جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

خاطرات سال تحویلی

 لحظه تحویل سال انصافا لحظه عجیبی است . 

از آن لحظات سنگین که قلب آدم را فشار می دهند توی مشتشان 

از آن لحظه هایی که آدم می تواند حسش کند فقط و فقط  

ولی گفتنش یا شرح دادنش خیلی سخت است . 

از این ۳۱ عیدی که گذرانده ام خیلی هایش یادم نیست و بعضی هایش هم یادم هست  

لحظه سال تحویل ٬  دعا می کنم با اینکه آدم معتقدی نیستم زیاد  

اما احساس می کنم خدا توی این لحظه دل و گوشش را می دهد به آدم  

احساس می کنم حرفهایت را خوب می توانی در گوشش بگویی و آرزوهایت را راحت طلب کنی  

لحظه سال تحویل خیلی حسرتناک است  

آماده می شوی و می نشینی پای سفره هفت سین 

صدای تیک تیک ساعت می آید و یک سکوت نفس گیر هوررررررری می ریزد توی دلت  

و صدای توپ  

و بعد صدای ساز و نقاره  

یکهو یکسال می گذرد در یک ثانیه 

همه اتفاقات بد و خوبش در یک آن تمام می شود و می رود  

و تو می مانی و سیصد و شصت و پنج بار سلام دوباره بر خورشید  

تو می مانی و یک عالمه حسرت از رفتن و نداشتن خیلی چیزها 

تو می مانی و یک عالمه ترس از آمدن چیزهایی که خبری از آمدنشان نداری 

خب ترس دارد و صد البته لذت شاید  

  

 

 

ادامه مطلب ...

یا مقلب القلوب...

 

 

دقیقاْ ۵۰ روز مونده تا پایان سال 

شاید برای صحبت کردن درمورد عید و سال تحویل یک مقدار زود باشه 

ولی امروز بدجور دلم هوای عید کرده  

چهل روز دیگه هر صفحه وبلاگی  رو که باز کنید می بینید یک ربطی به عید داره  

چه عیب داره خب ؟ من همین الان دلم عید می خواد 

عید دیدنی ٬مهمون بازی٬  آجیل ٬عیدی ٬ خواب تا لنگ ظهر ٬ سبزی پلو ماهی شب عید  

 

البته می دونم بعضی ها مثل شب یلدا هیچ حسی به عید ندارند و حتی ممکنه خوششون نیاد 

ولی من عین بچگی هام عاشق عید هستم هنوز . 

 

امشب میخوام در مورد لحظه عجیب سال تحویل بنویسم ... 

توجه کنید !!! 

در مورد عید نه ها 

در مورد لحظه سال تحویل ... 

می خوام هرچی خاطره بد و خوب و تلخ و شیرین از لحظه سال تحویل دارم براتون تعریف کنم . 

گفتم زودتر خبرتون کنم تا اگه شما هم خاطره ای از لحظه سال تحویل دارید تو کامنتها بنویسید  

تا به اسم خودتون ثبتش کنیم توی پست  

اصلا شاید به بامزه ترین و تلخ ترین خاطره جایزه هم دادیم  

خدا رو چه دیدید ؟؟؟ 

 

 

دور همی های کرگدنی ...

 

 

دیشب منزل شهریار مهمان بودیم . 

خیلی وقت بود که دلتنگ دیدن روی ماه محسن باقرلو بودم ولی حال بدش و امتحانات مهربان و همین خرده بهانه های روزمره مانع میشد که دیداری تازه کنیم . 

بالاخره دیشب حاج آقا را زیارت کردیم و حسابی هم مزاحم شدیم ... 

موقع پارک کردن ماشین هم طوری ماشین را جا کردیم توی ماشین ها که شب هنگام بهانه ای داشته باشیم برای ماندن و پیش شهریار خفتن ... 

این پیش که می گویم نه اینکه منظورم منزل و خانه شهریار باشد ها نه ... 

منظورم دقیق پیش شهریار است  

یعنی دقیقا بغل بغل

ای جان ...   

