جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی
جوگیریات

جوگیریات

بابک اسحاقی

عبدالله موحد

عمرت دراز پهلوان عبدالله موحد




عبدالله موحد با 6 مدال طلای کشتی بعد از حمید سوریان پر افتخارترین ورزشکار ایرانی است .
او بعد از نپذیرفتن مربی گری تیم کشتی آمریکا گفت : من خیلی دوست داشتم بروم ایران کار کنم، نمی‌دانم شاید این برای بعضی‌ها خوشایند نباشد، اما من دوست نداشتم چیزهایی را که بلدم به کسی یاد بدهم که برود و ایرانی‌ها را زمین بزند.

+ درنگذشته ها

دمت گرم آقا مجید

به قول قدیمی ها تازه شده بودم جوجه سر از تخم درآورده .

سالهای آغازین نوجوانی بود و اوج تلاش برای استقلال شخصیتی

تنهایی می رفتم تهران خانه مادربزرگم

تنهایی می رفتم برای خودم لباس می خریدم

و تنهایی می رفتم سلمانی

مجید یکی دو سال از من بزرگتر بود . یک نوجوان بود با این تفاوت که ریش و سبیلش درآمده بود و بیشتر از سنش نشان می داد . آنروزها ما دانش آموزان نظام قدیم یک دوره هایی در مدرسه ها داشتیم به نام "طرح کاد"

وجه تسمیه اش هم این بود که کار و دانش را با هم ادغام کرده بودند و ماحصلش شده بود: کاد

هفته ای یکروز بچه های دبیرستانی را سرکار می گذاشتند . هدف و نیتش خوب بود اما مثل همه اهداف و ایده های خوب و بد آموزش و پرورش عقیم و بلا استفاده ماند و نهایتا اوایل دهه هفتاد منسوخ شد و ور افتاد . قرار بود در این طرح دانش آموزان دبیرستان در کنار درس خواندن و تحصیلات تئوریک یکروز در هفته بروند و درگیر مشاغل صنعتی و خدماتی و اقتصادی بشوند تا بعد از اتمام تحصیلات تجربه کار داشته باشند و جذب بازار بشوند . پسرها می رفتند کارخانه یا زمین های کشاورزی و حتی داروخانه و لوله کشی و سیم کشی و کارهای ساختمانی یاد می گرفتند و دخترها هم معمولا در مراکز درمانی کارهای پزشکی و امداگری یاد می گرفتند و یا به بهانه آموزش کامپیوتر در شرکت های بزرگ و کوچک هفته ای یکروز کارمندی می کردند .

آقا مجید اما به خاطر شرایط اقتصادی دنبال پول بود . رفت و شاگرد سلمانی شد در مغازه علی آقا . علی آقا یک سلمانی خبره گیلانی بود . شدیدا با پدرم رفیق بود اما مغز اقتصادی نداشت . مدام دنبال خرج بیخود بود و در مسائل اقتصادی قید و بند و برنامه ریزی نداشت . آنروزها با هزینه یکسال کرایه یک مغازه می توانست یک مغازه در شهرک ما بخرد اما به همان دلایلی که عرض شد هیچ وقت به هیچ جایی نرسید و تا همین اواخر از بابا می شنیدم که هر چند وقت یکبار در یکی از مغازه های اجاره ای پرت شهرک سلمانی می کند و همیشه خدا  هشتش گرو نهش است ناجور .

اما مجید پسر زبر و زنگی بود . از همان اول خودش را ثابت کرد و دیگر به عنوان شاگرد مغازه نگاهش نمی کردند . چند باری هم بابا شفاعتش را پیش معلم ها کرد تا نمره هایش را بگیرد . در حیث و بیث امتحانات نهایی سال چهارم دبیرستان که همه دانش آموزان درگیر درس خواندن و کلاس کنکور برای ورود به دانشگاه بودند آقا مجید می رفت مغازه علی آقا و کار می کرد . از صبح تا شب . دیگر شاگرد نبود و یکجورهایی شریک علی آقا در دکان استیجاری شده بود . می گفت : علاقه ای به دانشگاه رفتن ندارد و فقط دیپلمش را بگیرد برایش کافیست .

خب اینکار از نظر ما کمی چیپ بود . مایی که رویای مهندس شدن داشتیم برایمان افت داشت صبح تا شب دستمان توی مو و ریش مردم باشد و دیپلم خالی ارزشی برایمان نداشت .

تا من  دیپلم بگیرم مجید از علی آقا جدا شده بود و خودش همان روبرو یک مغازه خرید . همان صد تومن دویست تومن پول های کم سلمانی شده بود چند میلیون تومن و مغازه ای در یکی از بهترین مناطق شهرک و جلوی یکی از پر رفت و آمد ترین پاساژها پیش خرید کرد و با کار کردن در سلمانی دیگری داخل  مغازه اش را به نحوی تزئین و آرایش کرده بود که بی اغراق یکی از بهترین و شیک ترین مغازه های شهرک در حال رشد ما شده بود . سالهایی که دانشگاه می رفتم و از بابا پول تو جیبی می گرفتم هر روز می دیدم که آقا مجید مدام در حال پیشرفت است . سلمانی او شده بود بهترین سلمانی شهرک و همه جوان های فشن و خوش تیپ برای رفتن به آنجا سر و دست می شکستند . اوایل یک شاگرد آورد و بعد دو تا و بعد سه تا . یک دویست و شش آلبالویی رنگ که لوکس ترین ماشین جوانی ما بود خریده بود و مثل آینه دق ما تحصیلکرده های بی پول می گذاشت جلوی مغازه و بعدتر با چهار شاگرد وقت سر خاراندن نداشت و توی مغازه اش نمی شد سوزن انداخت . دیگر خودش هم شده بود ارباب . آنجا می نشست و با مشتری های خاص گپ می زد و خودش دست به سیاه و سفید نمی زد .

