی باشم که برایش کامنت می گذارم .
گلنار مرا به یاد یکی از محبوب ترین فیلم های بچگی ام می اندازد .
یادتان هست ؟
این ترانه انتهای فیلم بود که با هم می خواندیم :
گلنار مثل گلی بود که گفتن پرپر گشته
ولی حالا دوباره به ده ما برگشته