 

القصه  

برای اینکه خیالتان را راحت کنم هم عرض می شود یک موجود دراز عینکی تا صبح عین عقاب بالا سر ما مواظب ما بود تا دست از پا خطا نکنیم و نشد که بشود تا این عشق  مرید و مرادی یک ثمره ای هم از خودش داشته باشد متاسفانه ...

 این دور همی ها هزار خوبی دارد  

و یکی از آنها  زیارت دوستانی است که قبل ترها نوشته هایشان را خوانده و دیده ایم اما زیارت روی ماهشان را مجالی نبوده است . 

دیشب سه تا بلاگر و دو دوست گل را برای اولین بار ملاقات کردیم ... 

 

کابوی آلن عزیز دیشب مهمان شهریار بود و افتخار دادند و توی آن ترافیک لعنتی قبول زحمت فرمودند و تشریف آوردند منزل شهریار  

این آقا آلن از نیکان روزگار است و به شخصه خیلی دوست داشتم ببینمش  

تصور می کردیم یک هفت تیر کش کل و کثیف باشد توی مایه های کلینت ایستوود  

با این چکمه های مهمیز دار و یک هفت تیر نقره ای به کمر و یک سیگار برگ گوشه لب 

 

 

اما کلا با تصورات بنده فرق می کردند و خیلی تر و تمیز بودند و جای برادری خوش بر و رو  

آلن طبق گفته خودش اولین بار بود که از حالت مجازی خودش را واقعی کرده بود 

امیدوارم اذیت نشده باشد و دفعه آخرش هم نباشد .  

 

پوریا هم برای اولین بار بود که می دیدم . هرچند قبلا با هم تلفنی حرف زده بودیم و عکسش را هم دیده بودم .  

پوریا اخوی جناب مهدی پژوم عزیز هستند و اگر به ز برادر نباشند  

چیزی کم از او ندارد در خوبی و صفا  

پوریا می گفت ریخت و قیافه بنده با تصوراتش خیلی متفاوت بوده است و انتظار داشته یک آدم متشخص لاغر اندام مو بلند سیبیل قیطانی را ببیند در قالب کیامهر باستانی  

خب من هم جای او بودم با دیدن یک هیکل ۱۸۵ سانتی مملو از گوشت و دمبه می خورد توی ذوقم و حرف نمی زدم لام تا کام ...   

الغرض زیارت مهدی پژوم عزیز  و اخوی ایشان آقا پوریا و دوست ایشان آقا رضا ٬افتخاری بود که به بهانه دورهمی منزل شهریار نصیب بنده شد . 

 

و بالاخره بی تا بانوی عزیز (مسافری از هند) که قبل ها وبلاگ ایشان را می خواندم هم به همراه خواهرشان مائده خانوم تشریف فرما شدند و زیارتشان کردیم هرچند که جای شراگیم عزیز خیلی خالی بود . 

خدا رو شکر شهریار دیشب خیلی خوب و سرخوش احوال بودند و جز یک آسیب دیدگی جزئی از ناحیه کتف چپ هیچ مورد و مشکلی هم ندارند و به شکر خدا هم امروز این پست زیبا را رونمایی کردند که خودش گواهی است بر مدعای ما ...

 

الغرض جایتان خالی بود دیشب و شما هم اگر جای بنده بودید نمی رسیدید جواب کامنتهای پست قبل را بدهید ... 

 

پی نوشت : 

رفیق با مرام قدیمی ما کورش یک پست نوشته است  

و شرمنده ام کرده با یادآوری یک خاطره خوب  

این پست کورش تمدن را بخوانید و ببینید دنیا گاهی اوقات چقدر کوچک است ... 

 

چه جوری پاک کنم تو رو آیدا ؟

چ راغ ها خاموشند و من و مهربان روی تخت دراز کشیده ایم ... 

تنها نور توی آن ظلمات  

شعله های بخاریست که گاهی قرمز گاهی زرد و گاهی ندرتاً آبی می سوزد . 

برق که می رود نه تلوزیون هست نه نت و یکهو سکوت شروع می کند به عربده کشی  

خوابمان نمی برد و هر کداممان مشغول گوشی خودش می شود . 

مهربان موسیقی گوش می دهد و من می روم سراغ دفتر تلفن  

و شماره ها را از بالا تا پایین مرور می کنم ... 