به خاطر رفتن ما از شهرک رشته ارتباط ما با آقا مجید قطع شد . خودم هم به خاطر شلوغ بودن همیشه مغازه اش رغبتی برای اصلاح پیش او نداشتم . این قضیه شاید برای ده سال پیش باشد .


دیشب منزل کوروش تمدن مهمان بودیم . مهربان و مانی رفتند و من تا جای پارک پیدا کنم کمی طول کشید . درست جلوی در خانه کوروش یکهو چشمم خورد به آقا مجید . کمی چاق و کمی مسن شده بود . روبوسی کردیم و در کمال تعجب نه تنها اسم مرا به خاطر داشت حتی فوت بابا را هم تسلیت گفت . پرسیدم : اینجا چیکار می کنی ؟سر چراغی مغازه است الان .

گفت که  : کار رو گذاشتم کنار . گفت مغازه هام ( یعنی بیشتر از یک مغازه دارد ) را دادم اجاره و یه کارخونه هم توی شهرک صنعتی دارم که خیلی فشار بهم می آورد . اونم دادم اجاره ، دارم برای خودم ول می گردم . با زن و بچه هام میریم سفر و عشق و حال . خودم رو بازنشسته کردم آقا بابک .


جدا از تمام مسائل مربوط به علم بهتر است یا ثروت؟  اینکه آدمی با چنین اعتیاد به کار و چنین اشتهای به پول در سن و سال جوانی به درجه ای از بلوغ فکری رسیده است که بفهمد پول داشتن از یک حدی بیشتر هیچ فایده ای جز طمع و حرص ندارد برایم بسیار بسیار ارزشمند بود . اینکه آقا مجید به جایی رسیده است که بودن در کنار زن و بچه اش را ترجیح می دهد به چند میلیون درآمد بیشتر شعوری می خواهد که خیلی از تحصیل کرده ها و دانشگاه رفته ها هم تا لحظه آخر عمر به این فهم و درک نمی رسند .

بعد از چاق سلامتی و خداحافظی ته دلم گفتم : تو زحمت هات رو کشیدی پسر . حالا برو بقیه عمرت رو حال کن . نوش جونت و دمت هم گرم ....



کفاره

برای کاری رفته بودم تامین اجتماعی .

سر ظهر بود و از ترس اینکه دیر برسم ماشین را اینور خیابان پارک کردم و از پل عابر بالا رفتم و آنطرف خیابان از جلوی مدرسه شاهد عبور کردم و وارد تامین اجتماعی شدم .

در نیمه باز مدرسه و صدای هیاهوی شاد و بی غم بچه ها توی حیاط و موقعیت جغرافیایی مدرسه یک آن مرا برد به بیست سال قبل . وقتی که کلاس دوم راهنمایی بودم و در همین مدرسه درس می خواندم که آنروزها تا کیلومترها اینطرف و آنطرفش خبری از مظاهر تمدن نبود و تنها صدایی که در آن برهوت طنین می انداخت فقط صدای ماشین های عبوری از جاده کنار مدرسه بود و همین هیاهوی شاد و بی غم بچه های توی حیاط ...


یادم نیست چه کلاسی داشتیم اما یکی از بچه ها که به بهانه دستشویی از کلاس بیرون رفته بود موقع برگشتن از قضای حاجت با هیجان در گوش بغل دستی اش چیزی گفت و در مدت کوتاهی تمام کلاس پر شد از پچ پچ و همهمه بچه ها .

معلم علت را جویا شد و یکی از بچه ها دست بلند کرد و گفت : آقا ! یه موتوری دم مدرسه تصادف کرده مرده


تا زنگ بخورد هزار و یک سناریو و قصه برایش نوشته بودیم و به محض نواخته شدن زنگ همه هجوم بردند به طرف در مدرسه . من که دل دیدنش را نداشتم اما بچه هایی که عرض خیابان را طی کرده و از بین انبوه ماشین های نگران ( یعنی در حال نگریستن ) و خودروهای امدادی و پلیس و جمعیت مشغول به تماشا گذشته بودند و صحنه را از نزدیک دیده بودند می گفتند مرد موتور سوار با یک ماشین تصادف کرده و مغزش متلاشی شده است کف آسفالت . یکی می گفت طوری به زمین خورده که نمی شود فرق کله اش را با آسفالت خیابان تمیز داد . از دور می دیدم که یک پارچه سفید انداخته بودند روی یک برآمدگی فرش شده در کف آسفالت و رد خون شتک زده بود به پارچه سفیدرنگی که روی برآمدگی انداخته بودند.

ناظم از پشت بلند گو شروع کرد به داد و بیداد و بچه ها همگی از ترس دویدند توی حیاط و همه مشغول صحبت در مورد مرگ مرد موتوری بودند که عمار یکی از همکلاسی هایم که قد کوتاهی داشت و خیلی سریع و تند تند می دوید وارد حیاط شد . جیب هایش پر بود از سکه طوری که موقع دویدن جرنگ جرنگ می کرد .


نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای آمار عمار را گذاشت کف دست ناظم که زنگ تفریح بعد جلوی همه بچه ها یک کشیده محکم حواله صورتش کرد طوری که گوش ما که سیلی را نخورده بودیم هم سوت کشید .

بعد بحث ها از تصادف مرد موتوری منحرف شد به سمت عمار که رفته است و کفاره ای را که مردم برای مرد موتوری انداخته بودند جمع کرده است و این پول حرام است و معصیت دارد . 

شاید دویست سیصد تا سکه یک تومنی و دو تومنی و پنج تومنی توی جیب عمار بود . مجموعا شاید هزار تومن هم نمی شد ولی در آنروزها که لواشک یک تومن بود و نان بربری دو تومن و یک شیشه نوشابه ده تومن این پول به اندازه یک گنج ارزش داشت .

تا آنروز من اسم کفاره را نشنیده بودم جز در یکی از شعرهایی که همیشه بابا زیر لب می خواند و از آن مثل می آورد و می گفت :

کفاره شراب خوری های بی حساب ... هشیار در میانه مستان نشستن است

می دانستم کفاره یک نوع تنبیه شدن و جزا دیدن  است از نوع بدش اما ربطش را به سکه های توی جیب عمار نمی فهمیدم .


معلممان توضیح داد که مردم وقتی می بینند کسی در اثر سانحه مرده است آنجا پول می ریزند . یکجور صدقه دادن برای رفع بلا از خودشان است و آمرزش کسی که جان داده .

القصه ناظم، عمار را مجبور کرد که برود و تمام سکه ها را از همانجا که جمع کرده بریزد و برگردد و عمار هم با چشمهای خیس و پشیمان رفت و پول هایی که با زحمت برداشته بود به جنازه مرد موتوری پس داد و برگشت . اما ما تا مدتها وقتی با سرویس از جلوی مدرسه رد می شدیم سرمان را از شیشه می نی بوس آبی رنگ آقا صادق بیرون می آوردیم شاید نشانه ای از خون مرد موتوری یا کفاره های عمار ببینیم و البته که نه خونی روی آسفالت مانده بود و نه کفاره ای ...


کارم در تامین اجتماعی تمام می شود . از جلوی مدرسه با حسرت عبور می کنم و از پل عابر رد می شوم و پایین می آیم و قفل در ماشین را باز می کنم . سوئیچ از دستم به زمین می افتد و می رود زیر ماشین . خم که می شوم سوئیچ را بردارم چشمم می خورد به سکه ای که زیر ماشین افتاده است . سکه را بر می دارم و یاد خاطره عمار و کفاره میفتم . من درست روبروی در مدرسه ایستاده ام یعنی دقیقا همانجایی که بیست سال قبل جنازه مرد موتوری را زیر یک پارچه سفید دیدم . سکه را پرت می کنم توی جوب و آب آن را با خودش می برد شاید کسی که آن را پیدا می کند نداند که کفاره یعنی چه و خوردنش معصیت دارد و حرام است .




من ، باجناق و تئوری پروانه ای

در فلزی حیاط خلوت را باز می کنم و باجناق را صدا می زنم :

دارم میرم داروخانه . میای بریم پیاده روی ؟

خوشبختانه باجناق هم مثل من اضافه وزن دارد و این پیشنهاد خوب در راستای تندرستی را می پذیرد . مانی را حسابی اسکیمویی طور ، بسته بندی کرده و در کالسکه می گذاریم و راه میفتیم به سمت داروخانه .

با اینکه مسیر طولانی است همصحبتی با آدمی پر حرف مثل باجناق نمی گذارد متوجه گذر زمان و بعد مسیر بشویم . البته که باجناق آدم پر حرف از نوع خوبش است . اطلاعات علمی خوبی دارد و از آن بهتر خاطرات جالبی تعریف می کند که تا همین حالا هم چندتایشان را برایتان نوشته ام همچین زیر پوستی طوری که نفهمید قصه بوده یا خاطره ...



از هر دری سخنی می گوییم و می رویم و می رویم و می رویم تا به داروخانه می رسیم . توی داروخانه دل به دریا می زنم و از آقای مسنی که چند وقتی بود مرا دچار تردید کرده بود که آیا معلم من بوده یا نه ؟ سوال می کنم و حدسم درست از آب در می آید و از قضا فامیلیش را هم درست می گویم و بنده خدا کیف می کند . می پرسم : آقای عابدی شما کجا اینجا کجا ؟ و بعد به شوخی می گویم : نکنه ادامه تحصیل دادید دکتر شدید ؟ و آقای عابدی می گوید که بعد از بازنشستگی برای بیکار نبودن وقتش را اینجا می گذراند .


داروها را می گیریم و به سمت خانه بر می گردیم . باجناق می رود کمی میوه برای منزل بخرد و وقتی بر می گردد از او می خواهم یکی از خاطراتش را تعریف کند که امشب از آن پست بنویسم . باجناق خاطره مشاجره پدرش با رئیس ساواک ورامین را پیشنهاد می کند که قبلا هم گفته بود و داستان واقعا جالبی است . می گویم : این داستان خیلی جذاب است و حیف می شود اینجا با یک پست سر و تهش را هم بیاوریم . بگذار سر فرصت یک داستان کوتاه از تویش در می آورم . بابای خدا بیامرز باجناق ما که شوهر عمه مهربان هم هست مهندس مکانیک بوده . از آن مهندس های بدرد بخور که با بورسیه مستقیم شاه به آلمان رفته و بعد به عنوان مدیر بزرگترین هنرستان ورامین مشغول به کار شده است . آدمی که زیر بار زور نمی رفته و از هیچکس هم نمی ترسیده است انقدر که یکروز پسر رئیس ساواک ورامین را به خاطر چاقو کشی در مدرسه حسابی چپ و راست کرده و باقی داستان بماند برای بعد .

باجناق می گوید داستان تعلیق پدرش بعد از انقلاب را بنویسم .

این هم داستان جالبی دارد که خب امکان گفتنش نیست . همینقدر بگویم یک عده بعد از انقلاب انقدر زیرآب این بنده خدا را می زنند که با شاه عکس دارد و طاغوتی و ساواکی است که آموزش و پرورش تعلیقش می کند . آقای نیکمنش به خاطر تحصیلات عالیه و روابط خوبی که با آلمانی ها داشته پیشنهاد کاری خوبی از آلمان برایش می آید ولی چون به خاک و وطنش بسیار بسیار عرق و تعصب داشته است می ماند و مثل خیلی ها مهاجرت نمی کند . باجناق یک خاطره خیلی مبهم و مرموز دارد که در یک شب بارانی از خواب بیدار شده و می بیند پدرش و دو مرد که یکی آلمانی بوده است در منزلشان دارند حرف می زنند و دوست ایرانی پدرش مدام تکرار می کرده که آقای نیکمنش به خودت رحم نمی کنی به این بچه رحم کن . شما اینجا داری حیف میشی . بیا بریم و ... که البته آقای نیکمنش نمی پذیرد و نمی رود .