 

 

 

ادامه مطلب ...

معما چو حل گشت ...

خب پس زیاد هم سخت نبود ... 

دیشب داشتم ازتون نا امید می شدم  

هرچند هیچ کس برنده نشد ولی جوابهای سمیرا و عاطی  از همه درست تر بود . 

 

شماره ۱ : 

نرگس محمدی بازیگر سریال ستایش و بازیگر فیلم آناهیتا  

 

شماره۲ : 

سالوادور دالی  بزرگ ... نقاش  بزرگ اسپانیایی  

 

شماره ۳ :  

تیلور سوئیفت خواننده جوان ٬ جذاب و اینا ... 

 

شماره ۴ : 

ویرجینیا وولف 

 

شماره ۵ :  

استاد اعظم و برادر ارزشی و انقلابی دیوید لینچ کبیر  

 

شماره ۶ : 

نقاش بزرگ  مکزیکی خواهر فریدا کالو

 

شماره ۷ : 

محسن باقرلو با اندکی بزک دوزک و چُسان فُسان  

 

شماره ۸ : 

اسطوره بزرگ و خواننده اصلی گروه Queen مرحوم خلد آشیان فردی مرکوری

 

شماره 9 : 

سوسن تسلیمی هنرپیشه بزرگ ایرانی 

 

شماره 10 : 

عباس معروفی نویسنده کتاب سمفونی مردگان   

 

 

تا اینجا که جنبه فان و خنده داشت اما توصیه می کنم برید و یه سرچ مختصری تو اینترنت داشته باشید و یک مقدار جرئی در مورد این افراد اطلاعات کسب کنید .  

 

تشخیص هویت ۱

امشب می خواستم یه چیز دیگه بنویسم ولی بنابه دستور مافوق  

که فرمودند :جون بچچه ت امشب زیاد ما رو منتظر آپدیتت نذار اخوی !  

تصمیم گرفتیم یک پست فان بگذاریم همینطوری جهت دور همی ... 

قضیه از این قرار است که در ادامه مطلب ده عکس از شخصیت های مختلف هست که تشریف می برید و می بینید و اسم ایشان را ذکر می فرمایید . 

هرکس که اسم هر ده نفر را درست گفت یک جایزه خوب دارد به انتخاب خودش

فقط لطفا بچه های خوبی باشید و از روی دست هم تقلب ننویسید

این بازی ادامه دارد ....

 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

داییت بلد نیست ناخون بگیره ببعی

آ قا این ماجرای ناخون گرفتن و ناخون گیری ما یه خاطره بازی مفصله که این وقت شبی  

خستگی اجازه نمیده بنویسیمش ... 

پیش پای شما از منزل بابا اینا اومدیم و جاتون خالی انقدر کل و کشتی با کیامهر گرفتیم و قربون صدقه ببعی رفتیم که نای نوشتن و فکر کردن نداریم به جان امواتمون ... 

 

رادین خواهر زاده جدید التاسیس ما  

که امسال روز عید قربان به دنیا اومد الان دو ماه و خورده ای سنشه 

امشب آبجی نرگس می گفت تو چه دایی هستی که ناخون خواهر زاده ات رو نمی گیری ؟ 

جاااان ؟ من باید بگیرم ؟ چه ربطی داره ؟ 

من که فلسفه این قضیه رو نمی دونستم  

ولی مثل اینکه رسمه و باید اولین ناخون بچه رو ما بگیریم  

حالا من الان چی بهت بگم ببعی ؟ من ناخون گیرم مگه ؟ 

من ناخون گیر بودم ناخون خودم رو می گرفتم خب ... 

الغرض انقدری دستگیرمون شد که باید یه مایه ای چیزی بسلفیم ... 

بگذریم  ...

عجالتا این پست رو داشته باشید برای امشب و عکس آقا رادین را قبول بفرمایید  

تا فردا شب ایشالا با یه پست بدرد بخور خدمت برسیم و در یک خاطره بازی هم بعدها از ماجرای ناخون به تفصیل صحبت خواهیم کرد به امید خدا ... 