از قضا در همان ایام تعلیق یکروز شهید رجایی که از هم محله ای های او بوده در خیابان آقای نیکمنش را می بیند و می پرسد : مهندس شما چرا موندی و نرفتی ؟ و آقای نیکمنش در جواب شهید رجایی که در آن زمان نخست وزیر بوده است می گوید : مگه من به خرج بابام رفتم خارج درس خوندم ؟ من با پول این ملت تحصیل کردم و باید به کشورم خدمت کنم . اینطور می شود که آقای رجایی یک توصیه نامه برای بابای باجناق ما می نویسد و ایشان با وجود همه آن بدگویی ها به کار بر می گردد و با معلمی بازنشست می شود و بعد از چند سال هم به رحمت خدا می رود .

بحث من و باجناق از ایده دادن برای پست امشب منحرف می شود . به باجناق می گویم : فکر کن اگه بابات بعد انقلاب رفته بود آلمان میدونی چقدر زندگی شما فرق می کرد ؟

باجناق می گوید : آره . احتمالا ما وضعمون خیلی بهتر از حالا بود .احتمالا من الان فارسی بلد نبودم حرف بزنم . شاید توی کمپانی بنز و بی ام و کار می کردم . شاید می رفتم تیم ملی آلمان .

من می گویم : شایدم می شدی بازیگر فیلمای ناجور  و دو تایی می خندیم .

باجناق می گوید : اگه بابام رفته بود آلمان ما احتمالا همدیگر رو نمی شناختیم و من دیگه باجناقت نبودم .

باز هم می زنم به شوخی و سرم را به نشانه تاسف تکان می دهم و می گویم : بابات خیلی اشتباه کرد . باید می رفت .

و مجددا می زنیم زیر خنده و مانی هم با تعجب به ما نگاه عاقل اندر سفیه می کند .


از باجناق می پرسم : تا حالا اسم تئوری " اثر پروانه ای " به گوشت خورده ؟

در کمال تعجب باجناق اسم این تئوری را شنیده است و با هم همزمان می گوییم : بال زدن پروانه ای در برزیل می تواند باعث ایجاد طوفان در تگزاس بشود .

یعنی یک اتفاق کاملا بی ربط و کوچک در گوشه ای از دنیا ممکن است باعث بروز حادثه ای بزرگ در گوشه ای دیگر از دنیا بشود . و بعد با هم به این فکر می کنیم که تصمیمات کوچک و بزرگ و درست و غلط ما در زندگی نه تنها آثارش را در زندگی خودمان خواهد داشت بلکه بخواهیم یا نخواهیم سال های سال زندگی اطرافیان و آشنایانمان را تحت تاثیر قرار می دهد و حتی بر زندگی غریبه هایی که نمی شناسیم هم شاید موثر باشد . و بعد با باجناق مثال می زنیم که اگر آقای نیکمنش آن شب بارانی پیشنهاد آن آقای مرموز آلمانی را قبول کرده بود و از ایران می رفت مطمئنا ما در این خانه دو طبقه که حالا زندگی می کنیم همسایه و باجناق نبودیم . شاید در همان خانه قبلی زندگی می کردم و به احتمال زیاد من هنوز سالی جان را نفروخته بودم چون باجناق زحمت فروختنش را کشید و ده ها مثال شبیه به این آوردیم که به ظاهر کوچک و ساده بودند اما در مجموع زندگی من را تغییر داده اند و سمت و سویش را عوض کرده اند  .

و نکته جالب تر اینجاست که من آقای نیکمنش را نمی شناختم و قبل از اینکه من ومهربان با هم آشنا بشویم به رحمت خدا رفته است اما با این وجود تصمیم او بعد از این همه سال در زندگی من تاثیرات کوچک و بزرگ زیادی داشته است .




میزگرد کارشناسانه چهارچرخ

چراغ می زند و من دست بلند می کنم .

کم کم به سمت راست مایل می شود و از کنارم رد می شود و چند متر جلوتر می ایستد .

از پشت شیشه ی نیمه پایین مقصد را سوال می کنم . راننده سر تکان می دهد و من می نشینم .

سلام می کنم و در کمال تعجب هم راننده و هم مسافران همه با هم جواب سلام می دهند .


راننده مردیست حدودا 40 ساله با موهای جوگندمی که بیشتر از آنچه باید سفید شده اند .

صندلی جلو جای شاگرد ، آقایی مسن نشسته اما موهایش کمتر از راننده سفید شده است .یک سبیل دارد و کمی ته ریش و کلاهی بافتنی روی سرش گذاشته است .

کنارم مردی مسن نشسته و خیز برداشته به جلو و  سرش تقریبا در فاصله بین دو صندلی جلو قرار دارد و نفر آخر جوانیست که تکیه داده به صندلی و با آرامش به مکالمات راننده و آقای کنار دستی من گوش می کند .

موبایلم را از جیبم بیرون می آورم و مشغول 2048 می شوم .

بحثشان از آلودگی هوا شروع می شود .

آقای راننده برای بحث یک سر نخ می دهد و آقای مسنی که کنار من نشسته است خیلی کارشناسانه و مطلع اظهار نظر می کند و آقای مسنی که کنار راننده نشسته گهگداری حرفهایشان را تایید می کند . من و مرد جوان هم شنونده هستیم .

آقای مسن کنار من که به نظر می رسد اطلاعات فنی خوبی دارد و از اینکه می تواند اظهار نظر کند کمی هم خوشحال و هیجان زده شده و احتمالا این نیم خیز شدن به سمت راننده هم از همین هیجان زدگی نشات گرفته اعتقاد دارد که ماسک زدن به صورت در روزهای آلوده هیچ فایده ای ندارد . راننده می گوید از کسی شنیده است که دستگاهی برای تصفیه هوا در منزل ساخته اند و آقای مسن قویا ماجرا را رد می کند . او می گوید ذرات آلوده موجود در هوا به قدری ریز هستند که امکان فیلتر کردنشان با ماسک یا فیلترهای معمولی هواساز ها ممکن نیست . تنها راه فرار از آلودگی هوا فرار کردن از این شهر دود آلود است و بس . از قرار خیلی علمی و دقیق از ماجرا اطلاع دارد چون که صحبت هایش با دلیل و عدد و رقم هستند و اصطلاحات علمی را هم خوب بلد است . مثلا ابعاد ذرات را به میکرون می داند و عدد اکتان بنزین را می شناسد . می گوید که بنزینی که ما در جایگاه های سوخت می خریم اصلا اسمش بنزین نیست و ماده ای شیمیایی و از مشتقات بنزن است . نام حلقه های بنزن را می داند و حتی تعداد کربن هایش را بلد است . کلا اطلاعاتش فراتر از انتظار یک مسافر عادی است و بحث های علمی تر از سطح سواد یک جمع عادی می کند . فقط یک جا موقع صحبت از فیلتر هواکش ماشین به اشتباه یا ندانسته سوتی بامزه ای می دهد که تصور کارشناسانه ای که از او داشتم خراب می شود . گفت : این فیلترها برای تصفیه هوا نیست و تنها کاربردش اینست که شما بوهای بد محیط اطراف مثل دود گازوئیل ماشین های سنگین را استشناق نکنید . با شنیدن ترکیب بامزه استشناق خنده ام می گیرد . مرا یاد خرتناق می اندازد .

آقای مسن چند دقیقه بعد از ماشین پیاده می شود و تاکسی بدون حضور ایشان در سکوت فرو می رود . ده دقیقه ای همینطور ساکت به مسیر ادامه می دهیم . رادیوی ماشین روشن است و در مورد جراحی های زیبایی صحبت می کند . خانم کارشناس می گوید در خیلی از موارد ما به مریض هامون میگیم که ممکنه این عمل دردناک باشه و عوارض داشته باشه اما خودشون اظهار تمایل می کنن . منظورش از عمل ، قرار دادن پروتز در بخش های مختلف بدن مثل لب و گونه و سینه و باسن است و اینکه یک پزشک به متقاضی انجام عمل زیبایی بگوید مریض به نظرم جالب و قابل تامل می آید . و بعد خانم دکتر در جواب سوال دیگری می گوید که معمولا کسانی که جراحی زیبایی انجام میدن و یک بخش از بدنشون رو به تیغ میسپرن ترسشون میریزه . کسی که به خودش دست میبره معمولا باقی عمل های زیبایی رو هم انجام میده .

از شنیدن "کسی که به خودش دست میبره" بی اختیار می خندم و راننده هم پشت سرم میزند زیر خنده . انگار که منتظر بوده بحث جدیدی شروع شود با کمال میل شروع می کند به صحبت .

تعریف می کند که چند وقت پیش سه تا خانم سوار شده بودند . بعد بر می گردد و به من اشاره می کند : یکیشون همینجا جای شما نشسته بود .تازه عمل کرده بود . بی ادبیه ولی دراورده بود و داشت به اون دو تای دیگه نشون میداد که ببینید چه خوب وامیسه و داشت تشویق میکرد که اونا هم برن عمل کنن .

آقایی که جلو نشسته بود با گویشی بامزه به راننده گفت : شما نگاه کردی ؟

راننده گفت : نه آقا ! صداشون میومد من یه لحظه تو آینه دیدم .

و آقای مسن با همان گویش بامزه گفت : استغفرالله

من و آقای جوان به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم .

آقایی که کنار راننده نشسته بود گفت : باز اونا خانومن . این پسرا را چرا نمیگی ؟ اصلا آدم از پشت میبینه انگار دختره .  ابرو برداشته . موی بلند ناخون دراز 

من هم یاد قصه حسنی بیا بریم حموم می افتم و توی دلم می گویم : واه و واه و واه 


آقای راننده می گوید : آقا به خدا زمانی که ما نوجوون بودیم اگه شلوار لی می پوشیدیم می گفتن این پسره ببخشید مشکل داره . الان اصلا یه لباسایی می پوشن آدم دهنش وا میمونه . حالا زمستون که خوبه تابستون اصلا یه تی شرت میپوشن انگاری توری . بی ادبیه ولی همیشه شورتشون هم بیرونه . اینکه نشد وضع خب . زن و بچه مردم میبینن اصلا آدم خودش معذبه .

آقای مسن بر می گردد و می گوید : حالا شلوار لی که دیگه عادت شده ولی پسری که ابروش رو بر میداره که دیگه مرد نیست . دیگه اون شده یه زن . مرد که اینطور نمیکنه با خودش .

پسر جوان برای اولین بار در بحث شرکت می کند و از آقای مسن می پرسد : یعنی به نظر شما این پسرایی که ابرو بر می دارن مشکل دارن ؟

راننده و من هم منتظر می مانیم تا نظر آقای مسن را بشنویم .

می گوید : دارن دیگه . ندارن ؟ کسی که مشکل نداره خودش رو اینطور میکنه ؟

راننده که عقایدش خیلی هم افراطی نیست برای تلطیف فضا می گوید : حالا نه که همشون مشکل داشته باشن برای خودنمایی اینکار را میکنن ولی خب یه مرد میبینه چندشش میشه دیگه .

و آقای مسن می گوید : نه آقا خودنمایی چیه ؟ همه مشکل دارن

پسر جوان می پرسد : یعنی هرکی ابرو برداره مشکل چیزی داره ؟

آقای مسن نگاهی به جوان می کند و با یک قدم عقب گرد از مواضعش می گوید : نه آقا . همشون که مشکل ندارن . ولی خب کار خوبی نیست دیگه .