  

 

 

 

پی شهریار نوشت : 

امروز شهریار الحمدالله کیفور بود و سردماغ  

نمی دانید چه گرد و خاکی به پا کرده بود توی کامنتهای پست قبل  

من که به شخصه دل و روده ام پیچید به هم 

شما هم اگر دوست داشتید ٬ کامنتهای محشر پست قبلی را از دست ندهید . 

بچه ها شرمنده کردند و خاطره بازی 

و شهریار هم کولاک و طنازی  

 

پی رها بانو نوشت :  

امروز با رها بانو حرف زدیم . الحمدالله برگشته اند منزل و احوالاتشان بهتر است  

اما با رسیدن به اوج و روزهای طلایی فصل قبل هنوز چند مدتی زمان می خواهند . 

دلشاد شدیم صدایش را شنیدیم 

برای رها بانو هم مجددا دعا بفرمایید که زود تر برگردند که بلاگستان دلتنگش شده شدید ... 

 

پی حامد نوشت :  

صبح اول وقت زنگ زدم و حامد را از خواب بیدار کردم  

می دانست که می نویسم ولی نمی دانم تا به حال چیزی خوانده بود یا نه 

در هر حال زحمت کشید و پست عکس بازی را خواند و کامنت هم نهاد 

اما چیزی که به واقع روانم را شاد کرد اس ام اسی بود که صبح بعد از خواندن پست برایم فرستاد 

حامد عزیز ٬ رفیق روزهای کودکی ٬ برایم نوشته بود : 

فدای رفیقی که رو طاقچه دلش گاهی ما رو هم دستمال میکشه ... 

چه کیفی کردم از این جمله 

برای اولین بار در کل زندگیم از اطلاق واژه دستمال کش نه تنها بدم نیامد 

گلاب به رویتان خر کیف هم شدم ...  

  

 

پی فری نوشت : 

 این پست فری را از دست ندهید ...  

 

 

نوستالژی عکس بازی

 ح امد همسایه روبرویی ما بود و دوستان صمیمی هم بودیم . 

اسباب بازی های قشنگی داشت . اسباب بازی هایی که من آرزوی داشتنشان را داشتم . 

از این فوتبال دستی های شیشه ای که آدمکهایش با دکمه تکان می خوردند . 

فتح پرچم و زورو و  یک عالمه کتاب داستانهای قشنگ قشنگ و رنگی رنگی  ... 

هر وقت می خواستم تهدیدش کنم تا چیزی را به من بدهد به حالت قهر می گفتم :  

دیگه باهات بازی نمی کنم. اصلا میرم خونمون ... 

و حامد بینوا تسلیم می شد و اسباب بازی مربوطه را می داد به من  

آنروزها برای ما که وسعمان نهایتا به خریدن آلوچه های دو تومنی و لواشک های زبون قرمز کن

یک تومنی می رسید ٬ خریدن آدامس های فوتبالی ۱۵ تومنی یک رویای دست نیافتنی  

و بزرگ بود ...

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

کاراگاهان

ک اراگاه در لغت یعنی کسی که به کار خود آگاهی دارد 

اما بطور عام یعنی سربازرس پلیس که سرنخ های یک جنایت یا حادثه را دنبال می کند و پرده از راز سر به مهر یک اتفاق بر می دارد ...  

البته نوع دیگری از کاراگاه هم وجود دارد به نام کاراگاه خصوصی .

در سینما و ادبیات کاراگاهان نام آوری به عرصه رسیده اند و داستانهای به یاد ماندنی ای را رقم زده اند . وقتی اسم کاراگاه میاد شما یاد چی یا کی می افتید ؟ 

امشب یک مقدار گنجه خاطراتم را تکان دادم و هرچه کاراگاه تویش بود بیرون کشیدم . 

شما هم اگر دوست دارید تا خاطره های کاراگاهیتان زنده بشود سری به ادامه مطلب بزنید ... 

 

 

 

ادامه مطلب ...

یک پست شماره دار غروب جمعه ای

شماره ۱  

رها بانو لپ کشونی : 

 

دیشب با رها بانو حرف زدیم و الحمدالله حال و احوالاتش بهتر  است . 

توی کامنتها هم از همه بچه ها تشکر کرده و سلام رسانده است . 