راننده می گوید : زمونه عوض شده آقا . من خودم سال 74 با یه دختری تو خیابون صحبت کردم . به خدا برای ازدواج . مادرم می خواست منو از خونه بندازه بیرون . می گفت بلا نسبت تو هرزه شدی . همین چند روز پیش رفته بودم خونه خواهرم . مادرمم اونجا بود . خواهرزاده ام دوست دخترش رو آورده بود خونه که به مادرش معرفی کنه . مادرمم انقدر قربون صدقه دختره رفت که نگو . زمونه فرق کرده دیگه آقا .

پسر جوان گفت : بله . زمونه فرق کرده و ما هم باید یاد بگیریم به کار کسی کار نداشته باشیم . سرمون به کار خودمون باشه . تو کار دیگران فضولی نکنیم . به ما چه مربوطه کی چی می پوشه و چیکار میکنه ؟ الان تو خارج برای همجنس گرا هم حق و حقوق اجتماعی قائل شدن چه برسه به کسی که آرایش میکنه .


آقای مسن با شنیدن همجنسگرا انگار که آتشش زده باشند می گوید : بابا ! خارجی ها که همشون نجسن . مرداشون هم با هم عروسی میکنن کثافتا


متاسفانه من به مقصد رسیده ام .

باقی پولم را از راننده می گیرم و از شنیدن ادامه این بحث محروم می شوم .



2048



بازی 2048 را احتمالا خیلی هایتان بشناسید و گرفتارش شده باشید

اگر یادتان باشد ورژن کامپیوتریش را توی یکی از بازی های رمز دار جوگیریات معرفی کرده بودم

و حالا با همه گیر شدن تلفن های هوشمند ، نسخه موبایلش هم برای همه سیستم عامل ها موجود است . بازی جالب و سرگرم کننده ای است . خوبیش اینست که نیاز به نت ندارد و می توانید نابرخط ( منظورم غیر آنلاین است ) هم با آن بازی کنید و یک خاصیت خوب دیگر هم دارد که بر خلاف بسیاری دیگر از بازی های موبایلی با بازی کردن و وقت گذاشتن برایش احساس بطالت و بیهوده بودن به آدم دست نمی دهد . نمی دانم شاید دلیلش این باشد که یک بازی فکری و ریاضی است و ضمیر ناخودآگاهمان ما را فریب می دهد که داریم یک استعدادی شگرف در خودمان می پروریم و این عدم عذاب وجدان از همینجا نشات گرفته باشد . این بازی یکجور حس رضایت روشنفکرانه کاذب به شما می دهد اما در واقع تفاوت اساسی با سایر بازی های موبایلی ندارد .  اما نکته بد 2048 اینست که به شدت اعتیاد آور است و مدام دلتان می خواهد خودتان را به چالش بکشید و رکورد خودتان را بزنید . بهترین رکورد شما مثل آینه دق همیشه بر بالای صفحه خودنمایی می کند و هر بار با نا امیدی شروع می کنید به  یک راند جدید رقابت با اعداد زوج شاید بتوانید آن رکورد لعنتی را بهبود ببخشید و متاسفانه در اکثر اوقات موفق نخواهید بود ولی اگر بشود چنان دچار غرور می شوید که انگاری مفتخر به کسب جایزه نوبل ریاضی شده اید و حس رضایت و نخبگی و نابغه بودن همزمان یکهو آدم را فرا می گیرد .


هنگام بازی با 2048 یکهو تمام خانه های این مربع 16 تایی توسط اعداد و ارقام اشغال می شوند و با یکبار حرکت دادن دست به سمت بالا و پایین یا طرفین ، بازی به پایان می رسد . نه راه پس دارید و نه راه پیش و غمزده و نا امید باید دوباره از اول شروع کنید و این همه راه را مجددا بپیمایید . اما در نسخه های جدیدتر بازی یک دکمه undo برایش تعبیه شده است که به شما یک فرصت دوباره می دهد . با فشردن undo حرکت آخر شما در نظر گرفته نمی شود و می توانید شانستان را دوباره امتحان کنید . در کمال ناباوری گاهی این کار به طرز ناجوری مشکل گشاست . یعنی یکهو تمام مربع ها با هم جفت و خانه ها یکی پس از دیگری باز می شوند و امتیازتان به طرز غیر قابل باوری افزایش پیدا می کند . حس لذتبخشی دارد که یک معمایی که تا همین چند لحظه قبل حل نشده به پایان رسیده بود با فقط یک حرکت متفاوت نه تنها حل می شود بلکه فرصت های بهتری برای گرفتن امتیاز و زدن رکورد پیدا می کنید .


امروز وقتی با یکبار فشار دادن undo همین اتفاق خوشایند برایم افتاد به نکته جالبی رسیدم . اینکه کاش در زندگی ما آدم ها هم می شد بعضی وقتها که به بن بست رسیده ایم با فشار دادن یک دکمه بتوانیم آخرین حرکت ، آخرین تصمیم اشتباه یا آخرین رفتار غلطی را که کرده ایم اصلاح کرد . فکر کنید اگر در زندگی ما هم دکمه غلط کردم وجود داشت و حتی شده یکبار در عمرمان می توانستیم از آن استفاده کنیم می شد جلوی چه ضررهای مالی و جانی و احساسی بزرگی را گرفت . اگر می شد بتوانیم فقط یکی از حرکت های اشتباهمان را پاک کنیم و فرصت دوباره ای برای اصلاح رفتار و کارهای نادرستمان داشتیم چه گره هایی که از  زندگیمان گشوده نمی شد و چه رکوردهایی که در طول عمرمان نمی زدیم .



یک تجربه دیر

مغازه اولی یک بقالی است و بعد یک میوه فروشی کوچک و بعدی یک ساندویچی که بیشتر فلافل می فروشد و بعدی یک بقالی دیگر و مغازه بعدی هم یک قصابی و بعدی یک خشکشویی  و آخری یک نانوایی دو منظوره است . هم سنگک دارد هم بربری و گاهی که حوصله داشته باشد نان شیرمال هم پخت می کند .


معمولا مردم خرید های عمده شان را از فروشگاه های بزرگ می خرند که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا می شود ولی برای خریدهای جزئی و فوری یک همچین مغازه هایی در کنار این مجتمع شلوغ لازم است . اینکه وقتی مهمانی رسید بپرند یک کیلو گوشت و مرغ بخرند یا وقتی حوصله شام پختن نداشتند و دلشان ضعف رفته بود ساندویچی سق بزنند و یا سر صبحی پنیر و مربایی بخرند و آخر شبی اگر سیگار کم آوردند به مشکل بر نخورند .


پیرمرد صاحب خشکشویی آدم خسته ای است . خسته یعنی از این آدم هایی که نه حوصله خودشان را دارند نه دیگران را . آدم هایی که رغبت نمی کنی به مغازه شان پا بگذاری .

بارانی را می گذارم روی پیشخوان مغازه . پشت میز اتو ایستاده و بی حوصله نگاهم می کند .

سلام می کنم . سری تکان می دهد .

بعد هم انگار مزاحم کارش شده باشم با بی میلی به سمت من می آید و بارانی را بر می دارد و می اندازد توی سبد بزرگ لباس های کثیف و می گوید : دوشنبه حاضر میشه و بر می گردد پشت میز اتو و به کارش ادامه می دهد .

متعجب نگاهش می کنم . سر بر می گرداند و به حالت سوالی سرش را تکان می دهد ؟

می پرسم : قبض نمیدین ؟

می گوید : قبضمون تموم شده 

با خنده می گویم : آخه شما حتی اسم منو نپرسیدی

همانطور که مشغول است حتی سرش را بر نمی گرداند و خیلی خونسرد می گوید : گم نمیشه نترس


دوشنبه فرا می رسد . با دیدن من می پرسد : چی داشتی ؟

می گویم : بارونی

با میله  بلندی که سرش دو شاخه فلزی دارد  از بین ردیف لباس های شسته و اتو شده آویزان از میله نزدیک به سقف مغازه یک بارانی مخملی بیرون می آورد و نشانم می دهد و می گوید : اینه ؟

- نه مشکی بود

و بعد بارانی مرا بیرون می کشد . بدون کاور و بدون چوب لباسی همانطور مثل خشکشویی های بیست سال پیش می گذارد لای صفحه نیازمندی های همشهری و با شلختگی دو تا منگنه هم بالا و پایینش می زند و می گوید : بفرما


حالا بعد از تقریبا یکسال از آن ماجرا توی مغازه بقالی دارم برای کیامهر و رادین که خانه مادرم هستند چیپس و پفک می خرم . چشمم می خورد به بارانی تنم که قطرات گل رویش خودنمایی می کنند . موقع حساب و کتاب از صاحب بقالی می پرسم : این خشکشویی بغلی هنوز هست ؟ می خندد و می گوید : هست ولی بهش لباس نده . گم می کنه


همینطور با خنده از مغازه بیرون می روم و از کنار قصابی رد می شوم و چشمم می خورد به پیرمرد صاحب خشکشویی . نمی دانم چرا ولی بی هوا وارد مغازه می شوم و سلام می کنم . همانطور خسته و بی حوصله جواب سلام می دهد . یاد حرف صاحب بقالی می افتم و خنده ام می گیرد و می گویم : ببخشید ! اشتباه شد .

همینکه خواستم بیرون بیایم با صدای بلند می پرسد : چی شده ؟ بهت گفتن گمش می کنم ؟

می خندم و می گویم : بله

می آید پشت پیشخوان و لبخند می زند .

بارانی را در می آورم و می گذارم روی پیشخوان مغازه

یک تکه کاغذ که رویش بزرگ نوشته اسحاقی به گوشه آستر بارانی منگنه می کند و بارانی را شوت می کند توی سبد بزرگ لباس های شسته نشده و دسته قبض مچاله اش را بیرون می آورد و اسمم را می نویسد ومی گوید : اون مال قبلنا بود پسر جون . همین چند وقت پیش 700 هزار تومن توئون ( تاوان ) یک کت دادم . دیگه گمش نمی کنم .

و بعد با بی حوصلگی قبض را از ته قبض جدا می کند و به دستم می دهد و می گوید : دوشنبه حاضر میشه

و همانطور که به سمت میز اتو بر می گردد بلند می گوید :

قبضت رو حتما بیار . گمش کنی کارت ملی هم قبول نمی کنیم ...




استاد ایرج پزشکزاد


عمرت دراز استاد ایرج پزشکزاد




ایرج پزشکزاد بی شک از بزرگترین طنزپردازان ادبیات معاصر فارسی است .
نویسنده ای که نامش با رمان " دایی جان ناپلئون " جاودانه شد .


+ درنگذشته ها


درخت کریسمس

مطابق یکی دو سال گذشته دم دمای سال نوی مسیحی خانم (ش) گیر داده است به آقای (ع) که برو یک کاج واقعی زینتی یا حتی شده مصنوعی بخر که ما هم مثل خارجی ها و بعضی ایرانی های با کلاس ؟!! تزئینش کنیم و چراغ رنگی و ریسه رویش بگذاریم و نوکش ستاره وصل کنیم و برای بچه هایمان از طرف پاپانوئل کادوی کریسمس بخریم و کنارش با هم عکس یادگاری بگیریم و عکسمان را بگذاریم اینستاگرام و فیس بوک تا همه دوستان و فامیل ببینند .