رها بانو دیشب عکس کوچولویی خودش را فرستاد   

تا بگذاریم اینجا و حال بد غروب جمعه ای ما کمی جلا پیدا کند .  

فقط خواهش می کنم  

لپهای بچه را نکشید و گاز گاز و تفمالی نکنید بی زحمت بچه طفل معصوم را  

در ضمن توصیه می شود اگر شام و ناهار نخورده اید این عکس را ملاحظه نفرمایید ...

نخسوزن کابوی آلن 

 

 

  

************************************

شماره ۲ 

کلاس رقص اکابر :  

 

نمی دانم ویدا را چقدر می شناسید . 

خیلی از وبلاگ ها را می خوانم و نوشته های اکثر بچه ها را دوست دارم . 

اما در بین دوستانی که دیده ام قلم ویدا فوق العاده است . 

ویدا کم می نویسد اما فوق العاده می نویسد . 

بی اغراق بگویم که هر پستی که می نویسد بارها خوانده ام  

ویدا می تواند یک نویسنده بزرگ باشد 

شاید هم باشد و من خبر ندارم .  

تا به حال پستی از او نخوانده ام که مرا به حسرت و غبطه و تحسین وا نداشته باشد .

چند وقتی بود که دوست داشتم یک بخشی مثل مصاحبه یا معرفی بلاگر ها توی جوگیریات داشته باشیم و همیشه دوست داشتم یکجوری یک مناسبتی پیش بیاید تا وبلاگ ویدا را به شما معرفی کنم تا اینکه دیشب با دیدن ایمیل ویدا این بهانه برای من جور شد . 

نمی دانم چقدر به خواندن وبلاگ علاقه دارید  ولی اگر دوست دارید مطلب خوب و قوی و محشر بخوانید  کلاس رقص اکابر  را از دست ندهید . 

ویدا با این که به بازی دیر رسید اما محبت کرد و عکس بچگی هایش را فرستاد . 

این شما و این هم نی نی ویدا :  

  

  

************************************

شماره ۳

تولدت مبارک مانا : 

 

امروز اول بهمن ماه است  و روز تولد مانا  

 تولدت مبارک مانا ی عزیز    

-

و امیدوارم چاله چوله های زندگیت با خنده و خوشی پر بشه همیشه خدا ...   

-  

************************************

شماره ۴

چند خط برای دل مچالت ٬ عزیز دل خسته غروبای جمعه:  

-  

سلام رفیق ! 

میدونی خیلی دوستت دارم ولی چقدشو  فکر نکنم بدونی 

والله خودمم گاهی نمی دونم چقدشو ...

من از پنجشنبه ها دلم برای فردای دلگیرت میتپه 

حتی اونروزایی که حرفهای قشنگت رو می ریختی تو دل کلمه های دلی  

و بعدش رو صفحه سفید بلاگت ...  

حتی همونروزا هم دل نگرون غروب جمعه هات بودم  

چه برسه به الانایی که دیگه هم اون صفحه سفیده ٬ تشنه حرفات شده 

هم من و بچه های بلاگستون  

می دونی چیه رفیق ؟

یه وقتایی گریه هم درد آدمو دیگه دوا نمی کنه 

یه وقتایی باید از ته دل غش غش غش خندید 

یه وقتایی باید یه کاغذ سفید برداشت و توشو سیاه کرد با یه دنیا کلمه 

آدم بالاخره باید یه جوری خودش رو سبک کنه دیگه . هوم ؟ 

  

دوس دارم دوباره صدای خندیدنات بیاد   

دوس دارم دوباره صدای خوشحالت رو بشنوم عینهو دیشب 

دوس دارم دوباره مثل یه بچه شیطون بشم تو بازی های وبلاگت  

دوس دارم دوباره بخونمت 

دوس دارم دوباره بنویسی  

 

اگه دنیا واسه دل مهربونت تنگ و کوچیکه 

نذار ما هم دلتنگ نوشته های دلی و محشرت بشیم  

شده یه دونه از اون پست خالی سفیدا 

شده یه دونه از اون نامه های خود به خودت 

شده یه کلمه ...یه حرف... یه عکس ...

یه چی بنویس رفیق 

دلامون پوسید غروب جمعه ای به خدا ...