آقای (ع) هم  مثل هر سال مخالفت می کند و بحثشان بالا می گیرد و بعد از کلی مشاجره و مباحثه درخت کریسمس نمی خرند و خانم (ش) قهر می کند و ماجرا تمام می شود و می رود تا سال بعد دوباره روز از نو روزی از نو .



خیلی اتفاقی اینبار من هم وسط مشاجره لفظیشان بودم و ناخوداگاه پایم به این بحث باز شد . البته چون دعوای زن و شوهری بود من ظاهرا به عنوان قاضی ولی در باطن به عنوان یک شنونده صم و بکم و ساکت در بحث مشارکت داشتم و صحبت هایشان را عینا برایتان بازگو می کنم .


آقای (ع) می گوید :

خب ما مسیحی نیستیم که بخواهیم سنت های آنها را اجرا کنیم . حالا اگر توی یک کشور دیگر زندگی می کردیم و بچه هایمان قرار بود با بچه هایی که همگی در منزلشان درخت کاج کریسمس دارند بزرگ بشوند و  ممکن بود عقده ای و سرخورده شوند باز قابل قبول بود که به منظور احترام به دین و فرهنگ کشوری که ما را پذیرفته و همشکل شدن با دوستان و همسایگان و برای خوشحالی بچه هایمان چنین کاری کنیم . اما اینجا و توی کشور خودمان درخت کریسمس چه معنا و مفهومی دارد ؟

خانم (ش) می گوید :

یک کار قشنگ و فرهنگ زیبا برای هر کشور و فرهنگی که باشد قشنگ و زیباست . اینکه ما با درخت کاج عکس یادگاری بگیریم چه اشکالی دارد ؟

آقای (ع) می گوید :

ما خودمان هزار سنت و آیین زیبا و باستانی ولی فراموش شده داریم که نه می شناسیم و نه اجرایش می کنیم . چرا باید این سنت های فراموش شده را بگذاریم و برویم سراغ آیین و سنتی که مال ما نیست ؟

خانم (ش) می گوید :

اینکه ما یک درخت کریسمس توی خانه داشته باشیم کجایش بی احترامی به فرهنگ و سنت خودمان است ؟

آقای (ع) می گوید :

ظاهرا بی احترامی نیست اما بی توجهی که هست . نشانه خودباختگی و غربزدگی که هست .

خانم (ش) می گوید :

خیلی از ایرانی ها اینکار را می کنند و عکسشان در شبکه های اجتماعی وجود دارد .

آقای (ع) می گوید :

اینکه می شود چشم و همچشمی و تفاخر و تظاهر کردن . اینکه یک تعداد آدم با درخت کریسمس عکس می گیرند دلیل می شود که ما هم اینکار را بکنیم ؟

خانم (ش) می گوید :

اگر یک خارجی در کشور خودش سفره هفت سین بیاندازد و چهارشنبه سوری از روی آتش بپرد و شب یلدا هندوانه و انار بخورد ما خوشمان نمی آید ؟ نمی گوییم چقدر خوب است که یک غریبه با فرهنگ ما آشنا شده و آیین های سنتی ما را انجام می دهد ؟ چطور اگر یک خارجی سنت های ما را به جا بیاورد می شود خونگرم و فرهنگ دوست ؟ ولی اگر ما سنت های آنها را انجام بدهیم می شویم غربزده و خودباخته ؟

آقای (ع) می گوید :

اینکه شما شیفته یک سنت و آیین بشوی اشکالی ندارد . اینکه به خاطر حرف و توجه دیگران فرهنگی که مال ما نیست بپذیرید خیلی ایراد دارد .

خانم (ش) می گوید :

مگر سنت ولنتاین ایرادی دارد ؟ اینکه دو نفر به پاس عشقشان به هم در روز خاصی هدیه بدهند کار قشنگی نیست ؟ اینکه این فرهنگ دارد بین ما ایرانی ها هم رایج می شود زشت و بد است ؟

آقای (ع) می گوید :

نه خیر خیلی هم خوب است .

خانم (ش) می گوید :

پس چه اشکالی دارد که ما هم سال نوی میلادی را جشن بگیریم و درخت کریسمس بگذاریم و به هم هدیه بدهیم ؟

آقای (ع) می گوید :

ما که تعطیلات کریسمس نداریم و تازه شدن سال جدید میلادی که تاثیری در زندگی ما ندارد چرا باید همچین کاری بکنیم ؟ ما خودمان نوروز داریم و سفره هفت سین و سال تحویل و کلی تعطیلی و عید دیدنی و عیدید دادن و عیدی گرفتن . نه ما ربطی به درخت کریسمس داریم و نه درخت کریسمس به ما ربطی دارد .


بعد هم بحثشان بالا می گیرد و هر دوتایی به من نگاه می کنند تا بینشان حکمیت کنم .

سعی می کنم طوری که خانم (ش) نرنجد بگویم با آقای (ع) بیشتر موافقم و نظراتمان به ایشان نزدیک تر است اما بخش هایی از صحبت او را هم قبول دارم و بعد قول می دهم صحبت هایشان را عینا توی جوگیریات بنویسم تا شما هم اگر نظری در این مورد دارید بدون ملاحظه کاری و رعایت جوانب بیان کنید .

آقای (ع) و خانم (ش) کامنتهای شما را می خوانند ....



تولدت مبارک بابا




دقیقا سیصد و شصت و پنج روز پیش بود

سومین روز از دی ماه سال 92

نشسته بودی سر کلاس  فرهنگسرا و داشتی حافظ می خواندی

ما بی خبر و شگفتانه یکی یکی آمدیم توی کلاس و نشستیم روی صندلی ها

و تو برایمان لبخند زدی

درست سیصد و شصت و پنج روز پیش بود

ولی انگار از لبخند شیرین تو سیصد و شصت و پنج سال گذشته است

از بس که دلمان برایش تنگ شده بعد از نبودنت


تولدت مبارک بابا





+ دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود